فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_گلزاری
قسمت اول
🇮🇷بریم گلزار شهدای قم و با یک شهید بینظیر و امام زمانی آشنا بشیم...
#شهیدجعفراحمدیمیانهجی
🎙راوی:حجتالاسلام
#موسویزاده
#قم #گلزار_شهدا #گلزار_شهدا_علی_بن_جعفر علیه السلام
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهل و ششم
📝 گلزار شهــــدا ♡
🍃چند وقتی بود که به زادگاهم؛یعنی روستای سینگلی نرفته بودم، بار سفر را بستم و به سوی دیارم حرکت کردم.
برای رسیدن به روستایم باید از روستای رستم آباد عبور میکردم.
🌷 هنگام گذر از این آبادی به تابلوِ نصب شدۀ شهیدان نگاه می انداختم و به راهم ادامه میدادم تا اینکه با دیدن تابلو شهید محمّد برزگر به چهل سال پیش برگشتم.هر دو متولّد فصل بهار بودیم
🍃 مادرم دخترِ خالۀ زلیخا خانم ؛ مادربزرگِ شهید محمّد بود برای همین هم دیگر را«پسرخاله »خطاب میکردیم.
فاصلۀ روستای ما تا رستمآباد ۲ یا ۳ کیلومتر است و ارتباط صمیمانه ای داشتیم،
🌷 در واقع با هم بزرگ شدیم، با هم به حوزه رفتیم و هم اتاق یکدیگر شدیم . شوخ طبعی هایش خستگی درس و بحث را از طلبه ها می گرفت،همه به خاطر اخلاق نیکش به دور او حلقه می زدند
🍃ظهر یکی از روزها در حجره چای می خوردیم و گفتگو می کردیم که از رادیو اخبار جنگ و کشته شدن رزمندگان اعلام شد،محمّد با حالتی منقلب چای خوردن را رها کرد و با عصبانیّت گفت: می گویند نیروی رزمنده کم داریم ولی نمیدانم چرا به ما اجازۀ رفتن به جبهه را نمیدهند
🌷گفتم: من هم جبهه رفتن را دوست دارم ولی سن مان پایین است نگاهی با صلابت به من انداخت و گفت: والله به تو قول میدهم، اگر توانستم روزی جبهه بروم تا آخرین قطرۀ خونم برای دفاع از وطنم با متجاوزان میجنگم.
🍃خندیدم وگفتم: بگذار به سنّ قانونی برسی بعد برو.
گفت: انشاءالله خواهم رفت. سپس بغضی کرد و گفت: خیلی دلم برای شهدا تنگ شده است...می آیی برویم گلزار شهدا؟گفتم: البتّه.
🌷باهم راهی مسجد جامع فاروج شدیم، نماز ظهر و عصر را خواندیم و به حوزه برگشتیم. پس از خوردن ناهار استراحتی کوتاه کردم، عصر که شد به محمّد گفتم: پسرخاله! بیا برویم سرقرار ظهرمان.
🍃تا این را شنید از خوشحالی، فوراً آماده شد و دو نفری پیاده به سوی گلزار شهدا حرکت کردیم. وقتی به گلزار رسیدیم، چهرۀ پسرخاله در هم رفت و خنده اش گم شد، طوری که تا کنون چنین حالتی را از او ندیده بودم
🌷او با صدایی لرزان و چشمانی پر از اشک با شهدا صحبت می کرد، از کنار هر شهیدی که می گذشتیم آهی می کشید و جملۀ«خوش به حالتان »را به زبان می آورد و می گفت: پسرخاله می بینی، اکثر این شّهدا کم سن اند، کاش ما هم با شهادت از دنیا برویم.
🍃 باز سراغ شهیدی دیگر میرفت فاتحه ای میخواند و با او غرق گفتگو می شد.
🌷 آن روز، هر طور که بود محمّد را از#گلزار_شهدا جدا کردم ولی او مدام آرزوی شهادت میکرد و صحبت رفتن می کرد...
ادامه دارد.....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷