هدایت شده از
امام زادگان عشق
#خاطرات_دفاع_مقدس
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت اول؛
مقدمه (۱):
"یا رفیق من لا رفیق له"
رفیقی داشتم که میگفت اینجا 《جزیره مجنون》جای دیوانههاست دیوانههایی که عاشقند. عاشقانی که میخواهند از راه میانبر به خدا برسند.
تابستان سال ۱۳۶۵ بود و من با این رفیق راه، راه را گم کرده بودم. کجا؟
در جزیره مجنون وقتی که از خط برمیگشتیم. همان دمدمای صبح. گرما بالای ۳۰ درجه بود و رطوبت هوا بالای ۷۰ درصد و ما برای رهایی از گرما و شرجی بالاپوشمان فقط یک زیر پیراهن سفید و خیس بود.
آنجا کسی را دیدم که کلاه پشمی زمستانی را تا پایین ابرو پایین کشیده و کنار نیزارها دراز به دراز خوابیده بود.
نگاه عاقل اندر سفیهی به او کردم و به رفیقم گفتم: راست گفتی که مجنون جای دیوانه هاست.
رفیق راه《جلیل شرفی》گفت: فعلاً چاره ای نیست جز اینکه مسیر و راه را از این دیوانه عاقل نما بپرسیم از نیروهای اطلاعات عملیات است و بلد راه.
پرسیدم: اخوی ما راه را گم کرده ایم. سهراه همت کدام طرف است؟
دو کلمه بیشتر نگفت؛ مستقیم برو میرسی به همت.
آنقدر بیخیال و بیمحل این دو کلمه را ادا کرد که از او خوشم نیامد. خست به خرج داده بود.
ولی همین دو کلمه مختصر را با رفیق راهم 《جلیل شرفی》 عقب جلو کردیم و سه معنی ژرف از آن بیرون کشیدیم.
اول این که؛ راه رسیدن به همت راه مستقیم است.
دوم اینکه؛ رسیدن به راه مستقیم همت میخواهد.
و سوم اینکه؛ راه همت راه مستقیم است و راه مستقیم راه همت.
تمام این جملات به یک نتیجه و مقصد میرسید.
یک ماه بعد، همانجا از جزیره مجنون، رفیق راهم 《جلیل شرفی》 رفت پیش حاج همت و آسمانی شد.
۲۰ سال گذشت و در سالهای بعد از جنگ، همان بلدچی بیخیال که راه مستقیم را نشانمان داده بود، رفیقم شد و در این دنیایی که جز رفاقت خدا روی رفاقت کسی نمی شود حساب کرد، آنقدر رفیق شدیم که از او پرسیدم:
مرد حسابی آن چه جور آدرس دادن بود؟!
که با این سوال دست مرا گرفت و به کوچه های خاطراتش برد.
از روزگاری که شش ساله بود و در خرمشهر گم شد تا روزی که شانزده ساله شد، و بعد از آشنایی با حاج احمد متوسلیان در مریوان، بلد راه شد. تا راه و مسیر فتح را برای آزادسازی خرمشهر به گردانها نشان بدهد.
شنیدن خاطرات علی خوشلفظ، از سیمای آن دیوانهی عاقل نما، رمزگشایی کرد و تازه فهمیدم که او چقدر راه عبور به عمق خطوط دشمن را برای ترسیم مسیر رزمندگان در شب حمله خوب میشناخته.
از سر پل ذهاب تا دژ اسطورهای کوشک در عملیات رمضان، و از عمق کردستان عراق در عملیات والفجر ۲ تا کوه طلسم شده "گیسکه" در عملیات مسلم بن عقیل و سومار، و از مهران و چنگوله تا جزیرهی مجنون.
همان جزیرهای که از او عاقلی دیوانهنما ساخت. آنجا که از آفت بلدچی پرآوازه گریخت تا خود واقعیاش را پیدا کند.
آن خودی که تکهای از آن وسط میدان مین در سومار روی خاک مانده بود.
پارهی تن او علی محمدی بود که او را به آبراه گمنامی دلالت کرد و از آنجا؛ سر تیم زبدهی اطلاعات عملیات، رانندهی تانکر آب شد.
او در جزیره مجنون سلوک سقایی داشت به همه آب میرساند. اما خودش تشنه آب بود. آبی که او را به سرچشمهی بقا برساند
◀️ ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و ششم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۶)
باز خندید
با همان ملاحت همیشگی گفت: "تو که راهکارت قفل شده؟"
گفتم: "آره یه قفل خاطرجمع!"
گفت: "قرار است تا ماه در نیامده و مهتاب نزده، امشب ما هم راهکارمان را قفل کنیم."
گفت: "انشاءالله راهکار شما هم قفل خواهد شد!"
گفت: "تیم شناسایی را من باید جلو ببرم! علی جان! تنهایم! با من میآیی!؟"
این درخواست را با معصومیت و مظلومیت عجیبی بیان کرد.
نمیدانم چرا آن جملهای که در جوانرود گفته بود به یادم آمد: "قرار نیست اینجا اتفاقی بیفتد!"
علی پاره تن من بود
میدانست نمیتوانم از او جدا باشم
لحن ملتمسانهی او آتشم زد
گفتم: "چرا نیایم عزیزم! من تو را به جبهه آوردهام. به واحد آوردهام. حالا رهایت کنم؟!"
همانجا از محمود حمیدزاده معاون واحد اجازه گرفتیم
او هم موافقت کرد
دم غروب، قبل از حرکت، دیدم علی محمدی گوشهای نشسته و زیارت ناحیه مقدسه را میخواند
صورتش پر از اشک بود و بی صدا گریه میکرد
باز به دلشوره افتادم؛ "خدایا! نکند امشب خبری باشد و این جا اتفاقی بیفتد؟!"
با خودم درگیر بودم
دلم نمیخواست؛ نه خودم به این گشت بروم و نه علی و همراهانش
اما انگار دهانم کلید شده بود
اذان نشده بود که پشت تویوتا نشستیم تا از مقر اطلاعات به خط برویم
داخل تویوتا بچهها اسم هم را صدا میزدند و میگفتند: "برای شادی روح شهید (مثلاً) قربانی صلوات!" و همه صلوات میفرستادند
طعم این شوخی هم با شوخیهای معمول قبل از گشت متفاوت بود.
ظاهرا میخندیدم ولی ته دلم شور میزد
به خط که رسیدیم، حسین جعفری که قبلاً با علی محمدی و سایر اعضای تیم این مسیر را آمده بود، گفت: "برادر خوشلفظ! من دیشب خوابی دیدهام که خیلی نگرانم کرده!"
پرسیدم: "چه خوابی؟!"
گفت: "خواب دیدم که با علی محمدی به گشت رفتیم. شبهنگام آسمان سرخ شد! به حدی که چشم همه اعضای تیم به بالا بود. چیزی مثل ابر سرخ در هم میپیچید. من نمیدانستم چیست؟
از علیمحمدی پرسیدم: در آسمان چه خبر است!؟ گفت: هر کس بتواند نوشته داخل سرخی آسمان را بخواند، شهید میشود.
پرسیدم: مگر چه نوشته است!؟
گفت: شهادتین!!
جعفری که این خواب را تعریف کرد، باز به هم ریختم.
دیگر یقین کردم که قرار است اتفاقی بیفتد
پرسیدم؛ "خواب را برای علی تعریف کردهای؟"
گفت: "آره! ولی گفته به کسی نگویم!"
ناخواسته یاد نادر فتحی افتادم...
و یاد آن خواب...
و اینکه نادر هم گفته بود؛ خوابم را برای کسی تعریف نکن!!!...
زیر ارتفاع ساندویچی رسیدیم
تاریک بود
جلو رفتم و گفتم: "علی جان! وقت نماز است. نماز را بخوانیم؟"
فکر کردم بعد از نماز او را از این گشت منصرف کنم
باورم نمیشد او که در تمام عمرش حتی یک دقیقه نماز اول وقت را به تاخیر نمیانداخت، گفت: "بعد از شناسایی نماز میخوانیم."
گفتم: "الان اول وقت است!؟"
گفت: "محاسبه کردهام؛ مهتاب ساعت ۱۰ و ۱۷ دقیقه بالا میآید. باید قبل از مهتاب از میدان مین رد شده باشیم."
گفتم: "علی جان! چند بار زمان مهتاب وسط میدان مین بودهایم و اتفاقی نیفتاده. اصلاً گاهی مهتاب کمک میکند که روی مین نرویم."
لبخندی زد و گفت: "من و مین و مهتاب با هم کنار نمیآییم!"
راه افتادیم
علی جلو بود
تخریبچی پشت سرش
من، جعفری و قویدست هم با فاصله پشت سر آنها
در تاریکی با حسین جعفری به هم نگاه میکردیم
به گامهای مصمم علی محمدی
هر از گاهی مینشست
مادون میکشید
و به راه میافتاد
از میدان مین اول رد شدیم
خودم را به او رساندم و پرسیدم: "تا کجا میخواهی پیش برویم!؟"
گفت: "تا جایی که قرار است گردان را شب عملیات پیش ببرند."
گفتم: "من شنیدهام که شب های قبل فقط تا اینجا آمدهاید!"
گفت: "شما همین جا بمانید. من و قربانی جلوتر میرویم. اگر تا ۱۰:۱۵ نیامدیم، شما برگردید."
تا آن موقع از علی حرف دستوری نشنیده بودم.
مجال بحث نبود
تصمیمش را گرفته بود که آن شب هر طور شده تا زیر سنگرهای ارتفاع ساندویچی برود
همین که خواست راه بیفتد آهسته دستش را گرفتم و انگشترش را درآوردم و انگشتر خودم را به او دادم
همان لبخند زیبا را برای آخرین بار در چهرهی او دیدم
دلواپس شده بودم
علی حتی اسلحه هم با خود نبرد
اگر به کمین میافتاد....
◀️ ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و هفتم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۷)
فکرهای درهم کلافهام کرده بود
به عقربه و خطوط فسفری ساعت نگاه میکردم
یک ساعت گذشت
مردد بودم
جلو بروم یا بمانم
ساعت به ۱۰:۱۵ نزدیک بود
ناگهان صدای شوم انفجاری که بارها شنیده بودم در گوشم نشست
صدای انفجار مین والمر
چند ثانیه بعد ...
انگار دست کسی روی ماشه رفته باشد
تک تیرهایی بلند شد
تک تیر ها را شمردم ۱-۲ تا ۶ تیر
خواستم جلو بروم که صدای انفجار دیگری برخاست
بازهم صدای انفجار مین والمر
و چند تیر متوالی
و یک آن... صدای ناله علی محمدی
مهتاب در آمد
به سمت میدان مین نیمخیز شدم
قویدست، دستش را دور دستم حلقه زد:
"کجا...!؟"
بغض داشت خفهام میکرد
گفتم: "مگر نمیبینی آن جلو چه خبر است؟!"
فاصله ما تا میدان مین کمتر از ۱۰۰ متر بود
علی محمدی و محمد رضا قربانی را نمی دیدیم
اما عراقیها را میدیدیم
در تیررس نگاهمان بودند
قویدست گفت: "تا حالا که دشمن متوجه نبود، نمیتوانستیم به میدان مین برویم! حالا که آن ها بالای سر بچهها هستند. اصلاً شاید آن تکتیرها، تیر خلاص بوده!؟"
درست میگفت
اما نمیخواستم بشنوم
علی محمدی از برادرم، جعفر به من نزدیکتر بود
ناله مظلومانهی او داشت روحم را از کالبد به در میکرد
نقی قویدست و حسین جعفری از رفاقت عمیق من و علی خبر داشتند
قویدست که دید نمیتواند مانع من بشود، گفت: "برادر خوشلفظ! من و تو مسئولیتی در این گشت نداریم. بگذار حسین جعفری که عضو تیم است تصمیم نهایی را بگیرد."
حسین جعفری هم همان را گفت که قویدست میخواست
(نقی قویدست در فاو شهید شد من و حسین جعفری تنها شاهد آن شب مهتابی بودیم)
برگشتیم
هلال ماه در وسط آسمان بود و به همه جا نور میپاشید
میرفتم و سر میچرخاندم
جانم وسط میدان مین مانده بود
وقتی به مقر رسیدیم علیآقا پرسید: "محمدی و قربانی!؟"
خواستم بگویم: "وقتی که مهتاب زد آنها ...!!!"
بغضم ترکید
چیتساز قضیه را فهمید
مصیب مجیدی و چند نفر را همان شب عازم میدان مین کرد
چند ساعت بعد آن ها هم دست خالی برگشتند
صبح علی الطلوع به دیدگاه که مشرف به میدان مین بود رفتیم
از پشت عدسی دوربین پیکر بیجان علی محمدی و محمد قربانی را در وسط میدان مین دیدیم
تا چند روز حال خودم نبودم
بغض کرده بودم و با کسی حرف نمیزدم
حتی وقتی شایعه شهادت برادرم جعفر را هم شنیدم توجهی نکردم
بعد از شهادت علی محمدی حکم مرده متحرکی را داشتم که روحش وسط میدان مین جا مانده بود
شبها وقتی مهتاب میدمید، تصویر علی محمدی را در قاب ماه میدیدم و صدای او در گوشم تکرار میشد: "من، مین و مهتاب با هم یک جا جمع نمیشویم..."
◀️ ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و هشتم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۸)
از سومار عازم جنو ب شدیم
در مسیر از همدان گذشتیم
حتی برای یک ساعت هم در همدان نماندم
شرم دیدار با خانواده علی محمدی تمام وجودم را گرفته بود
به جنوب رسیدیم
اردوگاه شهید محرمی در جاده اهواز خرمشهر و نزدیک کارون
همان شب علی آقا پیغام داد همه جلوی ستاد جمع شوند
نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده
فقط رادیو خبر میداد که عملیاتی به نام بدر در مردابهای هور آغاز شده
و رزمندگان اسلام با گذر از هور به جاده آسفالته العماره به بصره رسیدهاند
تمام نیروهای تیپ یک جا جمع شدند
همه در آن تاریکی همهمه میکردند که چه اتفاقی افتاده
فرمانده تیپ حاج آقا همدانی جلو افتاد
مثل یک تکتیرانداز لباس رزم پوشیده بود
یک اسلحه کلاش تاشو روی دوشش و در دست دیگرش یک بلندگوی دستی
گفت: "بچهها آن جلو در محاصره دشمناند
عملیات شکست خورده
عراقیها روی پیکر شهدای ما پایکوبی میکنند
امام فرموده است محسن و صیاد هم باید بروند
همه باید برویم
خودمان را به قلب سپاه دشمن بزنیم
اما این راه، راه بی بازگشت است
هر کس بیاید، حتماً شهید میشود
مجال و فرصت سازماندهی نیست
باید به کمک مهدی باکری در لشکر عاشورا برویم
امشب شب عاشورای ماست
شب عاشورای انصارالحسین
هیچ اجباری برای آمدن نیست
شب تاریک است و هرکس مختار که برگردد
کمکم سخنان فرمانده بوی روضه گرفت
چشم ها خیس شد
حسن ترک زیر یک فانوس کمسو گوشهای نشست و جماعت پشت سرش نشستند و زیارت عاشورا خواندند
آن شب هر کسی خود را در سال ۶۱ هجری در رکاب امام حسین دید
فرمانده تیپ گفته بود هیچ اجباری برای آمدن نیست
اما بیشتر بچه ها حاضر شدند
حمایل بستند
فشنگ و نارنجک و آرپیجی گرفتند
از فرمانده تیپ تا یک نیروی بسیجی همه حکم تکور پیدا کردند
دوربین تبلیغات هم لحظههای ناب گریه و وداع را شکار میکرد
حسن ترک سوار تویوتا شد
فرمانده تیپ از او خواسته بود جلوتر از بقیه به محل درگیری برود
اصرار کردم مرا هم با خود ببرد
از حادثه مجروحیت او در میدان مین رفاقت ما بسیار عمیق شده بود
حرفی نزد
پشت تیوتا کیسه خواب را باز کردم خوابیدم
ظاهراً به اسکلهی رسیدیم
باید بقیه مسیر را با قایق میرفتیم
حسن ترک گفت: "پاشو! باید برگردیم."
اسم برگشتن که آمد چشمانم گرد شد:
"چرا برگردیم!؟"
گفت: "از قرارگاه ابلاغ کردند که انصارالحسین برگردد!"
دور و برم را نگاه کردم
جائی مثل جزیره مجنون بود
پر از نیزار و آبراه
محیط نشان میداد که کار از کار گذشته و از نیروهای پیاده کمکی کاری برنمیآید
هر قایقی که به اسکله میرسید پر بود از شهید و مجروح
نماز صبح را که خواندیم، برگشتیم
◀️ ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و نهم
📒 فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱۹)
مدتی گذشت
حالت بلاتکلیفی خستهام کرد
رفتم پیش علیآقا(چیتسازیان) و گفتم: "حالا که شناسایی نداریم، اجازه بده به گردان پیاده بروم"
او متوجه بود که بعد از شهادت علی محمدی آرام و قرار ندارم
پذیرفت
اما شرط کرد که به اطلاعات عملیات برگردم
حمید رهبر فرمانده گردان مرا به گروهان یکم فرستاد
فرماندهی آن به عهده مظاهر مجیدی بود
او هم مسئولیت یکی از دستهها را به من سپرد
محیط گردان، محیطی متفاوت با اطلاعات عملیات بود
صبح بعد از نماز، صبحگاه داشتیم
ورزش صبحگاهی
بعد صبحانه
و آموزش پشت آموزش
و مانور پشت مانور
شبها هم هنگامه دعا و مناجات و شب زنده داری
از لحاظ معنوی، بچههای گردان مثل نیروهای اطلاعات عملیات بودند
برای خودشان قبر میکندند
شبها داخل قبر میرفتند
اصلاً این کار یک فرهنگ شده بود
بی هیچ پیرایه و پنهانکاری
گاهی هم رنگ شوخی می گرفت
گاهی داخل چادر اجتماعی یکی را با ملافه سفید کفن پوش میکردند
دورش حلقه میزدند یعنی تو مردهای
آنجا صحنههای عجیبی اتفاق میافتاد
گاهی کسی که داخل کفن بود زار زار گریه میکرد
گویی داخل قبر و برزخ است
و گاهی آنقدر میخندید که بچهها با مشت و لگد به جانش میافتادند
بیچارهی دست و پا بسته را تا آنجا که جا داشت میزدند
حس و حال بچههای دور و بر آن فرد کفنپوش هم متفاوت بود
عدهای میخندیدند
و عدهای به یاد قیامت میگریستند.
• ┈┈••••✾•🇮🇷🌹🇮🇷•✾•••┈┈•
📒 فصل دهم
نبرد فاو
سال ۶۴ رسید
بیآنکه بدانیم کی سال تحویل شد
فقط پیام نوروزی امام را که تبلیغات گردان میان بچهها توزیع کرد، فهمیدیم که دو سه روز از سال نو گذشته است
کمکم ذهنم به قدری از بچههای اطلاعات عملیات تیپ دور شد که انگار سالهاست در گردان پیادهام
تنها چیزی که رهایم نمیکرد یاد علی محمدی و آن شب مهتابی بود
بعد از ۴۰ روز که خبری از عملیات نشد، علیآقا سراغم آمد و گفت: "برگرد واحد!"
گفتم: "همین جا میمانم!"
گفت: "با بچههای واحد میرویم همدان منزل شهید علی محمدی"
پای رفتن نداشتم
اما علیآقا قانعم کرد که بیا و گوشهای بنشین و چیزی نگو
وقتی جلوی در خانه علی محمدی رسیدیم، پاهایم سست شد
پدرش کفنپوش جلوی در ایستاده بود و یقه پیراهن سیاه از کفن بیرون زده بود
چشمش که به من افتاد، بلندبلند گریست و گفت:
"ای رفیق! علی من چه شد؟! چرا پسرم را نیاوردی؟!"
بهتزده به زمین خیره شدم
درونم غوغا بود
میخواستم بگویم: "دور از عدالت خدا بود که علی شهید نشود!"
میخواستم فریاد بزنم: "به خدا تمام وجود من با او در همان میدان مین جا مانده است"
میخواستم بگویم: "به خدا تنها بودم! و اگر تنها هم نبودم، آوردن پیکر علی از آن معرکه محال بود."
رفتیم داخل اطاق نشستیم
علی آقا از خصوصیات علی محمدی و نحوه شهادتش آن قدر دلنشین و محزون گفت که خاطره به سمت روضه رفت
چراغ ها خاموش شد و تاریک ...
موقع خداحافظی پدر علی جلوی در ایستاده و بدرقهمان کرد.
یاد انگشتر علی افتادم
آن را به پدرش دادم
گرفت
روی چشمش کشید
گریه کرد و آرام شد
🔗 ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و یکم
✳️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۲
به فاو برگشتیم
داخل ساختمان شدیم
حسن ترک و بچههای طرح و عملیات آنجا بودند
نه پتویی برای استراحت داشتیم و نه غذایی برای خوردن
اطراف ساختمان پر بود از جنازه
کمکم از دیدن این همه جنازه حالم به هم میخورد
زخممعده هم داشتم
اما دریغ از یک تکه نان خشک
یک ماشینتویوتا رسید
ظاهراً اولین خودرو از لشکر ما بود که توانسته بود با قایق به این طرف بیاید
اما آن هم ماشین غذا نبود
تویوتای گردان محسن ترکاشوند بود
علیآقا تا ترکاشوند را دید، گفت: "حاجی ماشینت را بده بچهها بروند یک ماموریت مهم!؟"
ترکاشوند از طرفی قبلاً نیروی اطلاعات عملیات بود و برای علیآقا حرمت خاصی قائل بود. از طرفی هم با آن خودرو تمام امور گردانش را رتق و فتق میکرد.
گفت: "میدهم! ولی با راننده!"
علیآقا قبول کرد
به من و سه نفر دیگر گفت: "امشب بروید شناسایی!"
پرسیدم: "شناسایی با ماشین!؟"
گفت: "آره! تا آن نقطهای که نشان کردهایم!"
منظورش آنجایی بود که سلاحهای عراقی را زیر خاک گذاشته بودیم.
باید راننده را هم به شکلی دست به سر میکردیم.
به سمت جاده بصره راه افتادیم
من توی دل راننده را خالی کردم
گفتم: "جایی که ما میرویم راه برگشت ندارد! خودت میدانی! میخواهی با ما بیا و گرنه ماشینت را بده و خودت همینجا بمان! اگر ما زنده برگشتیم که ماشین را به تو بر میگردانیم!"
راننده که حسابی ترسیده بود، گفت: "جواب آقای ترکاشوند را چه بدهم!؟"
یکی از بچهها گفت: "اگر با ما بیایی شهید میشوی! آن وقت جواب دادن اصلا معنا ندارد!؟"
راننده درمانده شد
تویوتا را تحویل داد
توی راه کلی خندیدیم اما دروغ هم نگفته بودیم
به یک سهراهی رسیدیم
کسی با موتور تریل ایستاده بود
ظاهراً ترکش به لاستیک موتور خورده بود
پشت موتور هم یدکی بسته شده بود و روی آن چند کوله پشتی قرار داشت
از تخریبچیهای لشکر امام حسین بود
گفت: "دوستانش مهمات و خرجهای انفجاری را برای برش دادن جاده آسفالت به جلو بردهاند اما موتور او ترکش خورده و باید آن کوله پشتیهای پر از فیتیله و چاشنی را به خط برساند."
اول به حرفش اعتنایی نکردیم
اما من حس انجام وظیفه تخریبچی را فهمیدم
او هم زیرک بود اول التماس کرد و بعد گریه
تخریبچی را با یدک و موتورش پشت تویوتا نشاندیم
به سمت محل درگیری رفتیم
هوا تاریک بود
هر چه جلوتر میرفتیم صدای انفجارها و فرود خمپارهها بیشتر میشد
تا جایی که رد سرخ تیربارهای سنگین نیز آسمان بالای سرمان را میشکافت
منتظر بودیم تخریبچی بگوید همینجا بایست و پیاده شود
ناگهان یک منور بالای جاده منفجر شد
باورکردنی نبود
دوشکاچی عراقی از روی تانک به سمت ما تیراندازی میکرد
تیرهای رسام از دور و برمان رد میشد
تخریبچی زرنگ و البته بیانصاف ما را درست تا جایی برده بود که دوستانش منتظرش بودند
آنها دقیقا همان جا را باید برش میدادند
قاسم که پشت فرمان بود دور زد و پشت به دوشکای عراقیها شد
منتظر بودیم گلوله تانک مغزمان را به اتاقک ماشین بریزد
اما منور خاموش شد
ماشین داخل یک چاله در شانه جاده افتاد
با عجله و داد و فریاد تخریبچی، موتور و مهماتش را پیاده کردیم
نزدیک محل چاله مهمات رسیدیم
جایی را نمیدیدیم
با حدس و تخمین جلو میرفتیم
ماشین چند بار بالا و پایین رفت
انگار از روی سرعت گیر رد میشود
پیاده شدیم
من چراغقوه انداختم
متوجه شدم بی اینکه بفهمیم از روی چند جنازه رد شدهایم
بالاخره نور چراغ قوه روی یک تابلوی چوبی روی کپه خاک بود افتاد
خاکها را کنار زدیم
آرپیجیها، بیسیمها و تیر بار پلامین را برداشتیم و برگشتیم
🔗 ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و دوم
◀️ فصل دهم
نبرد فاو ۱۳.
شب در ساختمان بودیم
باز هم از پتو و غذا خبری نبود
لرز و سرما امانمان را بریده بود
عدهای غر میزدند: "علیآقا! اینجا چه جایی است؟! چطوری تا صبح اینجا بمانیم؟!"
میگفت: "امشب اینجا بمانیم! فردا جابجا میشویم!"
از سرما مچاله شدیم
ولی از خستگی خوابمان برد
نصفه شب صدای آمدن و رفتن آمد
بیخیال بودیم
علیآقا با توپ و تشر گفت: "چرا هی میرفتید و میآمدید؟! تا حالا کجا بودید؟!
جامه بزرگ گفت: "ما از وقتی که رفتیم' به مقر برنگشتیم! حتماً کسان دیگری بودند!؟"
بلافاصله علیآقا داد زد: عراقیها!!! عراقیها!!! ساختمانهای دور و بر را بگردید!!!
آن روز داخل هر سوراخ و جای دنج ساختمان را که گشتیم' عراقی پیدا کردیم!
تا ساعت ۱۰ صبح ۱۳ اسیر گرفتیم
کار خدا بود که آنها چند بار شب گذشته با اسلحه بالای سرمان آمده بودند، اما ترسیده و فرار کرده بودند!
غروب روز دوم از خستگی در مقر تن به خوابی سنگین داده بودم که سید صادق مصطفوی تکانم داد: "برادر خوشلفظ! شاید دیگر فرصت خداحافظی نباشد!"
هنوز مست خواب بودم اما زنگ صدای او، صدای آشنای شهدا در لحظه وداع بود!
پرسیدم: "کجا؟!"
گفت: "قرار است گردان ۱۵۳ را ببرم جلو!"
میدانستم که از زخم دمل پا رنج میبرد
اصرار کردم تا فرصت هست او را به اورژانس ببرم
عفونت پا آزارش میداد اما به روی خودش نمیآورد
پذیرفت
پشت موتور نشست
تا لب اسکله رفتیم
بهیار شجاع زیر بمباران زخم پای سید صادق را چاک زد و عفونت را بیرون کشید و دمل را برداشت
باید استراحت میکرد
اما عزم جزم کرده بود که آن شب برود این بار اصرار هم فایده نداشت
گفت: "برگردیم! من باید خودم را به گردان برسانم!"
آثار رفتن و وداع میان افراد متفاوت بود
هندل موتور را که زدم، تویوتایی از خط به اسکله آمد
یکی داد زد: "اینها شهدای لشکر انصارند! کسی نیست برای تخلیه؟!"
من و سیدصادق به طرف تویوتا رفتیم
شهدا را روی هم ریخته بودند
راننده همین که ما دو نفر را دید ماشین را روشن گذاشت و پرید داخل قایق
مهتاب درآمده بود
چراغ قوه را روی صورت شهدا انداختم
در نگاه اول محمد مصباحی را شناختم
از نیروهای واحد بود
باز هم چراغ قوه را میان پیکر شهدا گرداندم
چشمم به صورت متلاشی شده یکی از شهدا افتاد که قیافهاش قابل شناسایی نبود
اما بادگیر زیتونی رنگ او برایم آشنا بود
دست به زیپ داخل بادگیر بردم
یک سجاده جیبی داشت با یک مهر کوچک
یک تسبیح و یک قران
همه چیز بو و عطر نماز شبهای جعفر منتقمی را میداد
سید صادق گفت: "کیست؟! میشناسیاش؟!"
بغض کردم و گفتم: "آره میشناسمش امام زمان هم جعفر منتقمی را میشناسند!"
اسم جعفر را که بردم هر دو گریه افتادیم
به سمت واحد اطلاعات رفتیم
تا رسیدیم، سیدصادق جدا شد
خودش را به گردان رساند
این آخرین دیدار من با او بود
آخرین دیدار در یک شب مهتابی
🔗 ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷🇮🇷
✒قسمت صد و بیست و چهارم
فصل دهم
نبرد فاو(۱۵)
دست به شلوارم کشیدم
خیلی سریع لباسم در خون نشست
ترکش به استخوان نخورده بود و من گرم بودم
میتوانستم راه بروم
خودم را به جایی رساندم که مظاهر مجیدی و کریم مطهری زیر آتش نشسته بودند
دور و بر آنها میشد نیروهای باقی مانده را زیر نور منورها دید
از سه گروهان کمتر از ۴۰ نفر دور و بر ما بودند
کریم هم از ناحیه کمر تیر خورده بود
ما سه نفر مشورت کردیم
مظاهر مجیدی گفت: "دستور ندارم برگردم!"
اما من اصرار داشتم برگردیم
سرانجام با همفکری، مظاهر مجیدی پذیرفت که به نیروهایش دستور عقب نشینی بدهد
تماس با فرمانده گردان هم فطع بود
باید به هر شکلی شده برمیگشتیم
تنها مسیری که کمتر از زیر تیر تراش دوشکاها میرفت، مسیری به عرض سه متر و عمق ۱۰ سانتی متر بود که با شنی یک تانک عراقی روی زمین گلی در شب گذشته ایجاد شده بود
در آن شرایط ذهنمان به هیچ راهی غیر از این نرسید وگرنه ده سانتی متر اختلاف زمین، عمق خوبی برای دور ماندن از تیر تیربارها نبود
میدویدیم
منورها که بالا میرفتند کف مسیر میخوابیدیم
تیربارها میزدند
منور که خاموش میشد دوباره میدویدیم
این کار را چند بار تکرار کردیم
هر بار کمتر و کمتر میشدیم
کمکم خونریزی توانم را به حداقل رساند
منور خاموش شد
بلند شدیم
فاصله ما تا خط حدودی به حداقل رسیده بود
بچهها با خیال راحتتر حرکت میکردند که رگبار دوشکا مثل برگ درخت ۵ نفر از ستون را ریخت
ناله هم نمیکردند
آخرین گام را بر میداشتیم
صدای بچههای آنسوی خط خودی با لهجه اصفهانی به گوش میرسید که داد میزدند: "برادر! بلند شو بیا!"
کنارم یک تیربارچی بود
انگار خیلی آدم وظیفهشناسی بود که تیربار را تا آنجا با خودش به عقب آورده بود
برای آخرین بار از زمین بلند شدم
او همان جا ماند
پرسیدم: "چرا راه نمیافتی!؟"
اشاره کرد که نوار فشنگهایش داخل گل، گیر کرده
به زحمت دسته تیربار را تکان میداد
همانجا تیر خورد و افتاد
وقتی به خاکریز خودی رسیدم از آن ۴۵ نفر فقط ۲۰ نفر جان سالم به در برده بودند
بقیه در مسیر شنی تانک یا دور و بر آن افتاده بودند
ساعت سه شب شد
جای زخمم میسوخت
اما کمتر کسی بود که وضعیت من را نداشته باشد
حتی آدمهای سرپا هم چند تایی تیر و ترکش خورده بودند
خودروها مجروحان بدحال را زودتر از بقیه به عقب بردند و ما منتظر ماندیم ...
یکباره تمام دشت روشن شد
تانک های دشمن پروژکتورهای قوی خود را روشن کردند و به راه افتادند
تیر مستقیم میزدند و جلو میآمدند
هر چه سر راهشان بود زیر شنی آهنی خورد میکردند
تا نیم ساعت همان کاری که ما میخواستیم با دو گردان به شکل گازانبری انجام بدهیم آنها با تانک روی ما انجام دادند و تمام دشت را تا نزدیک خاکریز ما به تصرف درآوردند
◀️ ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🇮🇷 #وقتی_مهتاب_گم_شد 🇮🇷
◀️ قسمت ۱۲۷م
فصل دهم
نبرد فاو ۱۸.
هلیکوپتر هم از بالا شلیک میکرد
ناوچههای دشمن هم از سمت خدیج فارس و خورعبدالله جاده ساحلی فاو امالقصر را زیر آتش گرفته بودند
از میان آن همه جهنم آتش رد شدیم و رسیدیم به پیشانی جاده
جبههای به عرض ۸ متر که چپ و راست آن باتلاق بود
تانکهای دشمن نمیتوانستند مثل جاده "فاو-بصره" ما را دور بزنند
این مزیت برای ما یک اشکال هم داشت؛ ما نمیتوانستیم در تمام دشت پراکنده شویم
متراکم شده بودیم پشت آن جاده ۸ متری و آنجا هم یکریز گلوله میبارید
بچهها جان پناهی درست نداشتند
هرکه به آن نقطه میرسید طی چند دقیقه تیر یا ترکش میخورد
در این هنگامه آتش و انفجار یک لودر از عقب آمد
در وهم و خیال هم نمیگنجید؛
در نقطهای که اگر یک بند انگشت بالا میرفت صد تیر به سمت آن میآمد، یک شیرمرد با لودر آهنی، با ناخن لودر روی آسفالت چنگ بیندازد و خاک را زیر و رو کند
اما لودرچی آمد و کرد
طی چند دقیقه؛ زیر آتش، یک خاکریز کوتاه به عرض جاده کشیده شد
این خاکریز تمام امید بچهها برای مقابله با تانکهایی بود که از دور میآمدند
کار خاکریز که تمام شد، یک تیر مستقیم تانک وسط اطاقش نشست
راننده با لودر کنار جاده ماندند
تانکها به ستون میآمدند
حضور علیآقا و حسن ترک به نیروهای در خط که فرماندهشان مجروح شده بود، انرژی تازهای داد
علیآقا گفت: "خوشلفظ! تو برگرد عقب؛ پیش حاجمهدی کیانی"
نمیخواستم برگردم اما جای مجادله نبود
از خط جدا نشده بودم که چشمم به یک شهید افتاد
جمشید بود!
جمشید اصلیان!
دوست قدیمی و همرزم محکم و بااخلاصی که زمزمهی "والعادیات" او در گشت مهران همواره در گوشم مانده است
به پشت افتاده بود
از سینهاش پردههای آلومینیومی موشک آرپیجی بیرون زده بود
موشک عمل نکرده ولی سینه او را شکافته بود
دور و برش چند نفر از گردان حضرت علیاکبر علیهالسلام افتاده بودند
برگشتم
برادرم جعفر با بچههای تخریب نشکر برای برش جاده میآمد
شانس آوردم که موتور زیر باران خمپارهها سالم مانده بود
پشت موتور نشستم و گاز دادم
هنوز بیشتر از یک کیلومتر از خط دور نشده بودم که هلیکوپتری وسط آسمان پیدا شد
گویی همه را زده بود و حالا فقط من مانده بودم
راکتها از زیر هلیکوپتر رها میشد و به سمت جاده میآمد
صحنههایی مثل فیلمهای سینمایی بود
هلیکوپتر دنبالم میکرد و من ویراژ میدادم و فرار میکردم
موشکها هم از کنارم رد میشدند
آنقدر سریع آمدم که نزدیک سنگر فرماندهی موتور را نایستاده و به حالت روشن پرتاب کردم
دم سنگر بودم که راکتی روی آن فرود آمد و آتش گرفت
داخل سنگر مصیب مجیدی کنار فرمانده لشگر نشسته بود
گفتم برو موتور را تحویل بگیر
مصیب نگاهی به قیافه پر از گرد و خاک من انداخت و گفت:
"حالا توی این گیر و دار؛ کی موتور خواسته!؟"
گفتم:
"شاید خواستی یک وقت بروی خط پیش علیآقا"
🔗 ادامه دارد ...
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷