eitaa logo
امام زادگان عشق
92 دنبال‌کننده
15.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
350 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
۶۰ ق‌هق طاها بلند شد. گفتم: «اگه بابا تصادف می‌کرد و می‌مرد، پیش خدا امتیاز ویژه‌ای داشت یا حالا که شهید شده؟» هق‌هق طاها تبدیل به گریه‌های بلند شد. گفتم: «برای شهید که گریه نمی‌کنن؛ تو هم وقتی بزرگ‌تر شدی باید راه بابات رو ادامه بدی.» طاها سرش را گذاشته بود روی شانۀ من. هر دو غمگین بودیم و به روزهای سرد و تلخی که در پیش داشتیم می‌اندیشیدیم. انگار از اولین روزی که به این خانه آمده بودم یک قرن گذشته بود. بنایی‌ها، جابه‌جایی‌ها، سفرها، همۀ اینها خاطرات زنده‌ای بودند که یک‌ریز در ذهنم رژه می‌رفتند. سرم را بالا گرفتم. آقامصطفی روبه‌رویم ایستاده بود. چهره‌اش آرام و تابناک به نظر می‌رسید. پرسیدم: «بگو چطور این همه آرومی؟» مثل همیشه لبخند زد. گوشی‌ام را روشن کردم و گفتم: «طاها نگاه کن!» عکس پیکر آقامصطفی را توی یکی از کانال‌های تلگرام گذاشته بودند. هنگام شهادت لبخندی عمیق روی لب‌هایش نقش بسته بود. گفتم: «طاها می‌دونی قصۀ این لبخند چیه؟» نگاهی به عکس کرد اشک‌هایش چکید روی لب‌های پدرش. گفتم: «صبح روزی که بابات می‌خواسته شهید بشه با دوستاش دور هم جمع بودن، یکی از هم‌رزم‌های بابات به نام آقای حسین هریری می‌پرسه بچه‌ها می‌دونین که هنگام شهادت، امام حسین"ع"میاد بالای سرمون؟ یکی جواب میده ما به شوق همون لحظه ا‌ست که می‌جنگیم. اون یکی میگه هر کس شهید شد و اهل بیت"علیهم السلام "رو دید، یک نشونه‌ای بذاره! یکی می‌پرسه مثلاً چه‌کار کنه؟ بابات میگه بخنده!» طاها گفت:«یعنی بابام امام حسین"ع" رو دیده؟» گفتم: «آره، بابات واقعاً شهید شده، رفته پیش اهل‌بیت "علیهم السلام "!» پنجم شهید شده بود، دهم خبردار شدیم و بیستم تشییع شد. تا زمان خاک‌سپاری، روزهای بسیار سخت و پُرتنشی داشتیم. آمدن پیکر از سوریه تا تهران آن‌قدر طول نکشیده بود که از تهران تا مشهد طول کشید. . ، از وقتی که شهید شد تا وقتی که فهمیدم، یک‌سره خوابش را می‌دیدم. حتی اگر یک لحظه چشم‌هایم گرم می‌شد به خوابم می‌آمد، ولی از روزی که خبردار شدم تا روزی که پیکرش را آوردند، دیگر خوابش را ندیدم و از شبی که یقین کردم مصطفی دیگر نخواهد آمد ترس شبانه‌ام از بین رفت. دیگر شب‌ها لامپ‌ها و تلویزیون را روشن نمی‌گذاشتم. انگار یک‌شبه تبدیل به زن کاملی شده بودم. روزی که می‌رفتیم بهشت رضا در راه سردخانه یادم آمد از آخرین باری که با آقامصطفی از خیابان عبور می‌کردیم پرسیدم: «مصطفی! مُرده ترس داره؟» گفت: «نه! جواد رو خودم کول کردم تا قرارگاه.» گفتم: «پس چرا خیلی‌ها از مرده می‌ترسن؟» گفت: «تو اگه کسی رو دوست داشته باشی، مُرده‌اش هم برات عزیزه.» وارد سردخانه که شدم، یک‌باره احساس ترس کردم. قبلاً مسئولش گفته بود صبر کنید بیاوریم داخل معراج، آنجا سرد است. قبول نکردم. برای دیدنش عجله داشتم. حتی یک ثانیه تأخیر هم زیاد بود. هر چه به لحظۀ میعاد نزدیک‌تر می‌شدم، دلهره و اضطرابم بیشتر می‌شد. مسئول سردخانه کشو را بیرون کشید. قبل از اینکه پارچه را بردارد با چه شوقی قصد داشتم مصطفی را بغل کنم، ببوسم. فکر می‌کردم مثل سابق است و همان گرما و همان لطافت را دارد. پارچه که کنار رفت آمدم جلو. نگاهش کردم. با اینکه سرد و بی‌روح بود، از چهره‌اش آرامش خاصی می‌تراوید. چشم‌های نیمه‌بازش حالتی از خواب و بیداری داشت. لبخندی روی لب‌هایش نقش بسته بود که نشانۀ خشنودی و رضایتش بود. لب‌هایم را گذاشتم روی گونه‌اش، یخ بود. همه منتظر بودند، جیغ بکشم. از حال بروم. چشم‌هایم را بستم. باز همان خیابان بود. همان روشنی، همان صدا: «کسی رو که دوست داشته باشی، مُرده‌اش هم برات عزیزه.» گفتم: «عزیزی مصطفی، حتی بیشتر از قبل!» چادرم را کشیدم روی سر هر دومان. رفتیم به چند سال قبل. بهار بود. توی محوطۀ فرودگاه ایستاده بودیم. بلیط چارتر گرفته بود و می‌خواست برود کربلا. همان‌طور که به سمت باند پرواز می‌رفت، برایم دست تکان می‌داد. من دستم را حایل چشم‌هایم کرده بودم و خیره شده بودم به آسمان. هرچه بیشتر نگاه می‌کردم او بالاتر می‌رفت. ناگهان دستی سمج مرا از او جدا کرد. کشان‌کشان از معراج بیرونم آورد. دیدم همۀ فامیل رسیده‌اند. گوشه‌ای ایستادم و زل زدم به جمعیت. گروه گروه می‌رفتند داخل معراج، یکی‌یکی می‌آمدند بیرون. بعضی‌ها غش می‌کردند. بعضی‌ها جیغ می‌کشیدند. من فقط نگاه می‌کردم. همه که آمدند بیرون، دوباره رفتم داخل. یک ربع ساعت به من وقت دادند که با آقامصطفی تنها باشم. ⬅️ ادامه دارد...... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷