#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سیزدهم
#قسمت ۴۰
اسمش امیر است و فوق دیپلم فیزیک دارد. اعزامی تهران است و شجاع و باجرئت نشان میدهد. میگویم: «بفرما در خدمتیم!»
منطقه را میشناسم و مسائل امنیتی را فوت آبم. نمیخواهم اسلحه همراهمان ببریم. اسلحه شجاعت میآورد ولی امنیت نمیآورد. هر کس ما را مسلح ببیند شاخ شده و برایمان دردسر درست میکند. در نتیجه سعی دارم به عنوان رهگذر و نیروی بومی دنبال توپ کوره بگردم.
به منزل میرویم و تا غروب صبر کرده و برنامهریزی میکنیم. لباس محلی میپوشیم و عصر به طرف عراق راه میافتیم. یک دستگاه دوربین شکاری دارم که با خودم میبرم تا خودمان را شکارچی معرفی کنیم. درّه و صخره و کورهراهها را پشت سر گذاشته و در سکوت مطلق شب از راههای باریک مالرو میگذریم. حدود چهل و پنج کیلومتر راه میرویم تا نزدیک صبح به روستای «بِنگرد» عراق میرسیم.
با دوربین از دور روستا را دید زده و میبینم زنی میانسال مشغول کار است و هیزم برداشته و دارد تنورش را روشن میکند. خانهاش آخر روستاست و دیوار گلی کوتاهی دارد. یواشیواش به طرفش میروم و به زبان کردی خاله صدایش میکنم و میگویم: «سلام پوره.»
ـ علیک سلام.
جواب میدهد و همچنان مشغول کارش میشود. میگویم: «پوره خیلی گشنهایم، یه کم نان میدی بخوریم؟»
ـ مال کجایین؟
ـ کرد عراقی، پیشمرگ مام جلال طالبانی !
محل نمیگذارد و هیزمها را جابهجا میکند. میگویم: «مال بارزانی هستیم!»
سکوت میکند و جواب نمیدهد. میگویم: «عضو خباتیم !»
اعتنایی نمیکند و کنار تنور میرود و هیزم را داخل تنور میچیند. میگویم: «رزگاری، دموکرات، کومله !»
هیچ جوابی نمیدهد و بی محلی میکند. اسم همه گروهها را میبرم ولی باز هم جواب نمیدهد و بی تفاوت به کارش ادامه میدهد. میگویم: «اگر راستشو بگم پناهمان میدی؟»
ـ آری.
تقویم جیبیام را در میآورم و عکس امام خمینی را نشانش میدهم و میگویم: «ما پیرو ایشانیم. باور میکنی؟»
با لهجه کردی میگوید: «پازدارین؟»
ـ آره.
تقویم را از دستم میگیرد و عکس امام را بوسیده و روی چشمش میمالد و میگوید: «بانی چاو ، بیایین تو.»
وقتی میبینم راه و سیرۀ امام چنان در دل این زنِ کُرد عراقی نفوذ کرده که حاضر است جانش را به خطر بیندازد و کمکمان کند، اشک شوق در چشمانم حلقه میزند و خدا را شکر میکنم.هنوز آفتاب نزده با چای داغ و نان گرم و تخممرغ محلی صبحانهای برایمان درست میکند و میآورد. خوشحالیم که ما را پذیرفته و لو نمیدهد. میگوید: «برای چی به اینجا آمدین؟»
ـ پوره، شما کُردین و مام کُردیم. این صدام لعنتی یک ساله هر روز شهر ما رو با توپخانه میزنه و زن بچه مردم را میکشه.
ـ میدانم این توپ کورهس!
جالب است که اینجا هم به توپ کوره مشهور است. میگوید: «میدانم کجاس.»
با امیر از خوشحالی پر در میآوریم. میگویم: «کجاس؟»
ـ توی دشته، وقتی شلیک میکنه صداش آبادی ما رو هم میلرزانه. توی دشت محرمه. مینگذاری شده. اگه خرگوشم بره اونجا کشته میشه.
ـ شما جاشو نشان بده، بقیهش با خدا.
ـ پسرم خوابه. بذارین بیدارش کنم. وقتی خواست گوسفنداشو ببره صحرا، میگم نشانتان بده.پسرش محمد را از خواب بیدار میکند و آفتاب نزده خودمان را استتار کرده و با گله گوسفند از منزل خارج میشویم تا کسی متوجه حضورمان نشود. ده کیلومتری راه میرویم و از بوتههای گون و درختچهها گذر کرده و به بالای قله میرسیم. بِنگرد در دامنه کوه قرار دارد و بعد از آن تا چشم کار میکند دشت هموار است. محمد محل توپ کوره را از دور به ما نشان میدهد. ده کیلومتر در دل دشت با ما فاصله دارد. میگوید: «باید تا عصر صبر کنین تا محل دقیقش رو بفهمین.»
از محمد تشکر میکنم و میگویم: «تو برو و عصر بیا دنبال ما.»
ساعت حدود یازده صبح است و به دشت خیره میشویم. جادهای خاکی از دوردست پیداست و چیز دیگری نمیبینیم. عصر شده و زمان شلیک توپ کوره فرامیرسد. یک دستگاه خودرو آیفا با جیپی از دور نمایان شده و به دل دشت میآیند. با دوربینم نگاه میکنم و میبینم به خاکریزی رسیده و توقف میکنند. انگار تور استتاری را کنار زده و لولۀ توپ کوره را از داخل کانال بیرون میکشند. پنج گلوله توپ شلیک میکنند و توپ را سر جایش گذاشته و میروند. هوا تاریک شده و محمد به دنبالمان میآید. از قله سرازیر میشویم و در بین گلۀ گوسفندان پناه گرفته و دولا دولا راه میرویم تا به منزل پوره میرسیم.
پوره میگوید: «پسرم پیدا کردی؟»
ـ بله پوره، خدا خیرت بده.
بعد میگویم: «پوره یه خواهشی ازت دارم، برام انجام میدی؟»
ـ من برای خمینی (ره) جان میدم.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سیزدهم
#قسمت ۴۱
من برای خمینی جان میدم.
با خوشحالی به امیر اشاره کرده و میگویم: «این دوستم رو توی خونهات مخفی کن تا من برم و برگردم.»
دستش را روی چشمش میگذارد و میگوید: «بانی چاو.»
امیر با تعجب میگوید: «میخوای کجا بری؟»
ـ کاری نداشته باش. همین جا بمان تا برگردم.
ـ منم همرات میآم.
نه. اینجا مطمئنتره، استراحت کن و انرژیت رو نگه دار تا برگردم. به هیچوجه از منزل بیرون نرو و خودت رو آفتابی نکن.
با دلخوری میپذیرد و بهسرعت راه سردشت را در پیش گرفته و صبح زود به منزلم میرسم.
لازم نمیبینم به سپاه گزارش دهم و امیر را منتظر بگذارم و کار را عقب بندازم. تعدادی نارنجک و اسلحه در منزل دارم که برای روز مبادا نگه داشتهام. تا غروب صبر کرده و به راه حل نابودی توپ کوره فکر میکنم. بعد از استراحتی کوتاه، دوش گرفته و هر چه به ذهنم فشار میآورم به راه حلی نمیرسم. به سعدا و بچهها هم چیزی نمیگویم. عاقبت به یاد شیطنتهای دوران کودکی میافتم.در کودکی دوستی داشتم که از خاک رُس گردهسور، مجسمۀ حیوانات و اسباببازی درست میکرد و جلو آفتاب میگذاشت؛ بعد از خشک شدن میآورد و میفروخت. کاسبی خوبی داشت و همیشه پولدار بود. یک روز با خودم گفتم چرا من هم این کار رو نکنم و پولدار نشم؟ خاک رُس گردهسور را آوردم و با آب مخلوط کردم. مرغ و خروس و ماشین و الاغ و اسب درست کردم و جلو آفتاب گذاشتم تا خشک شود. همین که آفتاب به آنها تابید و نیمه خشک شدند، شاخ گاوم دو شقه شد، گوش خرَم شکست. دم اسبم ترَک خورد، تاج خروسم تکه تکه شد. هنوز کاملاً خشک نشده بودند که اعضای بدنشان تکه پاره شد و فرو ریخت.
روز بعد یکی از مجسمههای دوستم را خریدم و به زمین کوبیدم. خشک و محکم بود و از هم جدا نمیشد. وقتی خوب دقت کردم دیدم موی بُز با گِل رس مخلوط کرده و مجسمه ساخته است. به همین خاطر ترَک برنمیداشت و دوام میآورد.
به گردهسور میروم و کولهپشتیام را از خاک رُس پُر کرده و به منزل میآورم. بعد از شام هشت عدد نارنجک برمیدارم و زیر خاک رُس کولهپشتیام جاسازی میکنم و به طرف عراق راه میافتم. این بار کلتم را نیز همراه میبرم.
سُعدا دیگر عادت کرده و هیچ وقت نمیپرسد چهکار میکنم و کجا میروم. به این شرایط عادت دارد و چیزی نمیپرسد. من هم فکر میکنم هر چه کمتر بداند، خیالش راحتتر است و کمتر آشفته میشود. حتی شبها هم پیشش نمیمانم و تربیت فرزندانم را فراموش کرده و به او سپردهام. میداند احزاب ضد انقلاب رویم حساساند و اصرار نمیکند در منزل بمانم.قبل از طلوع آفتاب به بنگرد میرسم. امیر انگار چندین ساله در غربت مانده و مرا ندیده است بغلم میکند و سیر میبوسد. خاک رُس را با آب مخلوط کرده و بهم میزنم تا کاملاً چسبناک شود. وقتی خوب ورز میدهم، تکه تکه مچالهاش میکنم و داخل کولهپشتیام میگذارم. امیر هی میپرسد: «این چیه؟»
ـ تی ان تی سردشته!
ـ از کجا آوردی؟ میخوای چهکار کنی؟
ـ از معدن محلی. کارش درسته، نگران نباش.
خوشحال میشود و توی کارم دخالت نمیکند. گِل رُس تنها ایدهای است که برای نابودی توپ کوره در نظر گرفتهام. تا اینجا
فقط سعی داشتیم او را پیدا کنیم. به راهحل مناسبی برای انهدامش فکر نکرده بودیم. استراحت نکرده با گلۀ گوسفند محمد راهی قله میشویم. زیر گونها پنهان میشویم و هنگام عصر عراقیها سر میرسند و دوباره توپ کوره را راه میاندازند و چند گلوله شلیک میکنند. با شلیک هر گلوله توپ، کلی حرص میخورم و تحمل میکنم. طبق معمول توپ را استتار کرده و وارد کانال میکنند و میروند. مکان دقیق توپ کوره را به
ذهنمان میسپاریم. حالا نمیدانیم توپ کوره نگهبانی هم دارد یا بدون محافظ است.
کلافه میشویم و با تاریکی هوا به طرف توپ کوره راه میافتیم. چند کیلومتر راه رفته و به نزدیکش میرسیم. متوجه میشویم وارد منطقه مینگذاری شدهایم. تا امروز هیچ مینی را خنثی نکردهام ولی خدا را شکر امیر وارد است. سرنیزه را در آورده و به دستش میدهم. لطف خدا شامل حالمان شده و مسیر را بدون هیچ مشکل طی میکنیم. حدود ده پانزده مین از سر راهمان برداشته و کناری میچینیم.
امیر مجرد است و دلم نمیخواهد جلوتر از من حرکت کند و ناکام شهید شود ولی مینیاب خوبی است و بهتر از من خنثی میکند. به ناچار پشت سرش حرکت میکنم و هر وقت خسته میشود، جلو میافتم و مینها را خنثی میکنم ولی کارایی امیر را ندارم و با ترس و وحشت جلو میروم. از نیروهای عراقی خبری نیست و انفجار یک مین میتواند آنها را به اینجا بکشاند. هر چه جلوتر میرویم ترسم بیشتر میشود ...
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سیزدهم
#قسمت ۴۲
هر چه جلوتر میرویم ترسم بیشتر میشود و نمیدانم امیر هم میترسد یا بیخیال است.
زرنگی از ما نیست و معبر با لطف خدا باز میشود. در تاریکی دشت و دل میدان مین دشمن، بدون آموزش نظامی و داشتن هیچ امکاناتی تا اینجا پیشروی کردهایم. فقط خدا راهنمای ماست. امام میفرماید «امداد غیبی است» و ما هم باور داریم. از مین میترسم ولی انگیزهای قوی دارم.
به کانالی میرسیم که توپ کوره داخل آن پنهان است. رویش را پوشانده و استتار کردهاند. اطرافمان را خوب دید میزنیم و از نگهبان خبری نیست. حالا به این هیولای غولپیکر رسیدهایم که نمیدانیم باید چهکارش کنیم. توپ لوله بلند فرانسوی با چهار چرخ لاستیکی که برد زیادی دارد و صدای وحشتناکی ایجاد میکند. نمیدانیم چطور با این اژدهای فولادی بجنگیم. اگر قطعاتش را برداریم، فردا میآیند و قطعات جدید برایش میآورند. حتی نمیتوانیم تکانش دهیم و راه نابودیاش را نیز بلد نیستم. راهحلی به ذهن امیر هم نمیرسد. به گمانم راه بیهودهای پیمودهایم و ایده گل رُُس هم شاید زورش به این توپ فولادی نرسد.
اگر با نارنجک منهدمش کنیم صدای انفجارش در دل شب میپیچد و عراقیها را باخبر میکند. ما هم با پای پیاده و راه طولانی فرصت بازگشت را از دست میدهیم و جانمان به خطر میافتد.
بچههای رزمنده در جبههها با لولۀ آب، موشک کاتیوشا شلیک میکردند ولی ما زورمان به این غول بی شاخ و دُم نمیرسد و نمیدانیم چهکارش کنیم. فقط میماند شیطنت دوران بچگی و ایدۀ گِلبازی دوران کودکیام. آرامآرام گل رس مچالهشده را که خمیرمانند شده، دور نارنجکی میمالم و با ترس و لرز ضامنش را میکشم و داخل لوله توپ کوره میگذارم. امیدوار میمانم تا چسپندگی گل رُس به عنوان ضامن موقت نارنجک عمل کند و دستگیره را ساعتی نگه دارد تا ما از منطقه دور شویم و سپس منفجر شود. نفسم حبس میشود و هر لحظه منتظرم نارنجک بترکد و عملیات لو برود و خودمان هم شهید شویم. خوشبختانه گل رُس اولین نارنجک خوب دوام میآورد و به عنوان ضامن موقت، دستگیره نارنجک را نگه میدارد. من هم خوشبینتر از قبل بقیه نارنجکها را با قطر بیشتری از گل رُس میپوشانم و داخل لوله توپ کوره میچینم. دعا میکنم و امیدوار میمانم این بار شاخ بُزَم و دُم خرَم و یال اسبم چند ساعتی مقاومت کند و نشکند تا ما از منطقه دور شویم!
اگر گل رُس را با موی بُز مخلوط میکردم هرگز نمیشکست، ولی خواستهام عملی نمیشد و کار بیهودهای انجام داده بودم. از خدا میخواهم فردا که توپ کوره در معرض تابش نور آفتاب قرار میگیرد، گل رُس ترک بردارد، تکه تکه شود و چاشنی نارنجکها رها شده و عمل کند و توپ کوره را منهدم کند.
روشی کودکانه است ولی چاره دیگری ندارم و راه دیگری به ذهنم نمیرسد. شاید هم گل رُس سفت شود و مانند ضامن اصلی نارنجک عمل کند و هرگز نگذارد دستگیرهها رها شوند و زحمتمان هدر برود. شایدم عمل کند و نارنجک زورش به توپ کوره نرسد. نمیدانم ولی فکر دیگری به ذهنم نمیرسد و باید به همین بسنده کنم. فکر دیگری برای نابودی این غول فولادی ندارم. فقط میخواستم سریعتر پیدایش کنم. حالا که پیدایش کردهام به فکر نابودیاش افتادهام که فرصت چندانی ندارم. با این حال دلم خوش است که کاری کردهام و بهتر از هیچ است.
کارمان تمام شده و باید برگردیم. به فکرم میرسد عقب عقب راه برویم و آثار و رد پای خودمان را با دست پاک کنیم. اگر فردا عراقیها متوجه حضورمان شوند، شک کرده و حتماً توپ کوره را بازرسی میکنند و زحمتمان هدر میرود. با دست خالی چاله چوله ها
را پُر و جای پاها را صاف میکنیم و به میدان مین میرسیم. علاوه بر اینکه گودی جا پاها و زانوان و آرنجمان را با خاک پر میکنیم، مینهای بیرون آمده را سر جایشان کاشته و با خاک میپوشانیم تا دیده نشوند.
با امیدواری از منطقه دور میشویم و صبح به بالای قله میرسیم. امیر هی میپرسد: «کی منفجر میشه، این تی ان تی سردشت چه جوری عمل میکنه؟» به ذهنش هم خطور نمیکند مأموریتی به این خطرناکی و سه شبانهروز پیادهروی طولانی در دل خاک دشمن به فکری چنین بچهگانه گره خورده باشد.
میترسم اگر واقعیت را برایش بگویم مسخرهام کند. تهرانی زبر و زرنگ و شجاعی است که تحصیلات فیزیک دارد. اگر عملیات موفق نشود پاک آبرویم را میبرد. از رفتارش پیداست باورش شده این گِل رُس تی ان تی محلی است!
هوا روشن میشود و ساعت از هفت و هشت و نه صبح، به ده و یازده و دوازده ظهر میرسد. تابش نور خورشید بیشتر میشود و از انفجار خبری نیست. دلهره میگیرم و دست و پایم میلرزد.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_سیزدهم
#قسمت ۴۳
هوا روشن میشود و ساعت از هفت و هشت و نه صبح، به ده و یازده و دوازده ظهر میرسد. تابش نور خورشید بیشتر میشود و از انفجار خبری نیست. دلهره میگیرم و دست و پایم میلرزد. با خودم میگویم: «خاک بر سرت سعید، چطور نفهمیدی لوله توپ کوره نمیذاره آفتاب به گل رُس بخوره و خشک بشه!»
ساعت از دو و سه و چهار و پنج بعدازظهر هم میگذرد. کلافه و گرسنه و تشنه، سردرگم نشستهایم و از انفجار خبری نیست. طبق معمول کامیون و جیپ عراقی از راه میرسند و یکراست به طرف توپ کوره میروند.
از خودم بدم میآید. زیر بوتههای گون قایم شده و با دوربین نظارهگر کار بیهوده خودم هستم. سکوت و نگاه مردّد امیر روی صورتم سنگینی میکند. عراقیها پیاده شده و مهماتشان را به سمت توپ میبرند. لوله توپ کوره را از داخل کانال بیرون میکشند. ناگهان صدای انفجار مهیبی منطقه را میلرزاند. هفت هشت نفر عراقی که از ماشینها پیاده شدهاند، روی زمین
میافتند و از جایشان بلند نمیشوند. با دوربین صحنه را دید میزنیم و کیف میکنیم. جیپ و آیفا آتش گرفته و دودشان به هوا بلند میشود. نماز شکر میخوانیم و بهسرعت به طرف منزل پوره راه میافتیم. همین که به منزل میرسیم، شادمانه به پوره میگویم: «تمام شد پوره.»
با خوشحالی میگوید: «صداشو شنیدم!»
جای تعلل و استراحت نیست. هر لحظه ممکن است نیروهای عراقی رَدمان را بزنند و دنبالمان بیایند از پوره تشکر کرده و بهسرعت خاک عراق را پشت سر گذاشته و وارد کردستان خودمان میشویم.
خستهایم و نیاز به استراحت داریم. ولی از ترس کومله و دموکرات نمیتوانیم بین راه توقف کنیم. در راه بازگشت با شادی و خوشحالی شوخی میکنیم.
امیر میگوید: «معدن این تی ان تی کجاس؟ چقدر قدرت داره؟!»سردشته، هر چه دیرتر منفجر بشه، قدرتش بیشتر میشه.
کاملاً مجذوب موضوع شده و شایدم دنبال معدنش میگردد تا به نام خودش ثبت کند! در این مدت همهاش در فکر بودم اگر عملیات شکست بخورد چگونه سرم را جلو امیر بلند کنم. خدا خواست که شرمنده و خجالتزده نباشم.
در راه بازگشت سبکتریم و تندتر راه میرویم. به امیر میگویم: «شاهد باش و به بچههای سپاه بگو تی ان تی سردشت چقدر قدرت داره.» به منزل میرسیم و دوش میگیریم. سُعدا غذایی آماده کرده و میخوریم. تا شب میخوابیم. شب به سپاه رفته و گزارش عملیات را میدهیم. شر توپ کوره را از سر مردم سردشت کم کردهایم.
همه خوشحال میشوند و تشکر میکنند. از طرف سپاه صدهزار تومان پول نقد و چند قاطر خوار و بار و برنج و روغن و قند و شکر برای پوره میفرستند و از او قدردانی میکنند.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_چهارده و پانزدهم
#قسمت ۴۳
#خاله غنچه
خاله غنچه دوست داشت چند تا بچه جنگزده بیاورد و بزرگ کند. ولی مامرحمان و علی مخالفت کردند. این فکر توی سرش افتاده بود و دنبال فرصتی میگشت تا عملی کند. میگفت: «من که نتونستم تو این دنیا کار خیر و ثوابی انجام بدم. حتی نتونستم مکه برم و استخوانم رو حلال کنم. دوست دارم چند تا بچۀ یتیم بیارم و بزرگ کنم، شاید عاقبت به خیر بشم. وظیفۀ بندگی رو انجام میدم، خدا هم خودش قبول میکنه.»
علی هی میگفت: «مادر این فکر رو از سرت بیرون کن. دست بکش روی نوههای خودت. فرزندخوانده مشکل داره. بزرگ بشه باید توی خانواده محرم و نامحرم رعایت بشه. این کار سختیه. سه خواهر و برادرزادههام تو این خونه زندگی میکنن. مشکل پیدا میکنن. با خودتم نامحرم میشه و زندگی سخت میشه.»
خاله غنچه گوش نمیداد و روی تصمیمش مصمم بود. به پرسنل بیمارستان سردشت سپرده بود اگر بچۀ بیسرپرست و یتیمی روی دستشان ماند او را خبر کنند تا برود بیاورد و بزرگ کند.
جنگزدگان و آوارگان عراقی زیادی توی شهر ول بودند و گاهی
میآمدند و میرفتند. بعضیها نمیتوانستند از بچههایشان نگهداری کنند و همین که بچه را به دنیا میآوردند، رهایش میکردند.
خاله غنچه به حرف کسی اعتنا نمیکرد. ولی حضرت امام و سعید را خیلی دوست داشت. میگفت: «هر کس اینا را دوست داشته باشه منم دوسش دارم. هر که با اینا بد باشه منم باهاش بدم.»
#فصل_پانزدهم : شیمیایی
در هفتم خرداد سال 1366 مصادف با شب عید سعید فطر میشنوم ملاعظیمی در حالی که نماز مغرب را در مسجد ادا کرده و در حال رفتن به طرف خانه برای صرف افطار بوده، توسط کومله ترور میشود. وقتی خبر را میشنوم به بالای سرش در بیمارستان میروم. سر ملاعظیمی را روی زانویم میگذارم و اشک میریزم. هنوز جان دارد و به چشمانم نگاه میکند. ذکر خدا میگوید و آرامآرام چشمانش را میبندد و شهید میشود.
جریان شهادتش را از پسرش خالد میپرسم. او میگوید: «حاج آقا در حالی که از مسجد خارج شده و به دم درِ خانه رسیده بود، به طرفش شلیک میکنند. با شلیک چند گلوله متوجه خطر شدم و بدو بدو به طرفش رفتم. با اسلحه یوزی به طرفش شلیک کرده بودن و تیر به سرش خورده و از پشت چشمش بیرون زده بود. حمله کردم تا یکی از تروریستها رو دستگیر کنم. به یک متری تروریست رسیدم. دو نفر دیگه سه گلوله به طرفم شلیک کردن، ولی به من اصابت نکرد. تا اومدم حاج آقا رو بلند کنم و نجات بدم، تروریستها فرار کردن. بارها بهش اخطار کرده بودن دست از حمایت جمهوری اسلامی برداره و خودش رو تسلیم کومله و دموکرات کنه ولی حاج آقا بهشون محل نذاشته بود. معتقد بودن حاج آقا کومله و دموکرات و ضد انقلاب رو نابود کرده. شبانهروز خونهمون پُر بود از اعضای سرخورده و فراری کومله و دموکرات که میآمدن توبه کنن و تسلیم دولت بشن. حاج آقا هم براشون اماننامه صادر میکرد. ضد انقلاب میگفت ملاعظیمی با این کارش کومله و دموکرات رو نابود کرده و بیشتر نیروهاشون رو از حزب جدا کرده.»
آنقدر عصبانی میشوم که با چشمانی گریان از بیمارستان بیرون میزنم و دربهدر دنبال قاتلین ملاعظیمی میگردم. میفهمم ضارب شخصی به نام صالح کوملهای بوده که چند وقت پیش با نیرنگ توبه آمده بود و خودش را تسلیم دولت کرده بود. او به همراه فردی به نام آقایی دست به این جنایت فجیع میزنند و ملاعظیمی بزرگوار را به شهادت میرسانند ولی پس از ترور فرار کرده و دوباره به کومله میپیوندند. روز تشیع جنازۀ شهید ملاعظیمی در خردادماه، باران تندی میبارد و همه را متعجّب میکند. بعد از هر بمبارانی معمولاً ستون پنجم گزارش حادثه و خسارات وارده و میزان تخریب و محل بمباران را برای دشمن میفرستاد. بعضی مزدوران مخفیانه از محل بمباران تصویربرداری کرده و به خارج از کشور ارسال میکنند. آموزش دیده بودیم به عنوان امدادگر در محل بمباران حاضر شده و تحرکات ستون پنجم دشمن را تحت نظر گرفته و رفت و آمدهای مشکوک را کنترل کنیم.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت ۴۴
تیم خودمان را میشناسیم، راحتتر میتوانیم حضور افراد مشکوک را تشخیص داده و منطقه را تحت نظر بگیریم. در چنین مواقعی معمولاً مردم عادی فرار کرده و در دامنه گردهسور پناه میگیرند ولی نیروهای نظامی و امدادی در صحنه حاضرند.
هفتم تیرماه سال 1366دو هواپیمای عراقی بر فراز شهر سردشت ظاهر شده و در ارتفاعی پایین بمبهایشان را بر سر مردم میریزند و میروند. حدود سیصد متر با محل بمباران فاصله دارم. برعکس سایر بمبارانها که صدای وحشتناکی دارد، این بار صدای ضعیفی به گوشم میرسد که باعث تعجّبم میشود. یک
به هتل پوری سردشت محل اقامت مامجلال طالبانی، رهبر اتحادیۀ میهنی کردستان عراق، اصابت کرده و ساعتی قبل از بمباران مامجلال طالبانی هتل را ترک کرده و نجات یافته است.
بمب دیگری به لولۀ اصلی آب شهر سردشت خورده و لولۀ آب شکسته و فواره میزند. مطابق معمول به محل بمباران میروم و امدادگری میکنم. یک نفر قهوهچی شهید شده و ابعاد خسارت ناچیز و کماهمیت است. مردم خوشحالاند و میگویند: «الحمدولله این بار تلفات کمه و خسارت ناچیزه.»
از محل فواره آب بوی سیر در فضا میپیچد. میشنوم که فرمانداری هم بمباران شده است. به آنجا رفته و میبینم کسی شهید نشده است. میفهمم بمبی هم به منزل حاج واحدی خورده، دو بمب هم در ابتدای جاده سردشت خورده است.
به محل لولۀ آب برمیگردم و اقدامات تأمینی را انجام میدهم. یواشیواش گردۀ سفیدرنگی روی لولۀ آب دلمه میبندد و بوی خفگی میدهد. در همین لحظه بنیاحمدی از بچههای اطلاعات بدو بدو به طرفم میآید و میگوید: «کاک سعید چهکار میکنی؟»
ـ امدادرسانی.
با ناراحتی میگوید: «شیمیایی زدن.»
ـ شیمیایی چیه؟
ـ بیا این آمپولا رو بزن.
آمپولی از جیبش در آورده و تزریق میکند. آمپولی هم به عثمان بایزدی تزریق میکند و دو تا هم به من میدهد. از آمپول میترسم ولی همین که جدیت بنیاحمدی را در آمپول زدن میبینم، به غرورم بر میخورد و آمپولها را از جلد خارج کرده و فشار میدهم و سر سوزن بیرون میجهد و تا استخوانم فرو میرود.
ماشین سمپاشی از راه میرسد و کل منطقه را آبپاشی میکند. دو ساعت گذشته و مردم نمیدانند چه بلایی سرشان آمده است. زنهای آشفته، دست بچههای گریان را کشیده و به دامنه گردهسور پناه میبرند. یواشیواش آثار شیمیایی پدیدار میشود. یکی گریه میکند و اشک میریزد. دیگری تاول زده و چشمهایش قرمز شده است. آن یکی نمیتواند نفس بکشد و دارد خفه میشود.
در باشگاه تختی که در نزدیکی محل بمباران قرار دارد مجروحان حادثۀ شیمیایی را پذیرش میکنند. به مردم آموزش میدهیم تا با آتش، آلودگی شیمیایی را پاک کنند.
به سُعدا میگویم بچهها را شستوشو دهد و به ارتفاعات گردهسور ببرد. ابعاد فاجعه آشکار شده و بیداد میکند. لحظه به لحظه تعداد مجروحان وحادثهدیدگان افزایش مییابد. چشم بعضیها کور شده و نمیتوانند راه بروند. حنجرهها گرفته و نمیتوانند نفس بکشند. مجروحان را به باشگاه تختی هدایت میکنیم و مشغول امدادرسانی میشوم. داروهای استریل از راه میرسد و آموزشمان میدهند چگونه به تن مجروحان و مصدومان پماد ماستمانند را بمالیم. هر کس از راه میرسد، لباسهایش را بالا زده و سر و صورت و چشم و دماغ و دست و پایش را پماد میمالیم. زن و مرد و پیر و جوان ندارد. بعد از ساعتی کار، یکی یکی همکارانم آلوده شده و از پا میافتند. به گمانم تنها فرد سالم جمع من هستم که آمپول ضد شیمیایی زدهام.
آه و ناله و گریه و فریاد، سالن تختی را به ماتمکدهای تبدیل میکند. آخر شب پماد و مواد استریل تمام شده و ورود مجروحان بیشتر میشود. همه شهر درگیر حادثه شده و فوج فوج خانوادهها با کودکان نالانشان به سالن تختی سرازیر میشوند. تا ساعت نه شب تعداد مجروحان شیمیایی به سیصد نفر میرسد. ازدحام بیش از حد مجروحان، مسئولین را به فکر اعزام به شهرهای مجاور میاندازد. جادهها امنیت ندارند و گروههای ضد انقلاب منتظر فرصتاند تا ضربه نهایی را به نیروهای نظامی وارد کنند. شبانه گروهای تأمین جاده دایر میشود و مجروحان بدحال را درون اتوبوسهای بدون صندلی خوابانده و روانه مهاباد و دیگر شهرستانها میکنیم.
هر لحظه آمار مجروحان افزایش یافته و آخر شب به هزار نفر میرسد. بسیاری از بچههای رزمنده و اطلاعات و سپاهی هم مصدوم شدهاند. مجبوریم کارتهای شناساییشان را از جیبشان خارج کنیم تا در بین راه اسیر ضد انقلاب نشوند. گزارش میرسد شهرهای بوکان و مهاباد و بانه و سقز مملو از مجروحان شیمیایی شده و ...
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت ۴۵
شهرهای بوکان و مهاباد و بانه و سقز مملو از مجروحان شیمیایی شده و بیمارستانها جا ندارند.
روز دوم با هر اتوبوسی که مجروحان شیمیایی را به شهرهای مجاور میفرستیم، جنازۀ شهدای روز قبل را به سردشت بازمیگردانند. مجروحان میروند و شهدا بازمیگردند. اکیپی در مزار شهدا مسقر شده و دائم قبر میکند. ما هم شهدا را به خاک سپرده و نامشان را روی تکه سنگی نوشته و بر سر مزارشان نصب میکنیم.
کم کم برگ درختان زرد شده و میریزند. سگها و گربهها، مرغها و خروسها، بیشتر گاوها و گوسفندها خفه شده و تلف میشوند. گنجشکان و پرندگان بال بال زده و روی زمین میافتند و تلف میشوند.
شهر کاملاً آلوده شده و مردم جایی برای زندگی ندارند.
آب و مواد غذایی و وسایل آلوده، مردم بیچاره را آواره روستاها میکند. آنها که توان مالی دارند به شهرهای دیگر پناه میبرند. برادرم علی نوجوان رعنایی شده و خانواده را به او میسپارم تا به روستای مکلآباد ببرد ولی آثار آلودگی به روستاها هم رسیده و امکانات ناچیز روستایی کفاف زندگی خانودهها را نمیدهد.
خانواده را به علی میسپارم تا به مهاباد ببرد.
بعد از دو روز خبر میدهد که در مدرسه شهر مهاباد اسکان یافته و در امان هستند. وقتی از طرف خانواده خیالم راحت میشود، بهتر به وظایفم میرسم.
شهر خلوت شده و نیروهای نظامی آسیب دیدهاند. امکانات تحلیل رفته و مردم غمزدهاند. همه نگراناند در این شرایط بحرانی کومله و دموکرات حمله کنند و شهر را به تصرف خود دربیاورند.
آنها که مهاجرت کردهاند گاهی با ماشین میآیند و شیشه ماشین را بالا کشیده و چرخی در شهر میزنند و وسایل و مدارک مورد نیازشان را برداشته و بهسرعت خارج میشوند. مجروحانی که تاول زدهاند حالشان بهتر است ولی بیشتر مجروحان ریوی شهید شده و جنازهشان برمیگردد.
مردمی که توان مهاجرت و درمان زخمهای شیمیایی را ندارند در روستاهای اطراف بی پناه مانده و با درد و رنج آثار شیمیایی دست و پنجه نرم میکنند.
خانواده واحدی همگی شهید میشوند. همین طور خانواده محیالدین. خانواده جنگدوست حتی کبکهای شکاریاش هم از بین میرود.
خانواده اسدزاده فقط پسرشان در مسافرت بوده و زنده میماند. تمام نیروهای شهربانی مستقر در فرمانداری شهید میشوند. خانوادهای به زیرزمین پناه برده و همگی خفه شدهاند.
تا پاییز کسی به شهر بازنمیگردد. ولی با بارش برف و باران، کمکم آثار شیمیایی کاسته میشود و مردم آرامآرام به شهر بازمیگردند.
تب شیمیایی تا بهار ادامه دارد و همچنان تلفات میگیرد ولی در این شهر آلوده، همچنان نبض زندگی جریان دارد. ریزش مو و خارش بدن و تاولهای بیشمار به تن و جان مردم افتاده و دست از سرشان برنمیدارد. سموم تاولزا و سیانور و خردل در محیط و طبیعت پخش شده و محیط زیست را تهدید میکند.
ریههایم آسیب دیده و به سرما حساس شدهام.
سیانور پوستم را سیاه کرده است. بعد از چند ماه پسر کوچکم مصطفی به دنیا میآید و با معاینات پزشکی مشخص میشود، توی شکم مادرش شیمیایی شده است.
بعد از بمباران شیمیایی، ماسکهای ضد شیمیای زیادی در سردشت بلااستفاده مانده است. جبهههای جنوب به ماسک نیاز دارند. فرمانده سپاه سردشت دستور میدهد فوری محموله ماسک شیمیایی اضافی را به جبهه جنوب برسانم.
تویوتا را بار زده و فوری حرکت میکنم. بین راه فقط برای بنزین و خریدساندویچ توقف میکنم. شب و روز راه میروم تا به فکه میرسم.
برادر اکبر مسئول اطلاعات و عملیات منطقه میگوید: «دوباره کاری نکن ، بار رو خالی نکن ، گاز بده و ماسکها رو با همین ماشین به خط مقدم برسون. بچهها منتظرن.»
آدرس را میگیرم و محموله را به خط مقدم میرسانم و تحویل انبار میدهم. اولین بار است به جبهه جنوب آمدهام. متوجه میشوم عملیات نزدیک است و دلم میخواهد چند روزی در جنوب بمانم.
خط آتشباری مشغول کوبیدن مناطق دوردست است. روز بعد برادر اکبر به همان منطقه میآید و به طرفش میروم. میگویم: «اجازه میدین چند روزی اینجا بمونم؟»
ـ بچه کجایی؟
ـ سردشت.
به به، ما اینجا به کردای دلاور نیاز داریم. چه کاری از دستت برمیآد؟
ـ هر کاری بگی انجام میدم. رانندگی، تدارکات، ولی کار اصلیم شناساییه.
ـ باشه، فعلاً همین دور و بر باش تا ببینم چهکار میتونم برات بکنم.
تپّهای مقابلمان است که میخواهند چند توپ و کاتیوشا را به بالایش منتقل کنند ولی شیب تند تپّه، اجازۀ بالا رفتن کامیون را نمیدهد. هر چه به تراکتور و کامیون و بنز گاز میدهند خودرو بالا نمیرود و عقب عقب برمیگردد. تلاششان بیهوده است و ...
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت ۴۶
هر چه به تراکتور و کامیون و بنز گاز میدهند خودرو بالا نمیرود و عقب عقب برمیگردد. تلاششان بیهوده است و نمیتوانند ادوات را به بالای تپّه انتقال دهند. به برادر حیدری میگویم: «نیروهاتو به خط کن و بچههای کردستان رو جدا کن؛ مخصوصاً بچههای بوکان.»
واسه چی؟
ـ این کار فقط از عهده بچههای بوکان برمیآد. اگه اونا نتونن این محموله رو بالا ببرن، دیگه هیچکی نمیتونه. مگه هلیکوپتر بیارین.
برادر حیدری نیروهایش را به خط کرده و بسیجیان و سربازان کُرد را صدا میزند و آنها را جدا میکند. دو نفر بوکانی در بین سربازان هستند که برادر حیدری صدایشان میکند و میگوید: «اگه بتونین این محموله رو ببرین بالا، همینجا ورقه پایان خدمتتون رو صادر میکنم و مرخص میشین!»
آنها مدتی فکر میکنند و میگویند: «اگه یه ماشین جیپ گالانت به ما بدین، قول میدیم هر چه بخواین بالا ببریم.»
تنها جیپ گالانت موجود در منطقه، جیپ فرماندهی است که در اختیارشان میگذارند. بوکانیها جیپ را به واحد موتوری میبرند و چهارچوبی فلزیِ شاسیمانند جلویش جوش کرده و با پیچ و مهره، محل نصب ادوات و اتصالات را مهیا میکنند. اول کاتیوشا را روی شاسی فلزی بار زده و به بالای تپه میبرند. بعد دوشکا و توپ را هم آرامآرام بالا میبرند. آتشبار آماده شلیک میشود.
برادر حیدری علاوه بر پاداش نقدی، همانجا دستور میدهد ورقه پایان خدمت سربازان بوکانی را صادر و مرخصشان کنند.
یکی از فرماندهان نیروهایش را جمع کرده و برای عملیات توجیه میکند. یک بسیجی میگوید: «برادر دعا کن منم شهید بشم.»
فرمانده میگوید: «دعا کن پیروز شیم و کسی کشته نشه.»
نیروهای رزمی و تدارکاتی و پشتیبانی به خط شده و منظم میشوند. کارایی زیادی ندارم و در بین کانالها میچرخم و جابهجا میشوم. میفهمم جنگیدن در جنوب سختتر از کردستان است. هر کس در جنوب میجنگد واقعاً شایسته مدال شجاعت است. در کردستان درست است دشمن پشت سر و پیدا و پنهان است ولی برای نیروهای بومی جنگیدن آسان است. چون بهسرعت میتوانیم خودمان را پوشش داده و از دید دشمن مصون داریم. عوامل طبیعی و محیطی، کوه و صخره و بیابان، رودخانه و آب و جنگل، درختان و حیوانات، سنگرهای طبیعی هستند که در مواقع لزوم به کمکمان میآیند و از اصابت گلوله نجاتمان میدهند. غارها و خانههای باغی، از سرما و گرما نجاتمان میدهند ولی در جنوب تا چشم کار میکند دشت است و گرما و حرارت و خاک و رمل که کمتر برجستگی طبیعی در آن یافت میشود. خودت سنگر خودت هستی و باید پشت سر همرزمت پناه بگیری. نه درختی هست و نه سایهای، نه میوهای هست و نه آبی. باید زیر تیغ آفتاب راه بروی و عطش تشنگی را بچشی و عرق بریزی. نه رودخانهای هست که در آن شنا کنی و نه غاری که در آن پناه بگیری. با تیر مستقیم دشمن روبهرو هستی و افتادن جنازۀ عزیزانت را باید جلو چشم ببینی. اگر سرت را از سنگر بیرون بیاوری سرت میرود. حتی کلاهخود هم نمیتواند مانع تیر و ترکش شود. گلوله و ترکش مثل تگرگ میریزد و پناهگاهی در دسترس نیست.بچههای رزمنده به زمان و مکان آتشباری دشمن خو گرفته و در سنگرها پناه گرفته و جُک میگویند. یکی میگوید: «بابا آبت نبود، نونت نبود، جبهه اومدنت چی بود.»
آن یکی میگوید: «هر روز این موقعها ننم برام صبحانه عسل و بربری داغ میآورد. خوشی زد زیر دلم و اومدم اینجا.»
پیرمردی میگوید: «آخه بگو دردت چی بود؟ مرگت چی بود؟ بابات گشنه بود؟ ننهات حامله بود؟ آخه جبهه اومدنت چی بود؟»
نوجوانی میگوید: «به خدا هر روز تو خونهمون نون خالی میخوردم، حالا اینجا هر روز کنسرو تن ماهی میخورم. اینجا بهشته.»
یک هفتهای همین طور عاطل و باطل میچرخم و به سنگرها سرک میکشم. برادر اکبر مرا میبیند و میگوید: «امروز باید بری شناسایی. بلدی؟»
ـ شناسایی ضد انقلاب رو خوب بلدم.
ـ شناسایی عراقی رو هم یاد بگیر.
احترام زیادی برایم قائل است و نیروهای رزمنده دل خوشی از ضد انقلاب ندارند. بعضیها فکر میکنند همۀ مردم کردستان ضد انقلاباند و همه را به یک چشم میبینند ولی برادر اکبر به این کرد انقلابی احترام میگذارد و میدان میدهد.با یکی از رزمندگان به نام حمید راهی شناسایی شده و به طرف عراق میرویم. چند کیلومتری توی دشت مسطح و هموار راه میرویم. فقط کانالها و بقایای سنگرهایی که بین ایرانیها و عراقیها دست به دست شده، مکانهای ناهمواری را تشکیل دادهاند. به پشت سنگر کوچکی که بر اثر وزش باد شکل گرفته میرویم و دشت را میپاییم. در فاصله چندصد متریمان دو نفر را میبینیم که ..
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_پانزدهم
#قسمت۴۷
در فاصله چندصد متریمان دو نفر را میبینیم که خودشان را از دید ما پنهان میکنند و پشت تله خاکی سنگر میگیرند. نمیدانیم نیروی خودی هستند یا عراقی. ساعتی همدیگر را تحت نظر میگیریم.
به حمید میگویم: «هوای منو داشته باش تا از پشت سر برم دستگیرشون کنم.»
ـ بذار من برم و تو هوامو داشته باش.
ـ تو جوونی و هنوز ازدواج نکردی، نمیخوام ناکام از دنیا بری.
قبول نمیکند و کارمان به شیر یا خط میرسد. سکه نداریم. رزمندگان جنوب پلاک دارند ولی ما در کردستان نداریم. پلاکش را باز کرده و میگوید: «سمت برجستگی شیر باشه، سمت فرورفتگی خط.»
پلاک را هوا میاندازد و میچرخد و شانس من درمیآید. او باید بماند و پشتیبانیام کند. ناراحت میشود و چارهای جز اطاعت ندارد. دایرۀ بزرگی در ذهنم ترسیم کرده و چند صد متری سینهخیز میروم و از پشت سرشان درمیآیم. هر چه دید میزنم خبری از آنها نیست. بلند میشوم و خودم را به سر محل استقرارشان میرسانم. مقداری آشغال و جلد بیسکویت عراقی و پاکت خوراکی در محل افتاده و از خودشان خبری نیست. خوراکیها را خورده و رفتهاند. دقایقی جستوجو میکنم و در
محل میچرخم. یکباره صدای رگباری از پشت سرم میشنوم و احساس میکنم برای حمید اتفاقی افتاده است. سریع خودم را به کنار حمید میرسانم و با صحنه وحشتناکی مواجه میشوم.
ظاهراً عراقیها فهمیدهاند حمید تنهاست و همزمان با سینهخیز رفتن من به طرفشان، آنها به سراغ حمید میروند و او را به شهادت میرسانند. صحنۀ شهادت آنقدر فجیع است که گریهام میگیرد و حالم بهم میخورد. حمید حواسش به پشت سرش نبوده و مرا میپاییده که از پشت سر به رگبار بسته میشود. جنازۀ حمید را برمیگردانم و میبینم چشمهایش را با سرنیزه از حدقه
در آوردهاند. بینیاش را بریدهاند و بدنش را سوراخ سوراخ کردهاند. آنقدر گریه میکنم و سر به زمین میکوبم که نفسم میگیرد. فقط دو ساعت با حمید بودم و اندوهش جگرم را میسوزاند. احساس شرمندگی و شرمساری وجودم را گرفته و نمیتوانم خودم را ببخشم. با خودم میگویم: «خدایا این چه ماجراییه که سر راهم قرار دادی؟ من که تحمل این همه امتحان رو ندارم. نمیتونم این نامردی رو تلافی نکنم. خدایا خودت کمکم کن.»
عرق شرمساری بر پیشانیام نشسته و فکر میکنم اگر با این وضعیت به سمت برادر اکبر که آن همه تعریف و تمجید و قهرمانی و پهلوانی به ریشم بسته و هندوانه زیر بغلم زده، خوار و ذلیل با جنازه شرحه شرحه حمید برگردم، آبروی هر چه کُرد را بر باد دادهام و زخمش تا ابد عذابم میدهد. خجالت میکشم سالم و سلامت همراه جنازه شهیدی برگردم که آه و حسرت بر دلم گذاشته و تصویری ننگآور از خودم در ذهنم کاشته است.
عهد میبندم تا انتقام حمید را نگیرم و خودم را از بحران روحی نجات ندهم، برنگردم. یا باید مثل حمید شرحه شرحه شوم، یا باید ننگ بیلیاقتی را از پیشانیام پاک کنم. از همان مسیری که رفته بودم دوباره سینهخیز به سمت عراقیها میروم و میبینم در همان جای قبلی ایستادهاند و نیروهای ما را دید میزنند. یک خشاب گرد 75 گلولهای با روکش برزنتی که سر و صدا ایجاد نمیکند با خودم دارم. همین که به پشت سرشان میرسم با خودم میگویم: «بذار من مثل اونا نامردی نکنم.»
با فریاد اللهاکبرم عراقیها دست پاچه به طرفم برمیگردند. افسر عراقی که آستینش را بالا زده و از کلاهش پیداست فرمانده جنایت بوده و فاجعه به دستور او رخ داده، دستپاچه میچرخد و نگاهم میکند. بی فرجه نشانش میگیرم و سر تا پایش را به گلوله میبندم. نفر دوم لاغراندام و سرباز است و پا به فرار میگذارد. خشم و عصبانیتم اجازه نمیدهد به سرباز عراقی فکر کنم و به طرفش تیراندازی کنم. هر چه گلوله دارم به سینه افسر عراقی شلیک میکنم و کارت شناسایی و مدارک و کروکی منطقه را از جیبش در آورده و به طرف حمید برمیگردم. با کلاهخودم زمین را کنده و خاکها را کنار زده تا جنازه حمید را در چالهای بگذارم. ولی خاکها دوباره سر ریز میشوند و چاله پُر میشود. نیروهای خودی به کمکم میآیند و جنازه حمید را به عقب برمیگردانیم. برادر اکبر تحسینم میکند و میگوید: «تموم ماجرا رو با دوربینم دیدم. آفرین به شهامتت.»
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_شانزدهم
#قسمت ۴۸
#پرواز_علی
هر وقت احتمال بمباران میدادیم میرفتیم ارتفاعات کوهستان پناه میگرفتیم ولی بمبارانی در کار نبود. برعکس روزهایی که به کوه نمیرفتیم هواپیماهای عراقی میآمدند و شهر را بمباران میکردند.
یک هفتهای بود اطلاعیههایی از طرف دولت در خصوص بمباران شیمیایی و نحوۀ برخورد با حادثه و آموزش و اطلاعات لازم شیمیایی در بین مردم پخش میشد تا در صورت مواجهه با بمباران شیمیایی آمادگی لازم را کسب کنند.
با این آموزشها در زمان بمباران شیمیایی صورت بچهها را شستم و رویشان نایلون کشیدم و به جاهای بلند رفتیم. مواد شیمیایی به جاهای بلند سرایت نمیکرد. بالای کوه هم توپهای عراقی روی سرمان شلیک میکردند. آبها آلوده شده و سرفه به جانمان افتاده بود. بدنها ورم کرده و تاول زده بود. با خارش شدید بدن پوستمان را میخراشیدیم. معلوم نبود چه کسی آلوده و چه کسی سالم است. زیر پاها تاول زده و پوست میانداخت. این تاول ها با آمپول هم از بین نمیرفت. تمام موجودات زنده آلوده شده و از بین میرفتند. موها میریخت و صورتها تاول میزد.
با علی خانواده را به روستای مکلآباد بردیم ولی آنجا هم کمبود و آلودگی بیداد میکرد. بچهها اوریون گرفتند و زیر گوش و گلویشان پُر از کیست و ورم شد. توی موی بچهها پُر از شپش شد. از طرف هلال احمر مواد غذایی و پتو و شیرخشک و عدس و مرغ و برنج در اختیارمان گذاشتند ولی موشکباران منافقین و ضد انقلاب مکلآباد را هم ناامن کرد. با سفارش سعید مجبور
شدیم به مهاباد برویم. در مهاباد توی مدرسۀ شهید شهرکندی اسکان یافتیم. سه اتاق دادند و مستقر شدیم. خانوادههای زیادی در آنجا اسکان یافته بودند. بعد از مدتی دیدم علی سرش میجنبد و دائم پنجره روبهرو را دید میزند.
چند روز زیر نظرش گرفتم، دیدم با افسانه، دختر یکی از جنگزدگان سردشتی ساکن در ساختمان روبهرو، سر و سری پیدا کرده. اول خندهام گرفت ولی بعد از یکی دو ماه دیدم قضیه جدی است و رفت و آمد افسانه به اتاقمان بیشتر شد. دو پسر دیگر هم دور و بر افسانه میپلکیدند که مایۀ عذاب علی شده بودند. دائم پرسه میزد و مواظب افسانه بود. افسانه پدر نداشت و قد متوسطی داشت. عاقبت علی علاقهاش به افسانه را علنی کرد و گفت: «میخوام باهاش ازدواج کنم.»
تا بهار در مهاباد ماندیم و بعد به سردشت برگشتیم. خانوادۀ افسانه هم به سردشت بازگشتند. علی قرص و محکم روی عشقش ایستاد و از مادرش خواست به خواستگاری افسانه برود. بعد از چند بار رفت و آمد، مادر افسانه موافقتش را با ازدواج آنها اعلام کرد.
در سال 1366 و بعد از بمباران شیمیایی پسر دومم مصطفی را به دنیا آوردم. معلوم شد در زمان بارداریام شیمیایی شده است. بعد از بمباران شیمیایی بعضیها از درد و ناتوانی تنفسی خودکشی کردند. بچههایی به دنیا آمدند که هفتاد درصد شیمیایی بودند.
مسئولیت ادارۀ خانه و تربیت بچههای ریز و درشت به دوشم افتاده بود. عشق علی هم مایه دردسر شده بود. با پایان جنگ ایران و عراق، علی جوان رعنایی شده و در کارها همیارم بود. از معافیت سربازی خانوادۀ شهدا استفاده کرد و معاف شد. کاری در شرکت راه قدس پیدا کرد و سر کار میرفت. قیافه و صورتش شبیه سعید شده بود. دوست داشت زودتر با افسانه عروسی کند. روز دوشنبه چهاردهم شهریور سال 1368 دو تا پیراهن خوشگل و خوشرنگ برای من و مادرش خرید و گفت: «این پیرهنها رو براتان خریدم تا روز چهارشنبه بپوشین و بریم خواستگاری افسانه!»
پیراهن من صورتی و گلبهی بود. پیراهن مادرش سورمهای با گلهای سفید و برگهای آبی؛ هر شالی رویش میبستیم هماهنگ میشد.خاله غنچه چمدانی از لوازم بهداشتی و آرایشی و لباسهای خوشرنگ آماده کرد تا چهارشنبه به خواستگاری افسانه برویم.
علی رانندۀ شرکت راه قدس اداره راه سردشت بود و جادههای روستایی را آسفالت میکردند. صبح کارگرها را به محل کار میرساند و عصر برمیگرداند. ماشینش تویوتا و همرنگ تویوتای سعید بود. وقتی تردّدش در این مسیر زیاد شده بود، به ضد انقلاب گزارش داده بودند که سعید سردشتی هر روز در این مسیر تردد دارد.غروب آن روز غمگین کارگرها را سوار ماشین میکند تا از جاده بانه، سردشت به خانه برگرداند. نرسیده به پُل بریسوه روستای مکلآباد به کمین نیروهای دموکرات میافتد و ماشینش را به رگبار میبندند. ماشین چپ میکند و علی زخمی میشود.
نیروهای دموکرات هلهله و شادی سر میدهند و میگویند: «کشتیم، کشتیم. جاش بزرگ رو کشتیم. سعید سردشتی را کشتیم!»
وقتی بالای سر علی میرسند تا تیر خلاص به سرش بزنند، متوجه میشوند اشتباه کردهاند و ....
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_شانزدهم و هفدهم
#قسمت ۴۹
#کریسکان
قتی بالای سر علی میرسند تا تیر خلاص به سرش بزنند، متوجه میشوند اشتباه کردهاند و علی را به جای سعید ترور کردهاند. کارگران زخمی و دست و پا شکسته را همانجا رها میکنند و میروند. چون هوا تاریک است کسی جرئت نمیکند تا صبح به کمکشان برود. صبح زود نیروهای پاسگاه مصطفی طیاره به محل میروند و میبینند علی و دو نفر دیگر از شدت خونریزی شهید شدهاند. افراد دست و پا شکسته را با جنازه شهدا به بیمارستان منتقل میکنند.
روز چهارشنبه که قرار بود به خواستگاری افسانه برویم، حجلۀ شهادت علی برپا شد. افسانه سیاهپوش دور حجله میچرخید و بیهوش میشد. داشت دق میکرد. بارها التماس کرد تا خاله غنچه ساعت علی را به عنوان یادگاری به او بدهد. ولی خاله غنچه گفت: «برو دخترم و از این خاطره دل بکن. تو باید صبوری کنی و به فکر ازدواج با کس دیگهای باشی. بهتره هر چه زودتر خاطره علی رو فراموش کنی.»
روز چهارشنبه شانزدهم شهریور سال 1368 نامزدی علی و افسانه به ماتم تبدیل شد. علی هم از دستمان پَر کشید و با پروازش به خیل شهدا پیوست. همانطور که مصطفی در تاریخ شانزدهم شهریور سال 1358شهیده شده بود، با فاصله ده سال بعد و در همان روز شانزده شهریور، علی هم به لقاء الله پیوست
غم شهادت علی بر دوشم سنگینی میکند. جوان و بیگناه به جای من ترور شد. مراسم ختم و چهلمش را با شکوه و عظمت خاصی انجام میدهیم.
چون زبانم کردی است و راحت میتوانم در خاک عراق تردد کنم تا تحرک ضد انقلاب را شناسایی کنم، مدتی است آموزش مأموریتهای برون مرزی میبینم. حوزۀ مأموریتم عراق تعیین میشود. با جوش خوردن با عوامل ضد انقلاب زمینۀ حضورم در عراق بیشتر میشود. در عملیات مرصاد با جعفرآقا، مسئول عملیات شمال غرب منافقین، در پادگان اشرف ملاقاتی انجام میدهم. لیست مایحتاج آنها را برای مسئولم میفرستم تا تصمیمات لازم را بگیرند.
عراق با کمبود آذوقه مواجه شده و منافقین میخواهند احتیاجاتشان را از کردستان ایران تأمین کنند. من هم وارد تشکیلاتشان میشوم و قول میدهم نیازهایشان را برآورده کنم. همانجا متوجه تحرکات نظامی منافقین میشوم و میبینم در محوطۀ وسیعی از پادگان اشرف، ماکت هواپیماهای نظامی چیده اندکه واقعی نیستند. یکی از هواپیماهای ایرانی هم گول خورده و به این ماکتها حمله کرده و متأسفانه سقوط کرده بود. سراسر پادگان لبریز از ادوات نظامی و توپ و تانک و خودروهای مجهز به سیستمهای راداری است. منافقین با رفتارهای خشک نظامی با یکدیگر برخورد میکنند. گزارشات لازم را برای سرپُلم میفرستم و تحرکات نظامی را در عملیات مرصاد رصد کرده و گزارش میدهم.
گروههای زیادی در عراق کار میکنند و اطلاعات زیادی به ایران میرسانند. کار من بخش ناچیزی از فداکاری سربازان گمنام امام زمان(عج) قبل از عملیات مرصاد است. عملیات مرصاد تلهای بود که توانستیم منافقین را به داخل کشور بکشانیم و قبل از پایان جنگ کلکشان را بکنیم.
بار دیگر بعد از پایان جنگ ایران و عراق، بعد از یک ماه مأموریت خارج از کشور و دوری از زن و بچه، خسته و کوفته به ایران میرسم و گزارش سفر را به مسئولم میدهم. او مأموریت جدیدی در خاک عراق برایم در نظر گرفته و دستور میدهد فردا راهی عراق شوم.
ممند محمود عبدالله، عضو اتحادیه میهنی کردستان عراق و از نزدیکان مامجلال طالبانی، پیک اصلی و نیروی وفادارم در عراق است. او پسرعموی پدرم است و در عراق زندگی میکند. به وسیلۀ او اکیپی قدرتمند در عراق تشکیل دادهام که مأموریتهای اطلاعاتی و عملیاتیام را به نحو احسن انجام میدهند.
تیمی از افراد زبده عراقی جذب کردهام که حاضرند هر عملیاتی را در عراق برایم انجام دهند. تعدادی از آنها فامیلهای دور پدرم هستند که با صدام میجنگند. حالا صدام ضعیف شده و با من همکاری میکنند. گزارش تحرکات کومله و دموکرات و منافقین را برایم میفرستند و دستمزد میگیرند. عوامل زیادی در خاک عراق دارم که باید مخارج زندگی و هزینههای عملیاتشان را پرداخت کنم. ممند محمود عبدالله در شهر رانیه زندگی میکند و از قدیم با آنها رفت و آمد فامیلی داریم.
عراقیها به گوشیهای تلفن که صدا را ضبط میکند علاقه دارند. تعدادی گوشی تلفن و سماور مسی سوغات میخرم برای دوستان عراقیام ببرم. تا لب مرز عراق با ماشین میروم و بقیه راه را با اسب طی میکنم. ممکن است در این رفتن برگشتی در کار نباشد. برای ضد انقلاب شاخ شدهام و ممکن است کشته یا اسیر شوم.
ده میلیون و سیصد هزار تومان پول نقد را توی ساکم چیدهام و به عنوان تاجر راهی عراق میشوم.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_هفدهم
#قسمت ۵۰
ده میلیون و سیصد هزار تومان پول نقد را توی ساکم چیدهام و به عنوان تاجر راهی عراق میشوم. هر جا گیر میکنم میگویم، تاجرم و برای خرید ماشینآلات به عراق آمدهام.
به شهر قلعه دیزه رفته و از آنجا به شهر رانیه میروم. یک راست به منزل ممند محمود عبدالله میروم و شب را در آنجا سر میکنم. قرار است یک نفر راهنما به رانیه بیاید و با او راهی پادگان اشرف شوم ولی راهنما تماس میگیرد و میگوید فردا به سلیمانیه بروم.
روز بعد با ممند و رسول و حسین رش و چند نفر مسلح دیگر به هتل مولوی سلیمانیه میرویم. در حال غذا خوردن منتظر راهنما هستیم که ناگاه تعدادی افراد مسلح دورهمان میکنند و میخواهند تسلیم شوم. همراهانم میخواهند درگیر شوند که مانع میشوم. هر دو گروه مسلحیم و با کوچکترین اشارهای ممکن است چند نفر کشته شوند.
میگویم: «بذارین ببینم اینا کیا هستن و چی میخوان.»
به آنها میگویم: «شما کی هستین و چی میخواین؟»
ما عضو حزب هاوبشیم.
حزبی که نامش را هرگز نشنیدهام. میدانم الکی میگویند و حزبی به نام هاوبش وجود ندارد. بعد از کلی جر و بحث میگویند: «ما عضو حزب دموکرات ایرانیم.»
هفت هشت نفرند و میخواهند مرا با زور ببرند. ممند اسلحه میکشد و آنها زیر میزها سنگر میگیرند. میگویم: «چی میخواین؟»
ـ تو باید با ما بیای مقر دموکرات.
ـ چرا؟
ـ دستور حزبه. اونجا میفهمی.
یک ایرانی دیگر به نام رحمت خیاط داخل رستوران مولوی نشسته که او را هم دستگیر میکنند. همراهانم میخواهند درگیر شوند و نگذارند مرا ببرند. مانعشان میشوم و نمیخواهم بعد از پایان جنگ کسی کشته شود. میگویم: «بابا جان اینا ایرانیاَن و منم ایرانیام. حرف همدیگه رو خوب میفهمیم. لازم نیس کسی کشته بشه. میرم ببینم مشکلشون چیه، حلش میکنم و برمیگردم. شما خودتون رو درگیر ماجرا نکنین.»
وقتی بلند میشوم همراهشان بروم، میترسند ساکم را بردارند. وادارم میکنند خودم درش را باز کنم. همین که چشمشان به ده میلیون تومان پول نقد میافتد، کُپ کرده و کیف میکنند. ظاهراً در تور دموکرات افتادهام و خودم خبر نداشتهام. بعد از ترور قاسملو رهبر حزب دموکرات، شرفکندی جانشین او شده بود.
سرانجام دلشوره ورودم به خاک عراق کار خودش را میکند و در تاریخ نوزده اردیبهشت 1370 اسیر دموکرات میشوم. هرچند فکر میکنم دستگیریام موقتی است و به زودی آزاد خواهم شد، چراکه در تمام مأموریتهایم جانب احتیاط را رعایت کرده و رد و اثری از خودم بر جای نگذاشته بودم.
هنگام ورودم به سلیمانیه با علی عراقی مواجه شده بودم. علی عراقی به ایران رفت و آمد داشت و برای نیروهای ما کار میکرد و دستمزد میگرفت. در کنار کارهای عملیاتی، تجارت و خرید و من و رحمت خیاط را به مقرشان برده و داخل توالت زندانی میکنند. به رحمت میگویم: «من سرباز سپاه سردشت بودهام و به همین خاطر دستگیرم کردن. اگه آزاد شدی برو سپاه سردشت و بگو دموکرات سعید سردشتی رو دستگیر کرده و علی عراقی مقصر است.»
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷