eitaa logo
امام زادگان عشق
95 دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
325 فایل
خانواده های معظم شهداء و ایثارگران محله مسجد حضرت زینب علیها سلام . ستاد یادواره امام زادگان عشق ارتباط با مدیر کانال @ya110s تاریخ تاسیس ۱۳۹۷/۱۰/۱۶
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۴ پاییز با رنگ‌های متنوعش رو به پایان بود که آقامصطفی عازم کربلا شد. قصد داشت در پیاده‌روی اربعین شرکت کند. چند تا از دوستانش را هم با خودش همراه کرده بود که دو نفرشان جانباز بودند. می‌گفت هر چقدر تعدادمان بیشتر باشد، قدرت‌نمایی ما در برابر کفار بیشتر است. می‌گفت اجتماع اربعین شبیه حج است اما به مراتب کوچک‌تر. مسلمان‌ها از سراسر دنیا در روزهای خاصی دور هم جمع می‌شوند و این اتحاد و هم‌بستگی پیامدهای خوبی دارد. به فرمودۀ رهبر «خلاء وجود اجتماعی عظیم و بین‌المللی در میان شیعیان را حضور میلیونی در ایام اربعین پُر می‌کند.» این‌بار به خاطر دوستانش که زیاد اذیت نشوند، با ماشین خودش رفت. ماشین را لب مرز گذاشته بود و بقیۀ راه را پیاده رفته بودند. من به‌خاطر طاها نتوانستم بروم زابل. ماندم خانه. غم تنهایی و غربت از یک طرف، زخم‌زبان اطرافیان از سوی دیگر آزارم می‌داد. هر کس از راه می‌رسید، می‌گفت: «دوباره آقامصطفی رفت؟ چه خبره بابا؟ قربون امام حسین بشم از دور هم که سلام بدی قبول می‌کنه. اگه وقت و هزینه‌ای که صرف این سفرها میشه رو صرف آموزش و تربیت بچه‌هامون می‌کردیم والله الان این‌قدر بی‌حجابی و بدحجابی و بی‌اعتقادی زیاد نشده ‌بود.» گاهی صبرم لبریز می‌شد و جواب‌شان را می‌دادم: «شما که وقت و هزینه صرف نکردین چرا بچه‌هاتون بدحجاب و بی‌اعتقادن؟» می‌گفتند: «ناراحت نشو زینب‌خانم، به خدا ما برای خودت میگیم. اگه آقامصطفی راست میگه که زیارت ثواب داره چرا یه بار تا حالا تو رو با خودش نبرده؟ همش میگی طلب نمی‌شم! طلب نمی‌شم هم شد حرف؟» می‌گفتم: «اولاً من باردارم، ثانیاً بچه‌مدرسه‌ای دارم، از اون گذشته پیاده‌روی اربعین چون مختلطه خودم دوست ندارم برم.» گاهی به این نتیجه می‌رسیدم که به جای بحث‌کردن باید سکوت کرد. چون بحث با کسانی که نمی‌خواهند بپذیرند بیهوده است. چه خوب چه بد، زمان می‌گذشت و روزهای بی او بودن یکی‌یکی سپری می‌شدند. اوایل زمستان بود. سوز سردی از درز پنجره‌ها به درون می‌خزید که آقامصطفی برگشت. این‌بار حرف‌های تازه‌ای برای گفتن داشت. از جنایات داعش می‌گفت و اینکه شیعیان نباید نسبت به این موضوع منفعل و بی‌تفاوت باشند. می‌گفت که داعشی‌ها با حملات انتحاری خود موج جدیدی از شیعه‌کشی را ابداع کرده‌اند و قصد تخریب حرم حضرت زینب؟عها؟ را دارند. حرف‌هایش مثل سوز سردی که به درون می‌آمد. پشتم را می‌لرزاند. یک روز که رفته بودم دکتر متخصص زنان، دکتر برایم سونوگرافی نوشت. خیلی مشتاق بودم که جنسیت بچه‌ام را بدانم. آقامصطفی روی مبل نشسته بود و کتاب می‌خواند. گفتم: «می‌خوام امروز برم سونوگرافی، وقت داری من رو برسونی؟» کتاب را بست گفت: «نیازی نیست بری. من مطمئنم بچه پسره! یادته یک بار از نجف تماس گرفتم گفتم دیشب توی حرم حضرت علی؟ع؟ خوابیدم؟» گفتم: «آره، یادمه. چه‌طور مگه؟» گفت: «اونجا خواب دیدم پسر داریم. اسمش رو هم گذاشتم علی، البته اگه دوست نداری اسمش رو خودت انتخاب کن.» گفتم: «اسم قشنگیه، ولی من فاطمه‌زهرا گذاشتم، چون فکر می‌کنم بچه‌ام دختره.» گفت: «رفتنش کاری نداره. می‌برمت، ولی به نظر من اگه فقط برای تشخیص جنسیت می‌خوای بری، کار بیهوده‌ایه.» با هم رفتیم سونوگرافی. قبل از اینکه از ماشین پیاده شوم آقامصطفی دستم را گرفت و با شیطنت خاصی گفت: «زینب حرف من رو قبول نداری؟ من که بهت گفتم بچه پسره.» خندیدم: «می‌خوام مطمئن بشم عزیزم.» آقامصطفی داخل ماشین نشست. من از پله‌های کلینیک رفتم بالا. مدت زیادی منتظر نوبت نشستم تا اینکه منشی اسم مرا صدا زد. رفتم داخل اتاق. دکتر بعد از معاینه گفت: «بچه‌تون پسره!» گفتم: «خانم میشه دوباره نگاه کنین؟» گفت: «نگران نباش عزیزم! بچه‌ات هم پسره هم سالم.» آمدم بیرون. تا در ماشین را باز کردم آقامصطفی پرسید: «پسر بود نه؟» گفتم: «این‌قدر به خوابت اعتقاد داشتی؟» گفت: «حالت خاصی بود. مطمئن بودم بچه پسره که اسمش رو انتخاب کردم.» نگاهم کرد: «ناراحتی؟» گفتم: «نه، خیلی هم خوشحالم که شما از تک‌پسری دراومدین.» گفت: «من داداش نداشتم. می‌دونم چقدر سخته بی‌برادری. الان خدا دو تا داداش به من داده.» رسیدیم خانه. پدر آقامصطفی داشت می‌رفت بیرون. آقامصطفی پرسید: «برسونم‌تون؟» پدرش گفت: «دارم میرم داروخانه!» من پیاده شدم و آنها رفتند. وقتی آقامصطفی برگشت، گفت: «من می‌دونستم بابام اخلاقش چطوریه، برای همین بردمش یک جای خلوت و گفتم بابا امروز زینب رو بردم سونوگرافی. بابام صاف نشست و پرسید خُب؟ گفتم بچه پسره! مدتی زل زد توی چشمام. بعد از شدت خوشحالی شروع کرد به دست زدن پا کوبیدن، بلند و هیجان‌زده گفت بالاخره از تک‌پسری دراومدیم. خدا رو شکر طاها داداش داره مثل ما بی‌برادر نیست. ⬅️ ادامه دارد..... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
74.Muddaththir.32-37.mp3
2.98M
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🌺 🌺 🌸 تفسیر قطره ای🌸 💐 💐 استاد گرانقدر حجت الاسلام و المسلمین 🌸 🌸 💐 32-37💐 💐 💐 🌿ثواب این تفسیر هدیه به ارواح طیبه سردارحاج قاسم سلیمانی و همرزمانش شهداء 🌿 هر روز با تفسیر یکی از سوره های قرآن کریم توسط استاد حجه الاسلام والمسلمین قرائتی در 👇👇👇👇👇 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰🇮🇷〰〰〰🌷
جبهه! گــردان! و خاکـــریز! است... ما با هم شده ایم تا همدیگر را ... سلام✋ 🌸 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
. 🔰براستی چرا این عکس ها ، این روزها این لحظات ، این مردها هیچوقت کهنه نمی شوند ....؟؟ 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂بسم الله الرحمن الرحیم 🍂🍃 💐سلام علیکم💐 🌼اعیاد و ایام مبارک🌼  ۱۳فروردین روز طبیعت  ۱۸فروردین روز سلامتی (آرزوی سلامتی برای تمام مسلمانان جهان) ﷽❣ ❣﷽ ✨مهدی جان✨ شب های دل ماست، پیاپی شب هجران یک قرن دگر رفت و نشد طی شب هجران سال نو اگر سال ظهور است، مبارک سر می شود ای یوسف دل کی شب هجران؟! ┅┅═• ☀️حدیث هفته☀️ ┅┅═• حضرت علی علیه السلام فرمودند: نهج البلاغه حکمت ۴۴۷ مَنِ اتَّجَرَ بِغَيْرِ فِقْهٍ فَقَدِ ارْتَطَمَ فِي الرِّبَا . كسي كه به غير فقه ( اسلامي ) تجارت كند، در رباخواري آلوده شود. •┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈• 🌹شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات🌷 🍃 قسمتی از وصیت نامه شهید محسن حججی چند ساعتی بیشتر به رفتن نمانده است، هرچه به زمان رفتن نزدیک تر می شوم قلبم بی تاب تر می شود...نمی دانم چه بنویسم و چگونه حس و حالم را بیان کنم...نمی دانم چگونه خوشحالی ام را بیان کنم و چگونه و با چه زبانی شکر خدای منان را به جای بیاورم...به حسب وظیفه چند خطی را به عنوان وصیت با زبان قلم می نویسم.....‌‌‌... ❥◎🌺•❥•═┅•❥•🌸◎❥• سوره انعام 🍂بسم الله الرحمن الرحیم🍂 ثُمَّ لَمْ تَكُنْ فِتْنَتُهُمْ إِلَّا أَنْ قالُوا وَ اللَّهِ رَبِّنا ما كُنَّا مُشْرِكِينَ «23» پس (از آن همه فريفتگى به بتان، در پيشگاه خدا) عذرى نيابند جز آنكه (از بتان بيزارى جسته و) بگويند: سوگند به خدا! پروردگارمان، ما هرگز مشرك نبوده‌ايم. 🍃تعجیل درامرفرجش✨۱۰ صلوات🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۴۵ من پیاده شدم و آنها رفتند. وقتی آقامصطفی برگشت، گفت: «من می‌دونستم بابام اخلاقش چطوریه، برای همین بردمش یک جای خلوت و گفتم بابا امروز زینب رو بردم سونوگرافی. بابام صاف نشست و پرسید خُب؟ گفتم بچه پسره! مدتی زل زد توی چشمام. بعد از شدت خوشحالی شروع کرد به دست زدن پا کوبیدن، بلند و هیجان‌زده گفت بالاخره از تک‌پسری دراومدیم. خدا رو شکر طاها داداش داره مثل ما بی‌برادر نیست. بعد دست کرد داخل جیب پیراهنش هر چه پول بود ریخت روی داشبورد.» این بار مادرم به موقع آمد. با هم رفتیم بیمارستان دولتی. امیرعلی هنگام اذان مغرب هفتم خرداد ماه سال1393 به دنیا آمد. همۀ افراد خانواده خوشحال بودند. امیرعلی هفت روزه بود که به آقامصطفی گفتم: «خیلی دلم گرفته، من رو ببر حرم.» گفت: «من که حرفی ندارم ببین مادرت راضی می‌شه؟» مادرم راضی نمی‌شد. می‌گفت: «چند روز دیگه هم صبر کن.» این‌قدر آقامصطفی اصرار کرد تا مادرم راضی شد. مادرم گفت: «باید اول امیرعلی رو ببریم حمام.» وان کوچکی را از آب ولرم پُر کردیم. امیرعلی ابتدا مثل یک ماهی نرم و لغزان در آب گرم فرورفت و پس از لحظه‌ای روی آب آمد و لبخند زد. مادرم بااحتیاط او را شست و داد به من که حوله‌به‌دست کنارش ایستاده بودم. از حمام بیرون آمدیم. مادرم پرده را پس زد. به آسمان روشن و بی‌ابر نگاه کرد و گفت: «بهتره صبر کنین آفتاب غروب کنه. بچه گرمازده میشه.» بعد از غروب آفتاب سوار ماشین شدیم. ماشین را نرسیده‌به‌حرم پارک کردیم. آقامصطفی ساک را انداخت به گردنش و امیرعلی را در آغوش گرفت. مادرم دستم را گرفت و آهسته و بااحتیاط از میان جمعیتی که در رفت و آمد بودند به طرف ورودی حرم رفتیم. در آستانۀ درگاه حضرت ایستادیم و سلام دادیم. مادرم قالی جلو در بازرسی بانوان را کنار زد و داخل شدیم. آقامصطفی گفت: «زیاد راه نرو. مامانت نگران میشه.» و بچه را داد به من. زیرانداز کوچکی پهن کرد و نشستیم روی زمین. ابتدا زیارت‌نامه خواندیم بعد آقامصطفی در گوش راست امیرعلی اذان و در گوش چپش اقامه خواند. ⬅️ ادامه دارد .... 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazrateze ynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌷〰🌷〰🇮🇷〰🌷〰🌷 به روزِ سیزدهِ امسال باید گره زد سبزه ی چشم انتظارۍ را فقط و فقط بر جامه سبزِ تو آقا تا بیایی و سبز شود روزگارِ زردمان و شکوفه باران شود ، بهارمان ‌سبزه ‌گره ‌تا گره‌ای ‌وا گردد سالمان ، ‌سال ‌ظهور گل ‌زهرا گردد 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میزنم سبزه گره تاگره ای واگردد سالمان سال ظهور گل زهراگردد میزنم سبزه گره نیتم اینست خدا یوسف گمشده ی ارض وسمابرگردد میزنم سبزه گره سبز شود دست دعا وانکه رفتست زدستم به دعابرگردد غیبت یارسفرکرده بلایی ست عظیم عاشقان سبزه ببندید بلابرگردد عجل لولیک الفرج 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
🌸شهید آسید مرتضی آوینی ✍اگر خداوند متاع وجود تو را خریدنی بیابد هر کجا که باشی و در هر زمان تو را با شهادت بر میگزیند... الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅══✼🥀✼══┅┄ با خــــدا قهـــــرم! 😳 🍃یک بار حرف از و اهمیت به بود ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخواندم و خوابیدم. 🏠به محض اینکه خوابم برد، در پدرم را دیدم! درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبروی من ایستاد. برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خواب پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، گرفتم و نمازم را خواندم. 🌷〰〰〰🇮🇷〰〰🌷 @shahidanemasjedehazratezeynab 🌷〰〰〰〰🇮🇷〰〰🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا