چشمانت
قافیه است...!
نگاهت را
ردیف کن در نگاهمان
تا بلندترین
غزل زندگی امان
سروده شود...
سلام✋
#نگاهتان_شه🌹دایی
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
هرکس برای دیده شدن کارنکند👌
خدا برای دیده شدنش
کار میکند 🥰✋🏻
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
🌺آیت الله مجتبی تهرانی (ره):
اگر میخواهی صدقه بدهی، همین طوری صدقه نده؛ زرنگ باش، حواست جمع باشد.
صدقه را از طـرف امـام رضـــا(ع)
بــرای سـلامتی امام زمـان(عج) بـده!
این جوری برای دو معصوم است؛
دو معصومی که خدا آنها را دوست دارد،
ممکن نیست خداوند این صدقه تو را رد کند. توهم اینجا حق واسطهگریات را میگیری.
تو واسطهای و همین حق واسطهگری است
که اجازه میدهد تو به مراحل خاص برسی.
🌺امام صادق (علیه السلام) :
صدقه دادن در شب جمعه و روز آن و
نيز صلوات بر محمد (صلی الله علیه و آله)
در شب جمعه و روز آن، برابر هزار حسنه است
و هزار بدي به وسيلة آن نابود مي شود و هزار
درجه بر مقام آدمي افزوده مي شود .
📚وسائل الشيعه ، ج۷، ص۴۱۳
اَللّٰهُمَ عَجْل لوَلِیِّکَ اَلفَرَج
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
ﺷﻴﺦ ﺟﺎﺑﺮ، " ﺍﻣﻴﺮ سابق ﻛﻮﻳﺖ" ﺩﺭ کتاب ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﺶ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ؛
ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺟﻨﮓ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭ ﻋﺮﺍﻕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ، ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺠﻠﻴﻞ ﺍﺯ ﻣﻘﺎﻭﻣﺖﺻﺪّﺍﻡ، ﺑﻪ ﻋﺮﺍﻕ ﺭفتم ؛
ﻣﻮﻗﻊ ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺷﺨﺼﺎً ﭘﺸﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﺗﻮﻣﺒﻴﻞ ﺑﻨﺰ ﺗﺸﺮﻳﻔﺎﺕ ﻧﺸﺴﺖ ﻛﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﺎ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ...
ﺻﺪّﺍﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﻛﻪ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﺑﺮﮒ ﮐﻮﺑﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ، ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﻛﻨﺎﺭﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ!
ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ؛
انشاالله ﺳﻔﺮﯼ ﺑﻪ ﻛﻮﻳﺖ ﺑﻴﺎﻳﻴﺪ، ﻣﻨﺘﻈﺮﺗﺎﻥ ﻫﺴﺘﻴﻢ،
ﺻﺪّﺍﻡ ﺑﺎ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻦ ﻣﺘﻜﺒّﺮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ؛ ﻛﻮﻳﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺳﺖ، ﺣﺘﻤﺎً ﻣﯽﺁﻳﻴﻢ!
ﻭ ﻣﻦ ﺳﺎﻝ 1990، ﺯﻣﺎﻧﯽ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻪ ﻋﺮﺑﺴﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻴﺮﻭﻫﺎﯼ ﻧﻈﺎﻣﯽ عراق ﺑﻮﺩﻡ،
ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﺷﺪﻡ..!
ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﻋﺮﺍﻕ ﺑﺎ ﻛﻮﻳﺖ، ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﺑﻪ ﺧﺒﺮﻧﮕﺎﺭﺍﻥ، ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺩﻳﮕﺮ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ نمیﭘﻮﺷﯿﺪ؟ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ؛
ﺩﺭ ﻛﻮﻳﺖ، من ﻣﺮﺩﯼ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﻮﺩ نمیبینم،
ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ دلیل ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽﻫﺎ ﻣﺮﺩ ﺟﻨﮓ بودند!
ﺻﺪّﺍﻡ ﺩﺭ ﻫﺸﺖ ﺳﺎﻝ ﺟﻨﮓ ﺑﺎ ﺍﻳﺮﺍﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ و حتی برای حضور در سالن صرف غذا ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﺣﺎﺿﺮ ﻣﻴﺸﺪ!!
به جاست ﯾﺎﺩﯼ ﮐﻨﯿﻢ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺷﯿﺮ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺯﻣﯿﻦ...
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺍﺩﻋﺎ ﺭفتند...❤️
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
معلم خوب
از معبر حرفهایش
درهای بهشت را باز میڪند
بہ روی شاگردانی ڪہ
در ملڪوتِ قلب او
آمادهٔ درس گرفتن هـستند
سلام بر معلمانی ڪہ راههای آسمان را
به شاگردانشان نشان دادند.
🍃الهی عمر با عزت و عاقبت بخیری نصیبتان گردد.🍃
و سلام بر شهدا؛ معلمان مکتب شهادت
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴تصاویر هوایی از بدرقه باشکوه پیکر شهید «حمیدرضا الداغی» در سبزوار
#کتاب_آرام_جان
#خاطراتی_از_شهید
#محمد_حسین_حدادیان
#به_روایت_مادر
#نویسنده: محمد علی جعفری
#نشر_شهید_کاظمی
#قسمت_ ۵۱
نفهمیدم چطور وارد معراج شهدا شدیم؛ از کدام خیابان از کدام
کوچه از کدام در
ما را بردند داخل یک اتاق خصوصی فرهاد بود و خواهرانش پای تابوت نشسته بود زانو زدم کنار تابوت انگار امام حسین (ع) را میدیدم که از اسب افتادند و با زانو خودشان را رساندند پای جنازه جوانشان برای محمد حسین گریه نکردم به خاطر داغ جوان ابا عبدالله اشکم چکید
«برات بمیرم حسین»
چشم و ابرویش کمی بور بود. صورتش خیلی سفیدتر و نورانیتر از
همیشه بود؛ با اینکه پر از زخم بود با
اینکه زیر چشمهایش کبود بود با
اینکه با تیر سوراخ سوراخ شده بود.
مامان جان برام عزیز بودی اما خدا از تو برام عزیزتره جوون بودی رشید ،بودی فدای سر علی اکبر آقا
ابا عبدالله «علیه السلام»
زهرا بیخ گوشم برای خودش روضه میخواند. «بنا نبود که آفت به باغ ما بزند پسر بزرگ نکردم که دست و پا بزند » دلم ریش شد چقدر که زهرا برای آینده برادرش دل بسته بود. خواهر نداشت.لحظه شماری میکرد
محمد حسین ازدواج کند که به همسرش بگوید «آبجی» هر موقع
هنوز الف بحث ازدواجش به ب
نرسیده بود زهرا میگفت باید یه
دختر مظلوم و آروم پیدا کنید؛ خودش که سروزبونی نداره اگه یه جلَب و باسیاست به جونش بیفته روزگارش سیاه میشه از طرفی دلش نمی آمد زود داماد شود. میترسید برود پی زندگی و تنها شود با محمد حسین سر شوخی را بازمیکرد خودم برات آستین بالا میزنم؛ از بین دوستای خودم هر کی رو گفتم من هم طاقچه بالا می گذاشتم «اصلا اسم دوستاتو
نيار!»
وحشت رویارویی با چهره اش
فروکش کرد. نم نم آرام شدم.
صورتش به هم نریخته بود متوجه
شدم دماغش لت و پار شده با پنبه پر
کرده و بهش شکل داده بودند زهرا به فرهاد گفت «بابا دیگه
نمی بینمش خیلی کم بود
، خم شدم صورت به صورتش گذاشتم یخ بود.
قربونت برم مامان چی کشیدی؟
چند نفر به یک نفر؟
مصائب امام حسین (ع) بهم توان و قدرت داد تا راحت برخورد کنم
تو کجا و جوان اباعبدالله کجا؟
صورتم را برداشتم.
روضه هجوم آورد در ذهنم سینه زدم با عطش با همان عطشی که
خودش بعد از عزاداری رایة العباس
می رفت مسجد قائم داخل امامزاده
سرش به خادمی گرم بود. وقت
سینه زنی نداشت. بعد از هیئت
غیبش میزد میگفت: میرم
هیئت احباب الحسین تا روضه به تنم
بچسبه می گفت :«میرم تو
حجره ای می شینم ،خلوت ،راحت
بدون اینکه کانون توجه باشم
.روضه مو گوش میدم و سینه
میزنم.»
دست کشیدم روی صورتش
،قربان صدقه اش رفتم. نوازشش کردم دستم خونی شد جای تیرها روی دستم مانده بود. نقطه نقطه مثل شبکه های ضریح دست راستم را بلند کردم به امام حسین(ع)
گفتم: آقا جان همیشه با دست خالی شما رو صدا میزدم ولی امروز با خون محمد حسینم میگم یا حسین
(ع)!»
حس مادرانه ام گفت «ببین بدن
بچه ات چطوریه؟» آمدم پرچم روی
بدن را بکشم کنار نگذاشتند از روی
پارچه دست کشیدم روی بدنش
انگار مثل نوزاد قنداق پیچش کرده
بودند.
توی آن هیاهو که همه گریه
میکردند فرهاد
بلند
شد.
میخواست بقیه را آرام کند «ما» هر سال روز شهادت حضرت زهرا نذری میدادیم. امسال محمد حسینمون رو برای حضرت زهرا دادیم. خیلی سخته ولی خدا رو شکر محمد حسین ولایتی رفت.ان شاءالله که خدا این هدیه رو از ما قبول کنه.
زیر بغلهایم را گرفتند من را بلند کردند می خواستند تابوت را ببرند در حسینیه معراج مردم منتظر بودند. تابوت را بردند پشت سرش یک دفعه از دهانم پرید زیر سایه امیرالمؤمنین (ع)». انگار خودش به زبانم انداخت.
⬅️ ادامه دارد ....
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷