eitaa logo
「خادمـ313الشهدا 」
21 دنبال‌کننده
164 عکس
17 ویدیو
0 فایل
من شنیدم سر ؏شاق بہ زانوے شماست… و از آن روز سرم میل بریدن دارد…😢🥀 📝|#خادم: 🆔| @gharibtoos313 💬|#ناشناس_کانال: https://harfeto.timefriend.net/16486407079272 🌼|تولد کانالمون: 1400/11/26 📄|شرایط کانال: @shahiidaneh313 📝|ادمین تبادل: @Vudbjh
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 🌿 ツ +سمانه‌ بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت،سربلند کرد و چشم غره‌ای به صغرا رفت: _صغرایکم‌صبرکن،میبینی‌دارم‌وسایلموجمع‌میکنم. +بخداگشنمه‌بریم‌دیگه‌تا‌برسیم‌خونه‌عزیز‌طول‌ میکشه.😩 سمانه‌کیفش‌را‌برداشت‌وچادرش‌را‌روی‌سرش‌ مرتب‌‌کردوبه‌سمت‌در‌ رفت: _بیابریم. هردو‌از‌دانشگاه‌خارج‌شدند،امروز‌همه‌خونه‌ی‌عزیزبرای‌شام‌دعوت‌شده‌بودند،دستی‌برای تاکسی‌تکان‌دادکه‌باایستادن‌ماشین‌سوارشدند. سمانه‌نگاهی‌به‌دختر‌خاله‌اش‌‌که‌به‌بیرون نگاه‌میکرد‌انداخت‌او را‌به‌اندازه‌خواهر نداشته‌اش‌دوست‌داشت‌همیشه ودرهر‌شرایطی‌کنارش‌بود و به‌خاطر ‌داشتنش خداراشڪرمی‌کرد. +میگم‌سمانه‌به‌نظرت‌شام‌چی‌درست‌کرده‌عزیز؟🤔😋 سمانه‌آرام‌خندیدو‌گفت: _خجالت‌بکش‌صغرا‌تو‌که‌شکمو‌نبودی!!😂 +برو بابا😒 تا‌رسیدن‌حرف‌دیگری‌نزدند. سمانه‌کرایه‌را‌حساب‌کرد و همراه‌صغرا‌به‌ طرف خانه‌عزیز‌رفتند. زنگ‌را‌ زدند‌صدای‌دعوا‌های‌طاها‌وزینب‌برای اینکه‌چه‌کسی‌در‌را‌باز‌کند‌به‌گوش‌سمانه‌رسید‌ بالاخره‌طاها‌بیخیال‌شد‌وزینب‌در را‌باز‌ کرد‌وبادیدن‌سمانه‌جیغ‌بلندی‌کشید‌زد ودر آغوش‌سمانه‌پرید: _سلام‌عمه‌جونممممم😍 صغرا‌چشم‌غره‌ای‌به‌زینب‌رفت‌وگفت: +منم‌اینجا‌بوقم😐 وبہ‌سمت‌طاها‌پسربرادرش‌رفت‌.سمانه‌‌کنار‌ زینب‌زانو‌ زد‌و او‌را‌در‌آغوش‌گرفت‌با‌خنده روبه‌صغرا‌گفت: _حسود😂 بعدازکلی‌حرف‌زدن‌وگله‌از‌طاها،زینب‌از‌سمانه جدا‌شد،که‌اینبارطاها‌به‌سمتش‌آمد‌وناراحت سلام‌کرد: +سلام‌خاله😔 _سلام‌عزیزخاله‌چراناراحتی؟؟🤨 +زینب‌اذیت‌میکنه☹️ سمانه‌خندید‌وکنارش‌ زانو‌ زد؛ _من‌برم‌سلام‌کنم‌بابقیه‌بعدشام‌قول‌میدم‌مشکلتونو‌ حل‌کنم!! +قول؟؟ _قول ازجایش‌بلند‌می‌شود‌وبه‌طرف‌بقیه‌میرود. ... @shahidanh313
🖤 🌿 ツ به‌‌بقیه‌که‌دور‌هم‌نشسته‌بودند‌نزدیک شد، صدای‌بحثشان‌بالا‌گرفته‌بود،مث‌همیشه‌بحث سیاسی‌بود‌و‌آقایون‌دوجبهه‌شده‌بودند،سیدمحمود، پدرش‌و‌آقامحمدومحسن‌ویاسین‌یک‌جبهه وکمیل‌و‌آرش‌جبهه‌مقابل .. سلامی‌کرد و کنار‌مادرش‌و‌خاله‌سمیه‌وعزیز نشست‌وگوش‌به‌بحث‌های‌سیاسی‌آقایون‌سپرد. نگاه‌گذرایی‌به‌‌کمیل‌وآرش‌که‌سعی‌در‌کوبیدن نظام‌وحکومت‌را‌ داشتندانداخت،همیشه‌از این‌موضوع‌تعجب‌می‌کرد،که‌چگونه‌پسردایی‌اش آرش‌با اینکه‌پدرش‌نظامی‌وسرهنگ‌است، اینقدر‌مخالف‌نظام‌باشدوبیشتر‌ازپسرخاله‌اش که‌فرزندشهیداست‌وبرادربزرگترش‌یاسین‌که پاسدار‌است،به‌شدت‌مخالف‌نظام‌بودوهمیشه دربحث‌سیاسی‌درجبهه‌مقابل‌بقیه‌‌می‌ایستاد. صدای‌سمیه‌خانم‌سمانه‌را ازفکر‌خارج‌کردو‌نگاهش را از آقایون‌به‌خاله‌اش‌سوق‌داد: +نمیدونم‌دیگه‌باکمیل‌چیکارکنم؟☹️ چی‌دیده‌که‌این‌همه‌مخالف‌نظامه،خیره‌سرش‌پسرشهده. برادرش‌پاسداره،دایی‌اش‌سرهنگه‌،شوهرخاله‌اش سرهنگه،پسرخاله‌اش‌سرگرده،یعنی‌بین‌ڪلی نظامی‌بزرگ‌شده‌ولی‌چراعقایدش‌اینجوریه‌نمیدونم!!😭 فرحنازدست‌خواهرش‌رامیگیرد‌وآرام‌نوازش‌میکند؛ _غصه‌نخورعزیزم،نمیشه‌که‌همه‌مثل‌هم‌باشن، درست‌میگی‌کمیل‌تو‌یه‌خانواده‌مذهبی‌ونظامی بزرگ‌شده‌وهمه‌مردا‌وپسرای‌اطرافش‌نظامین اما‌دلیل‌نیمشه‌خودش‌و‌آرش‌هم‌نظامی‌باشن🖤 +من‌نمیگم‌نظامی‌باشن،میگم‌این‌مخالفتشون چه‌دلیلی‌داره؟؟الان‌آرش‌میگیم‌هنوزبچه‌است تازه‌دانشگاه‌ رفته‌جوگیرشده.اما‌کمیل‌دیگه‌چرا بیست‌ونه‌سالش‌داره‌تموم‌میشه‌.😔 نمیدونم‌شایدبه‌خاطراین‌باشگاهی‌که‌باز‌کرده‌باشه، معلوم‌نیس‌ڪی‌میره‌ڪی‌میاد! _حرص‌نخورسمیه.خداروشکر‌پسرت‌خیلی‌باحیاست، چشم‌پاکه،،نمازوروزه‌اشومیگیره،خداتوشکرکن. سمیه‌خانم‌اهی‌میکشدوخدایاشکرت‌رازیرلب‌زمزمه‌ میکند. سمانه‌بادیدن‌سینی‌مرغ‌های‌به‌سیخ‌کشیده‌دردست‌ زهره‌زندایی‌اش‌ازجابلندمیشود‌وبه‌کمکش‌میرود. کمیل‌مثل‌همیشه‌کباب‌کردن‌مرغ‌هاروبہ‌عهده میگیرد‌ومشغول‌آماده‌کردن‌منقل‌می‌شود‌سمانه مرغ‌هاراکنارش‌می‌گذارد: _خیلی‌ممنون🙏🏻 ‌سمانه‌خواهش‌میکنم! آرامی‌زیرلب‌میگوید‌وبه‌ داخل‌ساختما‌ن،وبه‌ا‌تاق‌‌مخصوص‌خودش‌وصغرا که‌عزیز‌آن‌رابرای‌آن‌هامعین‌کرده‌بود‌رفت... چادر رنگی‌را از‌کمد‌بیرون‌آورد‌وبه‌جای‌‌چادر مشکی‌سرش‌کرد،روبه‌روی‌آینه‌ایستاد‌وچادر را روی‌سرش‌مرتب‌کرد.باپیچیدن‌بوی‌کباب‌نفس عمیقی‌کشیدودردل‌خود‌اعتراف‌کرد‌که‌کباب هایی‌که‌کمیل‌کباب‌میکرد‌خیلی‌خوشمزه‌‌هستند، باآمدن‌اسم‌کمیل‌ذهنش‌بہ‌سمت‌پسرخاله‌اش‌کشیده‌شد. ... @shahidanh313
🖤 🌿 ツ کمیلی‌که‌‌خیلی‌به‌رفتارش‌مشکوک‌بود،حیاومذهبی‌ بودنش‌بامخالفت‌نظام‌و‌ ولایت‌اصلا‌جور درنمی‌آمد.😐 با اینکه‌دراین‌25سال‌اصلا‌رفتاربدی‌ازاو‌ندیده‌بود، اما‌اصلانمی‌توانست‌باعقاید‌اوکناربیاییدودربعضی‌ ازمواقع‌بحثی‌بین‌آن‌ها‌پیش‌می‌آمد. به‌حیاط‌برگشت‌ومشغول‌کمک‌به‌بقیه‌شد،فضای صمیمی‌خانواده‌ی‌نسبتابزرگش‌رادوست‌داشت، باصدای‌کمیل‌که‌خبراز‌آماده‌شدن‌کباب‌😋ها‌میداد، همه‌دورسفره‌ای‌که‌خانم‌ها‌چیده‌بودند،نشستند.سر سفره‌کم‌کم‌داشت‌بحث‌سیاسی‌پیش‌می‌آمد،که‌با تشر سیدمحمود،پدرسمانه‌همه‌درسکوت‌شام‌را‌خوردند. بعدصرف‌شام،ثریازن‌برادرسمانه‌وصغراشستن‌ظرفها رابه‌عهده‌گرفتند‌وسمانه‌همراه‌زینب‌وطاها‌درحیاط فوتبال‌بازی‌میکردند⚽️،سمانه‌بیشتربه‌جای‌بازی، آن‌هاراتشویق‌میکرد،باصدای‌فریادطاها‌به‌سمت‌او ‌چرخید: _خاله‌توپوشوت‌کن⚽️ سمانه‌ضربه‌ای‌به‌توپ‌زد،که‌محکم‌به‌ماشین‌مدل‌بالای کمیل‌که‌درحیاط‌پارک‌شده‌بود‌اثابت‌کرد،سمانه‌با شرمندگی‌به‌طرف‌کمیل‌چرخیدوگفت: _شرمندم‌حواسم‌نبود🤭😓 +این‌چه‌حرفیه،اشکالی‌نداره سمانه‌برگشت‌و‌چشم‌غره‌ای‌‌به‌دوتا‌وروجک‌رفت! باصدای‌فرحنازخانم،مادرسمانه‌که‌همه‌رابرای‌ نوشیدن‌چای‌دعوت‌میکرد،به‌طرف‌اورفت‌وسینی‌را از‌اوگرفت‌وبه‌همه‌تعارف‌کردوکنارصغرانشست،که‌با لحنی‌بانمک‌زیرگوش‌سمانه‌زمزمه‌کرد: _ان‌شاءالله‌چایی‌خاستگاریت‌ننه😄 سمانه‌خندیدومشتی‌به‌بازویش‌زد،سرش‌رابلند کردو‌متوجه‌خندیدن‌کمیل‌شد،باتعجب‌به‌سمت‌صغرا برگشت‌وگفت: _کمیل‌داره‌میخنده‌،یعنی‌شنید؟؟🤭😨 صغرا استکان‌چایی‌اش‌برداشت‌وبیخیال‌گفت: _شاید،کمیل‌گوشای‌تیزی‌داره. عزیزبالبخندبه‌دخترهاخیره‌شدوگفت: _نظرتون‌چیه‌امشب‌پیشم‌بمونید؟ دخترانگاهی‌به‌هم‌انداختند‌،ازخدایشان‌بود‌امشب‌را درکنارهم‌سپری‌کنند،کلی‌حرف‌ناگفته‌بود،‌که‌باید به‌هم‌می‌گفتند. بالبخندبه‌طرف‌عزیز‌برگشتند‌سرشان‌ر‌ابه‌علامت تایید‌تکان‌دادند. _ولی‌راهتون‌دورمیشه. باصحبت‌سمیه‌خانم‌،لبخند‌ازلب‌دخترامحوشد،کمیل جدی‌برگشت‌و‌گفت: _مشکلی‌نیست،من‌فردامیرسونمشون. +خب‌مادرجان،توهم‌با آرش‌امشب‌بمونـ. _نه‌عزیزجون‌من‌نمیتونم‌بمونم. سیدمحمودلبخندی‌زد و روبه‌کمیل‌گفت: _زحمت‌میشه‌پسرم. +نه‌این‌چه‌حرفیه🙂 دخترهاذوق‌زده‌به‌هم‌نگاهی‌کردندوآرام‌خندیدند😆 ... @shahidanh313