eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.9هزار عکس
4هزار ویدیو
332 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
بیشتر مناجات ها و مداحی های در مورد امام زمان بود . خیلی دلتنگش بودم ؛ تا اینکه یک شب را در خواب دیدم ... خوشحال بود و با نشاط ؛ یاد مداحی هاش افتادم ، پرسیدم : این همه در دنیا از خوندی ، تونستی را ببینی ؟ در حالی که می خندید گفت : من حتی را در آغوش گرفتم .
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 در دست نوشته هایش آورده بود: از ناحیه چشم شده بودم. در بیمارستان بعد از عمل گفتند دیگر خود را بدست نمی آورید. امیدم برای رفتن به از بین رفته بود. گریه می کردم و ناراحت بودم. غروب یکی از روزهای در اوج ناامیدی به متوسل شدم. از عمق جان را صدا می کردم. در حال زمزمه بودم که صدای پایی شنیدم. تازه وارد سلام کرد و گفت: ، حالت چطوره؟! با بی حوصلگی گفتم: با من چکار دارید. ولم کنید. راحتم بگذارید. فرمودند: ، شما با ما کار داشتی، مگر بینایی چشمت را نمی خواستی!؟ یک لحظه زبان بند آمد. دستی روی صورتم حس کردم. چشمانم یکباره باز شد. آنچه می دیدم وجود نازنینی بود که در مقابلم قرار داشت. به اطراف نگاه کردم. در همین حین احساس کردم در حال خروج از اتاق است. شتابان به دنبالش دویدم. همین طور که می رفتم فرمود : "برگرد گفتم: نه . بگذارید من با شما بیایم... سراپا نشناخته به دنبالش از اتاق بیرون رفتم. اما کسی را ندیدم. جلوی راه پله پایم پیچ خورد و از پله ها افتادم. وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم. آنها با تعجب به چشمان یافته من خیره شده بودند و من دنبال گمشده ام بودم. 📚کتاب وصال، صفحه ۱۰۹ الی ۱۱۱ 🌷🍃🌷🕊🌷🍃🌷🕊🌷 🌷🍃🌷🕊🌷🍃🕊🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 16ساله بود یه نوار روضه زیر و روش کرد . بلند شد اومد ... یه روز به فرماندمون گفت : من از بچگی نرفتم، می ترسم بشم و رو نبینم ... یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم زیارت کنم و برگردم ... اجازه گرفت و رفت ، دو ساعت توی زیارت کرد و برگشت ... توی اش نوشته بود : در راه برگشت از توی ماشین خواب رو دیدم ... بهم فرمودند : اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت ... یه برای خودش اطراف پادگان کنده بود ... نیمه شبها تا می خوابید داخل قبر می کرد و می گفت : یا منتظر وعده ام ... چشم به راهم نذار ... توی ساعت ، روز و مکان رو هم نوشته بود ... که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده ، دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی شد که تو نوشته بود ! -با-ذکر- 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
جان سال نو بر شما مبارک 💐
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 بود یه نوار روضه زیر و روش کرد. بلند شد اومد ... یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی نرفتم، می ترسم بشم و رو نبینم... یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم زیارت کنم و برگردم... اجازه گرفت و رفت دو ساعت توی زیارت کرد و برگشت ... توی اش نوشته بود: در راه برگشت از توی ماشین خواب رو دیدم... بهم فرمود: اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت... یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود... نیمه شبا تا می خوابید داخل قبر می کرد و میگفت:یا منتظر وعده ام... چشم به راهم نذار... توی ساعت ، روز و مکان رو هم نوشته بود... که شد، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز،ساعت و مکانی شد که تو اش نوشته بود! با ذکر 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
# در کوله بارمان چیزی نداریم . خالیست، شرمنده زمانیم . از قول ما به بگید ما داریم . بگید جنگ با شیطان است. سلام ✋ 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
و هفتم ۷۳ معلم همان‌طور که پیش‌بینی می‌کردم با محمد کریمی ‌و سعید و محمد بانه‌ای‌ در تاریخ بیست و سوم تیرماه 1374 بعد از چهار سال و دو ماه اسارت آزاد می‌شوم. نامۀ اسرا را با خودم می‌آورم و ممند و رسول و حسین رش و تعدادی از فامیل‌ها‌ی عراقی‌مان مسلح بیرون محوطۀ زندان منتظرم هستند. شب را در منزل آن‌ها‌ به سر می‌برم. روز بعد تا لب مرز ایران اسکورتم می‌کنند. سر مرز ایران، تلفنی اجازه ورود به خاک کشور را از سپاه می‌گیرم. همراه خالۀ پدرم و دخترش وارد خاک ایران می‌شویم. با چشمانی اشک‌بار سجده می‌کنم و خدا را شکر کرده و خاک کشورم را می‌بوسم. به روستای بیتوش می‌رویم و با هماهنگی قبلی منتظر خانواده‌ام‌ می‌مانم. بعدازظهر ده‌ها‌ ماشین از راه می‌رسند و جشن و شادی و روبوسی فضا را پر می‌کند. دختری پنج ساله را می‌بینم که به این سو و آن سو می‌دود. سرگردان اشک می‌ریزد و می‌گوید: «‌پدرم کجاس؟» می فهمم دختر کوچولویم میناست که چهار سال پیش از او جدا شدم. بغلش می‌کنم و سیر می‌بوسمش ولی او غریبی می‌کند. با کاروان وارد سردشت می‌شویم و سپاه و اطلاعات و یگان‌ها‌ی نظامی ‌با احترام خاصی به استقبالم می‌آیند. سراسر کوچه و خیابان را آذین بسته‌اند‌ و لبریز از جمعیت است ولی چشمم دنبال سُعدا می‌گردد. می‌خواهم زودتر ببینمش. همین که از راه می‌رسد دست و دلم می‌لرزد و نمی‌دانم در بین جمعیت چگونه با او ارتباط برقرار کنم ولی سُعدا جمعیت را می‌شکافد و خودش را در بغلم می‌اندازد و اشک می‌ریزد. دید و بازدید و روبوسی و احوالپرسی اقوام و فامیل یک هفته‌ای‌ طول می‌کشد. آرام‌آرام فضا شکل معمولی خود را پیدا می‌کند. با خانواده ‌به دعوت اطلاعات یک هفته در هتل خرم ارومیه استراحت می‌کنیم. با آرامش کامل از شر شپش‌ها‌ و کثافات دوران اسارت خلاص می‌شوم. از سُعدا و پدر و مادرم می‌پرسم در دوران اسارتم چه کسانی دوستم بودند و چه کسانی دشمن. از اینکه حقوقم را به کمیته امداد سپرده و به خانواده‌ام‌ صدقه داده‌اند‌ دلگیر و ناراحت می‌شوم. تلخی‌ها‌ی خانواده را درک می‌کنم و به آینده امیدوار می‌شوم. سری به سپاه سردشت می‌زنم. نگهبان دم در به داخل مجموعه راهم نمی‌دهد. دلم می‌شکند. انگار غریبه‌ام‌ و اصلاً در آنجا خدمتی نکرده‌ام‌. مثل اینکه به من اعتماد ندارند و نمی‌خواهند پایم به آنجا باز شود. شاید فکر کرده‌اند‌ تحت تأثیر افکار دموکرات قرار گرفته‌ام‌. با احتیاط برخورد می‌کنند. به آن‌ها حق می‌دهم در این‌جور مواقع حساس باشند ولی دموکرات بهترین پیشنهادات را به من ارائه کرد و نپذیرفتم. می‌دانستند اگر آزاد شوم با عقده و کینه‌ها‌یم مواجه خواهند شد ولی تشکیلات دموکرات برایم ناچیز و بی ارزش بود. دل به راه امام سپرده بودم و تا آخر ایستادگی کردم. بین دو راهی گرفتار می‌مانم. دلم می‌گیرد و کسی هم ندارم با او درددل کنم. می‌فهمم آزادی حقم نبوده و اطلاعات هم پذیرفته که باید شهید می‌شدم. کمک‌ها‌یشان‌ را قطع کرده و حقوق خانواده‌ام‌ را از کمیته امداد به بنیاد شهید سپرده بودند که آن هم با آزادی ام قطع می‌شود. نیروهای عراقی‌ام را احضار می‌کنم و می‌گویم: «‌باید یه عملیات جانانه تو خاک عراق علیه دموکرات انجام بدین تا وفاداریم به جمهوری اسلامی ‌ثابت بشه. می‌خوام به دموکرات بفهمانم می‌تونم تمام مقرهاشون رو با خطر مواجه کنم.» مقر دموکرات در شهر قلعه دیزه عراق را به عنوان محل عملیات انتخاب می‌کنم. به ممند می‌گویم: «‌می‌خوام این مقر رو نابود کنین ولی مواظب باشین کسی کشته نشه. نمی‌خوام کسی آسیب ببینه.» ـ چطوری بزنیم که کسی کشته نشه کاک سعید؟ مبلغ سیصد هزار تومان پولی که از طرف فرمانداری و امام جمعه و مسئولین شهر به عنوان پاداش برایم آورده بودند به ممند می‌دهم و می‌گویم: «‌هر کاری صلاحه انجام بده. هر چی می خوای بخر ولی کسی رو نکش. این پولا رو ببر و آرپی‌جی و مهمات و ملزومات بخر. اگرم خودتان لوازم دارین، پولا رو بین خودتان تقسیم کنین.» یک هفته برنامه‌ریزی می‌کنم و مردم شهر قلعه دیزه را علیه دموکرات تحریک می‌کنم. می‌گویم: «‌وجود دموکرات باعث بدبختی و ناامنیه. مقر دموکرات واسه امنیت شهر خطرناکه.» از طریق نفوذی‌ها‌یم ذهن مردم قلعه دیزه را حسابی تحریک می‌کنم تا بعد از عملیات دست به شورش بزنند و عوامل دموکرات را از شهر اخراج کنند. طرح به خوبی اجرا می‌شود. مقر دموکرات با آرپی‌جی نابود می‌شود. مردم شورش می‌کنند و نیروهای دموکرات را از قلعه دیزه فراری می‌دهند. بعد از عملیات، قرارگاه رمضان و سپاه و اطلاعات و نیروی انتظامی‌ پیگیر ماجرا می‌شوند بفهمند عملیات قلعه دیزه توسط کدام نهاد و ارگان انجام پذیرفته است. ادامه دارد ... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰
فقط را که نمی کنند! گاهی باید آدم های زنده ( مرده) را هم کرد و پیدا کرد!! شان را... شان را... شان را... گاهی در این پر پیچ و خم مردانگی ، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا... را می کنیم... نمی گوییم نداریم! داریم! اما می کنیم... باید گشت و کرد... نگردیم، وِل هستیم! باید بگردیم و در این زار دنیا ! که هر آن ممکنِ باد بیاد و قسمت دیگه وجودمان را زیر های گم کند... خودمان را کنیم... ببینیم کجای ایم... کجای سپاه هستیم... کجا به درد خوردیم... کجا آقا عمل کردیم... کجا مثل دستواره اینقدر کار کردیم تا از خوابمان نبرد ، بلکه بشیم ! کجا مثل برای فرار از چهره مان را کردیم... حرف آخر ! به قول بچه های ، نقطه صفرِ صفر و ، دست مادرمان است... همون که وقتی ، راه را در گم کرد ، وقتی به مادرش کرد ، حضرت گفت چهار تا به راست پنج تا به چپ!! رفتند و را پیدا کردند... پس و نقطه صفرِ صفر ، دست مادرمان است ...
▪️🇮🇷▪️🇮🇷▪️🇮🇷▪️ سال ۱۳۶۴ بود که از جبهه مرخصی اومد قم. بهم گفت: بابا! خیلی وقته حرم نرفتم ، دلم خیلی برای تنگ شده. گفتم: حالا که اومدی مرخصی برو، گفت: نه، حضرت که نایب است ، فرموده : جوان ها جبهه ها را پر کنند. زیارت برام مستحبه اما اطاعت امر نایب لازم و واجبه. من باید برگردم جبهه؛ نمی توانم؛ ولو یک نفر، ولو یک روز و دو روز! امر زمین می مونه. گفتم: خوب برو جبهه؛ و او رفت. عملیات والفجر هشت با رمز یا فاطمة الزهرا (سلام الله علیها) شروع شد و توی عملیات به رسید. به ما خبر دادندکه پسرتون اومده معراج اهواز ولی قابل شناسایی نیست. خودتون بیایید و شناسایی کنید. رفتیم معراج و دو روز تمام گشتیم اما پیدا نشد.نشستم و شروع به کردن کردم که یکی زد روی شونه ام و گفت: حاج آقای ترابیان عذرخواهی می کنم، ببخشید؛ پیکر اشتباهی رفته دور ضریح طواف کرده و داره برمی گرده. گفتم: اشتباهی نرفته او عاشق بود. 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرق حضرت با حضرت پاسخ به شبهات 🔻... 👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷