#خاطرات_شهدایی
#شهيد_والامقام
#محمدرضا_تورجی_زاده
بیشتر مناجات ها و مداحی های #محمد در مورد امام زمان بود .
خیلی دلتنگش بودم ؛ تا اینکه یک شب #محمد را در خواب دیدم ...
خوشحال بود و با نشاط ؛
یاد مداحی هاش افتادم ،
پرسیدم : #محمد این همه در دنیا از #آقا خوندی ، تونستی #آقا را ببینی ؟
#محمد در حالی که می خندید گفت :
من حتی
#آقا_امام_زمان_عج
را در آغوش گرفتم .
#یادشهداء_با_ذکر_صلوات
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#تشرف_شهداء
#محضر_امام_زمان_عج
#شهید_مهدی_فضل_خدا
در دست نوشته هایش آورده بود:
از ناحیه چشم #مجروح شده بودم.
در بیمارستان بعد از عمل گفتند دیگر #بینایی خود را بدست نمی آورید.
امیدم برای رفتن به #جبهه از بین رفته بود. گریه می کردم و ناراحت بودم.
غروب یکی از روزهای #جمعه در اوج ناامیدی به #مولایم متوسل شدم.
از عمق جان #مولایم را صدا می کردم. در حال زمزمه بودم که صدای پایی شنیدم.
تازه وارد سلام کرد و گفت:
#آقا_مهدی، حالت چطوره؟!
با بی حوصلگی گفتم:
با من چکار دارید. ولم کنید. راحتم بگذارید.
فرمودند:
#آقا_مهدی، شما با ما کار داشتی، مگر بینایی چشمت را نمی خواستی!؟
یک لحظه زبان بند آمد.
دستی روی صورتم حس کردم. چشمانم یکباره باز شد. آنچه می دیدم وجود نازنینی بود که در مقابلم قرار داشت. به اطراف نگاه کردم. در همین حین احساس کردم #آقا در حال خروج از اتاق است.
شتابان به دنبالش دویدم. همین طور که می رفتم فرمود : "برگرد
گفتم: نه #آقا. بگذارید من با شما بیایم...
سراپا نشناخته به دنبالش از اتاق بیرون رفتم. اما کسی را ندیدم.
جلوی راه پله پایم پیچ خورد و از پله ها افتادم.
وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم.
آنها با تعجب به چشمان #شفا یافته من خیره شده بودند و من دنبال گمشده ام بودم.
📚کتاب وصال، صفحه ۱۰۹ الی ۱۱۱
🌷🍃🌷🕊🌷🍃🌷🕊🌷
#امام_زادگان_عشق_محله_زینبیه
🌷🍃🌷🕊🌷🍃🕊🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#خاطرات_شهدا
#شهید_نوجوان
#حمید_محمودی
#نوجوانی 16ساله بود
یه نوار روضه #حضرت_زهرا_س زیر و روش کرد .
بلند شد اومد #جبهه ...
یه روز به فرماندمون گفت :
من از بچگی #حرم_امام_رضا_ع نرفتم، می ترسم #شهید بشم و #حرم_آقا رو نبینم ...
یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم #حرم_امام_رضا_ع زیارت کنم و برگردم ...
اجازه گرفت و رفت #حرم_امام_رضا_ع ، دو ساعت توی #حرم زیارت کرد و برگشت #جبهه ...
توی #وصیتنامه اش نوشته بود :
در راه برگشت از #حرم_امام_رضا_ع توی ماشین خواب #حضرت رو دیدم ...
#آقا بهم فرمودند : #حمید اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت ...
یه #قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود ...
نیمه شبها تا #سحر می خوابید داخل قبر #گریه می کرد و می گفت : یا #امام_رضا_ع منتظر وعده ام ...
#آقا_جان چشم به راهم نذار ...
توی #وصیتنامه ساعت #شهادت ، روز #شهادت و مکان #شهادتش رو هم نوشته بود ...
#شهید که شد ، دیدیم حرفاش درست بوده ، دقیقا توی روز ، ساعت و مکانی #شهیـد شد که تو #وصیتنامه_اش نوشته بود !
#روحش_شاد
#یادش_گرامی-با-ذکر-#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#خاطرات_شهدا
#شهید_حمید_محمودی
#نوجوانی16ساله بود
یه نوار روضه #حضرت_زهرا_س زیر و روش کرد.
بلند شد اومد #جبهه...
یه روز به فرماندمون گفت: من از بچگی #حرم_امام_رضا_ع نرفتم، می ترسم #شهید بشم و #حرم_آقا رو نبینم...
یک 48 ساعته به من مرخصی بدین برم #حرم_امام_رضا_ع زیارت کنم و برگردم...
اجازه گرفت و رفت #حرم_امام_رضا_ع
دو ساعت توی #حرم زیارت کرد و برگشت #جبهه...
توی #وصیتنامه اش نوشته بود:
در راه برگشت از #حرم_امام_رضا_ع توی ماشین خواب #حضرت رو دیدم...
#آقا بهم فرمود: #حمید اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام می برمت...
یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود...
نیمه شبا تا #سحر می خوابید داخل قبر #گریه می کرد و میگفت:یا #امام_رضا_ع منتظر وعده ام...
#آقا_جان چشم به راهم نذار...
توی #وصیتنامه ساعت #شهادت، روز #شهادت و مکان #شهادتش رو هم نوشته بود...
#شهید که شد، دیدیم حرفاش درست بوده دقیقا توی روز،ساعت و مکانی #شهیـد شد که تو #وصیتنامه اش نوشته بود!
#روحش_شاد
#یادش_گرامی با ذکر#صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#شهداء # در کوله بارمان چیزی نداریم .
#دستمان خالیست،
شرمنده #امام زمانیم .
از قول ما به #آقا بگید ما #دوستشان داریم .
بگید جنگ با شیطان #سخت است.
سلام ✋
#عاقبتتون_شهدایی
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و هفتم
#قسمت ۷۳
#آقا معلم
همانطور که پیشبینی میکردم با محمد کریمی و سعید و محمد بانهای در تاریخ بیست و سوم تیرماه 1374 بعد از چهار سال و دو ماه اسارت آزاد میشوم. نامۀ اسرا را با خودم میآورم و ممند و رسول و حسین رش و تعدادی از فامیلهای عراقیمان مسلح بیرون محوطۀ زندان منتظرم هستند.
شب را در منزل آنها به سر میبرم. روز بعد تا لب مرز ایران اسکورتم میکنند. سر مرز ایران، تلفنی اجازه ورود به خاک کشور را از سپاه میگیرم. همراه خالۀ پدرم و دخترش وارد خاک ایران میشویم. با چشمانی اشکبار سجده میکنم و خدا را شکر کرده و خاک کشورم را میبوسم. به روستای بیتوش میرویم و با هماهنگی قبلی منتظر خانوادهام میمانم. بعدازظهر دهها ماشین از راه میرسند و جشن و شادی و روبوسی فضا را پر میکند. دختری پنج ساله را میبینم که به این سو و آن سو میدود. سرگردان اشک میریزد و میگوید: «پدرم کجاس؟»
می فهمم دختر کوچولویم میناست که چهار سال پیش از او جدا شدم. بغلش میکنم و سیر میبوسمش ولی او غریبی میکند.
با کاروان وارد سردشت میشویم و سپاه و اطلاعات و یگانهای نظامی با احترام خاصی به استقبالم میآیند. سراسر کوچه و خیابان را آذین بستهاند و لبریز از جمعیت است ولی چشمم دنبال سُعدا میگردد. میخواهم زودتر ببینمش. همین که از راه میرسد دست و دلم میلرزد و نمیدانم در بین جمعیت چگونه با او ارتباط برقرار کنم ولی سُعدا جمعیت را میشکافد و خودش را در بغلم میاندازد و اشک میریزد.
دید و بازدید و روبوسی و احوالپرسی اقوام و فامیل یک هفتهای طول میکشد. آرامآرام فضا شکل معمولی خود را پیدا میکند. با خانواده به دعوت اطلاعات یک هفته در هتل خرم ارومیه استراحت میکنیم. با آرامش کامل از شر شپشها و کثافات دوران اسارت خلاص میشوم.
از سُعدا و پدر و مادرم میپرسم در دوران اسارتم چه کسانی دوستم بودند و چه کسانی دشمن. از اینکه حقوقم را به کمیته امداد سپرده و به خانوادهام صدقه دادهاند دلگیر و ناراحت میشوم. تلخیهای خانواده را درک میکنم و به آینده امیدوار میشوم.
سری به سپاه سردشت میزنم. نگهبان دم در به داخل مجموعه راهم نمیدهد. دلم میشکند. انگار غریبهام و اصلاً در آنجا خدمتی نکردهام. مثل اینکه به من اعتماد ندارند و نمیخواهند پایم به آنجا باز شود. شاید فکر کردهاند تحت تأثیر افکار دموکرات قرار گرفتهام. با احتیاط برخورد میکنند. به آنها حق میدهم در اینجور مواقع حساس باشند ولی دموکرات بهترین پیشنهادات را به من ارائه کرد و نپذیرفتم. میدانستند اگر آزاد شوم با عقده و کینههایم مواجه خواهند شد ولی تشکیلات دموکرات برایم ناچیز و بی ارزش بود. دل به راه امام سپرده بودم و تا آخر ایستادگی کردم.
بین دو راهی گرفتار میمانم. دلم میگیرد و کسی هم ندارم با او درددل کنم. میفهمم آزادی حقم نبوده و اطلاعات هم پذیرفته که باید شهید میشدم. کمکهایشان را قطع کرده و حقوق خانوادهام را از کمیته امداد به بنیاد شهید سپرده بودند که آن هم با آزادی ام قطع میشود.
نیروهای عراقیام را احضار میکنم و میگویم: «باید یه عملیات جانانه تو خاک عراق علیه دموکرات انجام بدین تا وفاداریم به جمهوری
اسلامی ثابت بشه. میخوام به دموکرات بفهمانم میتونم تمام مقرهاشون رو با خطر مواجه کنم.»
مقر دموکرات در شهر قلعه دیزه عراق را به عنوان محل عملیات انتخاب میکنم. به ممند میگویم: «میخوام این مقر رو نابود کنین ولی مواظب باشین کسی کشته نشه. نمیخوام کسی آسیب ببینه.»
ـ چطوری بزنیم که کسی کشته نشه کاک سعید؟
مبلغ سیصد هزار تومان پولی که از طرف فرمانداری و امام جمعه و مسئولین شهر به عنوان پاداش برایم آورده بودند به ممند میدهم و میگویم: «هر کاری صلاحه انجام بده. هر چی می خوای بخر ولی کسی رو نکش. این پولا رو ببر و آرپیجی و مهمات و ملزومات بخر. اگرم خودتان لوازم دارین، پولا رو بین خودتان تقسیم کنین.»
یک هفته برنامهریزی میکنم و مردم شهر قلعه دیزه را علیه دموکرات تحریک میکنم. میگویم: «وجود دموکرات باعث بدبختی و ناامنیه. مقر دموکرات واسه امنیت شهر خطرناکه.»
از طریق نفوذیهایم ذهن مردم قلعه دیزه را حسابی تحریک میکنم تا بعد از عملیات دست به شورش بزنند و عوامل
دموکرات را از شهر اخراج کنند. طرح به خوبی اجرا میشود. مقر دموکرات با آرپیجی نابود میشود. مردم شورش میکنند و نیروهای دموکرات را از قلعه دیزه فراری میدهند.
بعد از عملیات، قرارگاه رمضان و سپاه و اطلاعات و نیروی انتظامی پیگیر ماجرا میشوند بفهمند عملیات قلعه دیزه توسط کدام نهاد و ارگان انجام پذیرفته است.
ادامه دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰
فقط #شهدا را که #تفحص نمی کنند!
گاهی باید آدم های زنده ( مرده) را هم
#تفحص کرد و پیدا کرد!!
#خود شان را...
#دل شان را...
#عقل شان را...
گاهی در این #راه پر پیچ و خم مردانگی ، غیرت ، دین ، عزت ، شرف ، تقوا... را #گم می کنیم...
نمی گوییم نداریم!
داریم!
اما #گم می کنیم...
باید گشت و #پیدا کرد...
نگردیم، وِل #معطل هستیم!
باید بگردیم و در این #رمل زار دنیا ! که هر آن ممکنِ باد بیاد و قسمت دیگه وجودمان را زیر #رمل های #دنیا گم کند...
خودمان را #پیدا کنیم...
ببینیم کجای #قصه ایم...
کجای سپاه #مهدی_عج هستیم...
کجا به درد #آقا خوردیم...
کجا #مثل آقا عمل کردیم...
کجا مثل #شهید دستواره اینقدر کار کردیم تا از #خستگی خوابمان نبرد ، بلکه #بیهوش بشیم !
کجا مثل #شهید_ابراهیم_هادی برای فرار از #گناه چهره مان را #ژولیده کردیم...
حرف آخر !
به قول بچه های #تفحص ، نقطه صفرِ صفر و #گرا ، دست مادرمان #حضرت_زهرا_س است...
همون #مادری که وقتی #شهید_برونسی ، راه را در #عملیات گم کرد ، وقتی #توسل به مادرش #حضرت_زهرا_س کرد ، حضرت گفت چهار تا به راست پنج تا به چپ!!
رفتند و #مسیر را پیدا کردند...
پس #گرا و نقطه صفرِ صفر ، دست مادرمان #حضرت_زهرا_س است ...
▪️🇮🇷▪️🇮🇷▪️🇮🇷▪️
#شهداء_و_امام_رضا_ع
#دلتنگ_امام_رضا_ع
سال ۱۳۶۴ بود که #محمد_حسن از جبهه مرخصی اومد قم.
بهم گفت: بابا! خیلی وقته حرم #امام_رضا_ع نرفتم ، دلم خیلی برای #آقا تنگ شده.
گفتم: حالا که اومدی مرخصی برو،
گفت: نه، حضرت #امام که نایب #امام_زمان_عج است ، فرموده : جوان ها جبهه ها را پر کنند.
زیارت #امام_رضا_ع برام مستحبه اما اطاعت امر نایب #امام_زمان_عج لازم و واجبه.
من باید برگردم جبهه؛ نمی توانم؛ ولو یک نفر، ولو یک روز و دو روز! امر #امام زمین می مونه.
گفتم: خوب برو جبهه؛ و او رفت.
عملیات والفجر هشت با رمز یا فاطمة الزهرا (سلام الله علیها) شروع شد و #محمد_حسن توی عملیات به #شهادت رسید.
به ما خبر دادندکه #پیکر پسرتون اومده معراج #شهدای اهواز ولی قابل شناسایی نیست. خودتون بیایید و شناسایی کنید.
رفتیم معراج #شهدا و دو روز تمام گشتیم اما #پیکر پیدا نشد.نشستم و شروع به #گریه کردن کردم که یکی زد روی شونه ام و گفت: حاج آقای ترابیان عذرخواهی می کنم، ببخشید؛ پیکر #محمد_حسن اشتباهی رفته #مشهد_امام_رضا_ع دور ضریح #آقا طواف کرده و داره برمی گرده.
گفتم: اشتباهی نرفته او عاشق #امام_رضا_ع بود.
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
8.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فرق حضرت #آقا با حضرت#والا
پاسخ به شبهات
🔻#اینجا_خیمه_گاه_شهداست... 👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷