eitaa logo
شهدای مدافع امنیت و حرم
1.7هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4.9هزار ویدیو
50 فایل
سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه اگه خدا عاشقت بشه خوب تورو خریداری میکنه 💚🌱 #شهید_محسن_حججی️ فقط جهت تبادلات و همسایگی و ادمین شدن به پیوی بنده: 👇🏻 @LabikorHussein313 ✅کپی آزاده و با ذکر صلوات برای سلامتی و فرج امام زمان حلال می باشد🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 .... 🌷سال ۶۱ به عنوان شهردار کازرون انتخاب شد، شهرداری که در زمان خودش در سطح استان فارس نمونه بود. نور شهادت را در چهره‌اش می‌دیدم، با این‌که او در گردان‌های رزمی نبود و شهادت ایشان دور از انتظار بود. روزی پرسیدم: «ممکنه شما هم شهید شوی؟» جدی گفت: «مگر شهید شدن در راه خدا شوخی است. باید آن‌قدر در راه خدا فعالیت داشته باشی که مورد رضای خدا قرار بگیری.» روز اول عید بود که عازم جبهه شد. باز هم می‌خواست مرا با چهار بچه قد و نیم قد تنها بگذارد. 🌷برای این‌که منصرفش کنم گفتم: «این‌بار اگر بروی من از توان نگهداری فرزندان شما برنمی‌آیم!» خندید و گفت: «شما همسر خوب و فداکاری هستید از عهده همه چیز برمی‌آیید! تا ده روز دیگر برمی‌گردم. دقیقاً روز دهم عید بود که مجروح شد و او را به شیراز آوردند. تمام بدنش با گازهای شمیایی تاول، تاول شده بود. شب سیزده عید بود که خبر شهادتش همه شهر را عزادار کرد. 🌹خاطره ای به یاد سردار جهادگر شهید معزز هدایت‌اله مصلحیان
{🦦🤎} • • 📖 ☺️ 😂سلمونی😂 ☘نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می کردم.😕 ☹مانده بودم معطل در آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیدا کنم.🤷‍♂ 🍃تا این که خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را می کند رفتم سراغش.😃 😀دیدم کسی زير دستش نیست. کردم و جلدی با چرب زبانی، قربان صدقه اش رفتم و نشستم زیر دستش.💪 🤦‍♂اما کاش نمی نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی اختیار از زور درد از جا می پریدم.😁 😉ماشین نگو تراکتور بگو! به جای بریدن مو ها، غِلفتی از ریشه و پیاز می کندشان!😅 🙃از بار چهارم، هر بار که از جا می پریدم، با چشمان پر از اشک سلام می كردم.🤔 😉پيرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد. اما بار آخر کفری شد و گفت:😠😡تو چت شده سلام می کنی.یک بار سلام می کنند😤 🍀گفتم:راستش به پدرم سلام می کنم. پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت:چی؟😧 به پدرت سلام میکنی؟😳 کو پدرت؟⁉ 😂اشک چشمانم را گرفتم و گفتم:هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می کنید، پدرم جلوی چشمم میاد و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می کنم😄😄 😜پیرمرد اول چیزی نگفت. اما بعد پس گردنی جانانه ای خرجم کرد و گفت: بشکنه این دست که نمک نداره😣 🌺مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقاجانم سلام کردم تا کارم تمام شد🤣🤣🤣 ‌• • {🤎🦦} ☜ {🤎🦦} ☜ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌♡      
🌷 🌷امروز بعد از ظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هر چه مهمات داشتیم خرج بعثی ها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود. در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره ی بزرگی ایجاد کرد. به قصد رفتن به حفره (که حالا بعد از اصابت راکت محل امنی به نظر می رسید) خیز برداشتم، برای لحظه ای صدای انفجار و سپس دود مانع از این شد که بفهمم چه شده است .... 🌷 .... چند لحظه بعد به خودم آمدم، گوشهایم سوت می کشید، خواستم تکان بخورم، دیدم بدنم با من همراهی نمی کند، به سختی سرم را بالا آوردم، تقریبا ترکش ها به تمام بدنم خورده بود. پای راستم هم از زانو دیده نمی شد، دردی جانگاه از ناحیه ی گردن احساس می کردم، تعجب می کردم که چرا دردی از ناحیه پا احساس نمی کنم، اطرافم را به زحمت نگاه کردم، تمام بچه ها مورد آماج و اصابت ترکش های راکت های دشمن قرار گرفته بودند. 🌷عده ای شهید شده بودند، عده ای ناله می کردند، صدای برادر غلامی را شناختم، مداح گردان بود، داشت روضه ی حضرت ابوالفضل را زمزمه می کرد. زبانم از تشنگی خشک شده بود، شهادتین را در دل خواندم، لحظاتی نگذشته بود که نیروهای عراقی به بالای سرمان رسیدند .... 🌷هر که زخمی بود یا ناله می کرد با تیر خلاص می زدند، در دل دوباره اشهدم را خواندم، منتظر بودم به بالای سرم بیایند و تیر خلاصی هم به من بزنند، بی رمق با چشمانی نیمه باز به آسمان آبی می نگریستم. یعنی می شد تا لحظه ای دیگر در کهکشان ستاره های این آسمان جای بگیرم؟! 🌷فرمانده ی بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، می توانستم چهره برافروخته اش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم، ظاهراً تا شهادت چیزی باقی نمانده بود، اما .... 🌷 ..... صدای داد و بیداد و بحث تندی به زبان عربی باعث شد تا چشمانم را دوباره باز کنم، یک سرباز عراقی مانع تیراندازی شده بود، شاید به خاطر وضعیت بسیار بدِ بدن خون آلودم و پای از دست رفته ام یا کلاً تیرهای ناجوانمردانه خلاص، این درگیری لفظی ایجاد شده بود. 🌷فرمانده عراقی اسلحه را بالا آورد و به سر سرباز شلیک کرد، بعد به طرف سر من هم شلیک کرد، اما خواست خدا بود که این کار را با بی دقتی انجام دهد، تنها زخمی نه چندان عمیق بر بالای سرم ایجاد کرد، حالا سرم یکپارچه درد شده بود، دیگر دردها را از یاد برده بودم، لحظه ای بعد از هوش رفتم. 🌷رزمندگان ایرانی ساعاتی بعد در یک پاتک دشمن را به عقب راندند، و من را به پشت جبهه منتقل کردند، حالا یک پای مصنوعی جایگزین پای راستم شده است، لیاقت شهادت نداشتم، اما امیدوارم به خاطر پای از دست داده ام، پایم به بهشت باز شود. راوى: رزمنده جانباز رضا افشار
🌷 !! 🌷روزِ همان شبی که قرار بود مجلس عقدش برگزار شود، از تربت حیدریه عازم مشهد بودیم. قرار بود در رباط سنگ تربت حیدریه منتظرش باشیم. با همان لباس کارش آمد. حاج آقای امیریان هم با ما بود؛ اما ناراحتی از سر و رویش می‌بارید. سید از علت ناراحتی‌اش پرسید. حاج آقا گفت: در خوابگاه جهاد یکی عکس شهید بهشتی را پاره کرده است. سید خیلی ناراحت شد. همان‌جا ما را پیاده کرد و گفت: من تا تکلیف این شخص را مشخص نکنم، مجلس عقد نمی‌روم. سی کیلومتر راه را برگشت. رفته بود و آن شخص را پیدا کرده بود و گفته بود: همکاری شما با جهاد همین‌جا تمام می‌شود. ما نیازی به کسی که عکس شهید بهشتی را پاره کند، نداریم. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید معزز سید محمدتقی رضوی، [قائم مقام عملیات مهندسی جنگ قرارگاه خاتم الانبیا (ص)] ❌️❌️ ما چقدر حساسیم؟!!