#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_هشت و نهم
#قسمت بیست و نهم
اسارت سعید به درازا کشید واز مرز بیست ماهگی گذشت. شایعات و خبرهای ناگواری از احتمال اعدامش پخش شد. با هر شایعهای مأیوس و ناامید میشدیم و به فکر مراسم ختمش میافتادیم. ولی بعد از مدتی میفهمیدیم شایعه بوده و سعید زنده است. چند بار خاله غنچه به تنهایی به ملاقاتش رفته بود ولی موفق به دیدارش نشده بود. در طول اسارت فقط یک بار توانسته بود او را ملاقات کند.
دوباره شایعه پیچید که سعید از زندان کومله فرار کرده و در رودخانه بردهسور غرق شده است. ما هم ناخواسته به فکر برگزاری مراسم ختمش افتادیم ولی دلمان راضی نمیشد. چند روز بعد خبر ناگواری از مامرحمان به گوشمان رسید.
علی عبدالی، مسئول مقر کومله در روستای میرآباد، پیغام فرستاده بود که سعید یا خودش را تسلیم کومله کند یا پدرش را میکشیم. چگونه سعید که در اسارت کومله بود خودش را تسلیم کومله کند؟ این پیغام شوکهام کرد. هر چه فکر میکردم به مفهومش پی نمیبردم. مثل اینکه برای مامرحمان در مسیر عراق مشکلی پیش آمده بود. احتمالاً در دسترس کومله قرار گرفته که تهدیدش کرده بودند. دیگر نمیدانستیم چه خبری راست است و کدام دروغ و شایعه.
حمیرا رفته و بچهاش را روی دستمان گذاشته بود. علاوه بر لیلا باید یادگار را هم تر و خشک میکردم. هر دو سرپا افتاده و شیرین زبانی میکردند. مصطفی شهید شده و سعید اسیر بود. حالا نمیدانستم برای مامرحمان چه گرفتاری پیش آمده است! با علی کوچولو تنهای تنها مانده بودیم و نمیدانستیم چهکار کنیم و کجا برویم. خواهران سعید شب و روز گریه میکردند ولی خاله غنچه روحیه داشت و خم به ابرو نمیآورد و دائم پرسوجو میکرد.
بدبختی پشت بدبختی از راه میرسید و نمیگذاشت لحظهای آرامش داشته باشیم. شب و روز به انتظار خبری از مامرحمان لحظهشماری میکردیم ولی از پیرمرد بیچاره خبری نبود.
مردم حرفهای رکیکی پشت سرمان میزدند. یکی میگفت همهشان جاشن. یکی میگفت: «جاسوس دوجانبهن.» نه پیش سپاه آبرویی داشتیم و نه با ضد انقلاب بودیم. مردم گیج شده بودند و نمیدانستند سعید کجاست و چهکاره است. هر کس حدسی میزد و سرزنشمان میکرد.
از فرط خستگی و نا امیدی به منزل پدرم در بانه رفتم تا چارهای پیدا کنم. روز بعد از طرف سپاه تلگرافی به دستم رسید که نوشته بود، سعید آزاد شده و در سپاه سردشت حضور دارد. از خوشحالی خواستم پر در بیاورم. بهسرعت برق و باد خودم را به سردشت رساندم.
با خاله غنچه و لیلا و یادگار و علی به دیدار سعید رفتیم. ولی با تعجّب دیدم سعید در بازداشتگاه سپاه است. در بهت و حیرت ساعتی در کنارش نشستیم. نگذاشتند زیاد پیشش بمانیم. فقط توانست لیلا و یادگار و علی را ببوسد. حضورمان در سپاه غریبانه بود و داشتم شاخ درمیآوردم. سرم گیج میرفت و نمیدانستم چرا سعید بازداشت شده است. سعید به آرامی گفت: «سُعدا جان ناراحت نباش. کومله میخواد منو ترور کنه. لازمه اینجا بمانم تا جانم در امان باشه.»
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#فصل_نهم
#پاک_سازی
در برخورد اولیه برادران سپاه میفهمم تا حدودی به من شک کردهاند و میخواهند تحت نظرشان باشم. من هم دوست دارم شک و تردیدشان را بر طرف کنم. پای صد هزار تومان پول در میان بود و میتوانست هر کسی را وسوسه کند. احتمال میدادند با کومله زد و بندی داشتهام و پولها را به جریان ضد انقلاب تقدیم کردهام. به بچههای اطلاعات حق میدهم در این اوضاع بهم ریخته به هر کسی شک کنند. باید صبر کنم و با رفتار و عملکردم، شکشان را برطرف کرده و اعتمادشان را بازسازی کنم. سپاه میخواهد به نحوه آزادیام پی ببرد و بداند چگونه توانستهام از دست کومله فرار کنم!
دو پهلو برخورد میکنند. هم بازداشتم کرده و تستم میکنند، هم از ظرفیتم در بازداشتگاه بهره میبرند. هم تحت نظرم میگیرند تا به واقعیت پی ببرند، هم کنترل زندانیان را به من سپردهاند تا روحیهام حفظ شود. به هر حال زخمهایم را پانسمان میکنند و دلداریام میدهند.
بزرگترین سؤالشان این است که چرا بدون مأموریت به ربط رفته و پولها را هدر دادهام؟ باید ثابت کنم اسیر کومله بودهام و با پای خودم به آنجا نرفتهام و همدست کومله نبودهام. در بازداشتگاه امنیت دارم و کومله نمیتواند ترورم کند. از بچههای سپاه میخواهم فرارم محرمانه بماند و کومله نفهمد در کجا به سر میبرم. اکنون وقت بازدهی کارم است و باید به سراغ تروریستها و قاتلان در زندان جمهوری اسلامی بروم تا شناساییشان کنم.
مادرم و سُعدا و لیلا و یادگار و علی به ملاقاتم میآیند. یادگار و لیلا سه ساله شده و راه میروند ولی مرا نمیشناسند . .
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷