eitaa logo
منتظران ظهور🌹🌹🌹🌹🌹
91 دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
10 فایل
توضیحات: 🌹روزی یک صفحه قران 🌹 آیه درمانی و ذکرهای مجرب 🌹ختم صلوات برای اموات 🌹چله صلوات برای شهدا 🌹 خاطرات شهدا 🌹 حکایتها.چالشها.مطالب علمی ارتباط با ادمین👇 @ashena1402 👇👇👇👇 لینک دعوت https://eitaa.com/joinchat/2770403939Ceb13b8d4eb
مشاهده در ایتا
دانلود
°•🌱 🌷بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 🌱تلاوت دستجمعی قرآن کریم هدیه به روح پاک و مطهر همه شهدا برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف ان‌شاءالله صفحه157
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔮 🔮 🎀🎀 چند سال بعد از تولد زینب، خدا یک پسر به ما داد. بابای مهران اسمش را شهرام گذاشت. دخترها عاشق شهرام بودند. او سفید و تپل بود. خواهرهایش لحظه ای او را زمین نمی گذاشتند. قبل از تولد شهرام، ما به خانه ای در ایستگاه شش فرح آباد، نزدیک مسجد فرح آباد(قدس) رفتیم؛ یک خانه شرکتی سه اتاقه در ایستگاه شش، ردیف ۲۳۴. در آن خانه واقعا راحت بودیم. بچه ها پشت سر هم بودند و با هم بزرگ می شدند. من قبل از رسیدن به سی سالگی، هفت تا بچه داشتم. عشق می کردم وقتی بازی کردن و خوردن و خوابیدن و گریه ها و خنده های بچه هایم را می دیدم. خودم که خواهر و برادری نداشتم و وقتی می دیدم چهار تا دخترم با هم عروسک بازی می کنند، کیف می کردم. گاهی به آنها حسودی می کردم و حسرت می خوردم و پیش خودم میگفتم: «ای کاش فقط یه خواهر داشتم. خواهری که مونس و همدمم می شد. مادرم چرخ خیاطی دستی داشت. برای من و بچه ها لباس های راحتی می دوخت. برای چهار تا دخترم با یک رنگ، سری دوزی می کرد. بعدها مهری که خوش سلیقه بود، پارچه انتخاب می کرد و مادرم به سلیقه او لباس ها را می دوخت. مادرم خیلی به ما می رسید، هر چند روز یک بار به بازار لین یک احمدآباد می رفت و زنبیلش را پر از ماهی شوریده و میوه میکرد و به خانه ما می آورد. او لُر بختیاری بود و غیرت عجیبی داشت بدون نوه هایش، لقمه ای از گلویش پایین نمیرفت. جعفر پانزده روز یکبار از شرکت نفت حقوق می‌گرفت و آنرا دست من میداد باید برای دوهفته دخل و خرج خانه را میچرخاندم . از همین خرجی به مهران و مهرداد پول تو جیبی میدادم. آنها پسر بودند و به کوچه و خیابان می‌رفتند می ترسیدم خدایی نکرده کسی آنها را فریب بدهد و آنها را از راه به در کند. برای همین همیشه در جیبشان پول می‌گذاشتم. گاهی پس از یک هفته ، خرجی خانه تموم میشد و من می‌ماندم که به جعفر چه جوابی بدهم 🍃 🍂🌺🍂 @shahidaneZendeh 🕊
مادرم بین بچه‌ها فرق نمی گذاشت ولی به مهران و زینب وابسته تر بود. مهران نوه اولش بود و عزیزتر. زینب هم که مثل من عاشق خدا و پیغمبر بود همیشه کنار مادرم می نشست و قصه‌های قرآنی و امامی را با دقت گوش می‌کرد و لذت می‌برد. مادرم قصه و حکایت های زیادی بلد بود هر وقت به خانه ما می آمد زینب دور و برش می چرخید و با دقت به حرف‌هایش گوش می‌کرد. مادرم زینب را شبیه ترین نوه اش به من می دید برای همین به او علاقه زیادی داشت. بابای بچه ها ساعت ۵ صبح از خانه بیرون می رفت، بعد از ظهر برمی‌گشت روزهای پنج‌شنبه نیمروز بود ظهر از سرکار می‌آمد. در باغچه خانه گوجه و بامیه و سبزی می کاشت. زمستان و تابستان باغچه سبز بود و سبزی خوردن و خورشتی را از باغچه خانه برداشت می کردیم. حیاط خانه های شرکتی سیمانی بود با تابش آفتاب در طول روز آتش می شد روی زمین که راه میرفتیم کف پای ما حسابی می سوخت. تا بعد از به دنیا آمدن شهرام کولر نداشتیم، شبها در حیاط می‌خوابیدم جعفر بعد از ظهرها آب را توی حیاط باز می‌کرد و زیرِ در را می‌گرفت حیاط خانه تا نیم متر از دیوار پر از آب می‌شد این آب تا شب توی حیاط بود شب زیر در را برمی داشتیم و آب با فشار زیاد به کوچه سرازیر می‌شد با این کار حیاط سیمانی خانه خنک می شد و ما روی زمین زیر انداز می انداختیم و رختخواب پهن می کردیم هوا را نمی‌توانستیم خنک کنیم و مجبور بودیم با گرمای ۵۰ درجه در هوای آزاد بخوابیم اما زمین را می‌توانستیم برای خوابیدن قابل تحمل کنیم. خانه های شرکتی دوتا شیر آب داشت شیر آب شهری که برای خوردن و پخت و پز بود و شیر آب شرکتی که مخصوص شست‌وشوی حیاط و آبیاری باغچه و شمشادها بود گاهی که شیر آب شط را در حیاط باز میکردیم همراه آب یک عالمه گوش‌ماهی می‌آمد دخترها با ذوق و شوق گوش ماهی ها را جمع می کردند. بعد از ظهرها هر کاری میکردم بچه ها بخوابند خوابشان نمی‌برد و تا چشم من گرم میشد می‌رفتند و توی آب حیاط بازی می کردند... 🍃 🍂🌺🍂 @shahidaneZendeh 🕊
💜✨روز عرفه، روز معرفت، ⚪️✨روز زدودن قلب از غبار عصیان و 💜✨روز خدا و خدایی شدن است. ⚪️✨روز عرفه، روز رویش گلستان رحمت، 💜✨روز نگین انگشتری ذی الحجه ⚪️✨و روز دعا و استجابت دعا است
نگران نباشید خداوند برای دعاهایت، ناشنوا نیست ... و در برابر اشکهایت، نابینا نیست ... و در برابر دردهایت، سکوت نخواهد کرد ... او می بیند و می شنود و نجات می دهد ...! شکر گذار او باش و بگو خدایا شکرت ...🌺🍃 🍃 🍂🌺🍂 @shahidaneZendeh 🕊
این داستان واقعی ،زیبا و بسیار آموزنده است. 💫💝 ازدواج با طلای بدلی😳💫 ✅ بر اساس یک داستان کاملا واقعی 📖 سر کار بودیم که دوستم گفت امشب قراره بریم خواستگاری، جا خوردم یه چن لحظه خشکم زد از خوشحالی ، آخه اولین باری بود که صمیمیترین دوستم میخواست ازدواج کنه ، با تعجب پرسیدم کیه??گفت دختر همسایه اس فلانی… خیلی خوشحال شدم چون هر دوتاشون با خدا و با تقوا بودن، هر چی از خوبیهای اون دختر بگم بازم کم گفتم، بالاخره شب شد و اونا رفتن خواستگاری ، صبح با عجله رفتم ببینم دیشب چه اتفاقی افتاده، تا رسیدم گفتم شیری یا روباه ? گفت چند روز دیگه جواب میدن، ولی از یه چیزایی میترسم ، گفتم از چی?? گفت از اینکه اونا از نظر مالی خیلی بالاتر از ما هستند و فک کنم توقعاتشون بالا باشه، گفتم خود دختره نظرش چیه ??گفت اون بنده خدا تنها ملاکش تقوای خدا بوده توقعی نداره، گفتم خوب چی میخوای دیگه?چی از این بهتر?? خلاصه چند روز بعد دوباره رفتن قرار مدار بزارن و خانواده عروس خواسته هاشون رو بگن،🥀🥀 منم که عین بی بی سی فقط دنبال این بودم که چی میشه ، تا اینکه اومدن بیرون و گفت خواسته هاشون رو گفتن مهریه زیادی نذاشتن گفتم الحمدالله بسیار خوب، گفت تنها یه چیز رو برام سنگین گذاشتن اونم خریدن طلا بالا ۱۵ میلیون و داشتن خونه، 🌼🌼 ۴ سال پیش ۱۵ میلیون طلا خیلی زیاد بود، من که از اوضاعش خبر داشتم میدونستم که نه پول خرید طلا رو داره نه خرید خونه و نه حتی سربازی کرده بود، فقط گفتم خدا برات اسانش کند، بهم گفت وقتی به دختره و تقوا و حجاب و ایمانش فکر میکنه همه این شرط ها برام مهم نیست فقط اون برام مهمه با جود اینکه خودشم راضی نیست که پدر و مادرش این شروط رو گذاشتن،🌸🌸 یه چند روزی گذشت و تلفنم زنگ خورد گفت بیا فلان جا ، منم رفتم ، گفتم چی شده، گفت یه تصمیمی گرفتیم میخوام توم بدونی گفتم چیه دق مرگم کردی؟ گفت دختره پیشنهاد کرده که بریم طلا بخریم ولی نه طلای اصلی بلکه بدلی بعد به پدر و مادرم میگیم طلا خریدیم و این مشکل حل میشه واسه خونه هم فعلا اجاره میکنیم تا وقتی که خودمون خونه بگیریم، گفتم دیوونه اونا که واسه خرید طلا باهاتون میان و میفهمن، گفت فکر اونجا شو کردیم قراره خواهر دختره باهامون بیاد واسه خرید طلا که اونم از نقشه خبر داره، گفتم خوب چی میخوای دیگه???اینم حل شد، خلاصه من و خودش با عروس و خواهر عروس از این نقشه خبر دار بودیم، رفتن ۱۵۰ هزار تومان دادن طلای بدلی و هیچ کس نفهمید که بدلیه، عقد کردن چن روز بعدش هم عروسی گرفتن یه خونه کوچیک تو یه اپارتمان طبقه چهارم کرایه کردن،❣❣❣ خیلی خوشحال بود، من از اون خوشحالتر همیشه به داشتن همچین دوستی افتخار میکنم خیلی با تقوا و با ایمانه، ولی از همه مهمتر تقوای عروس خانوم به چشم میومد، دختری با عفت از خانواده خیلی مرفه که هیچ کم و کسری نداشت اما بخاطر خدا از همه اون ناز و نعمت دس کشید و با کشیدن اون نقشه طلاها و راضی کردن خونوادش با زندگی در خونه اجاره ایی تمام مشکلات پیش راه رو حل کرد، زندگیشون رو با کمال سادگی شروع کردن ، خیلی ساده یه شام چند نفر دور هم، چند وقت گذشت و کار دوستم گرفت تا اینکه یه نمایشگاه بزرگ و شیک زد ، خداوند خیر و برکت رو تو زنگیشون زیاد کرد، یک سال نشد که رفتن تو خونه خودشون، چند وقت بعدش سربازیش معاف شد،🍀🍀🍀 بعدشم یه ماشین خوب گرفت الان هم روز به روز در حال پیشرفته ، طلای بدلی تبدیل شد به اصلی کسیم از این قضیه بو نبرد بجز ما ۴ نفر، از خدا میخوام که زندگیشون پر از خیر و برکت بشه، تازه یادم رفت بگم تا یکی دو ماه دیگه بنده عمو میشم این از همش بیشتر برا من کیف داره، زندگی رو اگر بخاطر الله با کمترین توقعات شروع کردن الله خودش انها رو از فضلش بی نیاز میکند و مهر و محبت رو بین دلهاشون قرار میده، این داستان کاملا واقعی است . 🍃 🍂🌺🍂 @shahidaneZendeh 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 عید قربان؛ یعنی هرچه غیر تو را در نفس خویش ذبح کردن یعنی تمام هستی‌ام به قربان تو یعنی آماده کردن خویش برای یاری و ظهور تو یعنی اللّهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّكَ الْفَرَج عید سعید قربان بر ارواحنا فداه و منتظران حضرتش مبارک🌷 🍃 🍂🌺🍂 @shahidaneZendeh 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا