eitaa logo
امام زادگان عشق
91 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
350 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
ketabrah.ir19.mp3
زمان: حجم: 25.49M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت ✍ای لشکر صاحب الزمان"عج" آماده باش آماده باش و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir20.mp3
زمان: حجم: 10.03M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت ✍ رمز یا زهراء سلام الله علیها و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir22.mp3
زمان: حجم: 14.44M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و یکم ✍ گردان مسلم بن عقیل و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir23.mp3
زمان: حجم: 15.65M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و دوم و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir24.mp3
زمان: حجم: 23.49M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 تاریخ شفاهی روایت خاطرات قسمت و سوم ✍عملیات میمک و از صوت با ذکر صلوات ، است . 🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷 امام زادگان عشق. محله زینبیه 🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
ketabrah.ir02.mp3
زمان: حجم: 25.27M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 💐 💐 💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab امام زادگان عشق. محله زینبیه مسجد حضرت زینب علیها علیهاالسلام 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
ketabrah.ir03.mp3
زمان: حجم: 26.86M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷 🌺 💐 💐 💐 💐 و از صوت با ذکر ، است . ⚘نثار ارواح طیبه شهداء _ امام شهداء و اموات⚘ جهت شنیدن صوت تفسیر قطره ای قرآن توسط حجت الاسلام والمسلمین قرائتی وکتاب صوتی در کمین گل سرخ به لینک مراجعه فرمائید. 👇👇👇👇👇 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab امام زادگان عشق. محله زینبیه مسجد حضرت زینب علیها علیهاالسلام 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
۲۸ با خوشحالی گفتم: «عمه‌جون شمایین؟ از کجا فهمیدین؟ کی بهتون خبر داد؟» عمه‌ام باشتاب خودش را به من رساند. بغلم کرد و گفت: «خوبی عمه‌جون؟ الهی عمه به قربونت بشه. آقامصطفی زنگ زد گفت بچه به دنیا اومده و شما بیمارستانی، آدرس بیمارستان رو پرسیدم و سریع خودم رو رسوندم پیشت.» با دیدن عمه‌ام بغضم ترکید و در بغلش های‌های گریه کردم. گفتم:« عمه غریبی سخته! توی زابل اگه کسی سر و کارش به بیمارستان بیفته، خیلی‌ها برای تبریک یا ابراز هم‌دردی میان ملاقات. مخصوصاً وقتی بخواد بچه‌ای به دنیا بیاد. اگه الان زابل بودم خواهرام و خانم‌داداشام به نوبت بالای سرم بودن.» عمه‌ام گفت: «غصه نخور عمه، مبادا شیر جوش بدی به بچه‌ات، من رو هم با هزار التماس و درخواست راه دادن، بیمارستانِ خصوصی که نیست.» عمه‌ام یک جعبه شیرینی آورده بود. باز کرد و به هم‌تختی‌ها و پرستارها تعارف کرد، بعد بچه را بغل کرد و گفت: «ماشاءالله ماشاءالله خدا ببخشه برات. اسمش رو چی گذاشتی؟» گفتم: «چندتا اسم انتخاب کردیم. هنوز قطعی نشده.» گفت: «بدت نیاد ها، بچه‌ات کپی باباشه!» گفتم: «اتفاقا یکی از خوش‌شانسی‌های مرد اینه که بچه‌اش شبیه خودش بشه.» ساعت نزدیک یازده بود که مادر آقامصطفی آمد. پرسیدم: «آقامصطفی کجاست؟» گفت: «داره کارهای ترخیصت رو انجام میده.» لباس‌هایم را پوشیدم. بچه‌ام را بغل کردم. سری به علامت خداحافظی تکان دادم و از زایشگاه بیرون آمدم. آقامصطفی پایین پله‌ها ایستاده بود. با دیدن من به‌سرعت بالا آمد، دستانش را باز کرد و بچه را در آغوش کشید. در پایین آمدن از پله‌ها کمکم کرد و از بیمارستان آمدیم بیرون. سوز سردی می‌وزید. مادرش بچه را گرفت و چادرش را کشید روی صورت بچه. نشستیم داخل ماشین و رسیدیم خانه. پدرشوهر و خواهرشوهرهایم به نوبت بچه را بغل می‌کردند و دربارۀ اینکه شبیه کیست نظر می‌دادند و قربان‌صدقه‌اش می‌رفتند. سارا گفت: «چشای خُمارش به داداشم رفته!» سعیده گفت: «ابرو‌های مشکیِ پرپشتش به عمه‌اش رفته!» مادر آقامصطفی گفت: «صورت کشیده و بینی بلندش به پدربزرگش رفته!» آقامصطفی گفت: «از قدیم گفتن حلال‌زاده به دایی‌اش میره.» همه خندیدند. بعد با دقت به نوزاد نگاه کرد و ادامه داد: «اشتباه نکنم وقار و خان‌منشی‌اش به جد مادری‌اش رفته.» آقامصطفی بچه را به‌آرامی در بغلم گذاشت و پرسید: «خانم! اسم آقازاده رو چی گذاشتی؟» من سکوت کردم. در عوض افراد خانواده هر کدام اسمی انتخاب کرده بودند. قرار شد اسم‌ها را بگذارند لای قرآن. پدر آقامصطفی قرآن را آورد و اسم‌ها را گذاشت لابه‌لای صفحات آن و آقامصطفی باز کرد. «طاها» درآمد. انتخاب سعیده بود، خواهرشوهر کوچکم. آقامصطفی زنگ زده بود به مادرم. شب نشده مادرم با کلی بار و بندیل از راه رسید. گفته بودم جا نداریم. غیر از تخت و کمد همه چیز خریده بود. کالسکه، نی‌نی‌لای‌لای، لباس، کفش، شیشه و پستانک. فقط ناراحت بود که چرا زودتر خبرش نکرده بودیم. مدام می‌پرسید: «همراه داشتی؟ کسی بود بالای سرت؟ بلد بودی بچه رو شیر بدی؟» گفتم: «مادرجان تنها نبودم نگران نباش.» آقامصطفی که متوجه شد دلخورم، گفت: «زن‌عمو دیشب که بهتون زنگ زدم زینب‌خانم رو تازه برده بودم بیمارستان. گفتند تا زایمانش خیلی مونده. می‌دونید که بیمارستان‌های دولتی فقط دو ساعت در روز ملاقات دارن. اونجا جایی برای من نبود. توی بخش همه خانم بودند. شب هم بود. برای همین رفتم حرم و برای زینب دعا کردم. ساعت سه برگشتم از اطلاعات سؤال کردم، اما گفتند که هنوز وقتش نرسیده. باز رفتم حرم. ساعت شش دوباره اومدم بیمارستان. این بار مژدگانی خواستند. پرسیدم میشه ببینم‌شون؟ پرستار رفت و برگشت و گفت که خانم‌تون خوابه. بیدارش کنم؟ گفتم نه دوباره برمی‌گردم. اومدم خونه. خسته بودم. خوابم برد.» مادرم گفت: «آقامصطفی درست میگه بیمارستان‌های دولتی جایی برای همراه ندارن، به‌خصوص همراه مرد. اگه من بودم یک ملحفه می‌انداختم پای تختت تا صبح همون‌جا می‌نشستم. به قول پرستارها همراه اگه می‌خواست بخوابه خونه‌اش می‌خوابید. وقتی میاد بیمارستان باید بیدار باشه. حالا عیب نداره. انشاءالله برای بچه بعدی‌ات خودم میام.» بااینکه از توضیحات آقامصطفی قانع شده بودم ولی احساس می‌کردم در قلبم خلأیی ایجاد شده است. آن‌قدر ضعیف و بی‌حوصله شده بودم که از دیدن مادرم و هدایایی که آورده بود، شاد نشدم. ⬅️ ادامه دارد ..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۲۹ شاد نشدم. حتی وقتی مادرم کاچی داغی که با کرۀمحلی شهر خودمان درست کرده بود را برایم آورد با بی‌میلی مزه‌مزه کردم و نخوردم. بیشتر داخل اتاق استراحت می‌کردم. کمتر حرف می‌زدم. طاها را مادربزرگ‌هایش نگه می‌داشتند. چند روز بعد مادرم بعد از کلی سفارش دربارۀ اینکه شب‌ها مواظب باشم که هنگام خواب بچه را دمر روی بالش نگذارم و مبادا شیر جوش به او بدهم برگشت زابل. شب‌ها طاها کنارم بود. صبح بعد از نماز بیدار می‌شد. آقامصطفی می‌بردش داخل هال و می‌داد به مادرش. طاها حسابی خودش را توی دل پدر و مادر و خواهرهای آقامصطفی جا کرده بود. یک شب که تنها بودیم آقامصطفی پرسید: «تو هنوز دلخوری؟» چیزی نگفتم. ادامه داد: «اتاق عمومی بود. همه‌تون خانم بی‌حجاب. می‌اومدم چشمم به هر کی می‌خورد برام گناهی نوشته می‌شد. تو حاضر بودی من بیام توی اون وضعیت خانم‌ها رو ببینم؟» گفتم: «من راضی نبودم تو به گناهی بیفتی ولی دوست داشتم که بیای.» با دلخوری گفت: «من فکر می‌کردم از اینکه توی اون شرایط رفتم حرم و از آقا امام‌رضا برات زایمانی راحت و بچه‌ای سالم طلب کردم خوشحال میشی.» در واقع خوشحال هم شده بودم، اما یک‌جور لجاجت کور آزارم می‌داد. گفتم: «تو بهترین کار رو کردی. ای کاش بقیه هم فرق اتاق عمومی و خصوصی رو درک می‌کردن. وقتی آقایون می‌اومدن توی اتاق و من مجبور می‌شدم بشینم و مواظب حجابم باشم اذیت می‌شدم. اصلاً موضوع این نیست. من دلم از جای دیگه‌ای گرفته.» فکر کرد می‌خواهم از نداشتن اتاق و امکانات گله کنم. برای همین حرفم را نشنیده گرفت. گفت: «می‌دونی زینب من خیلی دعا کردم بچه پسر باشه تا هم من از تنهایی دربیام هم یک وقت کسی بهت چیزی نگه، راستی فردا می‌خوام برای بچه شناسنامه بگیرم. می‌دونم اسم طاها رو تو انتخاب نکردی. منم زیاد خوشم نمیاد. خودت اسم انتخاب کن. فقط اسم یا لقب ائمه باشه.» گفتم: «با اسمش مشکلی ندارم. وقتی اسمش رو خانوادۀ تو انتخاب کردن یعنی بهش اهمیت میدن و دوستش دارن. این خیلی خوبه و اگه زمانی من نباشم، ازش مراقبت می‌کنن.» آقامصطفی ابروهایش را بالا داد. دقیقاً نشست روبه‌رویم. توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «زینب یک چیزی رو داری از من پنهون می‌کنی. راستش رو بگو چی شده؟» خیلی سعی کردم خودم را کنترل کنم و اشکی نریزم. مثل همیشه که نمی‌خواستم کسی از آشوب درونم باخبر شود. از این رو بی‌مقدمه گفتم: «طاها باید به تو وابسته بشه. سعی کن بچه‌داری رو یاد بگیری.» سر طاها روی بازوی راستم بود. در خواب لبخند زد. آقامصطفی طوری به من نگاه کرد که تا به حال آن‌طور نگاه نکرده بود؛ نگاهی از سر استیصال، نگاهی توأم با رنج، شرم، خشم وبی‌قراری. حدس می‌زد می‌خواهم ترکش کنم و در واقع همین قصد را هم داشتم اما از سر اجبار. قاطع گفت: «طاها مادر داره.» گفتم: «من تا چند ماه دیگه بیشتر زنده نیستم.» به صورتم دقیق شد: «چی گفتی؟» گفتم:«من سرطان دارم!» رنگ چهره‌اش تغییر کرد. پرسید: «سرطان چی؟ کی همچین حرفی رو بهت زده؟» گفتم: «سرطان روده، دکتر داخلی!» با حالتی از عصبانیت و تمسخر گفت: «دکتری که به یک زن زاچِ جوون همچین چیزی بگه باید مطبش رو روی سرش خراب کرد.» با گریه گفتم: «چند روز پیش که رفته بودم دکتر، وقتی علائم بیماری‌ام رو پرسید، گفت به احتمال زیاد سرطان روده داری و برام آزمایش نوشت. شوکه شدم بدون اینکه حرفی بزنم از مطب اومدم بیرون. وقتی به خودم اومدم دیدم از اول بلوار وکیل آباد پیاده اومدم تا سه‌راه کوکا. توی راه با خدا حرف می‌زدم. خدایا من که هیچ توشه‌ای ندارم، چه‌طور به این سفر بیام؟ چه‌طور از همسر و فرزندم دل بکنم؟ خدایا کمکم کن. می‌خواستم برم حرم دیدم هوا تاریکه. اومدم خونه، شما هنوز نیومده بودی. تصمیم گرفتم به کسی چیزی نگم. حتی تو! نمی‌خواستم هزینه‌های سنگین درمان رو بهت تحمیل کنم.» آقامصطفی گفت: «نباید از من پنهون می‌کردی. حالا بگو جواب آزمایش رو گرفتی؟» گفتم: «نه، قصد ندارم پروسۀ دردناک درمان رو شروع کنم. می‌خوام زمان باقی‌مونده رو کنار تو و طاها باشم.» آقامصطفی لبخند غم‌انگیزی زد و گفت: « نگران نباش عزیزم. من می‌دونم دوات چیه؟ تو اصلاً مشکل سرطان روده نداری. به هیچ‌کس هم نگو. تو افسردگی بعد از زایمان گرفتی. تو هنوز آمادگی مادرشدن رو نداشتی. البته شرایط ما هم برای بچه‌دارشدن مناسب نبود. می‌دونی زینب، تو الان به یک مسافرت احتیاج داری. تنها کاری که می‌تونم برات انجام بدم اینه که بفرستمت زابل. بیشتر آدم‌ها با دیدن زادگاه‌شون انرژی می‌گیرن و سلامت روحی‌شون رو به‌دست میارن.» صبح روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدم، آقامصطفی نبود. نزدیک ظهر با سه شاخه گل رز آمد و گفت: «دیدی خانم؟ گفتم مشکلی نداری.. ⬅️ ادامه دارد...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
۳۰ اینم جواب آزمایشات. بردم پیش دکتر. متخصص داخلی گفت جای نگرانی نیست. این داروها رو مصرف کنه خوب میشه.» با خوشحالی گفتم: «خدایا شکر!» آقامصطفی گفت: «در ضمن فعلاً از سفر چیزی نگو، چون خانواده‌ام مخالفت می‌کنن.» گفتم: «مامان خودم هم راضی به این سفر نیست.» چند روز بعد، آقامصطفی ظهر که برای ناهار به خانه آمد، گفت: «زینب آماده شو! برای تو و طاها بلیط گرفتم که برید زابل!» و بلیط را نشانم داد. با تعجب گفتم: «بلیط هواپیما؟ پولش از کجا؟» گفت: «پولش جور شد.» بلیط را نگاه کردم. پرسیدم: «فقط من و طاها؟ خودت چی؟» اوایل اسفند بود. مادرش گفت: «صبر می‌کردی هوا گرم‌تر بشه. نزدیک عید می‌فرستادی‌شون. ممکنه بچه سرما بخوره.» آقامصطفی گفت:« نگران نباشین مادر، تا فرودگاه که خودم می‌برم‌شون، از اونجا هم میگم بیان دنبال‌شون.» مادرش گفت: «زینب باید تا چهل روز استراحت کنه. حالا چه عجله‌ای؟» آقامصطفی گفت: «زینب چند ماهی هست نرفته زابل. دلش تنگ شده!» و در برابر نگاه‌های متعجب خانواده‌اش کمک کرد چمدانم را ببندم. طاها را توی قنداق‌فرنگی گذاشت و قبل از رفتن به برادرم زنگ زد و گفت که بیاید فرودگاه دنبالم و سفارش کرد که فعلاً به زن‌عمو چیزی نگوید، اما مادرم فهمیده بود و بلافاصله تماس گرفت: «شما دارید میاید زابل؟» آقامصطفی گفت: «من نه، فقط زینب و طاها میان.» آقامصطفی گوشی را طوری گرفته بود که من هم بشنوم. مادرم هیجان‌زده و ناآرام تُندتُند حرف می‌زد: «دیگه بدتر! باز شما از اون تصمیم‌های عجیب و غریب‌تون گرفتین؟ آقاجان به حرف این دختر ما توجه نکن. اون خودش بچه ا‌ست. چه‌طور می‌تونه تنهایی بیاد؟ اونم با یه نوزاد بیست روزه! حالا تا عید دندون رو جگر می‌ذاشتین، چهارماه بشه پنج ماه! چی می‌شه؟ به غریبی که نموندین! اگه خدای نکرده برای اون طفل بی‌گناه اتفاقی بیفته ما پاسخگو نیستیم، گفته باشم!» مصطفی با خنده گفت: «زن‌عمو توکل به خدا. ان‌شاءالله که اتفاقی نمیفته، ولی خدای‌نکرده اگه هم افتاد، اتفاقه دیگه پیش میاد.» مامانم با عصبانیت گفت: «کی تو و زینب بزرگ می‌شید خدا عالمه!» هنگام خداحافظی در فرودگاه، آقامصطفی کلی سفارش کرد که مواظب خودم باشم گفت: «اونجا هوا خوبه. وقتی بچه خوابه برو بیرون، برو خونۀ دوستات.» گفتم: «اِنقد که نگران منی نگران طاها نیستی!» گفت: «هیچکی به اندازۀ مادر دل‌سوز بچه نیست. خیلی دوست داشتم باهات می‌اومدم، ولی تصمیم گرفتم بیشتر کار کنم تا بتونم یک رهن خونه جور کنم، کم‌کم از خونۀ مادرم بریم.» پرسیدم: «از کی پول قرض گرفتی بلیط خریدی؟» خندید: «از دایی‌ام، نگران نباش. پسِش می‌دم.» بعد دست کرد داخل جیب بغل کاپشنش و شناسنامه‌ای به من داد و گفت: «شاید لازم بشه!» شناسنامه را باز کردم. نوشته بود طاها عارفی، متولد پنجم بهمن ماه سال 1384. از دیدن شناسنامه خوشحال شدم. آقامصطفی گفت: «تو خوب میشی و برای طاها مادری می‌کنی مطمئنم.» ⬅️ ادامه دارد ...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
سیزدهم همین که عقد کردیم، خبر رسید مصطفی شهید شده و سعید به سردشت رفت. حمیرا زن مصطفی باردار بود و یک بچه سه ماهه در راه داشت. هنوز مراسم چهلم مصطفی نرسیده بود که شایع شد سعید می‌خواهد با همسر مصطفی ازدواج کند و از بچه برادرش نگهداری کند. غم و اندوه شهادت مصطفی با سایۀ سنگین حمیرا همگام شد و مانند صاعقه بر زندگی‌ام افتاد. رسم بود برادر با زن برادرش ازوداج کند و با غیرت و فداکاری اجازه ندهد بچۀ برادرش زیر دست و پای مردی غریبه بزرگ شود. ننگ بود زن برادر با مرد دیگری ازدواج کند. برادر باید جور برادر را بکشد و به هر نحوی شده بچه‌ها‌یش را بزرگ کند. همان‌طور که پدربزرگم در زمان خواستگاری یک کلام گفته بود: «‌دختر که به سن بلوغ برسه، نباید تو خونه پدر بمونه. باید زود عروسی کنه و به منزل شوهرش بره.» حالا هم انتظار داشتم بگوید: «‌رسم و مراممانه، سعید باید از بچه برادرش نگهداری کنه و نذاره بی‌سرپرست بزرگ بشه. سُعدا هم تکلیفش روشنه، یا طلاق بگیره و بی‌خیال سعید بشه یا با حمیرا کنار بیاد و با هم زندگی کنن.» هول و هراس به جانم افتاده بود و طاقت از کف داده بودم. اگر پدر یا پدربزرگم ازدواج سعید و حمیرا را تأیید می‌کردند، نمی‌توانستم مخالفتی بکنم. معتقد بودند زن باید مطیع شوهرش باشد و نباید در کار او دخالت کند. وظیفۀ زن خانه‌داری و بچه‌داری است و نباید به پر و پای شوهرش بپیچد. نباید اجازه دهد حرمت مرد شکسته شود و بر علیه او حرف‌ها‌ی ناشایست به زبان بیاورد. حمیرا هم بلاتکلیف بود. سعید هم باید تصمیمش را می‌گرفت؛ یا طلاقم دهد و با حمیرا ازدواج کند یا حمیرا را هم عقد کند و عروسی نکرده صاحب هوو شوم. باید خودم را از این مخمصه نجات می‌دادم. کارم دعا کردن و حسادت بود. سعید هم دوست نداشت با حمیرا ازدواج کند ولی سرپرستی و نگهداری فرزند برادرش وظیفه‌ای‌ بود که نمی‌توانست از زیر بار آن شانه خالی کند. باید می‌جنگیدم و زندگی‌ام را نجات می‌دادم. نتوانستم دوری سعید را تحمل کنم. وادارش کردم زودتر ترتیب عروسی‌مان را بدهد و او هم پذیرفت. ولی چهلم مصطفی نرسیده بود و نمی‌توانستم زیاد اصرار کنم. بلاتکلیفی خورۀ جانم شده بود. دلشوره و بی‌قراری باعث شده بود سعید زودتر تصمیمش را بگیرد و تکلیفم را روشن کند.در همین شرایط سخت بود که نامۀ کوتاهی با یک روسری از طرف سعید به دستم رسید و تا حدودی خیالم را راحت کرد. در نامه نوشته بود: «اول سلام نامزد عزیزم، به خدمت نامزد عزیزم سُعدا خانم تقدیم می‌گردد. سُعدا جان چون دلم گرفته است، نمی‌توانم زیاد درد دلم را برایت بنویسم و امیدوارم که این غم، غم آخر هر دومان باشد. و امیدوارم که تو بتوانی غم‌ها‌ی من را از بین ببری. و تو هم از خودت مواظبت کن. سُعداجان احساس تنهایی مکن. این روسری که برایت فرستادم امیدوارم برای همیشه با شادی آن را بپوشی. دیگر عرضی ندارم به امید آینده. 58/6/20 » بعد از چهلم مصطفی با پیغام سعید آماده عروسی شدم ولی دلم آشوب بود. در فرصت کوتاهی سعید را دیدم و با تعارف و از خودگذشتگی گفتم: «‌اگه صلاح خودت و خانواده‌ت در اینه که با حمیرا ازدواج کنی من حرفی ندارم. حاضرم طلاق بگیرم.» او ناراحت شد و گفت: «‌یعنی تو منو دوست نداری؟» ـ چون دوستت دارم و خیر و صلاحت رو می‌خوام این پیشنهاد رو می‌دم. با عصبانیت گفت: «‌تو حق نداری منو تنها بذاری. خدا بزرگه. همه چی درست میشه.» چند نفر از هم‌کلاسی‌ها‌یم را دعوت کردم و دو سه قطعه عکس یادگاری گرفتم. بدون هیچ مراسمی ‌به خانه بخت رفتم. دوست نداشتم از خانواده‌ام‌ دور شوم و به سردشت بروم. ولی اوضاع آشفتۀ خانوادۀ سعید ایجاب می‌کرد کنارشان باشم و دلداری‌شان‌ دهم. خانوادۀ سعید با یک ماشین به دنبالم آمدند و با یک خداحافظی ساده از خانواده‌ام‌ جدا شدم و به سردشت رفتم. عروسی‌مان شکل عزا داشت. یک ماهی گذشت. خانه‌ای‌ کوچک و دوطبقه داشتند که هر طبقه دو اتاق داشت. مام‌رحمان اسب و گاری‌اش را گوشۀ حیاط بسته بود و با آن امرار معاش می‌کرد. علی شش‌ساله دائم دور و برم می‌پلکید. بچه‌ای‌ دلسوز و خوش‌اخلاق و خندان که علاقۀ زیادی به پول درآوردن داشت. دوست داشت من حمامش کنم. از کیسه‌کشی و لیف‌زنی مادرش فرار می‌کرد. اصلاً آدم را اذیت نمی‌کرد. هر کاری داشتم به او می‌سپردم و با شوق برایم انجام می‌داد.... ⬅️ ادامه دارد..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
چهاردهم سعید سرگرم کارهای خودش بود و توضیحی هم به من نمی‌داد. نمی‌دانستم چه‌کاره است و کجا می‌رود. او هم چیزی نمی‌گفت. شرم داشتم از کارها و رفتارش سؤالی بپرسم. مطیع بودم و عاشق همسرم. کارم پخت و پز بود و خانه‌داری. سعید گاهی چند روز غیب می‌شد و دوباره برمی‌گشت. یک روز خاله غنچه گفت: «‌چرا نمی‌پرسی سعید کجا می‌ره و با کی رفت و آمد می‌کنه؟ می‌ره بانه سر از مریوان درمی‌آره. می‌ره مهاباد سر از سنندج درمی‌آره. شاید زن گرفته باشه. نمی‌خوای بدونی کجا می‌ره و چه‌کار می‌کنه؟» تلفن که نداریم چطور بفهمم کجا می‌ره و چه‌کار می‌کنه؟ اصلاً به من چه ربطی داره؟ خودت بپرس. من روم نمی‌شه تو کار شوهرم دخالت کنم. تو مادرش هستی، بهتره خودت بپرسی. می‌بینی که سراسر کردستان ناامنه، می‌ترسم بلایی سرش بیارن. ممکنه گم و گور بشه و نتونیم جنازه‌شم پیدا کنیم. به خاطر اینکه سعید را پای‌بند خودم کنم در ماه دوّم ازدواجمان باردار شدم. این بارداری کمک کرد تا مهر فرزندی در دل سعید بنشیند. وادارش کردم زمینی در شهرک ربَط بخرد و در آنجا زندگی کنیم. چند ماه بعد حمیرا دخترش را به دنیا آورد و اسمش را یادگار گذاشت. فرزند شهید بود و همه مدیونش بودیم. سعید و خاله غنچه رفتند مهاباد منزل پدر حمیرا و یادگار را آوردند ولی حمیرا همانجا ماند و مراقبت فرزندش به عهدۀ ما افتاد. چند ماه بعد من هم دخترم لیلا را به دنیا آوردم. با خرید زمین در ربَط رفت و آمدمان به آنجا بیشتر شد. گاهی وقت‌ها‌ همراه سعید می‌رفتم و چند روزی در ربَط می‌ماندم و برمی‌گشتم. یک روز در حالی که سعید از جلو مقر کومله در ربط عبور می‌کرد، صدایش کردند و داخل مقر بردند. تا غروب منتظرش ماندم ولی آزاد نشد. به مقر کومله رفتم و خواستم شوهرم را آزاد کنند. گفتند: «‌تو برو سردشت، سعید هم چند روز دیگه می‌آد. اون فعلاً مهمان ماس.» هر چه التماس کردم فایده‌ای‌ نداشت. بیرون آمدم و راهی سردشت شدم. جاده‌ها‌ی ناامن در سیطرۀ ایست و بازرسی کومله و دموکرات بود. همه جا کمین گذاشته و تیراندازی می‌کردند. ماشین‌ها‌ را نگه داشته و بازرسی می‌کردند. حتی مردها هم جرئت نداشتند شبانه از این راه‌ها‌ی ناامن به تنهایی عبور کنند. من شانزده‌ساله با یک بچۀ سه ماهه مجبور شدم تنهایی راه سردشت را در پیش بگیرم. توی مینی‌بوس اشکم سرازیر شد و سیر گریه کردم. فهمیدم کار سعید زار است و شاید از دستش بدهم. اگر پی به فعالیت‌ها‌یش ببرند هرگز آزادش نمی‌کنند. او عکاسی می‌کرد و گاهی وقت‌ها‌ عکس‌ها‌ را به من می‌داد تا به دست برادران سپاه برسانم. اگر لو برود حتماً اعدامش می‌کنند. مؤمن و انقلابی و باخدا بود. دلش با نظام جمهوری اسلامی ‌و رهبری امام خمینی بود. ولی به لحاظ تاکتیکی اهدافش را پنهان می‌کرد و به من نمی‌گفت. تازه فهمیدم سعید مشغول مبارزه است و طوری به ضد انقلاب ضربه می‌زند که عقل جن هم نمی‌رسد. لیلا کوچولو را به سینه‌ام‌ چسباندم و به یادگار فکر کردم. اگر لیلا پدرش را دید، یادگار پدرش را هم ندید. چون بعد از شهادت او به دنیا آمد. یکباره حسادت و آرزوهای سابقم فروریخت و خودم را مانند حمیرا دیدم. سرنوشت حمیرا را در برابر چشمانم مجسم کردم. او تکلیفش روشن بود و شوهرش به شهادت رسیده بود. ولی بلاتکلیفی من تازه آغاز شده بود. ضد انقلاب به طرفداران خمینی رحم نمی‌کرد و امیدی به آزادی سعید نداشتم ولی حالا آواره‌تر از حمیرا شده بودم. با یک بچۀ کوچک کجا بروم وزندگی‌ام را چگونه اداره کنم؟ فکر اسارت سعید آزارم می‌داد؛ فکر اینکه چطوری بتوانم او را از دست کومله نجات دهم مچاله‌ام‌ کرده بود. افکار پریشان دوره‌ام‌ کرده و رهایم نمی‌کردند. شاید خداوند سعید را از من دور کرد تا درد حمیرا را بچشم. با دلهره و عذاب به سردشت رسیدم. ماجرا را برای مام‌رحمان و خاله غنچه تعریف کردم. خاله غنچه ‌گفت: «‌ناراحت نباش خودم می‌رم آزادش می‌کنم.» ولی مام‌رحمان که بعد از شهادت مصطفی و رفتن حمیرا بی‌تاب شده بود، به صورت زیبای علی کوچولو زُل زد و اشک ریخت. حالا علی کوچولو مرد خانه ما شده بود. خانواده‌ای‌ با هشت زن و دختر و پدری دل‌شکسته به علی کوچولو دل بسته بود تا زندگی را سروسامان دهد. پیگیری و دوندگی خاله غنچه نتیجه‌ای‌ نداد و روز به روز اسارت سعید طولانی‌تر شد. علی می‌رفت روغن‌سوختۀ ماشین‌ها‌ را جمع می‌کرد و می‌برد توی شهر و کرکره مغازه‌ها‌ را روغن می‌زد و پول درمی‌آورد. همراه نازدار و زیبا از یادگار مراقبت کردیم و با شیرخشک سیرش می‌کردیم. هر وقت شیرخشک گیر نمی‌آمد شیر خودم را می‌دوشیدم درون شیشه می‌ریختم و با زحمت به خوردش می‌دادم تا گرسنه نماند..... ⬅️ ادامه دارد ....... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷