🔰 #خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
📍بی ریا و خالصانه مثل ابراهیم
🔻سر وصدا نداشت. هرجا می دید کاری زمین مانده عجله می کرد و کار را انجام می داد.
اگر می دید جایی یادواره شهداست، خودش را می رساند و مشغول فعالیت می شد.برای معرفی شهید ابراهیم هادی خیلی زحمت کشید. برای رزمندگان عراقی از ابراهیم و توسل به حضرت زهرا سلام الله علیها می گفت. برای آنها پیشانی بند و چفیه تهیه می کرد.او جوانان عراقی را با راه و رسم شهدا آشنا نمود و همراه با آنها در عملیات ها حضور داشت تا اینکه در اطراف سامرا به قافله شهدا پیوست.
🌷شهید محمدهادی ذوالفقاری🌷
یکی از افسران عراقی اسیر شده بود.
به شدت احتیاج به خون داشت
چند تا بچه بسیجی آستین بالا زده بودن تا بهش خون اهدا کنن
اما افسرعراقی قبول نمی کرد .
می گفت :
شما فارسید ، شما نجس هستید ، خون شما رو نمی خواهم
بچه ها نا امید شده بودن و آستین ها رو پایین می آورند .
مهدی باکری وارد شد و با شنیدن ماجرا خندید و گفت :
ما انسانیم!
بهش خون تزریق کنین تا زنده بمونه
پزشک با زور به افسر عراقی خون تزریق کرد ...
#شهید_مهدی_باکری
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
•┈┈•❀🌷❀•┈┈•
@Revayateeshg
#خاطرات_شهدا
به یکی از دوستانِ شهید ابراهیم هادی گفتم: خاطرهای از ابراهیم به یاد دارید؟
گفت: یکبار که جلویِ دوستانم قیافه گرفته بودم، ابراهیم آمد کنارم و آرام گفت: نعمتی که خدا به تو داده را به رخِ دیگران نکش.
˹
#خاطرات_شهدا
عملیات مهمی بود و باید بدونِ سر و صدا انجام میشد. ناگهان کوله پشتیِ «شهید علی عرب» که پُر از مُهِمات بود، آتش گرفت!
هر کاری کردن نتونستن کوله رو ازش جدا کنن!
علی از بچهها خواست به راهشون ادامه بدن.
با چفیه، دهانش رو بست تا عملیات لو نره..
کوله پُشتیش هر لحظه شعلهور تر میشد، ذره ذره میسوخت و هیچ صدایی نمیداد!
وقتی عملیات تمام شد و برگشتیم، علی رو ندیدیم!
همهی بدنش سوخته و آب شده بود؛ فقط کفِ پوتینهاش که نَسوز بود، ازش باقی مونده بود..💔🥾
او فقط ۱۶سال داشت :)
+ برای شادی روح مطهر شهدا صلوات
#خاطرات_شهدا
از دانشگاه اومد خونه، خیلی خسته بود! پرسیدم چی شده؟
خندید و گفت: تهران ماشین سوار شدم که بیام قم، راننده وسط اتوبان صدایِ موسیقی رو برد بالا، تحمل کردم و چیزی نگفتم تا اینکه دیگه صدای زن رو داشت پخش میکرد🤦🏻♂
منم با اینکه وسط بیابون بودم گفتم یا کمش کن یا من پیاده میشم!
اونم نامردی نکرد و زد کنار، منم کم نیوردم و پیاده شدم.😅🚶🏻♂
+ شادی روح شهید محمد مهدی لطفینیاسر صلوات
#خاطرات_شهدا
در مسجد کنار احمد آقا نشسته بودم، درباره ارادت و توسلات به اهل بیت(ع) صحبت میکردیم.
احمد آقا گفت: این را که میگویم به خاطر تعریف از خود یا.. نیست! میخواهم اهمیت ارتباط و توسل به اهل بیت(ع) را بدانی.
بعد ادامه داد: یک بار در عالم رویا بهشت را با همه زیباییهایش دیدم..
نمیدانی چقدر زیبا بود!😍 دیگر دوست نداشتم بمانم، برای همین با سرعت به سمت بهشت حرکت کردم.
اما هر چه بیشتر میرفتم مسیر عبور من باریک و باریکتر میشد! به طوری که مانند مو باریک شده بود و من حس کردم الان است که از این بالا به پایین پَرت شوم!
آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد!
همان که میگویند از مو باریکتر و از شمشیر تیزتر خواهد شد.
مانده بودم چه کنم! هیچ راه پَس و پیش نداشتم.
یک دفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان اهل بیت (ع) را عنایت کرده. برای همین با صدای بلند حضرات معصومین را صدا زدم.
ناگهان دستم را گرفتند و از آن مهلکه نجاتم دادند.
بعد ادامه داد: ببین ما در همه مراحل زندگی بعد از توکل بر خدا، به توسل نیاز داریم.
اگر عنایت اهل بیت(ع) نباشد، پیدا کردنِ صراطِ واقعی در این دنیا محال است.✨
+ شادی روح شهید احمدعلی نیری صلوات
#خاطرات_شهدا
بچههایِ محل مشغول بازی بودند که ابراهیم وارد کوچه شد؛ بازی آنقدر گرم بود که هیچکس متوجه حضور ابراهیم نشد.
یکی از بچهها، توپ را محکم به طرف دروازه شوت کرد اما به جای اینکه به تورِ دروازه بخورد، به صورت ابراهیم خورد!
بچهها بیمعطلی پا به فرار گذاشتند؛ با آن قد و هیکلی که ابراهیم داشت، باید هم فرار میکردند!
صورت ابراهیم سرخِ سرخ شده بود؛ لحظهای روی زمین نشست تا دردش آرام بگیرد..
همینطور که نشسته بود، پلاستیک گردو را از ساک دستیاش درآورد، کنار دروازه گذاشت و داد زد: بچهها کجا رفتید؟ بیایید براتون گردو آوردم.🥜❤️
📖 کتاب سلام بر ابراهیم/ص۴۰
+ شادی روح شهید ابراهیم هادی صلوات
˹🌱
#خاطرات_شهدا
شهید روح اللّٰه عجمیان یه لباس رزمی رو خیلی دوست داشت و به من گفت: بریم باهم بخریم.
داشتیم میرفتیم برای خریدِ اون لباس، که یک دفعه شهید عجمیان گفت: استاد، نگهدار.
من ترمز کردم و او سریع پیاده شد؛ دیدم به سرعت به سمت خانمی رفت که داشت جا نوشابهها رو جمع میکرد.
شهیدِ عزیز، پولی رو که برای تهیه لباس آماده کرده بود، به اون خانم داد و وقتی برگشت گفت: استاد این واجبتر بود.🙂❤️
+ شادی روح همه شهدا صلوات
˹🌱
#خاطرات_شهدا
ازش پرسیدم چجوری اومدی اینجا؟
گفت با التماس.
گفتم چجوری گلوله رو بلند میکنی؟
گفت با التماس.
گفتم میدونی آدم چجوری شهید میشه؟
با لبخند گفت با التماس :)
+ شادی روح شهید مرحمت بالازاده صلوات
˹🌱
#خاطرات_شهدا
علی یک اخلاق قشنگی داشت، اگر متوجه میشد غریبهای هم مشکل دارد، قلباً افسوس میخورد؛ انگار که رفیقِ خودش است! میگفت: ای خدا کاش میشد برایش یک کاری کنیم..
اگر خودش نمیتوانست کمکی کند، با اطرافیان صحبت میکرد.🌱
🧔🏻♂ شهید علی خلیلی
+ شادی روح همه شهدا صلوات
˹https://eitaa.com/shahidanhoseini
#خاطرات_شهدا
به نقل از مادر شهید:
خانه که بود، مُدام به من کمک میکرد.
مهدی مثل پروانه دور من و پدرش میچرخید؛ خیلی به ما احترام میگذاشت. 🌸
پدر بزرگش بیش از صدسال عمر کرده بود.
وقتی میرفتیم شهرستان، من نمیتوانستم خیلی به این پیرمرد برسم، اما مهدی به جای من به او کمک میکرد، غذا برایش لقمه میکرد و در دهانش میگذاشت.
🧔🏻♂ شهید مهدی عزیزی
شادی روح همه شهدا صلوات
˹https://eitaa.com/shahidanhoseini
#خاطرات_شهدا
همیشه وضو داشت.
یه روز گفتم رضا چرا وقتی که پای سفره میشینی، وقتی میخوابی، وقتی از خونه بیرون میری اول وضو میگیری؟
گفت: وقتی کنار سفره میشینم، مهمان امیرالمومنینم شرم میکنم بدون وضو باشم، وقتی میخوابم یا بیرون میرم ممکنه از خواب بیدار نشم یا بر نگردم.
هرکسی هم با وضو از این دنیا بره اجر شهید رو داره! میخوام از اجر شهید محروم نشم.. ✨
🧔🏻♂ شهید رضا پورخسروانی
˹@chand_metri_khoda˼