eitaa logo
امام زادگان عشق
94 دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
3.9هزار ویدیو
331 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
و هشت بیست و هشتم از قله‌ها‌ سرازیر شده و به درّه‌ها‌ می‌رسم. دوباره از قله روبه‌رو‌ بالا کشیده و باز سرازیر می‌شوم ولی مسیر چندانی نمی‌پیمایم. بالا و پایین رفتن خسته‌ام‌ می‌کند و باعث می‌شود مسیر عمودی را دوباره رو به پایین طی کنم و پیشرفتی نداشته باشم. ارتفاع قله‌ها‌ زیاد است و راه کمی‌ می‌روم. در مسیرهای زیگزاگی طول مسیر چند برابر شده و گاهی صعود و فرود از قله‌ها‌، مسیر طی‌شده را به صفر می‌رساند. تا صبح راه رفته و به نزدیک روستای ملاشیخ می‌رسم. در داخل زندان صدای شلیک توپ و خمپاره‌ها‌ را شنیده بودم و می‌دانستم این توپ‌ها‌ از پایگاه نظامی ‌دولت در روستای ملاشیخ شلیک می‌شوند. تاب و توانم می‌بُرد و از گرسنگی نای راه رفتن ندارم. به دلیل تغذیۀ گیاهان به اسهال و استفراغ مبتلا شده و آب بدنم رفته است. دراز کشیده و احساس بیهوشی می‌کنم. حیوانی که بوی خون شنیده به طرفم می‌آید و سایه‌اش را می‌بینم. نمی‌دانم گیاهخوار است یا گوشتخوار. ولی اطرافم پرسه می‌زند و سر و صدا ایجاد می‌کند. خودم را به مردن می‌زنم. نه امکان داد زدن دارم و نه می‌توانم از خودم دفاع کنم. پیراهنم را در آورده و زخم‌ها‌یم را می‌بندم و دراز می‌کشم. شانس می‌آورم و حیوان به سراغم نمی‌آید. تا عصر صبر می‌کنم و طول تقریبی مسیر روستاها را به خاطر می‌سپارم. می‌فهمم چند کیلومتری از راهم باقی مانده ولی نمی‌توانم خطرات احتمالی را پیش‌بینی کنم. گاهی که ناتوان می‌شوم به یاد آن خواب می‌افتم و قوت قلب می‌گیرم. روز سوم هم استراحت کرده و شبانه راه می‌افتم. به فاصلۀ یک کیلومتری پایگاه نظامی ‌می‌رسم. هنوز شب است و نیروهای دولتی به هیچ جنبنده‌ای‌ رحم نمی‌کنند. آن‌قدر رحم کرده و گول خورده‌اند‌ و دوستانشان‌ به شهادت رسیده‌اند‌ که به هر جنبده‌ای‌ شلیک می‌کنند. پشت تخته سنگی پناه گرفته و تا صبح صبر می‌کنم. همین که آفتاب می‌تابد، پیراهنم را در آورده و بالای سرم می‌چرخانم و فریاد می‌زنم. نیروهای پایگاه صدایم را می‌شنوند و احتیاط می‌کنند. خیلی از این نوع بلاها سرشان آورده‌اند‌. نیروهای ضد انقلاب بارها رزمندگان را گول زده و به عنوان اسیر و کمک طلبیدن از سنگر خارجشان‌ کرده آن‌ها‌ را به رگبار بسته‌اند‌. نظامیان احتیاط می‌کنند و با دوربین تحت نظرم می‌گیرند. وقتی اصرار زیادم را می‌بینند، به صورت گروهی و با پوشش کامل به طرفم می‌آیند و دستگیرم می‌کنند. خودم را معرفی می‌کنم. وقتی می‌فهمند اسیر بوده‌ام‌، سر تا پایم را می‌بوسند و کولم می‌کنند و به سمت پایگاه می‌برند. خدا را شکر کرده و اشکم جاری می‌شود. خاک کردستان را بوسیده و آسوده‌خاطر سجده می‌کنم. سنگریزه و خارها را از پایم بیرون می‌کشند و زخم‌ها‌یم را پانسمان می‌کنند. فرمانده تحویلم می‌گیرد و میوه و کمپوت برایم باز می‌کند. به شدت گرسنه‌ام‌ ولی اول یک لیوان چای می‌خورم و یک نخ سیگار بهمن روشن می‌کنم. گرمای وجود رزمندگان تمام سختی‌ها‌یم را به فراموشی می‌سپارد. بعد از دو ساعت با سپاه سردشت هماهنگ کرده و بچه‌ها‌ی سپاه با ماشین دنبالم می‌آیند و تحویلم می‌گیرند. 〰〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰〰 با اسب و گاری مام‌رحمان خو گرفته بودم. بعد از رسیدگی به اوضاع و احوال بچه‌ها‌، سعی می‌کردم کمک‌حال مام‌رحمان باشم. عصرها که از کار طاقت‌فرسای بارکشی به منزل می‌آمد، زین اسبش را برمی‌داشتم و غذای حیوان را جلویش می‌ریختم. سطل آبی جلویش می‌گذاشتم و قشو می‌کشیدم تا از پا نیفتد. کاسبی مام‌رحمان به جان این حیوان بسته بود. خانه‌ای‌ کوچک و دوطبقه داشت که ما هم در دو اتاق طبقۀ اول جا گرفته بودیم و زندگی می‌کردیم. بدون حضور سعید با کم و زیاد زندگی می‌ساختم و خیالم راحت بود که کنار مام‌رحمان امنیت دارم. یواش‌یواش کاسبی مام‌رحمان رونق گرفت و ماهی یکی دو بار با اسبش به عراق می‌رفت و جنس می‌آورد و می‌فروخت. در طول هفته‌ها‌یی که مام‌رحمان در سفر بود، علی مرد خانه بود و از من و لیلا و یادگار و نازنین و زیبا و سیران و مادرش مواظبت می‌کرد. چهار چشمی ‌مواظبمان بود و کم و کسری‌ها‌ را جبران می‌کرد. خریدهای خانه را انجام می‌داد. با جثۀ کوچکش رفتاری مردانه از خودش بروز می‌داد. قیافه و رفتارش مثل سعید شده بود و حرکاتش به دلم می‌نشست. در ده سالگی مرد خانۀ ما شده بود و با غیرت و شجاعت بار زندگی را به دوش می‌کشید. اسارت سعید به درازا کشید و از مرز بیست ماهگی گذشت. شایعات و خبرهای ناگواری از احتمال اعدامش پخش شد. با هر شایعه‌ای‌ مأیوس و ناامید می‌شدیم و به فکر مراسم ختمش می‌افتادیم. ولی . . . ⬅️ ادامه دارد. . . . . 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷