78.Naba.38-40.mp3
2.6M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺 #درسهایی_از_قرآن 🌺
🌸 تفسیر قطره ای🌸
💐 #قرآن_کریم 💐
استاد گرانقدر
حجت الاسلام و المسلمین
#حاج_محسن_قرائتی
🌸#سوره- نباء🌸
💐#آیات-38-40💐
💐 #التماس_دعای_فرج 💐
🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه شهداء بویژه سردار حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش - امام شهداء و اموات🌿
هر روز با تفسیر یکی از سوره های جزء ۳۰قرآن کریم
توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab🇮🇷〰〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منمطمئنهسٺـم
چشمیکہبہنگاھحرامعادٺکنہ
خیلےچیزهاروازدسٺمیدھ!
چشمگنھکار،لایقشھادٺنمیشہ..!
#شھیدمحمدهادیذوالفقارے
یاد#شهداء ذکر#صلوات
سلام ✋
#صبحتون_شهدایی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#شوخي_هاي_جنگي
#لبخند بزن #بسیجی 😊
شنبه شب اول فروردين 1361، برخلاف دوران كودكي، حال و حوصلهي سال تحويل را نداشتم. رفتم و گوشهي سنگر خوابيدم. يكي از بچهها كتري بزرگي را كه صبح، كلي با زحمت و با خاك و گوني شسته بود تا بلكه كمي از سياهي آن كم شود، روي "چراغ والور " ) نوعي چراغ خوراك پزي نفتي) گذاشت. بوي تند نفت آن و شعلهي زردش، حال همه را گرفته بود، ولي چه ميشد كرد؟!
در عالم خواب، خود را داخل سنگر ديدم؛ درست در لحظهي تحويل سال. خواب بودم يا بيدار، نميدانم. فقط يادم هست كه يكباره ديدم كف پايم شعلهور شده و ميسوزد. سريع از خواب پريدم. غلام بود؛ از بچههاي تبريز. سر شب بهم تذكر داده بود كه اگر موقع تحويل سال بخوابم، ناجور بيدارم خواهد كرد، ولي باور نميكردم اين جوري! فندك نفتي را زير جورابم گرفته بود. در نتيجه جورابي را كه كلي به آن دل بسته بودم كه تا آخر دورهي سه ماههي مأموريت با خود داشته باشم، آتش گرفت و پاي بنده هم بعله!
بدتر از من، بلايي بود كه سر رضا آوردند. او ديگر جوراب پايش نبود. يك تكه خرج اشتعالي توپ لاي انگشتان پايش گذاشتند و با يك كبريت، كاري كردند كه طفلكي كم مانده بود با سرعت 100 كيلومتر در ساعت بهجاي تانكر آب، برود طرف عراقيها.
با همهي اينها، كسي اخم نكرد. همه ميخنديدند. از خندهي بچهها خندهام گرفت. حق داشتند. بايد برميخاستم تا پس از خواندن دعاي تحويل سال، چند آيه قرآن بخوانيم، سپس روي يكديگر را ببوسيم و رسيدن سال نو را تبريك بگوييم. اينها كه سنّت بدي نبود.😊
#سلامتی رزمندگان اسلام #صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
-میگفت:✨
هرڪسیروزے³مرتبہ
خطاببهحضرتمهدی 'ﷻ'بگہ🌿
﴿بابیانتَوامےیااباصالحالمهدے﴾
حضرتیجورخاصےبراشدعامیکنن
#شہیدبابڪنورے
یاد شهداء ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آماده سازی سبزه روز عید
با این تفاوت که این سبزه #قابل_مصرف هست.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#این_الرجبیون 🤞
#ماه_رجب 💫
نماز شب بیست و سوم ماه رجب المرجب...
🌟حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله و سلم می فرمایند:
🌴هر کس در شب 23 ماه رجب
2 رکعت نماز در هر رکعت سوره حمد 1 بار و سوره ی (والضحی) را 5 بار بخواند
🍃خداوند در برابر هر حرف و به تعداد هر مرد و زن کافر یک درجه در بهشت به او عطا می کند و نیز ثواب 70 حج و ثواب کسی که در تشییع 1000 جنازه شرکت جسته و نیز ثواب کسی که به عیادت 1000 بیمار رفته و پاداش کسی که حاجت 1000 مسلمان را برآورده نموده است ، به او عطا می کند.
📗 اقبال الاعمال سید ابن طاووس جلد دوم ص 824 ترجمه محمد روحی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۲۰
آقامصطفی با شیطنت پرسید: «میدونی 250تا سکه یعنی چی؟ با پولش میشه یک خونه خرید!»
گفتم: «فدای چشمپاکی و ایمانت!»
روزهای پایانی سال بود. همهجا بازار سبزه، سمنو، ماهیهای قرمز کوچک و تنگهای بلور داغ بود. پشت ویترین فروشگاهها، سفرههای هفتسین چیده بودند. با دو تا ماهی قرمز و یک تنگ بلور به خانه آمدیم. با کمک سارا و سعیده، خواهرهای آقامصطفی خانه را تمیز کردیم و سفره را چیدیم. سال 1382صبح خیلی زود، سال تحویل شد. نشسته بودیم دور سفرۀ هفتسین. تلویزیون روشن بود. بعد از سخنان رهبر، خانوادۀ آقامصطفی یکییکی سال نو را به من تبریک گفتند و برایم آرزوی خوشبختی کردند. لیلاخانم هم با پسرش از زابل آمده بود. تلویزیون تصاویری از حملۀ آمریکا به عراق نشان میداد و میگفت: «صدام حسین به جرم رابطه با القاعده و استفاده از سلاحهای کشتار جمعی باید محاکمه شود.»
آقامصطفی از فروپاشی حکومت صدام و بازشدن راه کربلا خیلی خوشحال شد
تلفن زنگ خورد. آقامصطفی گوشی را برداشت. پدربزرگش بود. بعد از تبریک عید، همهمان را دعوت کرد. البته پدربزرگ آقامصطفی عموی من هم میشد. خانۀ عمویم در تربت جام بود. خالهها و داییهای آقامصطفی هم در تربت جام زندگی میکردند. روز بعد، همهمان رفتیم تربت جام. در طول مسیر، دخترها از اخلاق پدربزرگ میگفتند که بهراحتی از کسی خوشش نمیآید. از بدحجابی، از شوخی با نامحرم، از خندههای بلند هم بدش میآید. اگر هم موردی ببیند، بدون رودربایستی تذکر میدهد. با دلشوره و ترس وارد خانۀ پدربزرگ شدم. دیدم پیرمردی نورانی با تسبیح آبیرنگش داخل اتاق پذیرایی نشسته و دارد ذکر میگوید. با دیدن من بلند شد، چند قدم به طرفم آمد و گفت: «عمو جان بیا اینجا. بیا کنار خودم بشین.»
ترسم ریخت. نگاهی به آقامصطفی کردم. لبخندی زدم و دست پدربزرگ را بوسیدم. گله کرد: «من از عقدتون خبر نداشتم و اِلّا حتماً میاومدم.
آقامصطفی گفت: «چون هوا سرد بود، گفتم اذیت میشین. برای همین خبر ندادم.»
پدربزرگ گفت: «زیادی ملاحظهکاری آقامصطفی!» و خندید
با شرمندگی گفتم: «عموجان کوتاهی از ما بوده، ما باید دعوت میکردیم.»
گفت: «عیب نداره عمو، انشاءالله باقی باشه!»
با صدای اذان ظهر، پدربزرگ به نماز ایستاد. بقیۀ افراد خانواده هم پشت سرش ایستادند و به او اقتدا کردند. بعد از نماز سفره پهن کردیم. ناهار سبزیپلو با ماهی بود. روز بسیار خوبی بود. خانۀ عمو و طرز زندگیشان درست شبیه خانۀ خودمان بود و من خیلی زود با عمو و زنعمویم اُخت شدم.
آنجا رسم بود هر روز یک نفر دعوت میکرد و همۀ فامیل میرفتند خانۀ او. چند روزی ماندیم. خیلی خوش گذشت. بهخصوص که پدربزرگ مرد بسیار مهربان و دوستداشتنیای بود و به قول آقامصطفی من حسابی توی دل پدربزرگ جا باز کرده بودم.
بار دیگر زمان جدایی فرارسید. خیلی دلبستۀ آقامصطفی شده بودم، اما او باید میرفت سرکار و من باید میرفتم مدرسه. مرا رساند زابل. چند روزی ماند و بعد برگشت مشهد.
دوم دبیرستان بودم. دیگر نمیتوانستم درس بخوانم. حواسم پیش آقامصطفی
بود.
روزی چند بار زنگ میزد و میگفت: «منم اصلاً نمیتونم بدون تو اینجا باشم. نمیتونم برم سرکار.»
آقام گفته بود به مصطفی بگو تا آخر امتحاناتِ شما نیاد زابل. نزدیک خرداد بود که آقامصطفی آمد. آقام که به درس خیلی اهمیت میداد، گفت: «آقا مصطفی! وقتی شما اینجایید، زینب نمیتونه درس بخونه، نگرانم امسال نتونه درسهاش رو پاس کنه.»
آقامصطفی زود برگشت مشهد. به گمانم ده روز مشهد بود. یک روز که داشتم ریاضی میخواندم صدای آشنایی توجهام را جلب کرد: «سلام عمو!»
دویدم بیرون.
آقام بعد از سلام و روبوسی گفت: «عمو جان، مگه قرار نبود بعد از امتحانای زینب بیایی.
آقامصطفی گفت: «عموجان من اینجا باشم، زینبخانم بهتر میتونه درس بخونه. کمکش میکنم.»
گفتم: «غافلگیرم کردی مصطفی! دیشب که زنگ زدی نگفتی داری میای.»
آقامصطفی گفت: «دیگه نمیتونستم تحمل کنم. یکدفعه زدم به راه!»
⬅️ ادامه دارد ......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#افزایش_ظرفیت_روحی 52
❇️ هنر تشخیص مصداق
🔶 یکی از خصوصیات امتحانات الهی اینه که مملو از "ابهام" هست. واقعا در خیلی از موارد، آدم نمیدونه عکس العمل درست چیه؟🤔
💢 این خاصیت امتحانه. اگه قرار باشه امتحانات الهی همش واضح باشه دیگه اسمش رو نمیشد بذاری امتحان!
👈🏼 امتحان زمانی ارزشمند هست که ابهام داشته باشه.
- ببخشید یه سوال؟
- بفرمایید.
- یه نفر اومده سراغ من و ازم پول قرض میخواد بهش بدم یا نه؟! آدم بد حسابی بوده!🙄
- آفرین چه سوال خوبی کردی. جواب اصلیش اینه که "خودت" باید تشخیص بدی که بهش قرض بدی یا نه.
من به صورت کلی تو رو راهنمایی میکنم ولی تشخیص مصداقش که آیا الان باید پول قرض بدی یا نه به عهده خودته.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هفتاد_و_یکم
💠سردار یک ریال حق ماموریت نگرفت!
تاکنون این را نگفته ام اما اکنون که ایشان شهید شده اند میگویم که سردار سلیمانی یک ریال حق ماموریت نگرفت؛ گاهی به من می گفت که من در خرج زندگی زن و بچه ی خود می مانـم .
💢راوی : حجت الاسلام علی شیرازی، نماینده ولی فقیه در نیروی قدس سپاه
🕊🌹🥀🕊🌹🥀🕊
چشمهای خسته ات...
گواهی می داد چشم انتظاری!
َ ِگلویت... حکایت بغضی عجیب داشت!
ِ نگاه آرام و سکوت بیشت
ِ تسبیح را آرام چرخاندنت... آشوب دلت را گواهی میداد!
دارم باخودم فکر میکنم : حالا، آرام گرفته ای ، وقتی چشمت... روشن شده به جمال عقیله ی خاتون!
از ته دل میخندی ؛ وقتی رفیقان قدیمی ات را دیده ای!
حالا و مثل همیشه در دفاع از حرم عمه سادات سنگ تمام گذاشتی!
راحت بخواب سردار!
ما فرزندان این مرز و بوم
دست از دفاع بر نمیداریم!
ما راهت را، ایمان و اعتقادت را،
و عشق و آرمانت را ادامه خواهیم داد
راحت بخواب سردار،حرم بی مدافع نمی ماند!
تنها دلمان برایت تنگ خواهد شد!
راحت بخواب سردار!
شهادتت مبارک؛ حاج قاسم!
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
دغدغه عظمای ولایت؛
#معیشت_مردم
#کرونا
#همدلی و #مواسات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
77.Mursalat.01-07.mp3
4.24M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺 #درسهایی_از_قرآن 🌺
🌸 تفسیر قطره ای🌸
💐 #قرآن_کریم 💐
استاد گرانقدر
حجت الاسلام و المسلمین
#حاج_محسن_قرائتی
🌸#سوره- مرسلات🌸
💐#آیات-1-7💐
💐 #التماس_دعای_فرج 💐
🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه شهداء بویژه سردار حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش - امام شهداء و اموات🌿
هر روز با تفسیر یکی از سوره های جزء ۳۰قرآن کریم
توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab🇮🇷〰〰〰〰🌷
خورشید صفت بخند
بر هر چه که هست🌱
بر شاخه ی صبح🌤
خنده هایت زیباست😍
#هفدهم اسفند سالروز شهادت
#شهیدمحمدابراهیمهمت
#روزتون_متبرک_به#لبخند_شهداء✨
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#مناسبت
#هفدهم_اسفندماه
#سالروز_شهادت
🌷شهید اکبر عابدینی برزی🌷
این شهید بزرگوار در تاریخ 1340/10/1 درروستای برز نطنزدرخانواده ای مذهبی دیده به جهان گشود.تحصیلاتش را تا دانشگاه رشته ریاضی ادامه داد ، دانشجو ترم آخر بود که جنگ تحمیلی سبب شد تا از ادامه را کنار گذاشته و به دفاع از میهن اسلامی بشتابد ، با عضویت در سپاه راهی جبهه جنگ شد و مشغول مبارزه با دشمن شد تادین خود رابه وطن ادا کند.بعداز مدتی که جبهه بود،ازفرمانده خود فرصت خواست تا برای 10روز به خانه برگردد.
بااین عنوان که دینم کامل نشده ومیخواهم برای تکمیل دین برگردم.
هدف ایشان از کامل شدن دین ازدواج به فرموده پیامبر گرامی بود.
با این هدف برگشت ودر سالروزتولد بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا(س) قرار عقد راگذاشت ومراسمی بسیارساده وبدون تشریفات داشت.
روز موعود میخواست برگردد که به او گفتند:تازه دامادی چند وقتی بمان وبعد برو .
ایشان گفتندچون به فرمانده قول دادم باید بروم.برگشت وبه فرمانده گفت امروز دینم کامل شده وآماده شهادتم که یک هفته بیشترطول نکشید و
سرانجام پس از چندسال دفاع از وطن
درتاریخ1365/12/17 در منطقه شلمچه ، عملیات کربلای پنج به درجه رفیع شهادت نائل گردید.
✅ خصوصیات اخلاقی شهید؛
شجاعت، ولایتمداری،احسان به فقرا ازصفات بارز ایشان بود.
شب زنده داربود وبه نماز اهمیت زیادی میداد.
وقتی کار خیری انجام میداد مخفیانه بود وهیچ گاه راضی به افشای آن نبود زیرا کاررابرای خدا میدانست،نه مردم
⚘روحش شاد ویادش گرامی با ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
16.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#هفدهم_اسفندماه
#سالروز_شهادت
#شهید اکبر عابدینی برزی
بدینوسیله از #همسر_محترم
شهید گرانقدر#اکبر_عابدینی_برزی
بابت ارسال #کلیپ سپاسگزاریم .
یاد شهداء ذکر#صلوات
🔹#باز_نشر_کلیپ-با-لینک-کانال#بلامانع می باشد.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
‼️کیفیت سجده سهو
🔷س 5313: کیفیت سجده سهو به چه شکل است؟
✅ج: برای سجده سهو باید پس از سلام نماز فوراً به نیّت سجده سهو، پیشانی را بر چیزی که سجده بر آن صحیح است بگذارد و بنابراحتیاط بگوید: «بسم اللَّه و باللَّه، السلام علیک ایها النّبیُّ و رحمة اللَّه و برکاته» سپس سر از سجده بردارد و دوباره به سجده رود و ذکر سجده سهو را تکرار کند؛ آن گاه سر از سجده بردارد و تشهد بخواند و سلام دهد.
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🔰خطر کرونا بیشتر از سال گذشته است
👈 همه باید به دستورات ستاد ملی مبارزه با کرونا عمل کنند
🔻 رهبر انقلاب: سال گذشته مسئولین راجع به کرونا هشدار دادند و مردم در ایّام عید کاملاً ملاحظه کردند. امسال من احساس میکنم که خطر از سال گذشته بیشتر است؛ امسال هم بایستی همه رعایت کنند. هر چه ستاد ملّی کرونا گفت [باید رعایت شود]؛ اگر سفر را ممنوع کردند، [مردم] سفر نروند؛ هر چه را لازم دانستند انجام بدهند. بنده که مثل سال گذشته قطعاً سفر نخواهم رفت؛ و هر چه ستاد ملّی در این زمینه بگوید [رعایت میکنم]. ۹۹/۱۲/۱۵
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_سوم
#قسمت ۲۱
مادرم گفت: «خوب کردی. زینب داشت تلف میشد. نه خواب داشت نه خوراک!»
آن روز تا غروب آقامصطفی مسائل ریاضی را برایم حل میکرد و توضیح میداد.
بعد از امتحانهایم آقامصطفی به پدرم گفت: «من میخوام زینبخانم رو ببرم خونۀ خودمون. اینطوری نمیتونم ادامه بدم. راه دوره، رفت و آمد سخته، من باید برم سرکار.»
پدرم گفت: «مگه قرار نیست عروسی بگیرین؟»
مصطفی گفت: «متأسفانه نمیتونیم، هزینهاش رو نداریم.»
پدرم گفت: «از اول ما برای خیلی چیزها کوتاه اومدیم. زینب دختر پاک و سادهای بود، اما مراسمش رو طوری گرفتیم که بعضیها فکرهای ناجوری به سرشون زد. پرسیدن موضوع چی بوده که شما اینطوری دخترتون رو عروس کردین؟ کسی باور نکرد که زینب خودش قبول کرده! من قبل از زینب یازده تا بچه عروس و داماد کردم. بزرگ فامیل و محله هستم. مردم انتظار زیادی داشتن. حالا شما بدون عروسی، بدون خرید، بدون جهاز میگی میخوام زینب رو ببرم؟ کجا میخوای ببری؟»
آقامصطفی که سرش پایین بود گفت: «میبرم خونۀ پدرم.»
آقام سری تکان داد و گفت: «کار عاقلانهای نیست. از تواضع و مهربونی زینب سوء استفاده نکنین. حداقل جایی رو اجاره کن دو تیکه اسباب بخر. ما هم جهازش رو کامل میکنیم. بعد زنت رو ببر.»
آقامصطفی گفت: «شما درست میگین، ولی من اونجا، زینب اینجا، نمیتونیم دوری هم رو تحمل کنیم. زینب که پیشم باشه، من کار میکنم. خونه اجاره میکنم.»
پدرم چیزی نگفت. رو برگرداند و از اتاق خارج شد. من با مادرم صحبت کردم. مادرم گفت: «برای ربابه خواستگار اومده، ربابه داره عروس میشه. قراره بریم خرید. اگر تو هم با ما راه میاومدی برای تو هم خرج میکردیم.»
چمدانم را بستم. غیر از لباسها، کتابها و وسایل شخصیام چیزی برنداشتم. از خانه آمدم بیرون. مادرم گفت: «درِ این خونه همیشه به روی تو بازه. هر وقت دلتنگ شدی برگرد.»
از داخل باغ و از زیر سایۀ درختان گذشتیم. روز بسیار گرمی بود. چمدانبهدست کنار راه ایستادیم.
بعد از ساعتها نشستن داخل اتوبوس در هوای تیرماه، بالاخره به خانه رسیدیم. باز هم کسی منتظرمان نبود، اما این بار اوضاع خانه فرق کرده بود. اتاقها و هال تکمیل شده بود. فقط مانده بود کابینت آشپزخانه. یکی از اتاقها برای خواهرهای آقامصطفی بود و یکی برای پدر و مادرش. من چمدانم را در هال گذاشتم و تصمیم گرفتم تا پایان این راه صبور باشم.
شبها ما داخل اتاق میخوابیدیم. کتابخانۀ پدرشوهرم داخل اتاق بود و او هر از گاهی برای گذاشتن یا برداشتن کتاب وارد اتاق میشد. کمد دیواری اتاق هم پُر بود از لباسها و وسایل مادرشوهرم. در آن خانه من اصلاً احساس نمیکردم تازهعروس هستم، بیشتر حالت مهمان داشتم. مادرم مرتب زنگ میزد و میگفت: «بیا زابل تا زمانی که برایت عروسی بگیرند.»
بعد از یک ماه، به اصرار مادرم برگشتم زابل. مثل ماهی دوزیستی شده بودم که نه طاقت خشکی داشت نه تحمل دریا. وضعیت روحیام بههم ریخته بود. عصبی و زودرنج شده بودم. آقامصطفی آمد دنبالم. مادرم گفت: «شما اینجا بمون، همین جا برو سرکار.»
آقامصطفی گفت: «زنعمو خودتون میدونین که من تکپسرم. نمیتونم بیام زابل. باید مشهد باشم، پدر و مادرم به من نیاز دارن، باید دنبال کار باشم، من نمیتونم عروسی بگیرم. از زینب هم نمیتونم دور باشم.»
مادرم گفت: «دوست و آشنا پشت سر ما حرف میزنن. تا حالا سابقه نداشته یک دختر شونزدهساله مثل یک زن بیوه بره خونۀ شوهر. به فکر آبروی ما هم باشین.»
آقامصطفی با جدیت گفت: «زن عمو فکرتون رو با این حرفها مسموم نکنین. این رسم و رسوم رو کی گذاشته؟ آیه که نازل نشده حتماً باید عروسی بگیرن. ما خودمون میتونیم سرمشق جوونهایی باشیم که پول ندارن. میتونیم بدعتگذار رسمهای نو باشیم. در ضمن، ما که برای عقدمون جشن خوبی گرفتیم!»
مادرم با درماندگی گفت: «چی بگم؟ پس حداقل یککم جهاز درست کردم، اینها رو ببرید که زینب غریبی نکنه. احساس کنه خونۀ خودشه.»
امصطفی گفت: «نه نمیبرم. اولاً جا نداریم؛ ثانیاً شما دارین برای ربابه جهاز درست میکنین، روتون فشار میاد.»
به اصرار مادرم، دو تا پتو، چند تا کارتن ظرف و مقداری وسایل تزیینی با خودمان بردیم.
زندگی ما یک زندگی عاشقانه بود. خیلی همدیگر را دوست داشتیم، اما یک سری مادیات باعث شد .....
⬅️ ادامه دارد .......
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷