فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اجرای نمایش عروسکی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نور افشانی جشن پیوند ۱۲ زوج محلمون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاسی ترین مداحی بعد از ، انقلاب اسلامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊من بال و پر شهید را می بوسم
پا تا به سر شهید را می بوسم 🌷
🕊گر لحظه ی دیدار میسر نشود
دست پدر شهید را می بوسم 🌷
⚘نثار ارواح طیبه شهداء . امام شهداء و اموات صلوات ⚘
🌷🍃🌷🍃🌷🕊🌷🍃🌷
#با_خاطرات_شهداء
#عشق_به_ائمه_اطهار
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_والامقام
#حاج_احمد_کاظمی
هواپیمای سوخو را حاج احمد وارد نیروی هوایی سپاه کرد.
همه انتظار داشتیم مراسم افتتاحیهاش در تهران باشد .
#سردار ولی گفت : میخواهم مراسم افتتاحیه توی #مشهد باشد .
پایگاه هوایی #مشهد کوچک بود . کفاف چنین برنامهای را نمیداد . بعضیها همین موضوع را به سردار گفتند . #سردار ولی اصرار داشت مراسم در #مشهد باشد .
با برج مراقبت هماهنگیهای لازم انجام شده بود . خلبان ، برفراز آسمان ، هواپیما را چند دور، دور حرم حضرت #علی_بن_موسی_الرضا_ع طواف داد.
#سردار_کاظمی این را از خلبان خواسته بود . خیلیها تازه دلیل اصرار #سردار را فهمیده بودند . خدا رحمتش کند ، همیشه میگفت : ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت ، خصوصاً آقا #امام_رضا_ع بینیاز نیستیم .
🌺 #سردار
🌺🌼 #تولدت
🌺🌼💐 #مبارک
🌷🍃🌷🍃🕊🌷🕊🌷🍃
شهداء را با صلواتی یاد کنیم
🌷🍃🌷🍃🕊🌷🍃🌷🍃
03.02.mp3
48.26M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #دوازدهم
#فصل_سوم
✍تولد زینب خانم
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺صدها گره وا می شود با گفتن یا فاطمه "س" 🌸
🌸یک قطره دریا می شود با گفتن یک یا علی "ع"🌺
🌼🌸🌼🌸🌺🌼🌸🌼🌸
اعیاد ماه ذی الحجه بر شما خانواده های معظم شهداء مبارک
🌼🌸🌺🌺🌸🌼🌼🌸🌺
طراحی جالب ماسک بر روی اتوبوس های شرکت واحد در مشهد مقدس
#فرهنگ_سازی_استفاده_از_ماسک
🌷🍃🌷🕊🍃🌷🕊🌷🍃🌷
#ازدواج_به_سبک_شهداء
راوی:همسر شهید
#شهید_والامقام
#حمید_ایرانمنش
من و #حمید به #کمترین_چیزها راضی بودیم .
به همین خاطر بود که #خریدمان، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت!
برای #مراسم، پیشنهاد کردم #غذا طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت #مخالفت کرد!
گفت: کی رو #گول می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟
اگر قراره #مجلسمون رو این طوری بگیریم، پس چرا #خریدمون رو اونقدر ساده گرفتیم؟!
#مطمئن باش این جور بریز و بپاش ها #اسرافه و #خدا راضی نیست.
تو هم از من نخواه که بر #خلاف خواست #خدا عمل کنم.
با این که برای مراسم، #استاندار، #حاکم_شرع وجمعی از #مسئولین_کرمان آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد!
#حمید می گفت: #شجاعت فقط توی #جنگیدن و این چیزها نیست .
#شجاعت یعنی همین که بتونی کار درستی رو که #خلاف رسم و رسومه، انجام بدی.
🌷🍃🌷🕊🍃🌷🕊🌷🍃🌷
#امام_زادگان_عشق_محله_زینبیه
🌷🍃🌷🕊🌷🍃🕊🌷🍃
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷🍃
#پنجشنبه
برای من یک روز مثل تمام روزهاست ؛
ولی برای او !
یک قرار است ...
و یک دلِ تنگ...
و بوسه ای که هر هفته می نشاند
بجای گونه ی پسر
به روی سنگ ...
شادی روح شهداء و امام شهداء و اموات#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
🌷🍃🌷🕊🌷🍃🕊🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🕊🌷🍃🌷🕊🍃🌷🍃
*📚#خاطرات_طنز_جبهه
بیگودی های خواهر کاتبی😌
✍️حدودا 18.19ساله بودم
که در مســــــ🕌ــــجد محل یک شب حاج اقا
خانما رو جمع کرد و گفت
رزمنده ها لباس ندارند و یه سری کارای تدارکاتی رو خواست که انجام بدیم
من و چند از خواهران✋🏻
که پزشـ🔬ـکی میخوندیم
پیشنهاد دادیم برای جبران نیروی پرستاری بریم بیمارستان های صحرایی🏩
و ما چمدون رو بستیم و راهی جنوب شدیم🚌
من تصور درستی از واقعیت جنگ نداشتم و کسی هم برای من توضیح نداده بود🤐
و این باعث شد که یک ساک دخترونه ببندم شبیه مسافرت های دیگه ، و عضو جدانشدنی از خودم رو بذارم تو ســ🛍ـــاک
یعنی بیگودی هام😲
و چند دست لباس👚
و کرم دست و کلی وسایل دیگه😶 ...
غافل از اینکه جنگ ، خشن تر از اینه که به من فرصت بده موهامو تو بیگودی بپیچم؟
یا دستمو کرم بزنم.👐🏻
به منطقه جنگی و نزدیک بیمارستان رسیدیم.
نمیدونم چطور شد که😰
ساک من و بقیه خواهران از بالای ماشین افتاد و باز شد و به دلیل باد شدیدی که تو منطقه بود
محتویاتش خارج شد و لباسا و بیگودی های من پخش شد تو منطقه😰
ما مبهوت به لباسامون که با باد این ور و اون ور میرفتن نگاه میکردیم.🌬
و برادران افتادن دنبال لباسا😱
ما خجالت زده 😥.
برادران بعد از جمع کردن یه کپه لباس اومدن به سمت ما😅
دلمون میخواست انکار کنیم😣
اما اونجا جنس مونثی نبود جز ما سه نفر که تو اون بیابون وایساده بودیم😑😐😶
و بعد
بیگودی هام دست یه برادر دیگه بود و خانما اشاره کردند که اینا بیگودی های خواهر کاتبیه😂
از اون لحظه که بیگودی ها رو گرفتم. تصمیم گرفتم اونا رو منهدم کنم.❌
شب تو کیسه انداختم و پرت کردم پشت بیمارستان☺
صبح یکی از برادرا اومد سمتم با کیسه بیگودی
گفت در حال کیشیک بودن
این بسته مشکوک رو پیدا کردند
گفتن بیگودی های خواهر کاتبیه😮
شب که همه خوابیدن
تصمیم گرفتم
چال کنم پشت بیمارستان صحرایی😊
چال کردم و چند روز بعد یکی از برادرا گفت ما پشت بیمارستان خواستیم سنگر بسازیم
زمین رو کندیم
اینا اومده بالا
گفتن اینا بیگودی های خواهر کاتبیه 😐😒
و من
هر جور این بیگودی های لعنتی رو سر به نیست میکردم😡
دوباره چند روز بعد دست یکی از برادرا میدیدم که داره میاد سمتم🏃
خواهر کاتبی🗣
خواهر کاتبی🗣
بیگودی هاتون
داستان فوق بر اساس خاطرات بانو کاتبی یکی از امدادگران وجهادگر ۸ سال دفاع مقدس می باشد.😌
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#امام_زادگان_عشق_محله_زینبیه
🌷🍃🌷🍃🍃🌷🍃🌷
03.03.mp3
7.41M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#کتاب_صوتی
#آب_هرگز_نمی_میرد
تاریخ شفاهی #دفاع_مقدس
روایت خاطرات
#سردار_رشید_اسلام
#شهید_میرزا_محمد_سلگی
قسمت #سیزدهم
#فصل_سوم
✍ عملیات #مسلم_بن_عقیل
#کپی و #استفاده از صوت با ذکر صلوات ، #بلامانع است .
🍃🌷🍃🕊🍃🌷🕊🍃🌷
امام زادگان عشق. محله زینبیه
🌷🍃🕊🌷🍃🕊🌷🍃
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#تشرف_شهداء
#محضر_امام_زمان_عج
#شهید_مهدی_فضل_خدا
در دست نوشته هایش آورده بود:
از ناحیه چشم #مجروح شده بودم.
در بیمارستان بعد از عمل گفتند دیگر #بینایی خود را بدست نمی آورید.
امیدم برای رفتن به #جبهه از بین رفته بود. گریه می کردم و ناراحت بودم.
غروب یکی از روزهای #جمعه در اوج ناامیدی به #مولایم متوسل شدم.
از عمق جان #مولایم را صدا می کردم. در حال زمزمه بودم که صدای پایی شنیدم.
تازه وارد سلام کرد و گفت:
#آقا_مهدی، حالت چطوره؟!
با بی حوصلگی گفتم:
با من چکار دارید. ولم کنید. راحتم بگذارید.
فرمودند:
#آقا_مهدی، شما با ما کار داشتی، مگر بینایی چشمت را نمی خواستی!؟
یک لحظه زبان بند آمد.
دستی روی صورتم حس کردم. چشمانم یکباره باز شد. آنچه می دیدم وجود نازنینی بود که در مقابلم قرار داشت. به اطراف نگاه کردم. در همین حین احساس کردم #آقا در حال خروج از اتاق است.
شتابان به دنبالش دویدم. همین طور که می رفتم فرمود : "برگرد
گفتم: نه #آقا. بگذارید من با شما بیایم...
سراپا نشناخته به دنبالش از اتاق بیرون رفتم. اما کسی را ندیدم.
جلوی راه پله پایم پیچ خورد و از پله ها افتادم.
وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم.
آنها با تعجب به چشمان #شفا یافته من خیره شده بودند و من دنبال گمشده ام بودم.
📚کتاب وصال، صفحه ۱۰۹ الی ۱۱۱
🌷🍃🌷🕊🌷🍃🌷🕊🌷
#امام_زادگان_عشق_محله_زینبیه
🌷🍃🌷🕊🌷🍃🕊🌷