دلتنگ اون لحظهای هستم که روی خاکهای شلمچه نشسته بودیم، حاج حسینآقا روایتگری میکردن و میگفتن: «بچهها! دستتون که روی این خاکها باشه، تو دستِ شهداست! میدونید چرا؟ چون استخووناشونُ بردن، اما گوشتِشون اینجاست، پوستِشون اینجاست، خونِشون اینجاست، اینجا شلمچهس...»
#ارسالی_مخاطبین
پسری تصميم به ازدواج گرفت ، ليستی از اسامی دوستانش را كه بيش از 30 نفر بودند را به پدرش داد و از او خواست كه با دوستانش تماس بگيردو آنها را برای روز عروسی دعوت كند ، پدر هم قبول ميكند
روز عروسی ، پسر با تعجب میبیند كه فقط شش نفر از دوستانش آنجا هستند ،بشدّت ناراحت شد و به پدرش گفت من از شما خواستم تمامِ دوستانم رادعوت كنيد اما اينها كه فقط شش نفر هستند
پدر به پسر گفت ، من با تك تك دوستانت تماس گرفتم و به آنان گفتم مشكلی برای تو پيش آمده و به كمك آنها احتياج داری
و از آنها خواستم كه امروز اينجا باشند
بنابر اين پسرم نگران نباش ، دوستان واقعی تو امروز همه اينجا هستند.
دوست نَبوَد ، آن که در نعمت زند
لاف یاری و برادر خواندگی
دوست آن دانم که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
سعدی
#ارسالی_مخاطبین