#کتاب_با_بابا
براساس خاطراتی از
#سردار_شهید_حاج_محمد_طاهری
و فرزندش#مصطفی
#قسمت_شسصتم
#گذر_ایام
يكي از اهالی روستا خانواده يوسفي بودند. پسر این خانواده براي من می گفت: برادري هشت ساله داشتم. مدتي بود که خونریزي بيني داشت. به صورتي که خونریزي او بند نمی آمد. در روستا امکانات پزشکي کم بود و نميشد همیشه او را به کاشمر ببریم. من شنیده بودم برخي اهالي وقتي مريضمي شوند و دسترسي به پزشک ندارند از حاجي طاهري مي خواهند دعا کند! حتي دو سه مورد را دیده بودم. از جمله آقاي علي اصغر صبوري که او هم به دعاي حاجي خوب شده بود. یک روز که خونریزي برادرم شدید شد به منزل پدر حاجي طاهري رفتیم. حاجي در مرخصي بود. خواستم بالاي سر برادرم بیاید. حاجي آمد و مشغول دعا شد و...
من اگر با چشمانم نمیدیدم باور نمی کردم. نزدیک به چهل سال از آن ماجرا گذشته، اما برادر من دیگر مبتلا به خونریزي بيني نشد!! من برادر بزرگتري به نام محمود داشتم که متاسفانه مبتلا به سندرم دان بود. او هم مانند ما عاشق حاجي طاهري بود. هرجا ميرفت از حاجي طاهري حرف مي زد. حاجي هم او را دوست داشت و هر بار