#کتاب
#عصرهای_کریسکان #خاطرات_امیر_سعیدزاده #رزمنده_کرد_اسیر_در_چنگال
#ضد_انقلاب_کومله
#نویسنده_کیانوش_گلزار_راغب
#فصل_بیست و ششم
#قسمت ۷۱
#رنگ_رخسار
رنگ رخسار گویای حال زارم بود. موهای سفید سرم، صورت پوشیده از مو، قد خمیده و لباسهای مشکی و وصلهخورده تنم که در اثر تابش آفتاب قهوهایرنگ شده بود، به خوبی حال و روزم را نشان میداد.
در طول دوران اسارت شوهرم هرگز آرایش نکردم. در هیچ جشن و مجلس شادی شرکت نکردم. حتی به عروسی برادرم هم نرفتم. دو دست لباس مشکی داشتم که چپ و راست میپوشیدم و عوض میکردم.
اسارت سعید از چهار سال گذشت. خبر دادند قرار است اعدام شود. اطلاعات دلداریمان داد و گفت: «هر کاری لازم باشه برای آزادیش انجام میدیم. هر کسی رو بخوان میدیم تا مبادله انجام بگیره. چندین زندانی داریم که میتونیم با سعید مبادله کنیم. غصه نخورین. این جوری میخوان روحیه شما را بشکنن.»
بعضیها هم به شایعات دامن میزدند و میگفتند: «امکان نداره دموکرات سعید رو آزاد کنه.» افراد بانفوذ قول همکاری و سفارش به دموکرات را میدادند ولی کاری از دستشان برنمیآمد.
پرونده ی
ما در کمیته امداد بسته شد و حقوق و مزایامان به بنیاد شهید منتقل شد. مستمری اطلاعات قطع شد. کمیته امداد هم خدماتش را قطع کرد. همه ارگانها پذیرفتند سعید اعدام میشود. دیگر هیچ کس امیدی به آزادیاش نداشت. برابر شواهد و قراین پذیرفتیم احتمال اعدام قوت گرفته و کاری هم از دست کسی برنمیآید. معمولاً پروندۀ شهدا را به بنیاد شهید انتقال میدادند. ما هم باورمان شد سعید به کاروان شهدا پیوسته است.
در بنیاد شهید از حقوق و مزایای بهتری برخوردار شدیم. بچهها امکانات آموزشی و بهداشتی مناسبتری دریافت کردند و مشکل مالی نداشتیم ولی ترس اعدام سعید عذابمان میداد. زندگیمان با آه و اشک و ماتم همراه شد. از طریق نفوذیهای اطلاعات هم خبردار شدیم احتمال اعدام سعید بیشتر از آزادی اوست. شب از طرف اطلاعات به منزلمان آمدند و گفتند: «احتمالاً حکم ابد براش بریدن و دیگه آزاد نمیشه.»
برادران سپاه گفتند: «با دموکرات وارد مذاکره بشین. سپاه حاضره یک میلیون دینار رشوه به دموکرات بده تا سعید رو آزد کنن.»
از نوع گفتار و بیانشان فهمیدم سعید اعدامی است. قطع امید کردم و دوران ناامیدیمان شروع شد. عذاب و رنج و سختی به جانم افتاد و پیشاپیش خانوادۀ شهید شدیم.
نگرانی و اضطرابمان ادامه داشت تا اینکه خاله غنچه تصمیم گرفت به ملاقات سعید برود. میخواست حضوری و با گوش خودش خبرها را بشنود.
از طرف دموکرات مأموری فرستاده بودند بیاید وضع و حال ما را از نزدیک ببیند. مردی به منزلمان آمد و برای اینکه به سعید سخت نگیرند محترمانه برخورد کردم. اجازه دادم وارد خانه شود و اوضاع را ببیند. خانه و امکاناتمان را از نزدیک دید و کلی تعجّب کرد . سفره پهن بود و عدسپلو داشتیم. روغن هم نداشتیم رویش بریزم. نگاهی به برنج خمیر شده انداخت و گفت: «به ما گزارش دادن رژیم بهترین امکانات رفاهی و آسایشی را در اختیارتان گذاشته.»
ـ این وضع و حالمانه. با چشمات ببین و قضاوت کن.
ـ گفتن خانۀ سه طبقه و استخر و ماشین و لوازم لوکس دارین.
خانهمان کلنگی بود و همان لحظه موشی از لای تیرهای چوبی سقف افتاد توی سفره و او دستپاچه شد و خندهاش گرفت. بعد گریه کرد و رفت.
یک هفته بعد، خاله غنچه با خوشحالی از ملاقات سعید برگشت و گفت: «قول دادن سعید رو آزاد کنن. به خدا قول قطعی دادن. گفتن به زودی آزاد میشه.»
باورم نشد. آنقدر خبرهای راست و دروغ شنیده بودم که هیچ خبری خوشحالم نمیکرد. چند روز بعد، از طرف سپاه آمدند و گفتند: «سعید آزاد شده و توی روستای بیتوش منتظر شماس.»
دستپاچه شدم و نمیدانستم چهکار کنم. اقوام به منزلمان آمدند و آماده رفتن به بیتوش شدند. من هم خواستم بروم که خاله غنچه جلویم را گرفت و گفت: «تو بمان و آشپزی کن. شب کلی مهمان داریم.»
دستی هم به صورتم کشید و به شوخی گفت: «بهتره این ریشای بلندتم کوتاه کنی. لباسای سیاهتم در بیار و عوض کن.»
در این مدت از بس لباسهای سیاهم را در سرما و گرما، چپ و راست پوشیده بودم و وصله زده بودم، رنگارنگ شده بود. لباسهای مشکیام را در آوردم و سوزاندم. عهد بستم تا آخر عمرم لباس مشکی نپوشم .
کوچه و خیابان پُر از جمعیت شد. هزاران نفر به استقبال سعید آمده بودند. فرصتی دست نمیداد از نزدیک ببینمش. دل به دریا زدم و موج جمعیت را شکافتم و جلو رفتم و بغلش کردم. چشمم به جمالش روشن شد. پیشانیام را بوسید و اشک در چشمانش حلقه زد. صورتی پژمرده و دندانهای پوسیده و اندامی لاغر، موهای ژولیده و رنگی پریده و چشمانی گودافتاده، دلم را لرزاند. خوشحال شدم و عهد بستم دیگر نگذارم تنهایی جایی برود.
ادامه دارد...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷