🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هشتاد
💠 حکایتی آشنا
همانطوریکه رهبر معظم انقلاب اسلامی ایران پیام ترامپ راکه توسط نخست وزیر ژاپن با خود به ایران آورده بودند را حتی تحویل نگرفتند چه برسد به مطالعه و خواندن و جواب دادن آن. کار مشابهی توسط شهید قاسم سلیمانی انجام شد که رئیس دفتر مقام معظم رهبری این گونه بازگو کردند:همین اواخر، زمانی که قاسم سلیمانی در بوکمال بود، رئیس سازمان سیا به وسیله ی یکی از رابطان خود در منطقه، نامه ای برای سردار سلیمانی فرستاد اما ایشان گفتند :" نامه ی تو را نمیگیرم و نمی خوانم و اصلا با این افراد صحبتی ندارم." اینها چه کسانی هستند که با استکبار اینگونه برخورد میکنند؟
امثال قاسم سلیمانی، محصول و تربیت شده ی انقلاب اسلامی هستند؛ اوست که به رهبری نامه مینویسد و میگوید:
"فرزند و سرباز شما، قاسم سلیمانی"
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷
#شوخی های جنگی
#لبخند_بزن_بسیجی😊
#به پسر پیغمبر ندیدم!
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند. سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششان شلیک میکردی، پلک نمیزدند. ما هم اذیتشان میکردیم. دست خودمان نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی یا پوتینهایمان سر جایش نباشد، دیگر معطل نمیکردیم صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: «برادر برادر!» دیگر خودشان از حفظ بودند، هنوز نپرسیدهایم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند: «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد، اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!» بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگر چه شده؟» جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگویم پوتینم پیدا شد!»😊
#سلامتی رزمندگان اسلام #صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#افزایش_ظرفیت_روحی 61
❇️ برای همیشه...
✅ این رو آدم باید بهش دقت کنه اگه صدهزار بار هم شکست خورد به هیچ وجه "حق ناامیدی نداره".
🔵 نترس! خدا به این سادگی ها بی خیال بنده خودش نمیشه. 💕😌 هرچی راه باشه برای هدایت و رشد آدم قرار میده. هر امتحانی که بشه برای انسان فراهم میکنه که رشد کنه.
✔️ از زوایای مختلف و در شرایط متنوع و با افراد فراوانی امتحان میشی تا بالاخره یه روزی ظرفیت روحت افزایش پیدا کنه تا آماده ملاقات شیرین با پروردگار بشی...😌❤️🌷
⭕️ دقت کنید: خدا که از انسان امتحان نمیگیره که آدم شکست نخوره! حتی گاهی خدا عمدا امتحاناتی از آدم میگیره که حتما شکست بخوره که ببینه آیا نا امید میشه یا نه!
❇️ گاهی خدا طوری از آدم امتحان میگیره که حتما شکست بخوره تا #تکبرش بریزه. به دلایل مختلف ممکنه که خدا از آدم امتحاناتی بگیره که آدم حتما شکست بخوره!
خب اینجا دیگه معنا نداره آدم بخواد نا امید بشه و شیطان رو خوشحال کنه!
🚫 پس ناامیدی در هر صورت ممنوع!🚫
کی بهشت میره؟
✅ کسی که تا آخرین روز زندگیش و حتی در قیامت به خداوند امیدواره...
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
76.Insan.07-10.mp3
13.23M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺 #درسهایی_از_قرآن 🌺
🌸 تفسیر قطره ای🌸
💐 #قرآن_کریم 💐
استاد گرانقدر
حجت الاسلام و المسلمین
#حاج_محسن_قرائتی
🌸#سوره- انسان🌸
💐#آیات- 7-10💐
💐 #التماس_دعای_فرج 💐
🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه شهداء بویژه سردار حاج قاسم سلیمانی و همرزمانش - امام شهداء و اموات🌿
هر روز با تفسیر یکی از سوره های قرآن کریم
توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در
👇👇👇👇👇
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
@shahidanemasjedehazratezeynab🇮🇷〰〰〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زمزمه
الا یا اهل العالم
من حسین را دوست دارم
#سردار دلها
#روزت_مبارک
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚میلاد امام حسین(ع)
🎙مولودی خوانی سید رضا نریمانی
یک قدم تا کربلا
#میلاد_امام_حسین
سلام ✋
#صبحتان_ شهدایی
🎥#مستنددلیرستان
#چهارشنبه ۱۳۹۹/۱۲/۲۷
#ساعت ۱۹:۳۰
#از شبکه قم
#روایتی از شهدای تکاور سال ۱۳۹۰
که در (شمالغرب )
دمای ۲۰درجه زیر صفر را به جان خریدند تا #امنیت هم میهنانشان بخطر نیفتد.
#روحشان شاد
#یادشان گرامی با ذکر #صلوات
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
📚معرفی کتاب (۲)
#دختر_شینا- بخش اول
خاطرات خانم قدمخیر محمّدیکنعان
#رهبر_انقلاب درباره این کتاب نوشتند: «رحمت خدا بر این بانوی صبور و باایمان؛ و بر آن جوان مجاهد و مخلص و فداکاری که این رنجهای توانفرسای همسر محبوبش نتوانست او را از ادامهی جهاد دشوارش باز دارد. جا دارد از فرزندان این دو انسان والا نیز قدردانی شود.»
مولف: #بهناز_ضرابی_زاده
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
📚معرفی کتاب (۲)
دختر شینا- بخش دوم
«دختر شینا» روایت زندگی دختری است که پدر و مادرش خاطر حفظ اعتقاداتشان او را به کلاسهای مختلط مدارس قبل از انقلاب نفرستادند. دختری که چون مدرسه نرفت، بیسواد بود، اما باور و ایمان با ثباتی داشت. دختری که آنقدر میایستد و میافتد و دوباره برمیخیزد تا جنگ را تحقیر کند و به همه نشان دهد که جهاد واقعی زن، تلاش در جهت تربیت درست فرزندان و حمایت از همسر در راه مبارزه با دشمنان دین و کشورش است.
بهناز ضرابیزاده در «دختر شینا» قدم به قدم وارد زندگی قدم خیر محمدی کنعان شده است تا زندگی او با سردار شهید ستار ابراهیمی هژیر را روایت کند و همدم شبهای تنهایی این زن و فرزندانش شود؛ شبهایی که قدم خیر و فرزندانش وضعیت قرمز را تجربه میکردند و پدر در مناطق جنگی مشغول دفاع در برابر دشمن بود.
#دختر_شینا
#بهناز_ضرابی_زاده
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
#کتاب
#رؤیای_بیداری
#خاطرات_همسر_شهید_مدافع_حرم
#مصطفی_عارفی
#فصل_پنجم
#قسمت ۳۰
#آواز جیرجیرک ها
نشستم داخل هواپیما، هنگام صعود ترسی خفیف دلم را لرزاند. طاها را محکم گرفته بودم، اما او آرام بود و با چشمانی باز اولین سفر زندگیاش را تجربه میکرد. از آنچه فکرش را میکردم زودتر و راحتتر رسیدم. هنگام فرود ترسم ریخته بود. از پنجره بیرون را نگاه میکردم. هرچه به زمین نزدیکتر میشدیم، درختهای لخت و ساختمان قدیمی فرودگاه واضحتر میشد. وقتی هواپیما به زمین نشست، کمی سرگیجه داشتم. دنبال
باربری که چمدانم را به طرف در خروجی میبُرد آهسته میرفتم، که چشمم به برادرم و خانمش افتاد. سلام بلندی کردم. خانم برادرم با گفتن« مبارک باشه!» فوراً بچه را از بغلم گرفت. برادرم چمدان را برداشت. هوای مطبوع فرودگاه احساس ضعف و بیحالیام را از بین بُرده بود. تا محل پارک ماشین قدمزنان رفتیم. همین که ماشین از مقابل تابلو شهر ادیمی گذشت، پرچینهای کوتاه و درختان بلند خانهباغها، آب و هوای وطن، خانۀ بزرگ پدری و خاطرات کودکی چند درجه حالم را بهتر کرد
کمکم جمعهای شبانۀ خواهرها و برادرهایم سرخوشی و نشاطِ از دست رفتهام را به من بازگرداند. آقامصطفی هر روز تماس میگرفت. حال من و طاها را میپرسید. سفارش میکرد حتماً به خانهباغ قدیمیمان بروم. قبلاً برایش گفته بودم که دوران کودکیام را در یک خانهباغ پُر دار و درخت گذراندهام. گفته بودم که آن موقعها از درخت بالا میرفتیم، روی تنۀ آن مینشستیم و توت میخوردیم. آنجا هر کداممان یک یا دو نخل داشتیم.
تابستانها هر کس خرمای درخت خودش را باز میکرد.
یک روز که با خواهرها و خواهرزادههایم در خانهباغ قدیمیمان بودیم، خواهرم گفت: «زینب! آقامصطفی چقدر تو رو میخواد. زنگ زده به من که زینبخانم رو صبحها قبل از طلوع ببرید لب برکه. اون نسیم صبحگاهی رو خیلی دوست داره. چهرهشو باز میکنه. روحیهشو تغییر میده. از صدای خروس و آواز جیرجیرک و قورباغه هم خیلی خوشش میاد!»
شلیک خندۀ جمع لابهلای درختان پُرشکوفۀ باغ پیچید. خواهر دیگرم گفت: «آقامصطفی پدیدۀ کمنظیریه. خواستهاش از یک زن فقط این نیست که بخواد براش پخت و پزی داشته باشه، خونهای تمیز کنه، به بچه برسه، برای اون روحیۀ تو مهم بوده
که این سفارشها رو کرده. برای اون وجود خودت مهمه، یعنی تو باشی با همون عشق و علاقههایی که داری.»
آن یکی خواهرم گفت: «اگه به بعضی شوهرها بگی من رو ببر لب برکه میخوام آواز جیرجیرکها رو بشنوم، میگه این بچهبازیها رو بذار کنار، پاشو برو دو تا چایی بیار!»
با اینکه در کنار خانوادهام احساس خوبی داشتم، دوری از آقامصطفی آزارم میداد. بالاخره قبل از سالتحویل آقامصطفی آمد. مادرم سمنو پخته بود. سفرۀ هفتسین بزرگی توی هال پهن کردهبودیم. پدرم مرتب نظارت میکرد که کم و کسری نباشد.
رسم داشتیم نیمساعت قبل از سال تحویل همه باید لباس نُو میپوشیدند و سرسفره مینشستند. آقام کت و شلوار میپوشید و به همه تذکر میداد لباسهای نُوشان را بپوشند و میگفت حتماً سورۀ یاسین را بخوانید. به محض اینکه سال تحویل میشد، همه با هم دیدهبوسی میکردیم و پدرم اسکناسهای نُوی که قبلاً لای قرآن گذاشته بود را به ما عیدی میداد. برای آقامصطفی جالب بود، اینکه میدید پدرم با چه نظم و درایتی خانواده را دور هم جمع میکند. میگفت: «من متوجه نمیشم ....
⬅️ ادامه دارد ....
🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab
🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷