هر شب جمعه که دلتنگ زیارت میشوم
میروم در گوشه ای غرق عبادت میشوم
یا سلامی میدهم از بام خانه بر حرم
چون کبوتر راهیه صحن و سرایت میشوم
با دوبال حسرتم پر میكشم تا شهر عشق
تا که مهمان تو و گنبد طلایت میشوم
من کبوتر نیستم هستم کلاغی رو سیاه
گر بخواهی ام، غلام رو سیاهت میشوم
مثل جون و مثل عابس، مثل مسلم، مثل حر
گر دهی رخصت مرا، من هم فدایت میشوم
گر برات کـربلایم را به دستانم دهی
#جان_زهرا تا قیامت وامدارت میشوم
چون قسم دادم تو را بر نام زهرا، مادرت
مطمئناً شامل لطف و عطایت میشوم
شب جمعه ست دلم دوروبر کرببلاست
حسرت پیر غلامت، سفر کرببلاست
#صلی_الله_عليک_ياسيدناالمظلوم_
يااباعبدالله_الحسين🚩🕌
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
کانال منتظران ظهور
@shahidaneZendeh
گول نخوریم...فقط اعمال و احادیثی روبپذیریم که از علما و اهلبیت به دست مارسیده نه هر باور عام.
#مراقب باشیم ترفند بدون روسری وبی حجاب زنجیر زنی هم برطبق همین شیطنت عاشورای انگلیسی امسال درحال ترویج بود.
اگر گفتید اولین کسی که قمه زنی کرد چه کسی بود!؟ باور نمیکنید اگر بگویم اولین نفر سفیر فخیمه انگلیس بود که در سال ۱۲۹۶ در باغ سفارت انگلیس قمه زد و این جهل را هم، همانند بسیاری دیگر از خرافه و گمراهی به خورد ملت مسلمان داد و خدا می داند چقدر بابت این حق خدمت پاداش گرفت و امکانات نصیب خود کرد!
این هم عکس این سفیر قمه زن انگلیس که چندی پیش٬ اسناد سوخته سالهای دور MI6 را منتشر کرد! در یکی از گزارشات این اسناد٬ در ارتباط با سنجش حماقت مردم٬ مربوط به سال ۱۳۲۸ آمده که خزینه ای در شوش بوده که بسیار آبی کثیف و متعفن داشته است! ماموری انگلیسی از MI6، خود را به کوری می زند و در حضور مردم٬ از آب گندیده خزینه می خورد و به چشم هایش می مالد و ادعا می کند که شفا پیدا کرده است! بعد از آن واقعه٬ مردم برای تبرّک٬ به خزینه هجوم می آورند و با نوشیدن آب آلوده و مالیدن آن بر سر و صورت خود٬ از آن شفا طلب می کنند!😢
👌مراقب ابوجهل ها باشیم
سوء استفاده از عقاید ملت ممنوع
کانال منتظران ظهور
@shahidaneZendeh
سلام
پنج شنبه زیباتون بخیر 🌷
دوستان مهربان🌷
براتون روزی
پراز زیبـایی
پراز محبت🌷
زندگی پراز برکت
و روزگاری
پراز موفقیت آرزومندیم 🌷
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
کانال منتظران ظهور
@shahidaneZendeh
ایده معنوی🌹🌹🌹🌹🌹
آب دستته بزار زمین و این نذر را انجام بده🙏
🕋 این دعا رو 128 بار به عدد ابجد اسم امام حسین علیه السلام بخون؛
توسل به امام حسين براي حاجت
براي قضاء حوائج توسل جستن به حضرت امام حسين عليه السلام بسيار مجرب است و بايد كه
128 مرتبه اين دعا را در يك مجلس بخواند كه بدون شك مطالب او ادا شوند و هم و غمش زايل مي گردند و دعا اين است :
اِلهي بِحَقِّ الحُسَينِ وَ اَخيهِ وَ جَدِّهِ وَ اَبيهِ و اُمِّهِ وَ بَنيهِ وَ شِيعَتِهِ وَ مَوالِيهِ وَ زائِريهِ و سُكّانِهِ وَ مُجاوِريِهِ صَلِّ علي محمد و آل محمد وَ اَخرِجني مِنَ الهَمِّ الَّذي اَنا فِيهِ وَ مِنَ الغَمِّ الَّذي اَنا فيهِ برحمتك يا ارحم الراحمين
🕋 و بعد بگوخدایا اگه تا اربعین به حاجتم رسیدم 128 بطری آب یا پول اون را به زوار امام حسین علیه السلام تقدیم میکنم
این روزها بهترین زمان برای حاجت گرفتن هست
با اخلاص نیت از امام حسین (ع) بخواین
به حق این روزها خدا دست خالی شما رو بر نمیگرداند
برای حل شدنی گرفتاری من هم دعا کنید التماس دعا🙏🏻
برای سلامتی و تعجیل در ظهور امام زمان (عج)صلوات / اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فرجهم
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
کانال منتظران ظهور
@shahidaneZendeh
صوتی _صفحه_202.mp3
899.1K
🖤#صوتی_صفحه_202
بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷
🌱تلاوت دستجمعی قرآن کریم هدیه به روح پاک و مطهر همه شهدا برای تعجیل در فرج آقا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف انشاءالله
✍#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_هفتم
اعتراض عباس قلبم را آتش زد و نفس زنعمو را از شدت گریه بند آورد. زهرا با هر دو دست مقابل صورتش را گرفته بود و باز صدای گریهاش بهوضوح شنیده میشد.
زینب کوچکترین دخترِ عمو بود و شیرینزبان ترینشان که چند قدمی جلو آمد و با گریه به حیدر التماس کرد :«داداش تو رو خدا نرو! اگه تو بری، ما خیلی تنها میشیم!» و طوری معصومانه تمنا میکرد که شکیباییام از دست رفت و اشک از چشمانم فواره زد.
حیدر حال همه را میدید و زندگی فاطمه در خطر بود که با صدایی بلند رو به عباس نهیب زد :«نمیبینی این زن و دخترا چه وضعی دارن؟ چرا دلشون رو بیشتر خالی میکنی؟ من زنده باشم و خواهرم اسیر داعشیها بشه؟» و عمو به رفتنش راضی بود که پدرانه التماسش کرد :«پس اگه میخوای بری، زودتر برو بابا!»
انگار حیدر منتظر همین رخصت بود که اول دست عمو را بوسید، سپس زنعمو را همانطور که روی زمین نشسته بود، در آغوش کشید. سر و صورت خیس از اشکش را میبوسید و با مهربانی دلداریاش میداد :«مامان غصه نخور! انشاءالله تا فردا با فاطمه و بچههاش برمیگردم!»
حالا نوبت زینب و زهرا بود که مظلومانه در آغوشش گریه کنند و قول بگیرند تا زودتر با فاطمه برگردد.
عباس قدمی جلو آمد و با حالتی مصمم رو به حیدر کرد :«منم باهات میام.» و حیدر نگران ما هم بود که آمرانه پاسخ داد :«بابا دست تنهاس، تو اینجا بمونی بهتره.»
نمیتوانستم رفتنش را ببینم که زیر آواری از گریه، قدمهایم را روی زمین کشیدم و به اتاق برگشتم. کنج اتاق در خودم فرو رفته و در دریای اشک دست و پا میزدم که تا عروسیمان فقط سه روز مانده و دامادم به جای حجله به قتلگاه میرفت.
تا میتوانستم سرم را در حلقه دستانم فرو میبردم تا کسی گریهام را نشنود که گرمای دستان مهربانش را روی شانههایم حس کردم.
سرم را بالا آوردم، اما نفسم بالا نمیآمد تا حرفی بزنم. با هر دو دستش شکوفههای اشک را از صورتم چید و عاشقانه تمنا کرد :«قربون اشکات بشم عزیزدلم! خیلی زود برمیگردم! تلعفر تا آمرلی سه چهار ساعت بیشتر راه نیس، قول میدم تا فردا برگردم!»
شیشه بغض در گلویم شکسته و صدای زخمیام بریده بالا میآمد :«تو رو خدا مواظب خودت باش...» و دیگر نتوانستم حرفی بزنم که با چشم خودم میدیدم جانم میرود.
مردمک چشمانش از نگرانی برای فاطمه میلرزید و میخواست اضطرابش را پنهان کند که به رویم خندید و عاشقانه نجوا کرد :«تا برگردم دلم برا دیدنت یهذره میشه! فردا همین موقع پیشتم!» و دیگر فرصتی نداشت که با نگاهی که از صورتم دل نمیکَند، از کنارم بلند شد.
همین که از اتاق بیرون رفت، دلم طوری شکست که سراسیمه دنبالش دویدم و دیدم کنار حیاط وضو میگیرد. حالا جلاد جدایی به جانم افتاده و به خدا التماس میکردم حیدر چند لحظه بیشتر کنارم بماند.
به اتاق که آمد صورت زیبایش از طراوت وضو میدرخشید و همین ماه درخشان صورتش، بیتابترم میکرد. با هر رکوع و سجودش دلم را با خودش میبرد و نمیدانستم با این دل چگونه او را راهی مقتل تلعفر کنم که دوباره گریهام گرفت.
نماز مغرب و عشاء را بهسرعت و بدون مستحبات تمام کرد، با دستپاچگی اشکهایم را پاک کردم تا پای رفتنش نلرزد و هنوز قلب نگاهش پیش چشمانم بود که مرا به خدا سپرد و رفت.
صدای اتومبیلش را که شنیدم، پابرهنه تا روی ایوان دویدم و آخرین سهمم از دیدارش، نور چراغ اتومبیلش بود که در تاریکی شب گم شد و دلم را با خودش برد.
ظاهراً گمان کرده بود علت وحشتم هنگام ورودش به خانه هم خبر سقوط موصل بوده که دیگر پیگیر موضوع نشد و خبر نداشت آن نانجیب دوباره به جانم افتاده است.
شاید اگر میماند برایش میگفتم تا اینبار طوری عدنان را ادب کند که دیگر مزاحم ناموسش نشود. اما رفت تا من در ترس تنهایی و تعرض دوباره عدنان، غصه نبودن حیدر و دلشوره بازگشتش را یک تنه تحمل کنم و از همه بدتر وحشت اسارت فاطمه به دست داعشیها بود.
با رفتن حیدر دیگر جانی به تنم نمانده بود و نماز مغربم را با گریهای که دست از سر چشمانم برنمیداشت، به سختی خواندم.
میان نماز پرده گوشم هر لحظه از مویههای مظلومانه زنعمو و دخترعموها میلرزید و ناگهان صدای عمو را شنیدم که به عباس دستور داد :«برو زن و بچهات رو بیار اینجا، از امشب همه باید کنار هم باشیم.» و خبری که دلم را خالی کرد :«فرمانداری اعلام کرده داعش داره میاد سمت آمرلی!»
کشتن مردان و به اسارت بردن زنان، تنها معنی داعش برای من بود و سقوط آمرلی یعنی همین که قامتم شکست و کنار دیوار روی زمین زانو زدم...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
✍#تنهـا_مـیان_داعش 🦋
#قسمت_هشتم
دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب آمرلی، از سرمای ترس میلرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو میگفت :«وقتی موصل با اون عظمتش یه روزم نتونست مقاومت کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا سُنی بودن که به بیعتشون راضی شدن، اما دستشون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام میکنن!»
تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ میزد و حالا دیگر نمیدانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده میمانم و اگر قرار بود زنده به دست داعش بیفتم، همان بهتر که میمُردم!
حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمیکرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش #اسیر داعش شوند.
اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را میبلعید و جلو میآمد، حیدر زنده به تلعفر میرسید و حتی اگر فاطمه را نجات میداد، میتوانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟
آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریههایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش میکرد و با مهربانی همیشگیاش دلداریام میداد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زنعمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچهات رو بیار اینجا!»
عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زنعمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیهالسلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زنها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام امام_حسن (علیهالسلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!»
چشمهایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان میدرخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر میکنید اون روز امام حسن (علیهالسلام) برای چی در این محل به سجده رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر فاطمه (سلام الله علیهما) هستید!»
گریههای زنعمو رنگ امید و ایمان گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت کریم_اهل_بیت (علیهالسلام) بگوید :«در جنگ جمل، امام حسن (علیهالسلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش فتنه رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز شیعیان آمرلی به برکت امام حسن (علیهالسلام) آتش داعش رو خاموش میکنن!»
روایت عاشقانه عمو، قدری آراممان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر میزدم و او میخواست با عمو صحبت کند.
خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمیتواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راهها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر میکند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانهشان را جواب نمیدهند و تلفن همراهشان هم آنتن نمیدهد.
عمو نمیخواست بار نگرانی حیدر را سنگینتر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بیخبر بود. میدانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت.
دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمیکرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود.
اشکم را پاک کردم و با نگاه بیرمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغتون! قسم میخورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح میلرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد.
نگاهم در زمین فرو میرفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، میبُرد. حالا میفهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و میخواست با لشگر داعش به سراغم بیاید!
اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای بعثیشان درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد...
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تصاویر هوایی از حماسه باشکوه خونخواهی تشییع پیکر شهید اسماعیل هنیه توسط مردم انقلابی
دقت کردید خداوند چطور شهادت شهید هنیه رو رقم زد
ظاهرش اینه که ایشون در یک کشور دیگه و غریبانه شهید شد
اما فرض کنید مثل فرزندانشون داخل غزه به شهادت می رسید
کجا بر پیکرشون نماز می خوندن؟
چند نفر جمعیت می تونست در تشییع ایشون شرکت کنه
و چه کسی بر ایشون نماز می خواند
اصلا پوشش خبری چندانی داده می شد؟
باز هم دشمن احمق خواست نور الهی رو خاموش کنه
ولی تقدیر الهی اینطور رقم زد :
🔸️کسی که از همه چیز خودش گذشت 🔹️در مملکت امام زمان شهید شد
🔸️ولیّ امام زمان بر پیکرش نماز می خواند
🔹️تشییع میلیونی و با شکوه
🔸️با پوشش خبری جهانی لحظه به لحظه
🔹️و محل اجتماع تمام آزادی خواهان جهان که با او وداع کنن
از این زیباتر هم داریم؟
و از این مقتدرانه تر؟
🔝انتشار حداکثری با شما
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
کانال منتظران ظهور
@shahidaneZendeh