eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
325 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قسمت اول 🇮🇷بریم گلزار شهدای قم و با یک شهید بی‌نظیر و امام زمانی آشنا بشیم... 🎙راوی:حجت‌الاسلام علیه السلام 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت چهل و ششم 📝 گلزار شهــــدا ♡ 🍃چند وقتی بود که به زادگاهم؛یعنی روستای سینگلی نرفته بودم، بار سفر را بستم و به سوی دیارم حرکت کردم. برای رسیدن به روستایم باید از روستای رستم آباد عبور میکردم. 🌷 هنگام گذر از این آبادی به تابلوِ نصب شدۀ شهیدان نگاه می انداختم و به راهم ادامه میدادم تا اینکه با دیدن تابلو شهید محمّد برزگر به چهل سال پیش برگشتم.هر دو متولّد فصل بهار بودیم 🍃 مادرم دخترِ خالۀ زلیخا خانم  ؛ مادربزرگِ شهید محمّد بود برای همین هم دیگر را«پسرخاله »خطاب میکردیم. فاصلۀ روستای ما تا رستم‌آباد ۲ یا ۳ کیلومتر است و ارتباط صمیمانه ای داشتیم، 🌷 در واقع با هم بزرگ شدیم، با هم به حوزه رفتیم و هم اتاق یکدیگر شدیم . شوخ طبعی هایش خستگی درس و بحث را از طلبه ها می گرفت،همه به خاطر اخلاق نیکش به دور او حلقه می زدند 🍃ظهر یکی از روزها در حجره چای می خوردیم و گفتگو می کردیم که از رادیو اخبار جنگ و کشته شدن رزمندگان اعلام شد،محمّد با حالتی منقلب چای خوردن را رها کرد و با عصبانیّت گفت: می گویند نیروی رزمنده کم داریم ولی نمیدانم چرا به ما اجازۀ رفتن به جبهه را نمیدهند 🌷گفتم: من هم جبهه رفتن را دوست دارم ولی سن مان پایین است نگاهی با صلابت به من انداخت و گفت: والله به تو قول میدهم، اگر توانستم روزی جبهه بروم تا آخرین قطرۀ خونم برای دفاع از وطنم با متجاوزان میجنگم. 🍃خندیدم وگفتم: بگذار به سنّ قانونی برسی بعد برو. گفت: انشاءالله  خواهم رفت. سپس بغضی کرد و گفت: خیلی دلم برای شهدا تنگ شده است...می آیی برویم گلزار شهدا؟گفتم: البتّه. 🌷باهم راهی مسجد جامع فاروج شدیم، نماز ظهر و عصر را خواندیم و به حوزه برگشتیم. پس از خوردن ناهار استراحتی کوتاه کردم، عصر که شد به محمّد گفتم: پسرخاله! بیا برویم سرقرار ظهرمان. 🍃تا این را شنید از خوشحالی، فوراً آماده شد و دو نفری پیاده به سوی گلزار شهدا حرکت کردیم. وقتی به گلزار رسیدیم، چهرۀ پسرخاله در هم رفت و خنده اش گم شد، طوری که تا کنون چنین حالتی را از او ندیده بودم 🌷او با صدایی لرزان و چشمانی پر از اشک با شهدا صحبت می کرد، از کنار هر شهیدی که می گذشتیم آهی می کشید و جملۀ«خوش به حالتان »را به زبان می آورد و می گفت: پسرخاله می بینی، اکثر این شّهدا کم سن اند، کاش ما هم با شهادت از دنیا برویم. 🍃 باز سراغ شهیدی دیگر میرفت فاتحه ای میخواند و با او غرق گفتگو می شد. 🌷 آن روز، هر طور که بود محمّد را از جدا کردم ولی او مدام آرزوی شهادت میکرد و صحبت رفتن می کرد... ادامه دارد..... 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷