eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.3هزار دنبال‌کننده
30.2هزار عکس
27هزار ویدیو
72 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 سلام ، کوتاه ترین بیانیه ی دوستی ست - سلام✋️ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 امروز روز پنجم است كه در محاصره ایم آب را جيره‌بندی كرده‌ايم نان را جيره‌بندي كرده‌ايم عطش همه را هلاك كرده، همه را جز شهدا كه حالا كنار هم در انتهاے كانال خوابيده‌اند ديگر شهدا تشنه نيستند 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
ایستادن پاے امام زمان خویش ۱۳ بهمن ماه سالروز شهادت 🕊شهید مدافع حرم احمد_مجدی 🕊شهید مدافع حرم حجت_باقری 🕊شهید مدافع حرم علی_اڪبر_عربی 🕊شهید مدافع حرم جواد_سنجه_ونلی 🕊شهید مدافع حرم اسماعیل_شجاعی 🕊شهید مدافع حرم مصطفی_قاسم_پور 🕊شهید مدافع حرم مرتضی_ترابی_ڪمال 🕊شهید مدافع حرم سید_سجاد_روشنایی 🕊شهید مدافع حرم محمدعلی_قلی_زاده 🕊شهید مدافع حرم محمدحسین_سراجی 🕊شهید مدافع حرم سید_احسان_حاجی_حتم‌_لو شهید مدافع حرم علیرضا_حاجیوند_قیاسی 💐شادے ارواح طیبه شهدا صلوات 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
دلٺ‌ڪه‌گرفٺ... بارفیـقی‌دردودل‌ڪن❤️ ڪه‌آسمـانی‌باشــد...، --|این‌زمینی‌هـآ؛ درڪارٍخـودمانده‌اند! 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
مادر شهید: محمد هادی اذیتی برای ما نداشت‌. آنچه را می خواست خودش بدست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. من از زمانی که این پسر را باردار بودم، بسیار در مسائل معنوی مراقبت می کردم. به غذا ها دقت می کردم و حلال و حرام را رعایت می کردم. سعی می کردم کمتر با نامحرم برخورد داشته باشم. هادی با وضعیت مالی متوسط ما سازش داشت و همیشه کم توقع بود ... ♥️ 🌹 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 أنت أهم امرأة في العالم لأنني أحبك.. تو مهمترين زن عالم هستي چون من دوستت دارم... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
شهید پاشاپور از فرماندهان ارشد جبهه مقاومت، مستشار نظامی رزمندگان دفاع وطنی سوریه و فرمانده قرارگاه عملیاتی شمال سوریه بود که حدود هشت سال به منظور مقابله با تروریست‌های تکفیری داعش و احرار الشام در این جبهه حضور فعال داشت و عمده آموزش‌های رزمندگان سوری بر عهده او بود. او از اقوام (برادر همسر) شهید مدافع حرم، محمد پورهنگ بود. شهید اصغر پاشاپور که اکثراً او را با قطعه فیلم هایی در همراهی‌ سردار قاسم سلیمانی میان مدافعان حرم می‌شناسند، یک ماه بعد از شهادت سپهبد شهید قاسم سلیمانی در حلب توسط تروریست‌های تکفیری به شهادت رسید. پیکر مطهر او توسط تروریست‌های تکفیری احرار الشام (جبهه النصره) ربوده و سر از بدنش جدا شده بود. نهایتاً پیکر بی سر این فرمانده شهید توسط رزمندگان مدافع حرم بعد از گذشت چندین روز با دو اسیر جبهه‌النصره تبادل شده و همزمان با اولین شب از ماه رجب و مصادف با پنجم اسفند ماه ۹۸ به کشور بازگشت.💔 شهید مدافع حرم اصغر پاشاپور🌹 🕊 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_چهلم يك شب خانمها گفتند :" حال
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 مي خواستم همان جوري باشم كه او خواسته . قرص و محكم . سعي مي كردم گريه و زاري راه نيندازم . تمام مدت هم بالاي سرش بودم . وقتي تو خاك مي گذاشتند ، وقتي تلقين مي خواندند ، وقتي رويش خاك مي ريختند . بعضي مواقع خدا آدم را پوست كلفت مي كند . بچه هاي سپاه و لشكرش توي سر و صورت خود مي زدند . نمي دانستم اين همه آدم دوستش داشته اند . حرم پر از جمعيتي بود كه سينه مي زدند و نوحه مي خواندند . بهت زده بودم . مدام با خود مي گفتم چرا نفهميدم كه شهيد مي شود . خيلي ها گفتند: " چرا گريه نمي كند . چرا به سر و صورتش نمي زند ؟" مدتي در خانه ي آقا مهدي ماندم . بعد از آن برگشتم پيش خانم همت و باكري . حالا من هم مثل آن ها شده بودم . ديگر منتظر كسي و چيزي نبودم . حادثه اي كه نبايد پيش آمده بود . آن ها خيلي هوايم را داشتند. ادامه دارد..... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #نیمه_پنهان_ماه زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 #قسمت_چهل_و_یکم مي خواستم همان جوري
💔 زندگینامه سردار شهید مهدی زین الدین 🔸 آنها تجربه هاي خودشان را به من مي گفتند . صبر بعد از مدتي آمد ومن آرام تر شدم . مي نشستم و از خاطرات شهدايمان حرف مي زديم . آن روزها آن قدر مصيبت ريخته بود كه گريه كردن كار خنده داري به نظر مي رسيد . يادگاري هاي زندگي با او همين خاطرات ريز و درشتي است كه بعضي وقت ها يادم مي آيد و آن مرجان بزرگي هم كه آن جاست ، او يك بار برايم آورد . يك قرآن و تسبيح هم به من داد . از دوستش گرفته بود كه شهيد شده . باز هم انگار اتاق ذهنم دو قسمت شده و او پشت آن ديوار كميل مي خواند . صداي كميل خواندش را مي شنوم . باورتان مي شود ؟ یا زهرا"س" 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 تصاویری از شهید مدافع حرم سعید علیزاده در ساعات ابتدایی فتح خان طومان 👈 نقش شهید در آزادسازی نبل و الزهرا چه بود؟ 🔰 🔰 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
خواهرش‌میگفت‌رضاازشهادت نمیترسی؟رضاهم‌می‌گفت:نه.😊 فقط‌نگران‌یک‌چیزهستم‌دراینترنت دیده‌ام‌که‌این‌داعشی‌هاسرمسلمان‌ هاراازتن‌شان‌جدامیکنندفکر😱 می‌کنم‌چقدرسخت‌است‌چقدر دردناک‌است.😔 اینهایک‌ذره‌انسانیت‌ندارندکه اینطورمی‌کنند؟!همیشه‌میگفت: دعاکنیدمن‌اسیرنشوم.🤲 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_پنج بی آنکه بخواهم ، اشکی از گوشه چشمم می جوشد و تا بخواهم پاکش
💔 خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض اینکه عمه با ظرف خورشت سر سفره می نشیند ، دستش را به علامت ایست بالا میاورد : -باعرض پوزش ، به علت بوی قرمه سبزی مامان جان ، بنده تا اطلاع ثانوی مدهوش می باشم ! بعد از مدت ها ، از ته دل می خندم ، حالا من هم خانواده ای از جنس خانواده های ایرانی دارم ، صمیمی ، دلسوز و مهربان .... باتردید روسری مشکی را بر می دارم ، اما منصرف می شوم ، دوست ندارم پدر فکر کند دخترش افسرده است .... روسری کرم رنگم را دور صورتم تنظیم می کنم که گرد بایستید و با یک گیره بلند پروانه ای می بندمش ، چادر را طوری روی سرم قرار می دهم که حدود یک سانت از روسری ام پیدا باشد .... صدای حامد در می آید : -شما خانوما چی میخواین از جون آینه؟ بیا دیگه ! دوباره نگاهی به خودم می اندازم تا مطمئن شوم مشکلی نیست و هروله کنان ، کیفم را از روی تخت بر می دارم و خودم را به حیاط می رسانم ، عمه گفته همراهمان نمی اید تا من راحت تر باشم... با التماس دعایی بدرقه ام می کند ، حامد ماشین را از حیاط بیرون اورده و دست به سینه به ماشین تکیه زده .... با دیدن من که خرامان خرامان به طرفش می روم می گوید : -اصلا عجله ای نیستا ، مهم نیست منو یه ربع اینجا کاشتید! خنده به لبم می اید ، در جلو را برایم باز می کند ، از این کارش خجالت میکشم ، دلیل این همه محبت چیست ؟ طرف راننده می نشیند ، یک پلاک و عکس کوچکی از پدر به آینه جلو اویزان است ، بازهم همان بغض لعنتی ، راه گلویم را می بندد ...بعد هجده سال باید مزار پدرم را ببینم، انگار کوه کنده باشم، همه بدنم ضعف می رود.... حامد با مهارت خاصی با یک دست آتل بندی شده رانندگی می کند ، یک بار سر فرصت جریان مجروحتیش را بپرسم . حال او هم چندان خوش نیست ، دو سه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ... ادامہ دارد... نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رمان_دلارام_من #قسمت_پنجاه_و_شش خنده ام شدیدتر می شود ، حامد بلند صلوات می فرستد ، اما به محض
💔 دوسه باری که دیدمش فکر نمی کردم انقدر شوخ و بامزه باشد ، اما حال او هم گرفته است،صدایش را صاف می کند و آرام می پرسد : -حال مامان خوبه؟ در حالی که سرم را به شیشه چسبانده ام می گویم: -اره خوبه -چکار می کرد تو این مدت؟ با شوهرش خوبه؟ -مگه خبر نداشتی ازش؟ -بابا بی شتر خبر می گرفت ، همه چیزم به من نمی گفت ، من بیشتر در جریان کارای تو بودم فقط می دونم خانم دکتر شده و توی بیمارستان برو بیایی داره.... یه برادرم داریم، نه؟ جای نیما خالی ! شاید او هم اگر حامد را ببیند از او خوشش بیاید ، زیر لب می گویم : -نیما ! -خیلی دوست دارم ببینمش ؛ اونم برادر ماست، نباید از خودمون دورش کنیم . ناگاه طوری آه می کشد که شباهتی به آن حامد ندارد : -خوش به حال نیما ، خیلی دلم میخواد یه بار دیگه مامانو بغل کنم ، سرمو روی پاهاش بذارم ، هروقت رفتم دیدنش سرد برخورد کرد ، بابا خیلی مامان رو دوست داشت ، همیشه به یادش بود ... - دلت می خواست توهم با مامان بزرگ می شدی؟ -اون که اره ، ولی لین محیطی که توش بزرگ شدم رو بیشتر دوست دارم ، از بابا خیلی چیزا یاد گرفتم ، شاید قسمت من وتو این بوده دیگه، تو جنبه زندگی پولداری رو داشتی ، ولی من شاید نداشتم.... به گلستان شهدا می رسیم . همیشه عاشق اینجا بوده ام حالا احساس دیگری دارم، حس کسی که تکه ای از وجودش اینجاست ، عزیزش اینجاست ، و صدایش می زند ؛ دلم برای پدر می سوزد که هربار اینجا اماده ام ، به او سر نزده ام... موقع پیاده شدن هم در را برایم باز می کند ، کم کم دارم عادت میکنم به محبت هایش ، سلامی می دهیم و وارد میشویم... حامد یک بطری گلاب می خرد و به من می دهد ، بعد جلوتر راه می افتد تا جای مزار پدر را نشانم دهد ، در قطعه مدافعان حرم دفن کرده اند ، چشمانش مهربان و لبخند قشنگش را که از داخل عکس می بینم ، قدم تند می کنم و از حامد جلو می افتم .... حامد هم قدم بر می دارد تا من راحت باشم ، به چند قدمی مزار که می رسم، ناگاه می ایستم ، احساس غریبی می کنم ، کسی به جلو هلم می دهد و دستی به عقبم می کشد ، زیر لب سلام می کنم و چند قدم مانده را آرامتر بر می دارم .... خسته ام ، انگار بخواهم خستگی تمام هجده سال زندگی ام را یک جا زمین بگذارم ، انگار شارژم تمام شده باشد و بخواهم خاموش بشوم ، اینجا برایم نقطه صفر دنیاست ، رمقم تمام شده که زانو میزنم یا یهتر بگویم ، می افتم... بعد از هجده سال ، اولین بغضم با صدای بلند می شکند و هق هقم را خفه نمی کنم.... -چرا اینقدر دیر پیدات کردم بابا؟ نویسنده : خانم فاطمه شکیبا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
رخسار تـو سپید در پیش زینب (س) است جانـا ؛ شفاعتـی بہ رُخ تیـره و تـار ما ... ولادت : ۶۴/۰۳/۱۵ مینودشت شهادت: ۹۵/۱۱/۱۳ حمص‌سوریه 🌷 🍃🌹🍃🌹
💔 در جلسه‌ای که با نیروهای حزب‌الله داشتیم، در اتاقی دور میزی بزرگ نشسته بودیم که ذوالفقار، مسئول و یکی از فرماندهان نیروهای حزب‌الله وارد شد. به من اشاره کرد و پرسید:‌ اسمت چیه؟‌ حسن که بغل‌دست من بود گفت: با من هستین؟ گفت: نه. بغلیت رو می‌گم. ⚘همه تعجب کرده بودند. من گفتم: کمیل. بعد چیزی به مترجم گفت که متوجه آن نشدم. مترجم رو به من گفت:‌ ایشون می‌گن تو شهید می‌شی! بعد ذوالفقار به عکس‌هایی که روی دیوار اتاق بود اشاره کرد و گفت: من به همه اینا گفتم شهید می‌شن و شدن. من از خجالت سرم را پایین انداختم. همه داشتند با هم پچ‌پچ می‌کردند. بعد هم پرسید: توی تیم هجوم هستی؟ مترجم گفت: آره، از بچه‌های شناساییه. دوباره گفت: مطمئن باش در هجوم اول شهید می‌شی با شنیدن این حرف‌ها دیگر دل توی دلم نبود. از اینجا به بعد جلسه را اصلا نفهمیدم چطور گذشت. جلسه که تمام شد رفتم پیش ذوالفقار. بهش گفتم: اگه شهید نشم، میام پیشت و ازت شکایت می‌کنم و یقه‌ات رو می‌گیرم!😉 مترجم که حرف‌هایم را برایش ترجمه کرد، خندید. گفت: من و تو هر دو شهید می‌شیم..   سالروزشهادت🥀 ... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
💔 تـا حالا بـه این فکر کـردین کـه امام زمان عج چشم بینـای خدا هستن و‌ حتـی همین الان هم تمام محتویـات موبایل ما خبر دارن ؟! فردا‌ دیره! همین الان | •😉• 😔 یک و ، برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت پدر به یاد حضرت باشیم🙏🏼🌿 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❄️🌤❄️ خدایا... من بی تو دمی قرار نتوانم کرد احســـان تــرا شمار نتـوانم کرد گر بر تن من زبان شود هــر مـویی یڪ شڪر تـو از هزار نتوانم کرد... 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❄️🌤❄️ دمی با محبـــــوب💙 وَ مَا تَسْقُطُ مِنْ وَرَقَةٍ إِلاَّ يَعْلَمُهَا  و برگى از درخت نمى ‏افتد جز آنكه مى‏ داند . انعام.59 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❄️🌤❄️ روز خود را زیبا کنید با "صلوات" بر محمد(ص) و خاندانش اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹صلی الله علیک یا ابا عبدالله السلام ای تشنه کام کربلا السلام ای خامس آل عبا السلام ای نور چشم فاطمه السلام ای سرور عالم همه السلام ای ای قبله گاه انبیا السلام ای مقتدای اولیا 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
آقای من سنگین شده ام… اصلا دیگر دلی برایم نمانده، که تو دلبرش باشی… و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند. طبیب من… درد دلــم را سامان میدهی؟ 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
❄️🌤❄️ در این صبح زیبا آفتابِ مهربانی، ارزانی پلک گشوده‌تان همهمۀ پرندگانِ نیکبختی شادی‌بخش بامدادتان سلاااام. روزتون سرشار از شادی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱ویژه 📌 دعای مادرانه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها 🌺 ایام ولادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و روز مادر تهنیت باد 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌹🍃🌹مگر در جهان؛ از دل مادر آیینه تر هست...؟ 🌹🍃🌹روز مادر در راهست و من در عجبم که کدامین روز، روز مادر نیست 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
●•° شهیـد ابراهیـم هادی؛ مےخواست گمـنام زندگے کند اما امـروزه در تمـام آفـاق فرهنگے کشور نامـش پیچیـده است..♥️ °•● 🌱 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
✨او هميشه از خدا می خواست گمنام بماند، چرا كه گمنامی صفت ياران محبوب خداست♥️ ✨خدا هم دعايش را مستجاب كرد. ابراهيم سال هاست كه گمنام و غريب در فكه مانده تا خورشيدی باشد برای راهيان نور... 🌷پرستوی گمنام کانال کمیل شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید | برکت شهید ابراهیم هادی از زبان حجت الاسلام و المسلمین عالی (بسیار زیبا) ❤️👌 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
چه کرده اید ؟ که خدا اینگونه شما را این همه عزیز کرده است... شهید محسن حججی: 🔸 کاری کن که خدا عاشقت بشه. شهید ابراهیم هادی: 🔹 کاری کن که خدا خوشش بیاد. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi