#هوالعشق🖤
#پارت_یک❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریツ
+سمانه بدو دیگه
سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت،سربلند کرد و چشم غرهای به صغرا رفت:
_صغرایکمصبرکن،میبینیدارموسایلموجمعمیکنم.
+بخداگشنمهبریمدیگهتابرسیمخونهعزیزطول میکشه.😩
سمانهکیفشرابرداشتوچادرشرارویسرش مرتبکردوبهسمتدر رفت:
_بیابریم.
هردوازدانشگاهخارجشدند،امروزهمهخونهیعزیزبرایشامدعوتشدهبودند،دستیبرای تاکسیتکاندادکهباایستادنماشینسوارشدند.
سمانهنگاهیبهدخترخالهاشکهبهبیرون نگاهمیکردانداختاو رابهاندازهخواهر نداشتهاشدوستداشتهمیشه ودرهرشرایطیکنارشبود و بهخاطر داشتنش خداراشڪرمیکرد.
+میگمسمانهبهنظرتشامچیدرستکردهعزیز؟🤔😋
سمانهآرامخندیدوگفت:
_خجالتبکشصغراتوکهشکمونبودی!!😂
+برو بابا😒
تارسیدنحرفدیگرینزدند.
سمانهکرایهراحسابکرد و همراهصغرابه طرف خانهعزیزرفتند.
زنگرا زدندصدایدعواهایطاهاوزینببرای اینکهچهکسیدررابازکندبهگوشسمانهرسید بالاخرهطاهابیخیالشدوزینبدر راباز کردوبادیدنسمانهجیغبلندیکشیدزد ودر آغوشسمانهپرید:
_سلامعمهجونممممم😍
صغراچشمغرهایبهزینبرفتوگفت:
+منماینجابوقم😐
وبہسمتطاهاپسربرادرشرفت.سمانهکنار زینبزانو زدو اورادرآغوشگرفتباخنده روبهصغراگفت:
_حسود😂
بعدازکلیحرفزدنوگلهازطاها،زینبازسمانه جداشد،کهاینبارطاهابهسمتشآمدوناراحت سلامکرد:
+سلامخاله😔
_سلامعزیزخالهچراناراحتی؟؟🤨
+زینباذیتمیکنه☹️
سمانهخندیدوکنارش زانو زد؛
_منبرمسلامکنمبابقیهبعدشامقولمیدممشکلتونو حلکنم!!
+قول؟؟
_قول
ازجایشبلندمیشودوبهطرفبقیهمیرود.
#ادامه_دارد...
@shahidanh313
#هوالعشق🖤
#پارت_دو❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریツ
بهبقیهکهدورهمنشستهبودندنزدیک شد،
صدایبحثشانبالاگرفتهبود،مثهمیشهبحث
سیاسیبودوآقایوندوجبههشدهبودند،سیدمحمود،
پدرشوآقامحمدومحسنویاسینیکجبهه
وکمیلوآرشجبههمقابل ..
سلامیکرد و کنارمادرشوخالهسمیهوعزیز
نشستوگوشبهبحثهایسیاسیآقایونسپرد.
نگاهگذراییبهکمیلوآرشکهسعیدرکوبیدن
نظاموحکومترا داشتندانداخت،همیشهاز
اینموضوعتعجبمیکرد،کهچگونهپسرداییاش
آرشبا اینکهپدرشنظامیوسرهنگاست،
اینقدرمخالفنظامباشدوبیشترازپسرخالهاش
کهفرزندشهیداستوبرادربزرگترشیاسینکه
پاسداراست،بهشدتمخالفنظامبودوهمیشه
دربحثسیاسیدرجبههمقابلبقیهمیایستاد.
صدایسمیهخانمسمانهرا ازفکرخارجکردونگاهش
را از آقایونبهخالهاشسوقداد:
+نمیدونمدیگهباکمیلچیکارکنم؟☹️
چیدیدهکهاینهمهمخالفنظامه،خیرهسرشپسرشهده.
برادرشپاسداره،داییاشسرهنگه،شوهرخالهاش
سرهنگه،پسرخالهاشسرگرده،یعنیبینڪلی
نظامیبزرگشدهولیچراعقایدشاینجوریهنمیدونم!!😭
فرحنازدستخواهرشرامیگیردوآرامنوازشمیکند؛
_غصهنخورعزیزم،نمیشهکههمهمثلهمباشن،
درستمیگیکمیلتویهخانوادهمذهبیونظامی
بزرگشدهوهمهمرداوپسرایاطرافشنظامین
امادلیلنیمشهخودشوآرشهمنظامیباشن🖤
+مننمیگمنظامیباشن،میگماینمخالفتشون
چهدلیلیداره؟؟الانآرشمیگیمهنوزبچهاست
تازهدانشگاه رفتهجوگیرشده.اماکمیلدیگهچرا
بیستونهسالشدارهتموممیشه.😔
نمیدونمشایدبهخاطراینباشگاهیکهبازکردهباشه،
معلومنیسڪیمیرهڪیمیاد!
_حرصنخورسمیه.خداروشکرپسرتخیلیباحیاست،
چشمپاکه،،نمازوروزهاشومیگیره،خداتوشکرکن.
سمیهخانماهیمیکشدوخدایاشکرترازیرلبزمزمه میکند.
سمانهبادیدنسینیمرغهایبهسیخکشیدهدردست
زهرهزنداییاشازجابلندمیشودوبهکمکشمیرود.
کمیلمثلهمیشهکبابکردنمرغهاروبہعهده
میگیردومشغولآمادهکردنمنقلمیشودسمانه
مرغهاراکنارشمیگذارد:
_خیلیممنون🙏🏻
سمانهخواهشمیکنم! آرامیزیرلبمیگویدوبه
داخلساختمان،وبهاتاقمخصوصخودشوصغرا
کهعزیزآنرابرایآنهامعینکردهبودرفت...
چادر رنگیرا ازکمدبیرونآوردوبهجایچادر
مشکیسرشکرد،روبهرویآینهایستادوچادر
را رویسرشمرتبکرد.باپیچیدنبویکبابنفس
عمیقیکشیدودردلخوداعترافکردکهکباب
هاییکهکمیلکبابمیکردخیلیخوشمزههستند،
باآمدناسمکمیلذهنشبہسمتپسرخالهاشکشیدهشد.
#ادامه_دارد...
@shahidanh313
#هوالعشق🖤
#پارت_سه❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریツ
کمیلیکهخیلیبهرفتارشمشکوکبود،حیاومذهبی
بودنشبامخالفتنظامو ولایتاصلاجور درنمیآمد.😐
با اینکهدراین25سالاصلارفتاربدیازاوندیدهبود،
امااصلانمیتوانستباعقایداوکناربیاییدودربعضی
ازمواقعبحثیبینآنهاپیشمیآمد.
بهحیاطبرگشتومشغولکمکبهبقیهشد،فضای
صمیمیخانوادهینسبتابزرگشرادوستداشت،
باصدایکمیلکهخبرازآمادهشدنکباب😋هامیداد،
همهدورسفرهایکهخانمهاچیدهبودند،نشستند.سر
سفرهکمکمداشتبحثسیاسیپیشمیآمد،کهبا
تشر
سیدمحمود،پدرسمانههمهدرسکوتشامراخوردند.
بعدصرفشام،ثریازنبرادرسمانهوصغراشستنظرفها
رابهعهدهگرفتندوسمانههمراهزینبوطاهادرحیاط
فوتبالبازیمیکردند⚽️،سمانهبیشتربهجایبازی،
آنهاراتشویقمیکرد،باصدایفریادطاهابهسمتاو چرخید:
_خالهتوپوشوتکن⚽️
سمانهضربهایبهتوپزد،کهمحکمبهماشینمدلبالای
کمیلکهدرحیاطپارکشدهبوداثابتکرد،سمانهبا
شرمندگیبهطرفکمیلچرخیدوگفت:
_شرمندمحواسمنبود🤭😓
+اینچهحرفیه،اشکالینداره
سمانهبرگشتوچشمغرهایبهدوتاوروجکرفت!
باصدایفرحنازخانم،مادرسمانهکههمهرابرای
نوشیدنچایدعوتمیکرد،بهطرفاورفتوسینیرا
ازاوگرفتوبههمهتعارفکردوکنارصغرانشست،کهبا
لحنیبانمکزیرگوشسمانهزمزمهکرد:
_انشاءاللهچاییخاستگاریتننه😄
سمانهخندیدومشتیبهبازویشزد،سرشرابلند
کردومتوجهخندیدنکمیلشد،باتعجببهسمتصغرا
برگشتوگفت:
_کمیلدارهمیخنده،یعنیشنید؟؟🤭😨
صغرا استکانچاییاشبرداشتوبیخیالگفت:
_شاید،کمیلگوشایتیزیداره.
عزیزبالبخندبهدخترهاخیرهشدوگفت:
_نظرتونچیهامشبپیشمبمونید؟
دخترانگاهیبههمانداختند،ازخدایشانبودامشبرا
درکنارهمسپریکنند،کلیحرفناگفتهبود،کهباید
بههممیگفتند.
بالبخندبهطرفعزیزبرگشتندسرشانرابهعلامت
تاییدتکاندادند.
_ولیراهتوندورمیشه.
باصحبتسمیهخانم،لبخندازلبدخترامحوشد،کمیل
جدیبرگشتوگفت:
_مشکلینیست،منفردامیرسونمشون.
+خبمادرجان،توهمبا آرشامشببمونـ.
_نهعزیزجونمننمیتونمبمونم.
سیدمحمودلبخندیزد و روبهکمیلگفت:
_زحمتمیشهپسرم.
+نهاینچهحرفیه🙂
دخترهاذوقزدهبههمنگاهیکردندوآرامخندیدند😆
#ادامه_دارد...
@shahidanh313