🌸 بہ نام الله
یڪ روز دیگر
🌸یڪ برڪت دیگر
و فرصت دیگر براے زندگی
🌸 خدایا
تو را سپاس بخاطر
🌸روزے دیگر و آغازے نو
با نام زیباے تو
🌸امروزمان را آغاز میڪنیم
🌸 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
الهے بہ امید لطف و رحمت تو
پرسید : بیحسینمیشودزندگیکرد؟!
گفتم : نفسنکش!
گفت : میمیرم..
گفتم : بیحسین،میمیرم❤️🩹:)
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
🍃 #مولای_من_فرمانده_لشکرم❗️
خوب است برای این که کمی دلم را آرام کنم و از وحشت فکر کردن به کربلا و ظهور بیرون بیایم، به حرّ بن یزید ریاحی فکر کنم.
او نامهای برای حسین علیه السلام ننوشت، در سپاه حسین نبود، بیطرف هم نبود، مأمور سپاه دشمن بود؛ اما دلش با حسین علیهالسلام بود.
حرّ کار را بر حسین ع سخت کرد و شاید اگر با او همراهی کرده بود، عاقبتی غیر از کربلا برای حسین ع رقم میخورد؛ اما هر چه بود او روز عاشورا به خود آمد، پیش از آن که حسین ع به شهادت برسد و توبهاش قبول شد و حسین ع راضی نشد که گرد شرمندگی بر صورتش بنشیند.
حرّ جواز شهادت را گرفت و جاننثار از دنیا رفت.
آقا❗️ بعید میدانم سپاه تو از این حرّها نداشته باشد. دارد، نه❓
میشود امید داشت که اگر عباس لشکرت نشدیم یا پا جای پای حبیب نگذاشتیم، چونان حرّ، جاننثار تو شویم. نمیشود❓
بگو میشود و آبی به دل آتش گرفتۀ این روزهایم بریز.
📗 خدا جای حق نشسته
▪️کلاس پنجم بودم که با تعطیلی مدارس، به مغازه مکانیکی میرفتم. صاحب مغازه مرد بسیار بیرحم و خسیسی بود.
▫️دو شاگرد ثابت داشت که من فقط برای آنان چای درست میکردم و صف سنگک میایستادم و کارم فقط آچار و یدکیآوردن برای آنها بود که از من خیلی بزرگتر بودند.
▪️در مکانیکی لژی داشتند و همیشه صبحانه و نهار در آنجا کلهپاچه و کباب میخوردند.
▫️وقتی برای جمعکردن سفرهشان میرفتم، مانده نان سفره را که بوی کباب به آنها خورده بود و گاهی قطرهای چربی کباب بر روی آن ریخته بود را با لذت بسیار میخوردم.
▪️روزی آچار ۶ را اشتباهی خواندم و آچار ۹ را آوردم. صاحب مغازه پیکانی را تعمیر میکرد که رانندهاش خانم بود.
▫️از تکبر و برای خودنمایی پیش آن زن، گوش مرا گرفت و نیم متر از زمین بلندم کرد. زن عصبانی شد تا صاحب مغازه ولم کرد.
▪️آتش وجودم را گرفته بود. بهسرعت به کوچه پشت مغازه رفتم و پشت درخت توت بزرگی نشستم و زار گریه کردم.
▫️آن روز از خدا شاکی شدم. حتی نماز نخواندم و با خود گفتم:
چرا وقتی خدا این همه ظلم را به من دید، بلایی سر این آقا نیاورد؟
▪️گفتم:
خدایا! این چه عدالتی است؟ من که نماز میخوانم، کسی که بینماز است مرا میزند و آزار میدهد و تو هیچ کاری نمیکنی؟
▫️زمان بهشدت گذشت و سی سال از آن ایام بر چشم برهمزدنی سپری شد. همه ماجرا فراموشم شده بود و شکر خدا در زندگی همه چیز داشتم.
▪️روزی برای نیازمندان قربانی کرده بودم و خودم بین خانوادههای نیازمند تقسیم میکردم.
▫️پیرمردی از داخل مغازه بقالی بیرون آمد. گمان کردم برای خودش گوشت میخواهد.
▫️گفت:
در این محل پیرمردی تنها زندگی میکند. اگر امکان دارد سهمی از گوشت ببرید به او بدهید.
▪️آدرس را گرفتم. خانهای چوبی و نیمهویران با درب نیمهباز بود.
▫️صدا کردم، صدایی داخل خانه گفت:
بیا! کسی نیست.
▪️وقتی وارد اتاقی شدم که مخروبه بود پیرمردی را دیدم. خیلی شوکه شدم گویی سالها بود او را میشناختم. بعد از چند سؤال فهمیدم صاحب مغازه است.
▫️گذر زندگی همه چیزش را از او گرفته بود و چنین خاکنشین شده بود.
▪️خودم را معرفی نکردم چون نمیخواستم عذاب وجدانش را بر عذاب خاکنشینیاش اضافه کنم.
▫️با چشمانی گریان و صدایی ملتمسانه و زار به من گفت:
پسرم آذوقهای داشتی مرا از یاد نبر. به خدا چند ماه بود گوشت نخورده بودم که آن روز به بقال گفتم: اگر عید قربان کسی گوشتی قربانی آورد خانه مرا هم نشان بده.
▪️از خانه برگشتم و ساعتی درب خودرو را بستم و به فکر فرورفتم. شرمنده خدا بودم که آن روز چرا نمازم را نخواندم و کارهای خدا را زیر سؤال تیغ نادانیام بردم.
▫️با خود گفتم:
آن روز از خدای خود شاکی شدی و دنبال زندگی صاحب مغازه بودی که چرا مثل او، خدا تو را ثروتمند خلق نکرده است.
▪️اگر خدا آن روز، امروزِ تو و صاحب مغازه را نشانت میداد و میپرسید: میخواهی کدام باشی؟ تو میگفتی: میخواهم خودم باشم.
👌 پس یاد گرفتم همیشه در زندگی حتی در سختیها جای خودم باشم که مرا بهرهای است که نمیدانستم.
هراتفاقی هم که بیفتد
حواسمان باشد
دو طناب اصلی
زندگی را رها نکنیم
و آن دو طناب
"ایمان" و "امید"
است ...
https://eitaa.com/shahidaneZendeh
°•🌱
#تصویر_صفحه_539
🌷بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
🌱تلاوت دستجمعی قرآن کریم هدیه به روح پاک و مطهر همه شهدا برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله
اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهُم
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
❣بسم رب الشهدا و الصدیقین❣
ششمین چله شهدا:
🚩یک صفحه قران،زیارت عاشورا،صد صلوات،
🌤کانال منتظران ظهور
📌#روز_نوزدههم چله
《به نیابت
🌻شهید والامقام
شهید عزیز
#" ابراهیم هادی
هدیه به اقا ابا عبدالله الحسین(ع) 》🌷🌷🌷