پس قطعاً شهادتشات برایتان ناگهانی بود؟
من فکر نمیکردم پسرم یک روز شهید شود. زمانی که به سوریه میرفت نگران و دلتنگ میشدم ولی اصلاً به شهادتش فکر نمیکردم.
آقاعارف چند بار به عنوان رزمنده مدافع حرم به سوریه اعزام شدند؟
آقاعارف سه بار اعزام شد. دو بار در سال 94 و بار سوم هم همین چند ماه پیش بود. اوایل من مخالفت میکردم و آگاهی زیادی از اصل ماجرا نداشتم. قبل رفتنش خیلی برایم توضیح میداد که باید برای امنیت کشور باید برویم. من مخالفت میکردم و میگفت کسی که مسلمان و محب اهل بیت باشد اینطور مخالفت نمیکند. برایم توضیح میداد اگر اعتقاد و عشق نباشد هیچ کس وارد این راه نمیشود. میگفتم آنجا چه کاری میخواهی انجام دهی؟ میگفت بروم ببینم چه کاری میتوانم بکنم. بدنش آماده بود و دورههای لازم را دیده بود و من اطلاع نداشتم.
گفت میروم کفش رزمندگان را واکس بزنم. من میگفتم اگر میروی کفشهای رزمندگان حرم بیبیزینب(س) را واکس بزنی پس برو عزیزم. مرا با معرفتش آشنا کرد و من قبول کردم که برود. بار اول که رفت خیلی برایم سخت بود. هر دویمان عاطفی بودیم و زمانی که رفت خیلی اذیت شدم. هنگام رفتن، قرآن، آب، آیینه و اسفند را آماده کردم و گفتم دلم میخواهد باز هم ببینمت. از زیر قرآن رد شد و برگشت گفت: «گر نگهدار من آن است که من میدانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد». این جملهاش هر روز در ذهنم میپیچید. هر روز برایش صلوات میفرستادم و آیتالکرسی میخواندم. با اینکه همیشه بانشاط و روحیه بود ولی وقتی برگشت آنقدر نشاط روحی پیدا کرده بود که تا بهحال او را اینگونه ندیده بودم.
دست و پاهایش تاول و پینه بسته بود ولی روحیه عجیبی پیدا کرده بود. شوق زیادی برای دوباره رفتن داشت. میگفتم تو که یک بار رفتهای و دیگر نیاز به رفتن نیست، در جوابم میگفت اگر خانم زینب(س) دوباره مرا قبول کند باید کلاهم را هوا بندازم. من هم میخواستم ببینم چقدر پای کار است و میدیدم خیلی شور و شوق دارد. دوباره راهی شد و باز آن شعر را خواند. من هم گفتم دلم تنگ میشود و دوست دارم دوباره ببینمت. دو شهر شیعهنشین نبل و الزهرا چهار سال در محاصره بود و یکی از آرزوهای آقاعارف و دوستانش آزادسازی این دو شهر بود. آزادی این دو شهر خیلی برایش مهم بود. داعشیها و تکفیریها عمداً روی شهرهای شیعهنشین دست میگذاشتند.
برایم تعریف میکرد این دو شهر چهار سال در محاصره است و آب و غذا و دارو به اینها نمیرسد ولی اجازه ندادهاند دشمن خط مرزیشان را بشکند. گاهی با هلیکوپتر برایشان محموله غذایی میریختند که خیلی ناچیز بود. تعریف میکرد مردم این دو شهر با سختی زیادی زندگی میکنند و به خاطر اعتقاداتشان اجازه ورود دشمن به شهرشان را ندادهاند. عکسی از یک دختر بچه نشانم داد که بعد از چهار سال شبیه پیرزن شده بود. میگفت مامان دلت میآید به اینها کمک نکنم؟!
آن فیلم معروف رجزخواندنشان برای حاجقاسم مربوط به چه زمانی است؟
وقتی برگشت خاطره جالبی تعریف کرد. وقتی مدافعان حرم به حرم حضرت زینب(س) میروند هیچکس را نمیبینند و تنها زائران بیبی آنجا بودهاند. قبل از اعزام قرار بود عملیات انجام دهند ولی زمانی که میروند حاجقاسم عملیات را ملغی میکند. میگویند به صلاح نیست این عملیات انجام شود و رزمندگان و آقاعارف خیلی ناراحت میشوند. حاجقاسم قبول نمیکند و رزمندگان از طرفی ناراحت بودند چرا حرم حضرت زینب(س) خلوت است و اگر شهرهای شیعهنشین آزاد بودند الان حرم آنقدر خلوت نبود. شب میخوابند و یکی از بچهها با لب خندان میگوید ما عملیات میکنیم و پیروز میشویم. گروهی با حاجقاسم صحبت میکنند و میگویند به یاری خدا اگر شما رخصت بدهید ما عملیات میکنیم و پیروز میشویم.
موفق نمیشوند رضایت بگیرند. جلسات متعدد با حاجی میگذارند و در یکی از جلسات آقاعارف رجزخوانی میکند. از طرفی مردم این دو شهر شیعهنشین خبردار شده بودند که قرار است سربازان گمنام امام زمان شما را آزاد کنند و چشمانتظار بودند. در آخر با اصرار فراوان، حاجقاسم راضی میشود. صبح عملیات انجام میشود و دو شهر را آزاد میکنند. همان شب آقاعارف به ما زنگ زد و از ما تشکر کرد. خیلی از ما تشکر کرد که این موقعیت را به وجود آوردیم تا او این کار را بکند. قبل رفتن میگفت مامان الان در شرایطی هستیم که بهترین موقعیت گیرم آمده و اگر اجازه ندهی بروم بهترین فرصت را از من گرفتهای. من همیشه عارف را خوشحال و خندان میدیدم ولی آن شب عارف از همیشه خوشحالتر بود. از شور و شعف میخواست پرواز کند.
در آن عملیات مجروح شد. تکفیریها سینه عارف را هدف میگیرند و خدا خواست آقاعارف را نگه دارد تا در آزادسازی بوکمال هم شرکت کند و نابودی داعش را ببیند. قلبش را هدف میگیرند و گلوله به باتری بیسیم که یک تکه فولادی بود و آقاعارف در جیبش گذاشته بود میخورد و کمانه میکند. گلوله به سمت راست سینهاش میخورد و به قلبش نمیخورد. در آن عملیات چند تا از دوستان نزدیکش شهید شدند. دوستانی که با هم میرفتند به فقرا سر میزدند. علیحسین کاهکش، محمد اسکندری، رضا عادلی، احمد مجد و کیهانی آنجا شهید شدند. وقتی برگشت برای شهدا خیلی ناراحت بود. احساس میکرد از آنها جا مانده است. هر هفته به خانوادهها و مزارشان سر میزد.
آخرین بار چگونه اعزام شدند؟
بار سوم هر کاری کرد او را نبردند. میگفتند شما یک بار مجروح شدی و تک پسر هستی، پدرت ناراحتی قلبی دارد و دلایل زیادی برای نبردنش داشتند. روحیه و اشتیاقش برای رفتن خیلی زیاد بود. از میان چندین تکاور از نظر آمادگی جسمانی و سؤالات نفر اول بود و آمادگی بسیار بالایی داشت. آبادان، اهواز، دزفول، بهبهان و تهران عارف را نبردند. از محل تحصیلش در مازندران هم نتوانست برود و در نهایت با لشکر 16 قدس گیلان اعزام شد و بدون خبر من راهی شد.
چرا به شما خبر ندادند؟
من و عارف هر دو عاطفی و بههم وابسته بودیم و این وابستگی از طرف من خیلی بیشتر بود. دانشگاهش را شمال انتخاب کرد و میخواست این فاصله عاطفی را کم کند. چند روز قبل از رفتنش پدرش برای چکاپ قلب به تهران رفت و آنجا دکتر میگوید باید سریع بستری و عمل شوی و در قلبت باتری بگذاریم. همسرم و دخترم با هم رفته بودند و چون بحث عمل پیش آمد به آقاعارف گفتم شما هم پیششان برو. عارف هم همین کار را کرد و چند روز آنجا ماند. عمل انجام شد و باتری را که گذاشتند همان روز به عارف زنگ میزنند که اعزامت آمده. پدرش میگوید من حالم خوب است و اگر میخواهی بروی من مانعت نمیشوم. خواهرش خیلی به عارف وابسته بود و آنجا با هم صحبتهایشان را میکنند، گردش میروند. خواهرش را بعد چند روز فرستاد و خودش پیش پدرش ماند. پدرش گفت حالم خوب است و نگران حال من نباش. عارف بدون اطلاع دادن به من میرود و من مرتب تماس میگرفتم و میدیدم موبایلش خاموش است. به پدرش میگفتم چرا موبایل عارف خاموش است که پدرش میگفت امتحان داشت و رفت. من خیلی تعجب کردم که عارف چطور برای امتحان پدرش را در بیمارستان بگذارد و برود. پدرش هم با خیال راحت صحبت میکرد. نمیدانستم چه خبر است.
به همسرم میگفتم چه امتحانی بود که آنقدر مهم بود و شما را تنها گذاشت و رفت. گفت امتحانش خیلی مهم بود و ممکن است طول بکشد. پدرش به آبادان برگشت و من نمیدانستم از دست عارف ناراحت باشم یا نه. بعد از چند روز که دوباره پرسیدم عارف کجاست، گفت که دوره رفته است و تلفنش باید خاموش باشد. یک روز صبح زود که بلند شدیم نماز بخوانیم فکرم خیلی مشغول شد. به پدر عارف گفتم از تو چیزی میپرسم، تو را خدا راستش را بگو. گفتم عارف کجاست و با اصرار من گفت به سوریه رفته است. گفتم یا حضرت زینب(س) و شنیدن این جواب برایم سخت بود. سکوت سهمگینی آن روزها جانم را گرفته بود. از روزی که عارف را ندیدم حس عجیبی داشتم. تمام اینها تمام شد و چند روز بعد برای مهمانی به دزفول رفتیم. بعد از صرف شام گوشیام را باز کردم و در فضای مجازی خبر شهادت عارف را خواندم.
چرا به شما خبر ندادند؟
من و عارف هر دو عاطفی و بههم وابسته بودیم و این وابستگی از طرف من خیلی بیشتر بود. دانشگاهش را شمال انتخاب کرد و میخواست این فاصله عاطفی را کم کند. چند روز قبل از رفتنش پدرش برای چکاپ قلب به تهران رفت و آنجا دکتر میگوید باید سریع بستری و عمل شوی و در قلبت باتری بگذاریم. همسرم و دخترم با هم رفته بودند و چون بحث عمل پیش آمد به آقاعارف گفتم شما هم پیششان برو. عارف هم همین کار را کرد و چند روز آنجا ماند. عمل انجام شد و باتری را که گذاشتند همان روز به عارف زنگ میزنند که اعزامت آمده. پدرش میگوید من حالم خوب است و اگر میخواهی بروی من مانعت نمیشوم. خواهرش خیلی به عارف وابسته بود و آنجا با هم صحبتهایشان را میکنند، گردش میروند. خواهرش را بعد چند روز فرستاد و خودش پیش پدرش ماند. پدرش گفت حالم خوب است و نگران حال من نباش. عارف بدون اطلاع دادن به من میرود و من مرتب تماس میگرفتم و میدیدم موبایلش خاموش است. به پدرش میگفتم چرا موبایل عارف خاموش است که پدرش میگفت امتحان داشت و رفت. من خیلی تعجب کردم که عارف چطور برای امتحان پدرش را در بیمارستان بگذارد و برود. پدرش هم با خیال راحت صحبت میکرد. نمیدانستم چه خبر است.
به همسرم میگفتم چه امتحانی بود که آنقدر مهم بود و شما را تنها گذاشت و رفت. گفت امتحانش خیلی مهم بود و ممکن است طول بکشد. پدرش به آبادان برگشت و من نمیدانستم از دست عارف ناراحت باشم یا نه. بعد از چند روز که دوباره پرسیدم عارف کجاست، گفت که دوره رفته است و تلفنش باید خاموش باشد. یک روز صبح زود که بلند شدیم نماز بخوانیم فکرم خیلی مشغول شد. به پدر عارف گفتم از تو چیزی میپرسم، تو را خدا راستش را بگو. گفتم عارف کجاست و با اصرار من گفت به سوریه رفته است. گفتم یا حضرت زینب(س) و شنیدن این جواب برایم سخت بود. سکوت سهمگینی آن روزها جانم را گرفته بود. از روزی که عارف را ندیدم حس عجیبی داشتم. تمام اینها تمام شد و چند روز بعد برای مهمانی به دزفول رفتیم. بعد از صرف شام گوشیام را باز کردم و در فضای مجازی خبر شهادت عارف را خواندم.
آن لحظه چه حالی به شما دست داد؟
هم باورم میشد و هم باورم نمیشد. سرم سنگین شد. لطف خدا و حضرت زینب(س) از همان جا شامل حالم شد. همان لحظه که خبر را دیدم چشمانم سیاهی رفت و فقط حضرت زینب(س) را صدا میزدم. همه میگفتند برای عارف اتفاقی افتاده و من فقط بیبی را صدا میزدم.
اگر میدانستید آقاعارف یک روز شهید میشود اجازه میدادید به سوریه برود؟
اگر میدانستم یک روز این اتفاق برای دردانهام میافتد هیچوقت مانعش نمیشدم ولی هرطور شده قبل از رفتن میدیدمش. نبودن و ندیدن عارف خیلی برایم سخت است. آن هم عارفی که این همه مهربان بود.
آنچه باعث آرامش شماست و سختی نبودن و ندیدن آقاعارف را برایتان کم میکند و بهتان قوت قلب میدهد چه چیزی است؟
چند مورد هست که وقتی کنار هم میگذارم به من قوت قلب میدهد. آقاعارف شهید شده و این خیلی مهم است. وقتی که یاد مصایب حضرت زینب(س) میافتم و میخواهم از خانم زهرا و خانم زینب(س) الگوپذیری داشته باشم تحمل این درد و سختی خیلی برایم ارزش پیدا میکند. دیگر اینکه وقتی میبینم خیلی از جوانها ادامهدهنده راه آقاعارف هستند و میبینم که به شهدا عشق و ارادت دارند خرسندم میشوم. خیلی از نوجوانان و جوانانی که خیلی با شهادت آشنایی نداشتند به خاطر حبی که به آقاعارف داشتند خیلی تحت تأثیر قرار گرفتند و مؤثر بود. برایم ارزشمند است که در مجالس و یادوارههای شهدا با شوق و ذوق شرکت میکنند. ما چهلم آقاعارف را در دزفول گرفتیم و مردم محبت زیادی داشتند.
مردم استقبال زیادی نشان دادند ولی متأسفانه مسئولان بسیار کملطفی کردند. پسر دردانه و حاصل زندگی و تنها داراییام را برای کشورم فرستادم، ولی مسئولی را ندیدم در مراسمش شرکت کند و من آنجا خیلی ناراحت شدم. دانشجویانی از اروپا و امریکا به خانهمان آمدند و تبریک و تسلیت گفتند و غم ما را سبکتر کردند ولی خیلی از مسئولان بیتفاوت از کنار این موضوع گذشتند. آنها نه تنها بیتفاوت از کنار آقاعارف بلکه بیتفاوت از کنار جوانانمان رد میشوند و قدرشان را نمیدانند.
💎 خدایا ...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم...
من نفهمیدم!
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد...
گاهی فراموش می کنم که وقتی کسی کنار من نیست، معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد!
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
❤️دوستت دارم ، خدای خوب من
مناجات زیبای دانشمند شهید دکتر چمران
یاد شهید با ذکر پنج صلوات🌹
#التماس_دعای_شهادت
شهیدعارف کایدخورده💕
🔴امام خامنه ای: شهید چمران،هم علم است، هم ایمان؛هم سنت هست،هم تجدد؛هم نظر هست، هم عمل؛هم عشق هست،هم
❤️نمازهایت را عاشقانه بـــــخوان ...
❗️حتے اگر خستهاے یا حوصله ندارے؛
❗️قبلش فکر کن چرا دارے نماز میخوانے
و با چه کسے قرار ملاقات دارے...
❤️آن وقت ڪمڪم لذت میبرے
از ڪلماتے ڪه در تمام عـــــمر
دارے تڪرارشان میکنے...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور شهید سردار سلیمانی در بین رزمندگان ایرانی و افغانستانی مدافع حرم و رجز خوانی شهید « عارف کایدخورده »💔
شنبه موسم عشق است
به وقت دوست داشتن تو❤️
••🌸|° @shahid_arefkayedkhordeh
#تــو تڪ ستارهـ درخشان
ب جاماندهـ در آسمانـ
قلب گنهڪارمــ بودیـ کهـ🌙
🌈بـادرخݜش خود تمام
مرا فراگرفتے و همہـ
✨ستاره های قلبمـ♥️
که با گناه خاموش شدهـ بودند
را روشݩ ڪردے ..😍
#فرشته_نجات_مݩ
•°
#دل_تڪونے 💙🍃
حاج حسین یڪتا:
هر جا قلبها سخت شد، #شهدا بودند؛ هر جا مرزی حفظ شد، شهدا بودند و هر جا خطشکنے صورت گرفت نیز باز شهدا بودند؛ بنابراین باید نام و رسم و فرهنگ شهدا را بیش از پیش در سراسر جامعه تقویت ڪنیم..
+امروز فضلیت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا، کمتر از شهادت نیست..🍃
«امام خامنهای»
شهیدعارف کایدخورده💕
EitaaBot.ir/poll/k7e خواهشا در نظر سنجی تا فردا شرکت کنید
پس کسی دیگه شرکت نکرد با ۴ رای و بدون رای منفی رمان شروع می کنیم
خواب دیدم حضرت از ضریح بیرون آمد و گفت...
توضیح در عکس👆
سالگرد شهادت شهید امراییه...😭
حاجتتونو ازش بگیرین...🤲
التماس دعا
سفارش رایگان👇
@cha2re_khaki
:) #استوری ❤️
:) #پس_زمینه_گوشی ❤️
:) #شهید_علی_امرایی ❤️
@shahiydarefkayedkhordeh
#دل_بده❤️
دل تنها نردبانی است...
که آدمی را به آسمان میرساند ☁️
و تنها وسیله ایست...
که خدا را درمییابد.🍃
#شهید_عارف_کاید_خورده
پيامبراڪرم'ص':
..| مـَن عَشـِقَ فڪَتَمَ
و عَفَّ فماٺَ فَهُوَ شَهيـدٌ..|
هر ڪه عاشق شود و عشق
خويش را ڪتمان ڪند و #پاكدامنے ورزد و با اين حال بميرد، او #شهيد اسـٺ:))🌿
ـ
#دلانه
#تمنآیدعآۍشہادت..
#تلنگر🌱]••
💕﷽💕
دوتا از القاب امام زمان﴿ﷻ﴾رو میدونید چی هستن؟!🤔
#فرید و #شرید....
الان حتما می گید چه القاب قشنگی💛💚
اما قسمت مهم اینکه متوجه معانیشون بشیم🤓
واقعاگفتن معانیشون آسون نیست😓
ولی میگم شاید بیشتر دعاشون کنیم و اونجوری بشیم که ایشون میخوان😢
#فریدیعنیتنها💔
#شریدبھخدا سختهگفتنش…
#شریدیعنیآواره😰😭
حالا هر وقت خواستی دعاش کنی بیشتر یاد #غربت و #تنهایی هاش باش امام علی(؏)با چاه درد و دل می کرد امام زمان عج با کی درد و دل می کنه…😰😭
4_5976321965886015499.mp3
10.71M
🌆 پسر بالا شهر!
🎧 شهید مجید صنعتی به روايت حاج حسين يكتا
@shahiydarefkayedkhordeh