#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و یکم
#قسمت ۶۱
# چای عصرانه
در حال هواخوری هستیم که میبینم پسری هفت هشت ساله در محوطۀ زندان میچرخد و با ترس و لرز زندانیان را نگاه میکند. حضور او در محوطه زندان برایمان جالب است. نگاهها به طرفش میچرخد. یکباره قادریان میگوید: «کاک سعید این رضا پسر تو نیس؟»
جا میخورم و خوب نگاهش میکنم، میبینم رضای خودم است. بدو بدو به طرفش میروم و بغلش میکنم. میخواهم ببوسمش که نگهبان با فحاشی میآید و او را از بغلم میگیرد و میبرد. فقط بوی تن پسرم در بغلم میماند، از پشت سر با حسرت نگاهش میکنم. برایم معما میشود رضا چطور توانسته خودش را به اینجا برساند. چطوری توانسته بدون ترس از نگهبانی رد شود و وارد محوطه زندان شود؟ مثل اینکه با سُعدا به ملاقاتم آمده که نامردا اجازه ملاقات ندادهاند.
هر ماه جلسه پرسش و پاسخ میگذارند و چند تن از اعضای مرکزی دموکرات به زندان میآیند و مواضعشان را تشریح میکنند. این بار علی مهرورز معروف به باباعلی، سید سلام که قاضی و عضو کادر مرکزی حزب است با دکتر خلیقی که دکترای فلسفه دارد و نماز هم میخواند از دفتر سیاسی میآیند و سخنرانی میکنند. بعد از سخنرانی از اسرا میخواهند سؤالاتشان را مطرح کنند. سؤالات آبکی است و اسرا جرئت ندارند سؤالات منفی بپرسند. یکی میگوید: «تاریخچۀ دموکرات را توضیح بدین.»
دیگری میگوید: «اولین شهید حزب دموکرات کی بوده؟»
آن یکی میپرسد: «25 گلاویژ چه روزی است؟»
همین طور سؤالات ادامه دارد تا نوبت به من میرسد. میگویم: «سؤالی ندارم.»
باباعلی میگوید: «کاک سعید تو هم چیزی بپرس.»
ـ سؤالا رو همه پرسیدن. سؤالی برام نمونده.
محمدامین گوران، مدیر داخلی زندان که بچه پیرانشهر است، میگوید: «باباعلی کاک سعید سردشتی رو نشناختی؟»
ـ نه، نشناختم.
ـ این کاک سعید سردشتیه که سالها دنبالش بودیم!
تعجّب میکند و میگوید: «پس سعید سردشتی تویی؟ همون که میگن دموکرات یه طرف، تو یه طرف! بپرس، سؤال بپرس، تو خیلی میدانی، تو پازداری!»
ـ من سربازم و هیچی نمیدونم.
ـ نه تو باسوادی، حوزه درس خواندی، سؤال کن.
ـ من یه سؤال میپرسم به شرطی که جوابش رو همین جا در حضور جمع بدی.
دستش را روی چشم میگذارد و میگوید: «چشم، چشم، ای به روی چشم.»
ـ به جز احزاب فلسطینی، چه حزب و گروه و سازمانی در دنیا وجود داره که بعد از پنجاه سال فعالیت، نه تنها پیشرفتی نکرده، بلکه پسرفت هم کرده؟
با نگاهی معنادار، سکوت میکند و جوابی نمیدهد. میگویم: «باباعلی منتظر جوابم.»
ـ جوابشو میگم به گوران تا بعداً بهت بگه.
ـ قرارمان این نبود باباعلی! قول دادی توی جمع جوابم رو بدی!
موضوع را میپیچاند و جلسه را سمبل کرده و میرود. بعد از چای عصرانه گوران به سراغم میآید و صدایم میزند. بچهها با گریه به طرفم میآیند و با روبوسی حلالیت میطلبند. با صدای بلند میگویم: «عزیزانم زندگی یک باره و هرگز تکرار نمیشه. گریه نکنین. مرد باشین و به هم کمک کنین. جاسوسی و وطنفروشی نکنین. این دوران تمام میشه. هوای همدیگه رو داشته باشین.»
پول و خرما و توتون و کاغذ سیگار و دیگر وسایلم را بین زندانیان تقسیم میکنم و میروم. گوران با چند نگهبان مرا به سمت خندق میبرد و میگوید: «نمیترسی؟»
ـ نه ولی یه خواهشی دارم. قلم و کاغذی بدین وصیتنامهام رو بنویسم.
ـ بیا حالا با هم کار داریم. عجله نکن.
به طرف گورستان کریسکان میرویم. میگوید: «سیگاری با هم بکشیم؟»
بکشیم. اختیار ما دست شماس.
سیگار خودش را روشن میکند و سیگاری هم به من میدهد. به چشمانم خیره میشود و حرفی نمیزند. آخرین پُک را به سیگار میزند و فیلیترش را زیر پایش له میکند و بیل و کلنگی دستم میدهد و اشاره میکند و میگوید: «بکن، زمین رو بکن.»
میدانم اینجا آخر خط است. کلنگ را برداشته و قبر خوشفرمی میکنم تا درونش راحت باشم. بالای سرم ایستاده و چیزی نمی گوید. هوا تاریک میشود و میگوید: «بریم خونه من یک چایی با هم بخوریم؟»
دستم را بلاتکلیف تکان میدهم و با سر میگویم: «بریم!»
به منزلش میرویم. به زنش میگوید: «ضعیفه چی داریم بخوریم؟ وردار بیار.»
زنش یک بطری مشروب با کاسهای ماست داخل سینی میگذارد و میآورد. گوران دو لیوان مشروب میریزد و میگوید: «بخور.»
ـ نمیخورم. من هیچ وقت مشروب نخوردم.
عصبانی میشود و به زنش میتوپد و میگوید: «این مشروب نمیخوره، اون شربت خوشگله رو براش بیار.»
زنش شربت خوشرنگی در لیوانی کمرباریک جلویم میگذارد و میرود. تردید دارم بخورم یا نخورم....
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و یکم
#قسمت ۶۲
زنش شربت خوشرنگی در لیوانی کمرباریک جلویم میگذارد و میرود. تردید دارم بخورم یا نخورم. گوران میگوید: «دوست داری با گلوله بمیری، یا با یک نوشیدنی گوارا خلاص بشی؟»
به شربت خیره میشوم. فکر کنم درونش زهر ریخته و بهتر از گلوله باشد. چند گیلاس مشروب مینوشد و با چشمانی از حدقه درآمده به من زُل زده، تعادلش از دست داده و با فریاد میگوید: «تصمیمت رو بگیر. دوس دارم همونجور که ازت تعریف میکنن مردانه بمیری.»
تحقیر میشوم و لیوان شربت را یک نفس سر میکشم. تلخ و گس است. گلویم را میسوزاند. با تعجّب میگوید: «از شجاعتت خوشم اومد.»
لقمهنانی قیفی درون ماست میزند و دهانم میگذارد و میگوید: «بخور تا مزه دهنت عوض شه.»
یواشیواش بدنم گرم شده و سرم گیج میرود. معدهام آرامآرام داغ میشود. حرارت از گلویم بیرون میزند. صورتم گُر میگیرد و با چشمانی خمار هوس سیگار میکنم. گوران صبورانه زیر چشمی نگاهم میکند و زیر لب آواز میخواند. لحظاتی بعد میخندد و میگوید: «کاک سعید، لحظات آخر عمر چطور میگذره؟ برام تعریف کن ببینم شاید جالب باشه.»
نگاهش میکنم و میگویم: «فعلاً که بد نمیگذره! حالم خوبه.»
به جای اینکه حالم بدتر شود، لحظه به لحظه بدنم داغتر و شنگولتر میشود. میگوید: «میخوام جواب سؤال امروزت رو از باباعلی بدونم. برام میگی؟»
ـ مگه باباعلی خودش جواب رو بهت نگفته؟
ـ نه نگفته. میخوام از زبان تو بشنوم.
تو که مدیر زندانی و این همه مسئولیت داری، جواب سؤال رو نمیدونی؟
ـ نمیدونم. میخوام از خودت بشنوم.
ـ خودم یا نمیدونستم و میخواستم یاد بگیرم. یا میدونستم و خواستم از زبان باباعلی بشنوم و مطمئن شم.
ـ کاک سعید طفره نرو، اینجا آخر خطه. بذار ساعتی با هم خوش باشیم. جوابشو برام بگو.
ـ تو سیزده ساله توی دموکرات خدمت میکنی و جواب این سؤال ساده را نمیدونی؟ الان مسئول زندانی و حکم صادر میکنی. بچهها رو اعدام و تیرباران میکنی. جواب این سؤال ساده رو نمیدونی؟ چطور نمیدانی؟
دستش را با عصبانیت روی میز میکوبد و تلوتلو میخورد و میگوید: «به خون شهدای دموکرات نمیدونم. حوصله مو سر نبر!»
زنش با اشارهای به طرفم میآید و میگوید: «باهاش کنار بیا، خیلی خطرناکه!»
میگویم: «به خون شهداتان قسم نخور که با چشمای خودم دیدم به خونشان پایبند نیستین.»
چطور؟
ـ احمد شوان کاره یادته؟ بچۀ پیرانشهر بود؟ نیروی خودت بود. پیش ما زندانی بود. گفتی به خون قاسملو قسم آزادت میکنم ولی روز شنبه اعدامش کردی!
عصبانیتر میشود و میگوید: «به جون بچههام هژیر و چیَرو، این سؤال برام معما شده. باباعلی هم نتونست جوابش رو بده. سر به سرم نذار سعید!»
هر لحظه قویتر و شادابتر میشوم. ترسی از مردن ندارم. بدون اجازۀ گوران دست میبرم و سیگاری از پاکتش درمیآورم و روشن میکنم. با اعتماد به نفس میگویم: «از جنگ جهانی که قرار بود حکومت کُرد تشکیل بشه، به دلیل خیانت و چند دستگی قبایل و سران طوایف، آتاترک از موقعیت بهره برد و سران و قبایل کُرد رو به ترکیه دعوت کرد. همه رو سرکوب و اعدام کرد و جنازهشان رو انداخت توی دریاچه وان ترکیه. با تأسیس حزب توده و دورۀ قاضی محمد و ملا آواره حزب دموکرات تأسیس شد. متین دفتری، قاسملو و شرفکندی به میدان آمدن. تا امروز که پنجاه سال از تأسیس حزب دموکرات میگذره، به جای اینکه تو ایران طرفدار و جایگاه داشته باشه، پسرفت کرده و هر سال منفورتر از سال قبل شده. مچاله شدین تو این سیاهچاله که صدام براتون درست کرده. به مردم کُرد و ملت ایران خیانت کردین چون همراه مردم نبودین. مردم ما مذهبی و باخدا هستن ولی شما رویه سوسیالیستی و کمونیستی پیشه کردین. تفکرات الحادی تبلیغ کردین. مردم از شما بریدن. حالا مردم از شما جلوترن و شما عقب ماندین.»
تعجّب میکند و میگوید: «یعنی تموم پیشمرگان کُرد مسلمان که با ما میجنگن، اینقد باسوادن و چنین تفکراتی دارن؟»
ـ مردم ما آگاه و باسوادن. عملکرد شما رو قضاوت میکنن نه شعارتون. شما به کردها خیانت کردین. مردم رو به فلاکت
انداختین . به اخلاق و ارزشهای مذهبی پشت کردین. به حرمت مردم لطمه زدین. پنجاهسالگی تأسیس حزب دموکرات رو جشن میگیرین ولی دور و برتان رو نگاه نمیکنین. ببین چند نفر عضو و طرفدار دارین! به جای اینکه پیشرفت کرده باشین پسرفت کردین. صدها کیلومتر از آرمانهای مردم عقبترین. با مردم مذهبی و با دین و ایمان کُرد همراهی نکردین. برخلاف آداب و رسوم و مذهب مردم بر طبل بیدینی و بی بند و باری زدین. تفکرات الحادی رو تبلیغ کردین.
ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezey
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و یکم
#قسمت ۶۳
کاک گوران از صداقت و صراحت لهجهام خوشش میآید. چپ و راست لیوان مشروب سر میکشد و سیگاری برای خودش و سیگاری هم برای من روشن میکند. توی چشمانم میخ میشود و زُل میزند و میگوید: «نمیترسی؟»
ـ آخر عمر که ترس نداره، گیرم که بترسم، مگه دردی رو دوا میکنه؟
تا آخر شب بیشتر تحویلم میگیرد. مردانه گفتوگو میکنیم. من هم دوست ندارم آخرین لحظات عمرم بلرزم و با خفت و خواری بمیرم. دوست دارم مردانه بمیرم و در کنار شهدا سرافراز باشم.
میگوید: «کاک سعید، تا امروز سعی میکردم یه جوری توی تله بندازمت و اتفاقی و عمدی سر به نیستت کنم. هر ماه به دفتر سیاسی گزارش میدادم تو قابل اصلاح نیستی و بهتره اعدام بشی. اگه یه بار درود بر قاسملو میگفتی، آزاد میشدی. امشب که با من صادقانه حرف زدی و مقابل باباعلی مردانه وایسادی و ضایعش کردی، فهمیدم ما اشتباه کردیم و برات احترام قائلم .
منم هر ماه گزارش مثبت به دفتر سیاسی میفرستم تا آزاد بشی.»
تعجّب میکنم و با خوشحالی میگویم: «یعنی تیربارانم نمیکنی؟»
ـ نه، همون جام زهری که نوشیدی کافی بود. فکر نمیکردم شهامت خوردنش رو داشته باشی! جای تو را با یکی دیگه عوض میکنم!
آخر شب است و گوران به نگهبانان دستور میدهد بروند محمد لطیف امرایی را بیاورند. او را داخل پتو پیچیده و با تراکتور میآورند. محمد لطیف امرایی بچۀ خرمآباد است. با برادرش سر ارث و میراث پدری اختلاف پیدا کرده و به عراق آمده بود تا کارگری کند ولی چون اسمش با امرایی، مسئول گردان سپاه سردشت، همنام بود دستگیر و زندانیاش کرده بودند. بیچاره کارگر سادۀ ساختمانی بود و هیچ ارتباطی با دولت ایران نداشت ولی دموکرات فکر میکرد از طرف امرایی پاسدار که لُر و همشهریاش بود به عراق فرستاده شده بود تا جاسوسی کند. هفتۀ پیش یک پاکت سیگار وینستون جلویش گذاشتند و گفتند: «به امام توهین کن تا این سیگار وینستون رو بهت بدیم.» او نپذیرفت و گفت: «با این پیچستون بیشتر حال میکنم.» توتون توی کاغذ میپیچید و به اصطلاح زندانیها سیگار پیچستون میکشید.
گفتند: «درود بر قاسملو بگو تا آزادت کنیم.»
باز هم نپذیرفت. مدتی بود مریضاحوال شده و آنقدر درمان نشده بود که هر روز حالش بدتر میشد. آنقدر اوضاعش وخیم شد که نمیتوانست از جایش بلند شود. . از خورد و خوراک افتاده بود و غذا دهانش میگذاشتیم.
او را به طرف قبری که کنده بودم میآورند و دستور میدهند کمکشان کنم. از پشت تراکتور پیادهاش میکنند و چهار دست و پایش را گرفته و کشان کشان به طرف قبر میبرند. نمیتواند از جایش بلند شود و بایستد. خودم را کنار میکشم و نمیخواهم صحنۀ جنایت را ببینم. با توهین و تحقیر گوشه پتو را گرفته و به طرف قبر میبرند و درون گودال میاندازند. دراز کش و زنده زنده داخل قبر افتاده و نگاه میکند. با یک رگبار پروندۀ عمر محمد لطیف امرایی بسته میشود و زنده در گور اعدامش میکنند .
آنقدر حالم بد میشود که نمیتوانم جلو خودم را بگیرم. بیل و کلنگ را برمیدارم و مقداری خاک روی چاله قبرش میریزم تا جنازهاش بیرون نیفتد. بیشتر جنازهها خوراک سگها و جانوران درنده میشوند.
هفتههای بعد توفیق مدنی پیرمرد هفتاد ساله مریوانی را که همرزم خلخالی بوده در درّۀ دوله بدران اعدام میکنند. صالح خضری بچۀ سردشت اعدام میشود. دو برادر عراقی به نامهای عمر و عثمان به جرم همکاری با ایران اعدام میشوند. همۀ اعدامها بعد از چای عصرانه است و سر ساعت شش عصر انجام میشود.سلیمان اشنویهای را که مردی خوشاخلاق و مهربان و متدین و خوشذوق است و با آراستگی سر نماز ایستاده، صدایش میزنند. آرام و باوقار از جایش برخاسته و انگار به او الهام شده باشد، میگوید: «یا الله یا الله.»
شکر خدا را بهجا میآورد و بدون هیچ ترسی بلند میشود و به سمت گودال قتلگاه میرود و اعدام میشود.
خیلیها را شب میآورند و عصر روز بعد به اعدامگاه میبرند و تیرباران میکنند. آنها را نمیبینیم و نمیشناسیم، فقط در خبرها میشنویم که تازهواردی را اعدام کردهاند.
عصر است و یکی از پیشمرگان دموکرات به سراغم میآید و با پوزخندی زهرآگین میگوید: «همسرت اینجاس. فردا ملاقاتش میکنی.»
غم دنیا بر سرم میریزد و به مرز جنون میرسم. این همه سختی و عذاب و درد کشیدم تا آبرو و حرمت و حیثیت خانوادهام را حفظ کنم. اگر بلایی سر سُعدا بیاورند ...
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و دوم
#قسمت۶۴
#سوز_سرما
بار سوم با خاله غنچه و دایی عزیز خواستیم به ملاقات سعید برویم. زمستان سختی بود. لندروری دربستی گرفتیم تا ما را به عراق برساند. وسط راه به علت برف زیاد جاده بسته شد و ماشین نتوانست حرکت کند. جادهها نابود شده و منطقه ناامن بود. برف و بارندگی و جریان آبراههها جادهها را تخریب و از بین برده بود. انگار این مملکت صاحب نداشت و سالها بود جادهها تعمیر نشده بودند. مجبور شدیم بقیۀ راه را تا شهر قلعه دیزه با الاغ طی
کنیم. از قلعه دیزه تا شهر رانیه با ماشین رفتیم و شب را در منزل عمۀ پدر شوهرم سر کردیم. صبح راه افتادیم و نزدیک غروب به کریسکان رسیدیم. گفتند: «شناسنامههاتان رو بدین.»
کسی از حرفهای دایی عزیز ناراحت نمیشد. همه او را میشناختند و میدانستند شوخطبع است. سر کارشان گذاشت و گفت: «برو بابا آوارۀ ولگرد بیسروپا. یه اسلحه دستت گرفتی فکر کردی آدم شدی. من که میدونم بچهگی چکاره بودی. گورتو گم کن برو. بذار رد شیم بریم ما شناسنامه جمهوری اسلامی نداریم.»
رفتیم داخل مقر و گوشهای نشستیم. یک پیشمرگ سوسول چشمآبی که صورتی زنانه و موهای روشنی داشت، روبهرویم نشست و هی نگاه کرد و چشمک زد. عرق شرم در صورتم نشست و خودم را پشت خاله غنچه قایم کردم ولی دستبردار نبود و با شکلک و ایما و اشاره آزارم میداد. غصهدار شدم و ترسیدم به دایی عزیز چیزی بگویم. ترسیدم اقدامی بکند و گرفتار شود. دایی عزیز شجاع و نترس و تندزبان بود. گفتم اگر گیر بدهم ممکن است مانع ملاقاتمان شوند و زحمتمان هدر برود. هی خودم را قایم کردم و او هم شکلک و ادا و اطوار درمیآورد. با لب
و لوچهاش اشارههای ناشایستی میکرد. آنقدر خم شدم تا نگاه هیز آن نامرد به صورتم نیفتد، نوک دماغم به زمین چسبید. تحمل از کف دادم و با دایی عزیر رفتیم بیرون چادر و منتظر ماندیم. یک مشت سیبزمینی پخته که انگار لگدش کرده باشند جلومان گذاشتند و گفتند: «بخورین.»
دایی عزیز سیب زمینی را مچاله کرد و کوبید به دیوار و گفت: «این برای کاهگلی خوبه!»
دو کارتن بیسکویت سوغاتی برای دموکرات برده بودیم تا سعید را اذیت نکنند. شک کردند و بیسکویتها را جلویمان ریختند تا نصف هر کدامشان را بخوریم و مطمئن شوند مسمومشان نکردهایم. نصفه بیسکویت به من میدادند و میخوردم نصفه دیگر را برای خودشان برمیداشتند. با خاله غنچه و دایی عزیز هم این کار را تکرار میکردند. میدادند بخوریم تا اگر آغشته به سم باشد اول خودمان بمیریم. یک کارتن بیسکویت کم نبود و امتحانش ساعتها به طول انجامید. آنقدر بیسکویت به خوردمان دادند تا حالم بهم خورد. وقتی حالم بهم خورد فکر کردند بیسکویتها مسموم است ولی از سیری داشتم میترکیدم. مجبورمان کردند تا دانه آخر بخوریم. وقتی دیگر نمی توانستم بخورم، حواسشان را پرت میکردم و بیسکویتها را توی کیف و وسایلم میریختم تا تمام شود.
به من گفتند: «باید اسم همسایهها و طرفداران جمهوری اسلامی رو برامان بنویسی، اگر ننویسی ملاقات نمیدیم.»
اسم مردم سردشت را میبردند و میگفتند: «عزیز کیه؟ صبری کیه؟ حاج احمد کیه؟ کدام طرفیه؟»
مانده بودم چه بگویم. مدتی سکوت کردم و گفتم: «من سرم به کار بچههام گرمه. از کسی خبر ندارم.»
تو خودت یه گردانی، یک حزبی، یه خمینی هستی، چطور نمیدانی کی طرفدار دولته؟
ـ اصلاً خود نظام و خمینی و انقلاب منم، حالا میخواین چهکار کنین. من آمادهام.
ـ بقیۀ فامیلهاتانم طرفدار نظامن؟
ـ چون نظام جمهوری اسلامی با دین و مذهب و خداست، تمام فامیلهامانم طرفدارش هستن و خودمم دوسش دارم. هر جور میخواین حساب کنین. من کُرد هستم و مثل شما نامرد نیستم.
ـ میخوای تو رو هم بفرستیم پیش شوهرت؟
شما هی فشار میآرین حرف بزنم، حالا که حرف میزنم چرا تهدیدم میکنین؟
شرمنده شدند و آخر سر گفتند: «اسم چند نفر طرفدار جمهوری اسلامی بگو تا بذاریم ملاقات کنی.»
من هم اسم چند نفر از طرفداران خودشان را نوشتم و گفتم: «اینا طرفدارای نظام جمهوری اسلامی هستن، با سپاه همکاری دارن و پول میگیرن.»
ـ اینا که طرفدارای خودمان هستن؟!
کلاه سرتان گذاشتن، اونا دوجانبه کار میکنن و عامل سپاه هستن. در واقع بین شما نفوذ کردن.
جا خوردند و به فکر فرو رفتند. خودم از این ترفندم کیف کردم. مجبور شدند دست از سرم بردارند.
با بعضی از نیروهای دموکرات همسایه و فامیل دور و همشهری بودیم ولی وقتی دیدیم توی کوه و بیابان دارند گوشت گرگ و روباه و مردار میخورند دیگر توقع چندانی ازشان نداشتم. کاملاً فاسد شده و فامیلی و همسایگی را فراموش کرده بودند...
ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و دوم
#قسمت ۶۵
با بعضی از نیروهای دموکرات همسایه و فامیل دور و همشهری بودیم ولی وقتی دیدیم توی کوه و بیابان دارند گوشت گرگ و روباه و مردار میخورند دیگر توقع چندانی ازشان نداشتم. کاملاً فاسد شده و فامیلی و همسایگی را فراموش کرده بودند. محمد نگهبان دموکرات یک کتاب داد تا به دست خالهاش در همسایگیمان برسانم. تا
غروب ماندیم ولی ملاقات ندادند. شب به دایی عزیز گفتند: «ما توی مقرمان برای زنهای جوان جا داریم ولی برای مردها و پیرزنها جا نداریم. میتونی با خواهرت بری و فردا برگردی و با سعید ملاقات کنی!
دایی عزیز عصبانی شد.دست و پایم لرزید . دایی عزیز گفت: «اگر امشب توی برف و سرما، پیش حیوانا و گرگهای درنده بخوابیم و تلف شیم بهتر از اینه که پیش شما نامردا بخوابیم.»
با فحش و بد و بیراه دایی عزیز از مقرشان خارج شدیم و دو ساعتی توی برف و سرما و یخبندان در تاریکی شب پیاده رفتیم تا به جاده رسیدیم. میخواستیم به منزل قاضی از اهالی عراق که مرد شریف و باخدایی بود برویم. تراکتوری از راه رسید و سوار شدیم. ساعتی داخل تریلی تراکتور توی هوای سرد و تاریک راه رفتیم و یکباره چشمم به همان پیشمرگ سوسول افتاد که گوشه تریلی نشسته و به من زل زده بود. تنم لرزید و خواستم فریاد بزنم که دیدم مسلح است و دایی عزیز نمیتواند با دست خالی از عهدهاش بربیاید. فقط تحمل کردم تا کار دستمان ندهم.
خاله غنچه که متوجه شده بود وحشتزده گفت: «دایی نفهمه تا زود پیاده شیم.»
داد زد و تراکتور را نگه داشت و به دایی گفت: «پیاده شو.»
دایی با تعجّب پیاده شد و همین که تراکتور راه افتاد، خاله غنچه ماجرا را برایش تعریف کرد. دایی عزیز میخواست خودش را بکشد، سرم داد میزد و میگفت: «چرا زودتر نگفتی؟!»
برف تا بالای زانوهایمان میرسید و هوا سرد بود. دل به خدا سپردیم و در تاریکی شب پیاده راه افتادیم. همش فکر میکردم اگر آن سوسول نامرد با اسلحه برگردد و سراغمان بیاید چگونه میتوانیم در این تاریکی و یخزدگی از خودمان دفاع کنیم.
ساعتی بعد تراکتور دیگری از راه رسید و دایی عزیز جلویش را گرفت و گفت: «هر چه بخوای بهت میدم. ما رو برسون منزل احمد مکنآبادی.»
احمد مکنآبادی در یکی از روستاهای عراق در نزدیکی کریسکان زندگی میکرد و از فامیلهای دور پدرم بود. او هم پیشمرگ دموکرات بود و چارهای نداشتیم جز اینکه از دست گرگها فرار کنیم و به دامن دوستان گرگصفت پناه ببریم. قید رفتن به منزل قاضی را زدیم چون خیلی دور بود و ما هم وسیله
نداشتیم و از پا افتاده بودیم. تا نصف شب راه رفتیم و به منزل کاک احمد رسیدیم.
وقتی ماجرا را برایش تعریف کردیم گفت: «کاری از من ساخته نیس. سعی کنین سر به سرشان نذارین. اینا پست و نامردن. منم پام گیره و گرفتار شدم و راه برگشتی ندارم. اگه ممکن باشه خودم رو تسلیم دولت میکنم. منم رسم و مرام این نامردا رو قبول ندارم.»
دایی عزیز گفت: «کافرام توی این شب تاریک و سرد به آدم رحم میکنن ولی اینا پستی و نامردی رو به کمال رسوندن.»
کاک احمد گفت: «یه حرامزاده خوشگل رو گذاشتن سر راهتان تا حرمتتان رو بشکنن و بگن طرفدارای جمهوری اسلامی شل و بیحیا هستن!»
صبح به زندان رفتیم و با سعید ملاقات کردم. اصلاً حال و روز خوبی نداشت. سرسنگین و کوفته و خسته و ناراحت بود. هی میگفت: «دیشب کجا بودی؟»
ـ منزل کاک احمد مکنآبادی.
باورش نشد و گفت: «ولی پیشمرگای دموکرات یه چیز دیگه گفتن.»
به پیغمبر قسم منزل کاک احمد بودیم. دایی عزیز و خاله غنچه هم شاهدن.
اشک در چشمانش حلقه زد و بغضش ترکید و گفت: «سُعدا جان، تو رو به خدا دیگه به ملاقات من نیا. اگر جنازۀ من در اینجا خوراک گرگا و کفتارها شد، تو دیگه حق نداری به دنبالم بیای. نمیدانی از دیشب تا حالا چی کشیدم.»
ـ مگه چی شده؟ چی شنیدی؟
نگران نباش سعید جان. من اگرم بمیرم اجازه نمیدم این بیشرفا کج نگاهم کنن. دیشب ساعتها توی برف و سرما راه رفتیم تا حرمتمان رو حفظ کنیم. حاضر شدیم خوراک گرگای بیابان بشیم و باعث سرشکستگی تو نشیم.سعید جان، میدونی توی شهر خودمون چقدر منو سرزنش میکنن و با جاش جاش و زن جاش گفتن به جانم میافتن. اینا به خاطر وجود تو و عقایدته. میگن از سپاه حقوق میگیری و همین مانده پاسدارها رو ببندن به ریشم. میگن شوهرت زندانیه و خرج و مخارجت رو از کجا میاری، میگن فاسدی و حتماً از راههای دیگهای ارتزاق میکنی. میگن سرسپرده رژیمی و دشمن خلق کُردی. عزیزم این راهیه که خودت انتخاب کردی. حالا میگی چهکار کنم؟ صبر و تحملم رو از دست بدم و بذارم و برم؟ اون وقت تو قیامت خدا منو میبخشه؟؟
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و سوم
#قسمت ۶۶
#خدا_نگهدار_سعدا
اشک در چشمان سعید حلقه زد و گفت: «خدا نگهدار سُعدا جان. بچهها را اول به خدا و بعد به تو میسپارم. اگه مُردم و اعدام شدم بدان برای کشور و اعتقاداتم کشته شدم. بارها پیشنهادات میلیاردی داشتم و حاضر نشدم به خاک کشورم خیانت کنم.»
با اشک و آه و حسرت از سُعدا جدا میشوم و روانۀ زندان میشوم. او را به خدا میسپارم تا به سلامت روانه منزل شود.
با سوغاتیهایی که خانوادهام برایم میآورند و هدایایی که به دموکرات میدهند تا مدتی فضای امنتری برایم به وجود میآورند. هر بار که به ملاقاتم میآیند پول و مایحتاج مورد نیازم را تأمین میکنند. هر بار دویست تا هشتصد دینار عراقی پول برایم میآورند ولی دیگر صلاح نمیبینم سُعدا به ملاقاتم بیاید.
مادرم سالی چند بار با اقوام مسن به ملاقاتم میآید و نیازهایم را رفع میکند. به نسبت سایر زندانیان وضع مالی بهتری دارم. به دیگران هم کمک میکنم. مویز و گردو و انجیر و سیگار میخرم و با آنها قسمت میکنم.
دموکرات هم سر خانوادهام کلاه میگذارد و ماهانه از آنها جیره و مواجب میگیرد. مجبور میشوند در هر ملاقات اجناسی تهیه کرده و برایشان بیاورند. بیست جفت گیوه، ده تخته پتو، پارچه برای تهیۀ لباس نگهبانان، شیرینی و خوراکی طلب میکنند و قول آزادیام را میدهند. ماهی یکی دو بار نامه مینویسم و وقتی به ملاقاتم میآیند میدهم تا به نام اقوام و فامیل برای سپاه ببرند. نامهها را به رمز مینویسم و تاریخ پلونوم و پیشکنگره و زمان کنگرۀ اصلی و محل برگزاری و سران شرکتکننده در آن را برای سپاه میفرستم. طوری مینویسم که نتوانند کنترلش کنند. نمیتوانند به رمز و رموزش پی ببرند.
دموکرات سرم منت میگذارد که زندانیام کرده است. میگویند: «کومله کینۀ شدیدی نسبت به تو داره، اگه آزادت کنیم ترورت میکنن.»
فکر میکنند لطف دارند که مرا در زندان نگه داشتهاند و زنده ماندهام.
صالح سعادت رازن، بچۀ ارومیه که از افراد سرشناس وابستۀ دولت است، اعدام میشود. خضر میرآبادی از اعضای کادر مرکزی دموکرات، برادرش به جرم جعل اسکناس در ایران دستگیر شده و میگوید: «اگه سفارش کنی برادرم رو تو ایران آزاد کنن منم تو رو آزاد میکنم.»
ـ تو مرا آزاد کن تا برم، قول میدم رسیدم ایران برم برادرت رو آزاد کنم ولی تا زمانی که اینجام کاری از دستم برنمیآد.
ـ دوست نداریم تو به ایران بری. دوست داریم به دموکرات بپیوندی. تمام امکانات رو در اختیارت میذاریم و هر جای دنیا بخوای بری لوازم و امکاناتش رو جور میکنیم. فقط به ایران نرو و به رژیم کمک نکن. اگه میخوای تو کردستان عراق بمانی و کار کنی حمایتت میکنیم ولی به ایران نرو.
ـ من ایرانیم و فقط به ایران خدمت میکنم.
بعضی افراد نادان و جوان میآیند و میگویند: «ما فرستادۀ دولت ایرانیم و آمدیم توی حزب دموکرات نفوذ کنیم ولی حس ناسیونالیستی ما اجازه نمیده به ملت کُرد پشت کنیم و صادقانه اعتراف میکنیم. میخوایم عضو دموکرات بشیم.»
معلوم نیست اظهاراتشان چقدر صحت دارد و آیا دولت ایران آنقدر بیتجربه است که چنین افراد جوان و مجهولالهویهای را برای مأموریت و جاسوسی در دل حزب دموکرات انتخاب کرده تا در موقع مناسب به حزب ضربه بزنند؟ جای سؤال و تأمل دارد. با این نوع اعترافات و شیرینکاری نوجوانان بختبرگشته گورشان را با دست خودشان میکنند. میآیند مقابل دوربین فیلمبرداری دموکرات چنین اعترافاتی را بیان میکنند و فیلمشان از شبکههای خارجی پخش میشود و تبلیغات شدیدی علیه جمهوری اسلامی به راه میافتد.
بعد به جرم جاسوسی و اقدام تروریستی اعدام میشوند. وقتی خانوادههایشان میآیند و اعتراض میکنند، فیلم اعترافاتشان را نشان داده و میگویند: «پسرتان نفوذی و مزدور دولت ایران بوده.»
ابراهیم مصطفایی، سلیمان، قادر و هادی مدنی که همه نوجوان بانهای بودند به همراه جلال مهابادی با چنین سرنوشت مرگباری اعدام میشوند و همانجا به خاک سپرده میشوند. خانوادههایی که نفوذ دارند و میتوانند باج و خراج بیشتری بدهند موفق میشوند بیایند و جنازۀ فرزندشان را از زیر خاک بیرون کشیده و با خودشان ببرند. در این صورت قبر موقت تا اعدامی بعدی خالی میماند و نیازی به کندن قبر جدید نیست ولی خانوادههای مستضعف که امکان دسترسی به جنازۀ فرزندشان را ندارند، جنازه زیر مشتی خاک کمعمق باقی میماند و در اثر سرما و گرما و جریان آب بیرون میافتد و خوراک حیوانات وحشی میشود.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و سوم
#قسمت ۶۷
در زمان آمارگیری ما را حیوان فرض کرده و نجمه بوکانی با واحد رأس شمارشمان میکند. دنداندرد امانم را میبرد و مجبور میشوم دندانمهایم را به انبر سید نجمه، مسئول تدارکات، بسپارم تا بدون آمپول بیحسی، با انبر و زور بازو آنها را بکشد و راحتم کند. . با کشیدن هر دندان لثههایم یک شبانهروز خونریزی میکند و جر میخورد و درد وحشتناکی به دنبال دارد ولی تحمل درد انبر نجمه بهتر از دندان درد بیامان شبانهروزی است.
نصف دندانهایم را که قابل ترمیم هستند از روی ناچاری به گازانبر زنگزده سید نجمه میسپارم تا با زور بکشد و دردم تسکین پیدا کند. بقیۀ اسرا هم همین طورند و انبر سید نجمه حلال مشکلاتمان است. دو نفر با قدرت سرم را نگه داشته و گازانبر سید نجمه به لثه و دندانم قفل میشود و با یک حرکت جهنده لثه و فک و دندانم را یکجا میکند و خون فواره میزند و از هوش میروم.
محمدهادی سروش بچۀ خرمآباد است و به جرم پاسداری دستگیرش کردهاند ولی خودش میگوید سرباز سپاه بوده و همراه پانزده نفر از بچههای سپاه به کمین دموکرات افتاده. همه همراهانش شهید شده و او دستگیر میشود. انسانی شجاع و قابل اعتماد است. میفهمم سرگرد سپاه است. خیلی زود با هم جور میشویم و اطلاعات لازم را رد و بدل میکنیم. او هم پی میبرد من از بچههای اطلاعات سپاه سردشتم. به هم اعتماد میکنیم. یک روز هواپیماهای آمریکایی به صورت گروهی میآیند و با ارتفاع پایین در بالای زندان مانور میدهند. پدافند دموکرات به طرفشان شلیک میکند و باعث اعتراض شدید آمریکاییها میشود. از آن روز به بعد نیروهای دموکرات جرئت نمیکنند به طرف هواپیماهای فانتوم شلیک کند.
هفتۀ بعد چند هواپیماهای فانتوم میآیند و بر فراز آسمان کریسکان جولان میدهند. خطهای بریده و ممتدی از خودشان به جا گذاشته و با دود و بخار محدودۀ عملیات را مشخص میکنند. من و سروش میفهمیم که این صدای هواپیماهایی ایران است. احتمال میدهیم عملیاتی در پیش باشد.سروش میگوید: «به بچههای انقلابی و خودمانی هشدار بدیم که ممکنه در این منطقه عملیات بشه. بهتره بچهها هوشیار و آماده باشن تا اگه زندان بمباران شد، بتونیم زودتر نون و کفش و آذوقه تهیه کنیم و بهسرعت فرار کنیم.»
اگر میتوانستیم چند صد متر از زندان دور شویم امکان نجاتمان فراهم بود چون منطقه را خوب میشناسم. نمیتوانیم ماجرا را اعلام عمومی کنیم و به گوش همه برسانیم. موضوع را به شکل خواب مطرح کرده و به گوش زندانیان میرسانیم. رشید علیآبادی دهنلق و بیهویت و عضو حزب منشعبشده دموکرات، خبر را به گوش رئیس زندان میرساند. هیرش میگوید: «این جاشای نامرد اینجام دست از شایعهپراکنی برنمیدارن.»
صدای شلیک توپخانه محوطۀ زندان را در بر میگیرد و منطقه را میلرزاند. قوطی ربع گوجه فرنگی را سر و ته به کف زمین میچسبانم و تشخیص میدهم که صدای شلیک از سمت ایران است. تخمین میزنم که فاصله زیادی با ما ندارد. صدای توپخانه نزدیک و نزدیکتر میشود و توپی به محل زندان اصابت میکند. به رئیس زندان میگویم: «کاک هیرش چه خبره؟»
ـ توپخانه خودمانه، بچهها دارن تمرین میکنن!
لحظاتی بعد توپی به ساختمان دفتر سیاسی حزب اصابت میکند و با دود و آتش فرو میریزد. توپخانه نقطه به نقطه محوطه را میکوبد و گلولهای به زندان اصابت نمیکند. فقط زندان و زندانیان در امان هستند. به شوخی و متلک به هیرش میگویم: «به بچههاتان بگین زندان رو نزنن. همون دفتر سیاسی کافیه!»
پدرسوخته از رو نمیرود و میگوید: «بچههامان میدانن کجا رو بزنن و کجا رو نزنن.»
ـ پس چرا دفتر سیاسی رو زدن؟
سرش را پایین میاندازد و چیزی نمیگوید. نزدیک به چهل کاتیوشا به منطقۀ مقر و دوله بدران و کریسکان اصابت میکند. منطقه ویران میشود. ولی هیچ گلولهای به زندان نمیخورد. نگهبانان بیسیم و آرپیجی و تیربار و اسلحه را رها کرده و فرار میکنند. زمینه فرارمان مهیاست ولی منطقه ناامن است و میترسیم ناخواسته در تیررس توپخانه قرار بگیریم. ولی مطمئنیم که سپاه زندان را نمیزند. همانجا میمانیم و فرار نیروهای
دموکرات را مشاهده میکنیم. بعد پرچم هواپیماهای ایرانی را میبینیم که نقطه به نقطه کریسکان و دوله بدران را میزنند و نابود میکنند.
دوله بدران درهای صخرهای و گود است که فقط کامیونی میتواند از دهانه آن وارد دره شود. اطرافش پوشیده از صخرههای بلند و مرتفع است که بز کوهی و پرنده هم به سختی میتواند از آن گذر کند ولی سپاه نقطه به نقطه آن را میکوبد و استحکاماتش را نابود می کند.
ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و سوم
#قسمت ۶۸
دوله بدران درهای صخرهای و گود است که فقط کامیونی میتواند از دهانه آن وارد دره شود. اطرافش پوشیده از صخرههای بلند و مرتفع است که بز کوهی و پرنده هم به سختی میتواند از آن گذر کند ولی سپاه نقطه به نقطه آن را میکوبد و استحکاماتش را نابود میکند.
این عملیات باعث اعتراض گسترده مردم منطقه کریسکان میشود و علیه دموکرات دست به شورش و طغیان میزنند. از دموکرات میخواهند منطقه را ترک کند تا امنیت مردم مختل نشود. دموکرات میگوید: «این دولت ایرانه که منطقه رو ناامن کرده، ما تقصیری نداریم.» ولی مردم معتقدند دولت ایران با مردم عراق دشمنی ندارد. اگر دموکرات مقرش را از آن مکان انتقال دهد دولت ایران کاری با مردم عادی عراق ندارد. معتقدند دموکرات آسایش منطقه را بر هم زده و زمینهای کشاورزی مردم را تصرف کرده است.
دولت ایران هم به ساکنین منطقه کریسکان پیام میدهد اگر میخواهید منطقه در امان بماند گروهکهای ضد انقلاب را از املاکتان بیرون کنید. مردم با آرپیجی و نارنجک و اسلحه به مقر دموکرات حمله میکنند و آتش میزنند.
تلاشهای حزب حرکت اسلامی هم مثمر ثمر است و منطقه را برای دموکرات ناامن میکند. هر جا میروند با خود غضب و بی بند و باری میبرند. با تجاوز به اموال و ناموس مردم و تصرف اراضی کشاورزی، شورشهای محلی به پا شده و مردم را علیه خودشان میشورانند. موشکهای ایرانی هم امنیت منطقه را از
بین میبرد و باعث اعتراضات گسترده مردمی میشود. دموکرات آواره میشود.
#فصل_بیست و چهارم
#قسمت۶۹
#چوب_خدا
تا دوسال اسارت سعید کم و بیش ملاقات میدادند و خاله غنچه به ملاقاتش میرفت ولی از سال سوم ملاقات سخت میشود. چون یک نیروی نفوذی بین مینیبوس دموکراتها بمب گذاشته و همه را کشته بود شرایط ملاقات را سخت کرده بودند.
به خاطر حفاظت و نگهداری از بچههای کوچکم مجبور بودم دائم توی کوچه سرک بکشم و مواظبشان باشم تا حین بازی و عبور و مرور ماشینها دچار حادثه نشوند.
زنی که زریشله نام داشت هر روز جلو خانهمان مینشست و در گوشم وزوز میکرد. یک روز گفت: «تو خیلی قشنگ و خوشگلی، حیف نیس بیهوده تلف بشی. برای چی ماندی و خیاطی و بچهداری میکنی؟ آخرش چی؟ تو که میدانی شوهرت اعدام میشه، به چه امیدی وایسادی و عمرت رو هدر میدی؟ بدبخت چشمات کور میشه و دستات فلج، جوانیت هدر میره و عمرت تلف میشه. یه مرد پولدار و با شخصیت سراغ دارم که
گفته اگه حاضر باشی غیابی طلاق بگیری و از این خونه بیای بیرون، باهات ازدواج میکنه.»
نمیدانم چطور یک قطعه از عکسهایم را کِش رفته و برای آن نامرد فرستاده بود. گفتم: «آخه خجالت نمیکشی این حرفا رو میزنی؟ من پنج تا بچه دارم.»
با تندی در را به رویش کوبیدم و رفتم
خانه و زار زار گریه کردم. صدای گریهام به گوش همسایهمان رسید و زن و مرد همسایه دوان دوان به خانهمان آمدند. فکر کرده بودند دوباره خبر مرگ سعید را آوردهاند. ماجرا را برایشان تعریف کردم. کلی به زریشله توپیدند و گفتند: «اگه ادامه بدی میکشیمت.»
زریشله کوتاه نمیآمد و هر روز با بهانهای میآمد و سر حرف را باز میکرد و با سرزنش از زندگی بیزارم میکرد.
او هم از کمیته امداد حقوق میگرفت و هم خبرها را به حزب دموکرات میرساند و جیره و مواجب میگرفت. نقشه دموکرات بود که مرا هرزه و هرجایی معرفی کند و به اعتبارم لطمه بزند و چه کسی بهتر از زری شله، به ناچار ماجرا را به خاله غنچه گفتم. او مثل یک شیرزن رفت و یقه زریشله را گرفت و توی کوچه گلاویز شدند. آنقدر کتکش زد که زریشله تسلیم شد. رفت یک جلد قرآن آورد و قسم خورد و «به این قرآن قسم کار من نبوده. من به کمیته امداد خبر ندادم. اگه من این حرفا را زده باشم این قرآن کمرم را بشکند. . از قضا آن روز رو به تیر برق ایستاده بود و داشت منزل همسایهها را دید میزد. یکباره لاستیک کامیونی از سربالایی کوچه راه افتاد و چرخید و سرعت گرفت و بالا و پایین جست و یکراست آمد و محکم به کمر زری شله خورد و او را چسباند به تیر برق. کمرش شکست و افتاد توی کوچه.
معلوم نشد این لاستیک کامیون مال کی بود؟! کار کدام بچه بود؟! از کجا آمده بود؟! ولی زریشله را فلج و خانهنشین کرد.
بعد از چند ماه صدایم کرد و حلالیت طلبید. گفت: «منو ببخش. از طرف دموکرات وادارم کرده بودن بهت تهمت بزنم.
پشیمانم و بهت بد کردم.
به خاطر خدا منو ببخش.
دعای تو مستجاب میشه. دعا کن حالم خوب بشه.
ـ من همه چیز رو به خدا میسپارم.
ادامه دارد .....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و پنجم
#قسمت ۶۹
#کوی_سنجاق
با آوارگی و دربهدری وارد منطقه بَخمه میشویم و موقت اسکان مییابیم ولی موشکهای مالوتکای ایران سراسر منطقه بَخمه را نیز زیر آتش میگیرند. عوامل جمهوری اسلامی مردم بخمه را تحریک میکنند و مانع استقرار دائمی دموکرات میشوند. با افزایش اعتراضات مردمی، از منطقه بخمه هم متواری شده و با کامیون و مینیبوس به کوی سنجاق میرویم.
کوی سنجاق مابین اربیل و سلیمانیه واقع شده است.
سالن مرغداری متروکه و رهاشدهای در آنجا هست که آن را به زندان تبدیل میکنند. محوطهای باز دارد و دیوارهایش ریخته است. دیوارها را تعمیر کرده و با تیغهکشی جدید، مقر نیروها و دفتر زندان و دفتر سیاسی ساخته میشود. بخشی را هم به زندان اختصاص میدهند.
تمام کار تعمیرات با تن خسته و جسم ناتوان زندانیان انجام میگیرد. مجبوریم آشپزخانه و انباری و نانوایی جدیدی بسازیم. خشت میبریم و سنگ معدن تراش میزنیم و با کول میآوریم. دیوار کشیده و با شاخه درختان و تیرهای چوبی سقف ها را میپوشانیم. خاکها را با گونی به بالای پشت بام میبریم. گِل درست کرده و سقفها را میپوشانیم.
کمبود آذوقه و مواد غذایی باعث ضعف مفرط جسمی اسرا میشود. توانمان تحلیل میرود. تحمل این همه جابهجایی و کار طاقتفرسا را نداریم. وضع من بهتر از دیگران است. از طرف خانوادهام تأمین میشوم ولی ظاهر قادریان توان بردن سنگها را به بالای پشتبام ندارد و میلنگد. میخواهم به اندازه کف دستی به او نان بدهم تا جان بگیرد ولی نگهبان نان را از دستم میقاپد و نمیگذارد. غذای ما آب لوبیا و آب نخود است و به هر نفر دوازده سیزده دانه نخود یا لوبیا میرسد. یک آفتابه آب سهمیۀ روزانۀ ماست که موظفیم برای دستشوی و وضو و شستوشوی لباس استفاده کنیم.
معتقدند دفتر سیاسی دموکرات قبلۀ آنهاست و باید رو به آن نماز خواند! غذای خودشان مقوی و لذیذ است. بویش داخل زندان میپیچد و گرسنگیمان را تحریک میکند و آزارمان میدهد. مجبوریم با دمپایی موشها را بزنیم و نانهایی که از سفره دموکرات دزدیدهاند از دهانشان بگیریم و بخوریم.
حساب روز و ماه از دستم در رفته و نمیدانم چند وقت است اسیرم. به نظرم در سال سوم اسارت به سر میبرم. هیچ کس سابقهاش بیشتر از من نیست. کسی هم تاکنون چنین حکم بلاتکلیفی نصیبش نشده است. میگویند حکم ابد دموکرات پنج سال است و پنج سال و یک روز شامل اعدام میشود.
خلیفه، بچۀ اشنویه، گاه و گداری شایعاتی به گوش دموکرات میرساند و خبر میدهد امشب تعدادی از زندانیها میخواهند فرار کنند. نیروهای دموکرات هم در اطراف زندان کمین میکنند و تا صبح در آمادهباش به سر میبرند. از دست شایعات و خبر چینی خلیفه خسته میشوم. یقهاش را میگیرم و میگویم: «آخه نامرد، چرا علیه دوستان خودت جاسوسی میکنی؟ چرا به دموکرات خبر میرسونی؟»
میخندد و میگوید: «کاک سعید، این یه تاکتیکه. ما گرسنه و بیرمق توی سرما میلرزیم و تلف میشیم، چرا بذارم اون نامردا بغل زن بچهشان راحت بخوابن. بذار اونام مثل ما توی سرما بلرزن و تا صبح نگهبانی بدن. بذار خوابشان حروم بشه و جونشون دربیاد!»
نقشه زیرکانه خلیفه خوشم میآید و خندهام میگیرد. گاهی وقتها با او همکاری میکنم و شبهای سرد و یخبندان حرکات مشکوکی انجام میدهیم تا احتمال فرار قوت بگیرد. نیروهای دموکرات مجبور میشوند تا صبح توی سرما بلرزند و نگهبانی بدهند.
دکتر خلیقی تازه مسئول قضایی زندان شده و میخواهد خودی نشان بدهد. میآید و سخنرانی میکند. بعد از سخنرانی از زندانیان میخواهد خواستههایشان را بیان کنند. صدیق فیاضی میگوید: «من با یه تریلی گناه از شما تقاضای بخشش دارم.»
به من میگوید: «تو چه تقاضایی داری؟»
من گناهی ندارم که تقاضای بخشش داشته باشم.
ـ شما سر تا پا گناهی!
ـ چطور؟
ـ مگه توی خیابان با پاسدارا راه نرفتی؟
ـ چرا رفتم.
ـ مگه توی مسجد با اونا نماز نخوندی؟
ـ خوندم.
مگه توی شهر با اونا زندگی نکردی؟ مگه با اونا حرف نزدی؟ اینا همه جرمه. چرا میگی بیگناهم؟ نمیدونم شما رو چی صدا کنم. بگم همعقیدههام، خوب نیستین. بگم همسنگرام، خوب نیستین. بهتره بگم همخاکبرسرام. کاک سعید تو میگی بی گناهی، در صورتی که یه گزارش تازه و بالا بلند از خارج کشور برات رسیده! از ما خواستن اعدامت کنیم. گفتن اگه کاک سعید رو اعدام نکنین لعنت بر قاسملو و شهدای دموکرات باد.
بهم میریزم. ذهنم به طرف مأموریتهای خارج از کشورم
میرود ولی بعد از چند روز متوجه میشوم موضوع گزارش کار تشکیلاتی در داخل ایران بوده که قبلاً با اطلاعات همکاری داشتند.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و پنجم
#قسمت ۷۰
ذهنم به طرف مأموریتهای خارج از کشورم میرود ولی بعد از چند روز متوجه میشوم موضوع گزارش کار تشکیلاتی در داخل ایران بوده که قبلاً با اطلاعات همکاری داشتند. از طریق سپاه اطلاعات سوخته در اختیارشان میگذاشتند تا به ضد انقلاب گزارش دهند. من هم پل ارتباطی بین آنها و سپاه بودم. بعدها خیانت دو تن از اعضای تشکیلات نمایان شد. معلوم شد دو جانبه کار میکردند؛ هم برای ضد انقلاب فوایدی داشتهاند و هم از سپاه امکانات میگرفتهاند. دو نفرشان دستگیر میشوند و بعد از محاکمه اعدام میشوند. اعضای خانوادۀ یکی از معدومین در ترکیه به دموکرات نامه نوشته و گفته بود: «تف به خون شهدای دموکرات اگر سعید سردشتی را اعدام نکنین.»
با دکتر خلیقی توی جلسه بازجویی بحثم بالا میگیرد و مجبور میشوم جوابش را بدهم. میگویم: «شما که مدعی دموکراسی و آزادی هستین چرا به جز اعدام و شکنجه و توهین و تحقیر کار دیگهای بلد نیستین؟ اگه رژیم آخوندی کهنهپرسته، چرا دهها برابر اونا اعدامی دارین که همشون بیگناهن؟ بین چهل پنجاه نفر زندانی متغیر تا حالا چهل و هفت نفر رو اعدام کردین. یعنی صد درصد زندانیان رو اعدام کردین ولی جمهوری اسلامی ممکنه از بین چند هزار زندانی، دهها نفر رو اعدام کرده باشه. شاید یک درصد. اگه اسلام کهنهپرستیه چرا دکترای الهیات گرفتی؟»
مقهور میشود و میگوید: «در کدوم دانشگاه درس خوندی؟ حتماً تو حوزه درس خوندی؟»
ـ هیچ جا درس نخوندم. سواد اکابر دارم ولی درسم رو از جبهههای دفاع مقدس یاد گرفتم.
زیر و بم حزب را میشناسم و نقاط ضعف را به رخشان میکشم. به او ثابت میکنم نمایندۀ مردم کرد نیستند و حق ندارند درباره انسانها قضاوت کنند. آنها به مرحلهای نرسیدهاند که بچههای ایران را اعدام کنند. آزادی را فراموش کردهام. باکی از اعدام ندارم.
میگویم: «ما در ایران این همه دکتر و مهندس و خلبان و قاضی و دبیر و روزنامهنگار و نویسنده کُرد داریم. اونا عاقل و بالغ و توانمند در خدمت نظام جمهوری اسلامی هستن. تشخیص دادن که حزب مزدور بیگانه است و دستنشانده صهیونیزم و امپریالیزمه تا برای جمهوری اسلامی دردسر درست کنه. این همه فرهیخته تو ایران خدمت میکنن و برای مملکت و کشورشان احترام قائلن. سراسر وجود اعضای حزب، دچار تضاد و فروپاشی شده. احساسات ناسیونالیستی زودگذره. بالاخره روزی سرافکنده میشین.»
دکتر خلیقی با لحنی آشفته و سرخورده میگوید: «کاک سعید یه روز خودم رو از دست این حزببازی و مبارزه و تز غلطی که به دامش افتادم خلاص میکنم. یه روز از دموکرات جدا میشم.» مدتی بعد، دکتر خلیقی دموکرات را ترک میکند و به اروپا فرار میکند.
بعضی از اسرا در مراسم و جشنهای حزب شرکت کرده و همکاری میکنند. من فقط یک بار در مراسم شرکت میکنم و چون صدای خوشی دارم آواز «رفیقانم بکن شیونم له کاتی زاریه، گر بکن تفسیر له گریانم شیونم یکجاریه» خالقی را با صدایی محزون میخوانم که در مراسم جشن برایشان گران تمام میشود. حسین مرادی بچۀ اورامان که دندان طلا دارد با صدای خوشآهنگی اورامی میخواند. ولی مدتی بعد اعدام میشود.
بر اساس شناخت و ذهنیاتی که از حزب دارم احساس میکنم به زودی تکلیفم روشن میشود. سال 1373 است و اسارتم از چهار سال گذشته است. دموکرات موفق به مبادلهام با طرفدارانش در
زندان ایران نشده است. دیگر ماندنم برایشان سودی ندارد. باید از شرم خلاص شوند. از وقتی ظاهر قادریان آزاد شده و تنها ماندهام، حساس و دلنازک شدهام. هرچند از آزادیاش خوشحالم ولی از تنهایی دلگیرم.
دفترچه یاداشتی دارم که دستنوشتهها و دلگیریهایم را در آن مینویسم. عکس بچههایم را که تقریباً از ذهنم محو شدهاند طبق تصورات ذهنیام نقاشی میکنم. قد و بالا و اندام و صورتشان را چند سال بزرگتر نقاشی میکنم. نقاشی پدرم را با کیسهای پول در حال باج دادن به دموکرات میکشم. نقاشی سُعدا و خواهرم را میکشم تا از خاطرم نروند.سرنوشتم اینگونه بوده که کودکی و بزرگ شدن بچههایم را نبینم. یادگار و لیلای چند ماهه را رها کردم و اسیر کومله شدم. دو سال بعد که آزاد شدم مرا نمیشناختند. دائم در مأموریتهای خارج از کشور و جبهههای دفاع مقدس بودم. بزرگ شدن زهرا و رضا را ندیدم. مینای یک ساله را رها کرده و اسیر دموکرات شدم. چهار سال است چهرۀ نازنین مصطفی کوچولویم را ندیدهام. دلم هوای برادران شهیدم مصطفی و علی را کرده. معلوم نیست عاقبتم به کجا میانجامد ...
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و ششم
#قسمت ۷۱
#رنگ_رخسار
رنگ رخسار گویای حال زارم بود. موهای سفید سرم، صورت پوشیده از مو، قد خمیده و لباسهای مشکی و وصلهخورده تنم که در اثر تابش آفتاب قهوهایرنگ شده بود، به خوبی حال و روزم را نشان میداد.
در طول دوران اسارت شوهرم هرگز آرایش نکردم. در هیچ جشن و مجلس شادی شرکت نکردم. حتی به عروسی برادرم هم نرفتم. دو دست لباس مشکی داشتم که چپ و راست میپوشیدم و عوض میکردم.
اسارت سعید از چهار سال گذشت. خبر دادند قرار است اعدام شود. اطلاعات دلداریمان داد و گفت: «هر کاری لازم باشه برای آزادیش انجام میدیم. هر کسی رو بخوان میدیم تا مبادله انجام بگیره. چندین زندانی داریم که میتونیم با سعید مبادله کنیم. غصه نخورین. این جوری میخوان روحیه شما را بشکنن.»
بعضیها هم به شایعات دامن میزدند و میگفتند: «امکان نداره دموکرات سعید رو آزاد کنه.» افراد بانفوذ قول همکاری و سفارش به دموکرات را میدادند ولی کاری از دستشان برنمیآمد.
پرونده ی
ما در کمیته امداد بسته شد و حقوق و مزایامان به بنیاد شهید منتقل شد. مستمری اطلاعات قطع شد. کمیته امداد هم خدماتش را قطع کرد. همه ارگانها پذیرفتند سعید اعدام میشود. دیگر هیچ کس امیدی به آزادیاش نداشت. برابر شواهد و قراین پذیرفتیم احتمال اعدام قوت گرفته و کاری هم از دست کسی برنمیآید. معمولاً پروندۀ شهدا را به بنیاد شهید انتقال میدادند. ما هم باورمان شد سعید به کاروان شهدا پیوسته است.
در بنیاد شهید از حقوق و مزایای بهتری برخوردار شدیم. بچهها امکانات آموزشی و بهداشتی مناسبتری دریافت کردند و مشکل مالی نداشتیم ولی ترس اعدام سعید عذابمان میداد. زندگیمان با آه و اشک و ماتم همراه شد. از طریق نفوذیهای اطلاعات هم خبردار شدیم احتمال اعدام سعید بیشتر از آزادی اوست. شب از طرف اطلاعات به منزلمان آمدند و گفتند: «احتمالاً حکم ابد براش بریدن و دیگه آزاد نمیشه.»
برادران سپاه گفتند: «با دموکرات وارد مذاکره بشین. سپاه حاضره یک میلیون دینار رشوه به دموکرات بده تا سعید رو آزد کنن.»
از نوع گفتار و بیانشان فهمیدم سعید اعدامی است. قطع امید کردم و دوران ناامیدیمان شروع شد. عذاب و رنج و سختی به جانم افتاد و پیشاپیش خانوادۀ شهید شدیم.
نگرانی و اضطرابمان ادامه داشت تا اینکه خاله غنچه تصمیم گرفت به ملاقات سعید برود. میخواست حضوری و با گوش خودش خبرها را بشنود.
از طرف دموکرات مأموری فرستاده بودند بیاید وضع و حال ما را از نزدیک ببیند. مردی به منزلمان آمد و برای اینکه به سعید سخت نگیرند محترمانه برخورد کردم. اجازه دادم وارد خانه شود و اوضاع را ببیند. خانه و امکاناتمان را از نزدیک دید و کلی تعجّب کرد . سفره پهن بود و عدسپلو داشتیم. روغن هم نداشتیم رویش بریزم. نگاهی به برنج خمیر شده انداخت و گفت: «به ما گزارش دادن رژیم بهترین امکانات رفاهی و آسایشی را در اختیارتان گذاشته.»
ـ این وضع و حالمانه. با چشمات ببین و قضاوت کن.
ـ گفتن خانۀ سه طبقه و استخر و ماشین و لوازم لوکس دارین.
خانهمان کلنگی بود و همان لحظه موشی از لای تیرهای چوبی سقف افتاد توی سفره و او دستپاچه شد و خندهاش گرفت. بعد گریه کرد و رفت.
یک هفته بعد، خاله غنچه با خوشحالی از ملاقات سعید برگشت و گفت: «قول دادن سعید رو آزاد کنن. به خدا قول قطعی دادن. گفتن به زودی آزاد میشه.»
باورم نشد. آنقدر خبرهای راست و دروغ شنیده بودم که هیچ خبری خوشحالم نمیکرد. چند روز بعد، از طرف سپاه آمدند و گفتند: «سعید آزاد شده و توی روستای بیتوش منتظر شماس.»
دستپاچه شدم و نمیدانستم چهکار کنم. اقوام به منزلمان آمدند و آماده رفتن به بیتوش شدند. من هم خواستم بروم که خاله غنچه جلویم را گرفت و گفت: «تو بمان و آشپزی کن. شب کلی مهمان داریم.»
دستی هم به صورتم کشید و به شوخی گفت: «بهتره این ریشای بلندتم کوتاه کنی. لباسای سیاهتم در بیار و عوض کن.»
در این مدت از بس لباسهای سیاهم را در سرما و گرما، چپ و راست پوشیده بودم و وصله زده بودم، رنگارنگ شده بود. لباسهای مشکیام را در آوردم و سوزاندم. عهد بستم تا آخر عمرم لباس مشکی نپوشم .
کوچه و خیابان پُر از جمعیت شد. هزاران نفر به استقبال سعید آمده بودند. فرصتی دست نمیداد از نزدیک ببینمش. دل به دریا زدم و موج جمعیت را شکافتم و جلو رفتم و بغلش کردم. چشمم به جمالش روشن شد. پیشانیام را بوسید و اشک در چشمانش حلقه زد. صورتی پژمرده و دندانهای پوسیده و اندامی لاغر، موهای ژولیده و رنگی پریده و چشمانی گودافتاده، دلم را لرزاند. خوشحال شدم و عهد بستم دیگر نگذارم تنهایی جایی برود.
ادامه دارد...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و ششم
#قسمت ۷۲
یک هفته ناهار و شام دادیم و از مهمانان پذیرایی کردیم. مسئولین سپاه و اطلاعات و فرماندار و رؤسای ادارات به دیدارش آمدند و تبریک گفتند. همه متعجّب بودند چطور آزاد شده. هر کس اسیر دموکرات بود یا دست و پایش قطع میشد یا اعدامش میکردند اما سعید مدیون هوشمندی و نبوغ خودش بود که توانست از دستشان خلاص شود. شکنجههای روحی و جسمی زیادی را تحمل کرده بود ولی زیر بار هیچ نوع همکاری با دولت نرفته بود. اگر کلمهای اعتراف میکرد و سست میشد جنازهاش هم به دست ما نمیرسید.
با گذشت دید و بازدیدها یواشیواش آثار شکنجهها و ناراحتیهای جسمی سعید بروز کرد. توی خانه افتاد و مریض شد
معده اش با غذاهای معمولی سازگار نبود. استفراغ میکرد و نای راه رفتن نداشت.
سقف خانه کلنگی داشت روی سرمان خراب میشد. حقوق بنیاد شهید قطع شد و دفترچه درمانیمان باطل شد. بیکار و بدون حقوق، مریضاحوال و افسرده درون خانه افتاد.
از نظر مالی به زیر صفر رسیدیم.
شش ماه گذشت و حالش بهتر شد و دنبال کار رفت. هر کاری امتحان کرد موفق نشد و نتوانست درآمدی کسب کند.
چندین بار دنبال کاسبی و خرید و فروش جنس رفت ولی بدبختانه جنسها قاچاقی از کار درآمد و توقیف شد.
به فلاکت افتادیم و مجبور شدیم خانه کلنگیمان را به جای پول جنسهای توقیفشده به طلبکارمان واگذار کنیم. دیگر پول اجاره خانه هم نداشتیم.
خدا خیرش بدهد طلبکارمان که اجازه داد در همان خانه بدون پرداخت اجاره خانه زندگی کنیم.
به سراغ تنها شغل دوران اسارتش، قبر کندن رفت! به قبرستان سردشت میرفت و قبر میکند. سنگ مزار کار میگذاشت و سنگچین میکرد.
پسرمان رضا هم وردستش بود و کارگری میکرد.
هر روز با لباسهای گلی و تنی خسته و کوفته به خانه برمیگشت. درد میکشید و دم نمیزد.
من هم غرورم اجازه نمی داد از خانوادهام طلب کمک کنم.
هیچ وقت از آنها کمک مالی قبول نکردم. نگذاشتم کسی بفهمد در چه سختی و مشقتی زندگی میکنیم. ترسیدم به غرور شوهرم بر بخورد. گرسنه میخوابیدم ولی به برادرم رو نمیانداختم.
بندههای خدا بارها آمدند و پول توی خانهمان جا گذاشتند ولی نپذیرفتم و گفتم: «پسانداز داریم.»
بعد از یک سال لیلا به استخدام آموزش و پروش درآمد و صاحب حقوق و درآمد شد. بچهها شاگرد ممتاز مدرسه بودند و همیشه جایزه میگرفتند.
یک قطعه زمین کوچک در خارج از شهر خریدیم و با شوخی به سعید گفتم: «سعید، تو فقط بلدی قبر بکنی؟ یا میتونی خونه هم بسازی؟»
خندید و گفت: «چطور؟»
یالا پاشو آستین بالا بزن و برامان یه خونه بساز.
آستین بالا زد و با کمک اقوام و بچهها دو تا اتاق ساختیم و ساکن شدیم. بچهها ملات میساختند و من هم آجر میآوردم و شاگردی میکردم.
سعید بنّایی میکرد تا خانه آماده شد. لیلا معلم شد و ازدواج کرد.
وام ازدواجش را به ما بخشید و اقساطش را خودش پرداخت کرد.
با وام لیلا آشپزخانه و دیوار حیاطمان را کشیدیم و امنیت یافتیم.
خاله غنچه به رحمت خدا رفت و مامرحمان تنها ماند. یادگار عروسی کرد و بچهدار شد. رضا دکتری گرفت و ازدواج کرد. زهرا با لیسانس در بیمارستان مشغول به کار شد و ازدواج کرد. مصطفی به تربیت معلم رفت و معلم شد. مینا دکتری گرفت و ازدواج کرد.
اکنون من ماندهام و مردی دلیر و شجاع،
که هنوزم استوار و پایدار آماده رزم است.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و هفتم
#قسمت ۷۳
#آقا معلم
همانطور که پیشبینی میکردم با محمد کریمی و سعید و محمد بانهای در تاریخ بیست و سوم تیرماه 1374 بعد از چهار سال و دو ماه اسارت آزاد میشوم. نامۀ اسرا را با خودم میآورم و ممند و رسول و حسین رش و تعدادی از فامیلهای عراقیمان مسلح بیرون محوطۀ زندان منتظرم هستند.
شب را در منزل آنها به سر میبرم. روز بعد تا لب مرز ایران اسکورتم میکنند. سر مرز ایران، تلفنی اجازه ورود به خاک کشور را از سپاه میگیرم. همراه خالۀ پدرم و دخترش وارد خاک ایران میشویم. با چشمانی اشکبار سجده میکنم و خدا را شکر کرده و خاک کشورم را میبوسم. به روستای بیتوش میرویم و با هماهنگی قبلی منتظر خانوادهام میمانم. بعدازظهر دهها ماشین از راه میرسند و جشن و شادی و روبوسی فضا را پر میکند. دختری پنج ساله را میبینم که به این سو و آن سو میدود. سرگردان اشک میریزد و میگوید: «پدرم کجاس؟»
می فهمم دختر کوچولویم میناست که چهار سال پیش از او جدا شدم. بغلش میکنم و سیر میبوسمش ولی او غریبی میکند.
با کاروان وارد سردشت میشویم و سپاه و اطلاعات و یگانهای نظامی با احترام خاصی به استقبالم میآیند. سراسر کوچه و خیابان را آذین بستهاند و لبریز از جمعیت است ولی چشمم دنبال سُعدا میگردد. میخواهم زودتر ببینمش. همین که از راه میرسد دست و دلم میلرزد و نمیدانم در بین جمعیت چگونه با او ارتباط برقرار کنم ولی سُعدا جمعیت را میشکافد و خودش را در بغلم میاندازد و اشک میریزد.
دید و بازدید و روبوسی و احوالپرسی اقوام و فامیل یک هفتهای طول میکشد. آرامآرام فضا شکل معمولی خود را پیدا میکند. با خانواده به دعوت اطلاعات یک هفته در هتل خرم ارومیه استراحت میکنیم. با آرامش کامل از شر شپشها و کثافات دوران اسارت خلاص میشوم.
از سُعدا و پدر و مادرم میپرسم در دوران اسارتم چه کسانی دوستم بودند و چه کسانی دشمن. از اینکه حقوقم را به کمیته امداد سپرده و به خانوادهام صدقه دادهاند دلگیر و ناراحت میشوم. تلخیهای خانواده را درک میکنم و به آینده امیدوار میشوم.
سری به سپاه سردشت میزنم. نگهبان دم در به داخل مجموعه راهم نمیدهد. دلم میشکند. انگار غریبهام و اصلاً در آنجا خدمتی نکردهام. مثل اینکه به من اعتماد ندارند و نمیخواهند پایم به آنجا باز شود. شاید فکر کردهاند تحت تأثیر افکار دموکرات قرار گرفتهام. با احتیاط برخورد میکنند. به آنها حق میدهم در اینجور مواقع حساس باشند ولی دموکرات بهترین پیشنهادات را به من ارائه کرد و نپذیرفتم. میدانستند اگر آزاد شوم با عقده و کینههایم مواجه خواهند شد ولی تشکیلات دموکرات برایم ناچیز و بی ارزش بود. دل به راه امام سپرده بودم و تا آخر ایستادگی کردم.
بین دو راهی گرفتار میمانم. دلم میگیرد و کسی هم ندارم با او درددل کنم. میفهمم آزادی حقم نبوده و اطلاعات هم پذیرفته که باید شهید میشدم. کمکهایشان را قطع کرده و حقوق خانوادهام را از کمیته امداد به بنیاد شهید سپرده بودند که آن هم با آزادی ام قطع میشود.
نیروهای عراقیام را احضار میکنم و میگویم: «باید یه عملیات جانانه تو خاک عراق علیه دموکرات انجام بدین تا وفاداریم به جمهوری
اسلامی ثابت بشه. میخوام به دموکرات بفهمانم میتونم تمام مقرهاشون رو با خطر مواجه کنم.»
مقر دموکرات در شهر قلعه دیزه عراق را به عنوان محل عملیات انتخاب میکنم. به ممند میگویم: «میخوام این مقر رو نابود کنین ولی مواظب باشین کسی کشته نشه. نمیخوام کسی آسیب ببینه.»
ـ چطوری بزنیم که کسی کشته نشه کاک سعید؟
مبلغ سیصد هزار تومان پولی که از طرف فرمانداری و امام جمعه و مسئولین شهر به عنوان پاداش برایم آورده بودند به ممند میدهم و میگویم: «هر کاری صلاحه انجام بده. هر چی می خوای بخر ولی کسی رو نکش. این پولا رو ببر و آرپیجی و مهمات و ملزومات بخر. اگرم خودتان لوازم دارین، پولا رو بین خودتان تقسیم کنین.»
یک هفته برنامهریزی میکنم و مردم شهر قلعه دیزه را علیه دموکرات تحریک میکنم. میگویم: «وجود دموکرات باعث بدبختی و ناامنیه. مقر دموکرات واسه امنیت شهر خطرناکه.»
از طریق نفوذیهایم ذهن مردم قلعه دیزه را حسابی تحریک میکنم تا بعد از عملیات دست به شورش بزنند و عوامل
دموکرات را از شهر اخراج کنند. طرح به خوبی اجرا میشود. مقر دموکرات با آرپیجی نابود میشود. مردم شورش میکنند و نیروهای دموکرات را از قلعه دیزه فراری میدهند.
بعد از عملیات، قرارگاه رمضان و سپاه و اطلاعات و نیروی انتظامی پیگیر ماجرا میشوند بفهمند عملیات قلعه دیزه توسط کدام نهاد و ارگان انجام پذیرفته است.
ادامه دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و هفتم
#قسمت۷۴
بعد از عملیات، قرارگاه رمضان و سپاه و اطلاعات و نیروی انتظامی پیگیر ماجرا میشوند بفهمند عملیات قلعه دیزه توسط کدام نهاد و ارگان انجام پذیرفته است. هر چه پیگیری میکنند به نتیجهای نمیرسند. برایشان عجیب است عملیاتی با این وسعت انجام بگیرد و دولت جمهوری اسلامی نداند کار چه کسی بوده است.
بعد از یک هفته آقای ابوالقاسم از ارومیه تماس میگیرد و تلفنی میگوید: «فردا صبح ساعت هشت بیا دفترم.»
صبح
زود به ارومیه میرسم و به دفتر ابوالقاسم میروم. بعد از روبوسی و احوالپرسی و چاق سلامتی میگوید: «سعید شنیدی تو قلعه دیزه عملیات شده؟»
ـ خوب دشمنه دیگه، میزنن، میکوبن. شما اونا رو میزنین، اونا شما رو میزنن. جنگه دیگه، کاری نمیشه کرد.
ـ مسئله اینه که هیچکی نمیدونه عملیات کار کی بوده. میگویم: «مگه میشه عملیات بشه و شما ندونین کار کی بوده؟»
میخندد و میگوید: «سعید باور کن نمیدونیم کار کی بوده.»
بعد رو به من میکند و میخندد و دوستانه میگوید: «سعید جان کار تو بوده؟»
ـ نه بابا چه ربطی به من داره؟ تازه آزاد شدم. شایدم حالا طرفدار دموکرات شده باشم! آخه چهکارهام که بدون هماهنگی عملیات کنم؟
ـ این نوع عملیاتها فقط از عهدۀ تو برمیآد. چون ابزار و عواملش رو داری.
بعد می خندد و دستی به صورتش میکشد و میگوید: «این تن بمیره کار تو نبوده؟»
ـ آره کار من بوده!
ـ چرا با من هماهنگ نکردی؟
ـ اگه با شما هماهنگ میکردم قضیه لوث میشد و از ارزش میافتاد. شما فکر کردین تحت تأثیر افکار دموکرات قرار گرفتم. اگه میخواستم به کشورم خیانت کنم دو سال اسارت کومله و چهار سال اسارت دموکرات رو تحمل نمیکردم. در تمام عملیاتهای
کردستان همراه شهدا بودم و بهترین دوستانم شهید شدن. دو برادرم شهید شده، خواستم ثابت کنم تا آخر پای آرمانهای نظام جمهوری اسلامی وایسادم و برای عقیدهام احترام قائلم. من همرزم شهید باکری و شهید صالحی و شهید علیپور و شهید عظیمی و شهید عمرملا و صدها شهید دیگر بودم که تکتک لحظاتم با خون اونا رنگین شده. میتونم تمام مقرهای دموکرات رو تو عراق نابود کنم و به آتش بکشم ولی کسی رو نکشتم تا بفهمن کینهای نیستم. کومله و دموکرات عددی نیستن. ما دشمنان بزرگتری مثل آمریکا و اسرائیل داریم.
ـ برای این عملیات چقدر پول خرج کردی؟
سیصدهزار تومان.
دست توی کشویش میکند و سه میلیون تومان پول نقد مقابلم میگذارد. میگوید: «این هزینه عملیاته، ببر بین بچهها تقسیم کن.»
هفتۀ بعد از طرف اطلاعات به هتل تهران دعوت میشوم و یک سری کتاب و جزوه و اشل جدید کاری در اختیارم میگذارند تا مطالعه کنم و اطلاعاتم را به روز برسانم. تمام اطلاعاتی را که در دوران اسارت از گروهکها جمعآوری کردهام در اختیارشان می گذارم به سردشت بازمیگردم. قرار است همکاری جدیدی با واحدم شروع کنم که سُعدا مانع میشود.
ـ لیلای چهارماهه رو تو بغلم تنها گذاشتی و اسیر کومله شدی. مینای یهساله رو بغلم تنها گذاشتی و اسیر دموکرات شدی، حالا پنج سالش شده. هیچ وقت مانع رفتنت به جبهه نشدم. در دوران جنگ کمتر شبی در منزل ماندی. دائم در خطر بودی. اصلاً نفهمیدی بچهها چطور بزرگ شدن. چه زخم زبانها که نشنیدم. چه حقارتا که نکشیدم. بین در و همسایه کلی طعنه شنیدم. بیحرمتی کشیدم و دم نزدم. دانشگاه لیلا تموم شده و میخواد
ازدواج کنه، یک بار به مدرسه بچهها سر زدی؟ اصلاً مدرسهشون رو بلدی؟ بچهها دارن دوران بلوغ رو طی میکنن. هیچ وقت طعم پدری رو نچشیدن. نمیخوای چند سالی کنارشان باشی؟ نمیخوای حس پدری نصیبشون کنی؟ همیشه مثل یتیم بزرگ شدن. میخوای دوباره دلهره و دوری و بیخبری نصیبمون کنی؟ اگه جنگ هنر بود، تو وظیفهات رو به خوبی انجام دادی. هزاران فحش و دشنام و بیحرمتی شنیدیم. جاش و تخم جاش و بی پدر و مزدور و خودفروش و دشمن کُرد به اندازه کافی شنیدیم. تلاش کن شغل آرامی پیدا کنی و به تربیت بچههات مشغول بشی. دیگه تحمل استرس و دوری نداریم.
بچهها دورهام میکنند و میگویند: «بابا دیگه نمیذاریم از ما دور بشی.»
یک سالی با کارگری و کاسبی اموراتم را میگذرانم. با بخشنامۀ ستاد رسیدگی به امور آزادگان در آموزش و پرورش استخدام میشوم و به عنوان معلم کلاس اوّل ابتدایی سر کلاس درس میروم.
از پنجره کلاس درس به کوه بردهسور خیره میشوم و به تی ان تی سردشت لبخند میزنم. نمیتوانم بچهها را آرام کنم. به یاد دوران کودکی خودم و شهید مصطفی میافتم.
⬅️ ادامه دارد. . . . .
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و هفتم
#قسمت ۷۵
از پنجره کلاس درس به کوه بردهسور خیره میشوم و به تی ان تی سردشت لبخند میزنم. نمیتوانم بچهها را آرام کنم. به یاد دوران کودکی خودم و شهید مصطفی میافتم.
به چشمان بچهها خیره میشوم. چند سال بعد این دانشآموزان سربازان و دلاوران و مسئولان این مرز و بوم خواهند شد.
خاطرات شهید صالحی برایم تداعی میشود. همسایه و هممحلی بودیم. همیشه به درس خواندنش غبطه میخوردم. پدرم اجازه نمیداد به مدرسه بروم. معتقد بود، مدرسه درس شیطانی میدهد و بچهها باید به مسجد بروند و درس قرآنی بیاموزند. برای هیچ کدام از بچههایش شناسنامه نگرفت تا نتوانند به مدرسه بروند.
و مصطفی تا جوانی شناسنامه نداشتیم. یک روز ژاندارمری دستگیرم کرد و خواست به سربازی اعزامم کند که متوجه شدند شناسنامه ندارم. از طرف ژاندارمری نامهای به ثبت احوال نوشتند و برایم شناسنامه صادر کردند. مصطفی هم قبل از ازدواجش توانست شناسنامه بگیرد.
به توصیۀ پدرم به مسجد رفتم و چند دوره درس قرائت قرآن نزد شهید رحمتالله علیپور گذراندم. با گذراندن دوره اکابر باسواد شدم ولی چون شناسنامه نداشتم مدرکی برایم صادر نشد. برای
کارگری به ارومیه رفتم و شبها در دانشسرای تربیت معلم ارومیه پیش شهید صالحی خوابیدم. در اثر این رفت و آمدها با شهید مهدی باکری و شهید حمید باکری، دوستان شهید صالحی، رفیق شدم.
با فعالیتهای شهید علیپور و پدرش حاج احمد فعالیتهایم شکل جدیتری به خود گرفت و همراه قادرزاده دوران مبارزات انقلاب را آغاز کرده و با غائله کردستان همراه شدیم. فعالیتم در جنگ تحمیلی گسترش یافت و چریک شدم. شهادت برادرم علی که جای من ترور شد، جگرم را سوزاند.
چه میگویم؟ انگار تازه از اول شروع کردهام!
خودم میآیم و میبینم کلاس درسم شلوغ شده، دانشآموزان کلاس را روی سرشان گذاشتهاند. ساکتشان میکنم و روی تخته سیاه مینویسم.
بابا آب داد.
بابا نان داد.
پایان
اردیبهشت 1393
#فصل بیست و هشتم
#نامهها، عکسها و اسناد
بنام خدا
ضمن تقدیم گرمترین سلام به حضور پدر گرامی و سرورم امیدوارم که حالت خوب باشد. پدرجان از اینکه در این مدت شما را ندیدهام دلم برایت تنگ شده ولی بودن وجود شما در خانه بیشتر نیاز است و لازم هم نیست به شما عرض کنم از بچهها نگهداری کنید. از بابت من هم که جویای حالم باشید شکر خدا حالم خوب است و با بودن شماها پدر و مادر مهربانم چندان احساس نگرانی و ناراحتی نمیکنم که انشاءالله خدا شماها را برای من نگهدارد.
اما
انشاءالله دفعه بعد که خواستی به ملاقات بیایید سُعدا و همۀ بچه و خواهرانم و خانواده پورشوکت را با خودت بیاور. پدر جانم به عرایضم پایان میدهم و با شما خداحافظی میکنم.
سلام گرم و پر از مهر خودم را نثار خواهرانم نازدار و زیبا و یادگار و کاک عثمان و لیمو و بهمن و بهنام میکنم و امیدوارم که حال همگی خوب باشد و همچنین به خانوادۀ خالۀ عزیزم و زن دایی خوبم و بقیه و خانوادۀ خالو قادر همگی از جمله کاک مولان
سلام دارم. به خانواده جعفر علیالی و خانواده کاک رحمان و پدرش و برادرانش همچنین پورخاتون و پورگوهر و کاک علی مامرسول و کاک ممند سلام فراوان دارم. به خانواده کاک رحمان حداد و شیدایی عرض سلام دارم.
زیبا و یادگار از شماها انتظار دارم نمونه اخلاق و ادب باشید. قربان همگی شماها و خداحافظ شما.
امیر سعیدزاده
زندان حزب دموکرات کردستان. 1371/4/7
⬅️ پایان
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷