eitaa logo
🕊️شهــید آࢪمــان‌ علے‌‌وࢪدے‌🕊️
5هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.3هزار ویدیو
52 فایل
بِسم‌ࢪَبِ‌الشُهدا °|ڪانال‌شہید‌آࢪمان‌علے‌وࢪدے‌|°❤️ گویَند که چِرا دِل بـِهـ شَهیدان دادی؟ وَالله کهـ مَن نَدادَم آنها بُردَند..C᭄ #باحضوࢪدوستان‌بزࢪگواࢪ‌شهــید🌹 حالاکه دعوتت کرده بمون🕊 ✍️تبادلات و خیریه @Sangare_Arman ✍️مدیر @miad_soleimani
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از محبین
10.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خواهران محبین تورخدا هر کاری میخواید بکنید اما یه روزی نشه بخواید اینجوری آبروی خودتون رو ببرید یکی مسخرتون کنه اگه یه روزی این کارو کردید بزنید رو شونه خودتون و قرائت کنید: الـــــــفاتــحه.... پ ن: اخه با این کار مثلا میخواید چی رو ثابت کنید؟ مثلا کی رو میخواید جذب امیر المومنین کنید؟ این سجاد محمدی هم یه نماهنگ ازش ندیدیم که مثل ادم بخونه چند نفر باهاش ادا در نیارن... جامعه مذهبی سمت سوی خوبی از این حجاب استایل ها نخواهد گرفت... @ir_mohebin
📢 برگزاری مراسم بزرگداشت شهدای جنگ تحمیلی اخیر با حضور و سخنرانی رهبر معظم انقلاب 🔹️ مراسم بزرگداشت شهدای جنگ تحمیلی اخیر با حضور رهبر انقلاب اسلامی، خانواده‌های معظم شهیدان، جمعی از مسئولان ارشد کشور و لشکری و عموم مردم، صبح امروز سه‌شنبه ۷ مردادماه ۱۴۰۴ در حسینیه امام خمینی(ره) برگزار شد. 🔹️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در بخشی از این مراسم، دقایقی به سخنرانی پرداختند. @shahidarmanaliverdiiii ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
28.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹فیلم کامل بیانات رهبر انقلاب اسلامی در مراسم بزرگداشت شهدای جنگ تحمیلی اخیر. ۱۴۰۴/۵/۷ @shahidarmanaliverdiiii ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
فرمانده از روی صندلی بلند شد. مردم هیجان زده بلند شده بودند و شعار می‌دادند که به اذن فرمانده مجددا نشستند. فرمانده جلوتر آمد تا تمام حسینیه را در زاویه دید خود داشته باشد. هیجان ها که فروکش کرد سخنان فرمانده شروع شد. ایستاده و بدون عصا... فرم و محتوای سخنان امروز رهبرانقلاب در مراسم بزرگداشت شهدا از جنس نمازجمعه نصر پس از شهادت سید مقاومت بود: ایستاده و مقتدر. با همان مضمون که عزای ما هم از جنس عزای سیدالشهداء و زنده‌کننده و عامل حرکت و پیشرفت است. لذا گفتند هم دین و هم دانش را که علت دشمنی‌ها است توسعه می‌دهیم. @shahidarmanaliverdiiii ╰═━⊰🍃🌸✨🌸🍃⊱━═╯
سلامتی رهبر عزیزمون صلوات ❤️
ما که نمی‌دونیم... شاید خیلی دلش تـنگ شده ...❤️‍🩹
دهه هشتادی ها یه بار عاشق میشن عاشق سید علی❤️‍🩹 یه بار هم میمیرن برای سید علی❤️‍🩹 مرگ نه! شهادت است نام این جان فشانی🤍✨ @Shahidarmanaliverdiiii
🔥 ✍ به کاغذ تو دستش نگاهی کرد، بعد به خونه ای که جلوش ایستاده بود. خونه خوبی بود ولی باورش نمیشد افشین تو همچین خونه ای زندگی کنه. زنگ زد. کسی جواب نداد.پدربزرگ از پشت سرش گفت: _جوان،با کی کار داری؟ -سلام.با آقای مشرقی ...اینجا زندگی میکنن؟!! -سلام پسرم.آره ولی هنوز نیومده.چند دقیقه دیگه میاد. با کلید درو باز کرد و گفت: -میخوای بیا تو حیاط منتظرش باش. پویان خیلی تعجب کرد. افشین هیچ وقت حوصله همچین آدمهایی رو نداشت.تو حیاط نشسته بود و به باغچه و درخت ها و گلدان ها نگاه میکرد.با خودش گفت چه پیرمرد خوش سلیقه ای.پدربزرگ با سینی چایی آمد. پویان بلند شد،سینی رو گرفت و باهم روی تخت نشستن. -چه حیاط قشنگی دارین؟ -همش کار افشینه. پویان خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین حوصله اینکارها رو نداشت.باهم صحبت میکردن که در باز شد و افشین وارد حیاط شد. پویان وقتی افشین رو دید خیلی خیلی بیشتر تعجب کرد.افشین نزدیک رفت و با پدربزرگ احوالپرسی کرد.به پویان نگاهی کرد و رسمی سلام کرد ولی نشناختش.از اینکه اونطوری خیره نگاهش میکرد، تعجب کرد.به پدربزرگ گفت: _معرفی نمیکنید؟ -بابا جان،شما باید معرفی کنی.ظاهرا خیلی وقته همدیگه رو ندیدید. افشین هم به پویان خیره شد. پویان نشسته بود.از تعجب حتی نتونسته بود،بایسته.افشین یه کم خم شد.صورتش رو نزدیکتر برد.با تعجب گفت: _تو پویان هستی؟!! خودتی؟!! -آره خودمم،تو چی؟!! خودتی؟!! -میبینی که،خودم نیستم. پویان رو بلند کرد و محکم بغلش کرد.گفت: _دلم خیلی برات تنگ شده بود. پدربزرگ رفته بود تو خونه ش. پویان هنوز هم باورش نشده بود،افشین باشه.ازش جدا شد و جدی نگاهش میکرد.بخاطر نگاه مهربان و متواضع افشین نمیتونست باور کنه خودش باشه. -جان پویان،تو واقعا افشین هستی؟!! افشین لبخند زد.پویان بیشتر گیج شد. -افشین خیلی بداخلاق و مغرور بود!! -پویان جان.دنبال شباهت بین این افشین و اون افشین نگرد.از اون افشین هیچی نمونده. -عاشق شدی؟!!!! .... فاطمه نادری؟؟!!!! -پس خواهرتو دیدی. -خیلی نامردی،چه بلایی سرش آوردی؟ -به نظرت کسی که بلایی سرش اومده اونه یا من؟ -هر بلایی سرت بیاد حقته. افشین تو دلش گفت..... 💥ادامه دارد...
🔥 ✍ افشین تو دلش گفت آره،حقمه.این بار پویان،افشین رو بغل کرد.باهم تو خونه رفتن.پویان متعجب به اطرافش نگاه میکرد. -واقعا اینجا زندگی میکنی؟!! -آره. -چرا خونه تو فروختی؟ -چون حلال نبود. پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین هم لبخند زد. -افشین،هنوزم باورم نمیشه خودت باشی...نماز هم میخونی؟!! افشین خندید و با اشاره سر گفت آره. -خواهرمو دست کم گرفته بودم....حالا خاستگاری هم رفتی؟ تمام شب صحبت کردن. پویان از پدر و مادرش گفت.افشین خیلی ناراحت شد.پدر و مادر پویان رو از پدر و مادر خودش بیشتر دوست داشت. یک ساعت به اذان صبح بود. هنوز مشغول صحبت بودن که صدای آلارم گوشی افشین اومد.پویان و افشین با لبخند به هم نگاه کردن.یک دقیقه نگذشت که صدای آلارم گوشی پویان بلند شد.هردو بلند خندیدن.. وضو گرفتن و نمازشب خوندن. برای نماز صبح به مسجد رفتن.همیشه افشین تنها میرفت ولی حالا با پویان میرفتن. روز بعد فاطمه به دیدن مریم رفت. بعد از احوالپرسی با مادر و خواهر مریم،به اتاق رفتن.فاطمه گفت: _تو منتظر کسی هستی که بیاد خاستگاریت؟ -مامانم بهت گفته منو راضی کنی؟ -نه،خاله چیزی نگفته. مریم باتعجب گفت: -بابا گفته؟!! -نه،میگم برات ولی اول جواب مو بده. -نه.منتظر کسی نیستم. -پویان سلطانی یادته؟ تو دانشگاه یه کلاس باهم داشتیم. -همونی که پیش افشین مشرقی ازت دفاع کرد دیگه،آره..خب؟ -به نظرت چطور آدمی بود؟ -نمیدونم،اگه نرفته بود خارج میگفتم احتمالا ازت خاستگاری کرده. -از من؟!! -آره.معلوم بود ازت خوشش اومده بود. فاطمه با تعجب به مریم نگاه میکرد.مریم گفت: _چیه؟ مگه دروغ میگم؟ تو هم ازش بدت نمیومد. -نه،اینجوری نیست.اون عاشق تو شده بود. -من؟؟...پس چرا همش میومد پیش تو و با تو حرف میزد؟ -چون میخواست برای همیشه از ایران بره،نمیخواست تو از علاقه ش چیزی بفهمی. -حالا برای چی الان اینارو میگی؟ -پویان سلطانی برگشته. -خب که چی؟ -گوش نمیدی ها.میگم عاشقت شده بوده.الان بخاطر تو برگشته. -برو بابا..منو سرکار گذاشتی. -نه به جان خودت،راست میگم. -خودشو دیدی؟!! -بله. -خودش بهت گفته بخاطر من برگشته؟!! -به این صراحت که نگفت..حتما که نباید همه چیز رو به زبان بیاره. -حالا چرا به تو گفته؟!! -مریم،خیلی تغییر کرده.خیلی با حجب و حیاست.روش نشد بیاد سراغ خودت. البته مطمئن هم نبود که مجرد باشی. اولین سوالی که ازم پرسید این بود که ازدواج کرده..وقتی گفتم نه،نفس راحتی کشید. -خب که چی مثلا؟ -مریم خیلی بی ذوقی. -فاطمه،اون پسره تو دانشگاه با همه دخترها بوده.همیشه دور و برش پر دختر بوده.حالا چیشده عاشق من شده؟ -اون تغییر کرده. -تغییر هم کرده باشه.من نمیتونم با کسی زندگی کنم که قبلا دستش تو دست صد تا دختر دیگه بوده. فاطمه دید فایده نداره، دیگه چیزی نگفت.حق با مریم بود.پویان هم.... 💥ادامه دارد...
🔥 ✍ حق با مریم بود. پویان هم مثل افشین بود.ولی فاطمه میتونست گذشته ی افشین رو فراموش کنه چون دیده تغییر کرده. مریم شاید چون هنوز تغییرات پویان رو ندیده،نمیتونه. خداحافظی کرد و رفت. بعد از شیفت کاری با ماشین خودش به خونه میرفت.کنار خیابان پویان رو دید. فکری به ذهنش رسید.نزدیکش توقف کرد و سلام کرد. -عجله دارید؟ -نه،امری دارید بفرمایید. -اگه وقت دارید جایی بریم. -بسیار خب.درخدمتم. -جناب سلطانی،لطف کنید عقب بشینید. پویان هم عقب نشست. مدتی گذشت.رو به روی داروخانه توقف کرد.گوشی همراهش رو برداشت و تماس گرفت. -سلام.جلوی در هستم،بیا. دو دقیقه بعد مریم از داروخانه بیرون اومد.مریم تو داروخانه کار میکرد.فاطمه بیشتر روزها میرفت دنبالش و باهم برمیگشتن خونه. پویان تا مریم رو دید،گفت: -خانم نادری!! ایشون که.. مریم متوجه نشد کسی عقب نشسته. سوار شد و گفت: _سلام،چه عجب یه بار به موقع از بیمارستان اومدی؟! شایدم بیرونت کردن،آره؟!! -سلام.. به صندلی عقب اشاره کرد و گفت: _مهمان داریم. مریم با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. پویان سلام کرد.مریم جواب سلام شو داد ولی نشناختش.فاطمه حرکت کرد و گفت: _داشتم میومدم،ایشون رو اتفاقی دیدم. مریم گفت: _میگفتی مهمان داری،من مزاحم نمیشدم. خودم میرفتم. -راستش مریم جان،ایشون قبلا از من خواستن که درموردشون باهات صحبت کنم.منم مختصر بهت گفته بودم،یادته که. مریم جاخورد و با تعجب به فاطمه نگاه کرد.فاطمه گفت: _ایشون آقای پویان سلطانی هستن. تعجب مریم بیشتر شد.فکر کرد اشتباه دیده.برگشت سمت عقب و دوباره به پویان نگاهی کرد.پویان سرش پایین بود و به مریم نگاه هم نمیکرد.دوباره با اخم به فاطمه نگاه کرد. فاطمه بی توجه به اخم مریم به پویان گفت: _آقای سلطانی،من درمورد شما با خانم مروت صحبت کردم.ایشون اجمالا در جریان هستن.ولی مواردی رو گفتن که منم تا حدی بهشون حق میدم...درواقع ایشون بخاطر گذشته ی شما مکدر هستن. البته من بهشون گفتم شما خیلی تغییر کردید ولی چون شما رو ندیده بودن،باور نکردن. رو به مریم گفت: -حالا که دیدی باور کردی؟ مریم با دلخوری گفت: -این گذشته رو پاک نمیکنه؟ -خدا گذشته رو پاک میکنه،وقتی بنده ای توبه میکنه. مریم عصبانی به فاطمه نگاه میکرد و به پویان گفت: _آقای سلطانی،فاطمه ادعا میکنه شما بخاطر من برگشتید ایران،درسته؟ پویان مکثی کرد و گفت: -درسته. مریم خیلی جاخورد... 💥ادامه دارد...
⚫️ آخرین لحظات زندگی رُقیّه ع : در خرابه گرسنه از دنیا رفت 🔶 ام کلثوم ع در مصیبت حضرت رقیه ع از بقیه زنان بیشتر گریه میکرد حضرت زینب ع به ایشان فرمود : ای خواهرم! بی‌تابی و گریه ی تو برای چیست؟! همه ما با رفتن رقیه مصیبت زده ایم 🔹 ام کلثوم گفت : ای خواهر! عصر در کنار رقیه بودم ، کودکان شامی در حالی که به ما نگاه میکردند بخانه باز می‌گشتند. رقیه بمن گفت:عمه! این بچه‌ها کجا می روند؟! به او گفتم: بخانه‌ هایشان می‌روند. گفت:عمه! غیر این خرابه پناهگاهی برای ما نیست؟! 🔹سپس گفت : عمه ! گرسنه ام ؛ نانی نزده شما مانده ؟ به او گفتم : نه من هم گرسنه ام ♦️گریه ام برای اوست ؛ در هنگام شب او گرسنه و تشنه از دنیا رفت ▪️ای خواهر ! وقتی یاد سخن او می افتم که گفت : گرسنه ام ؛ اشکهایم جاری و آرام نمی‌گیرم... ▪️ مقتل‌الحسین ع ؛ بحرالعلوم ص ۲۹۶ 🌹با صلوات بمحضرشان نشر دهید