eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.5هزار دنبال‌کننده
33.2هزار عکس
32.4هزار ویدیو
83 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 «چشم انتظار» 🌟آمده بود جلوی ایستگاه پرستاری که درخواست کند نیروی تاسیسات بیاید و تلویزیون اتاق امیرعلی را راه بیندازد تا برایش انیمیشن و فیلم بگذارند که کمتر بهانه بگیرد.تلویزیونی که عمدا از کار انداخته بودنش تا امیرعلی، اسم مادر و خواهرش را قاطی اسم شهدا نبیند و نشوند. عموی امیرعلی بود.با موهای جوگندمی و پیراهن آبی رنگ که زار می زد مال خودش نیست و اگر می گشتی شاید همان اطراف لباس مشکی خودش را پیدا می کردی.پرستار از سر کنجکاوی پرسیده بود:«حالا به امیر علی چی میگین؟ اینجا که مثل آی سیو ملاقات ممنوع نیست.مامانشو میخواد ببی....» و عمو نگذاشته بود حرف پرستار تمام شود و با جدیت گفته بود:«نمیگیم....نمیگیم...» و گریه نکرده بود و به زحمت یک لبخند ساختگی ساخته و رفته بود سمت اتاق امیرعلی. پسرک مجروح و بی حال روی تخت خوابیده بود و دستش را گذاشته بود روی سر باندپیچی شده اش و به اداهای ساختگی پسر عمویش می خندید و خیالش راحت بود مادرش توی خانه منتظر است که امیرعلی خوب شود و برود پیشش. پرستار نگاهش خیره مانده بود به در اتاق و نمی دانست باید برای زودتر خوب شدن امیرعلی و برگشتنش به خانه،دعا کند یا نه... 📝 راوی: مهدیه سادات حسینی 🥀جانباز برادر شهیده و فرزند شهیده 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 زخمِ بسته 🥀با خانواده شهید محمدعلی مرادی آشنا شدم و در غم از دست دادنش شریک. خسته بودم و دلتنگ به محض ورودم به خانه پسر دایی اش، دایی به استقبالم آمد و به سمت در ورودی خانه کوچکشان هدایتم کرد پرده خانه بالا رفت و خانمی جلو آمد و سلام کرد و خوش آمد گفت. چهره اش خسته بود و زیرچشم‌هاش گود رفته بود. صدای اذان ظهر بلند شد با کلی عذرخواهی برای حضور بد موقع ام وارد خونه شدم. الیاس روی تخت ته اتاق خوابیده بود. وقتی نگاهم بهش افتاد تمام دلتنگی و خستگیم برطرف شد 🥺بالای ناف تا جناق سینه اش بخیه داشت و یک ساچمه از زیر چشمش وارد سرش شده بود نامحرم بودم که به محض ورودم روپوش اش را تا زیر چانه اش بالا کشید و تمام زخم هایش رو پوشاند. آروم حرف می زد و آروم ناله می کرد هر بار مامانش می گفت، مامان درد داری؟ سینه ات می سوزه؟ می گفت، نه ولی مشت گره کرده و حالت صورتش چیز دیگری می گفت. نمی دانستم مراعات مهمان را می کند یا مراعات مادر. 🍂مجروح الیاس ایزدی 📝راوی: رحیمه ملازاده 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 "مثل عادل " 🌟نامش عادل بود. بعثی ها رگ پشت پایش را زدند تا آنقدر خون از بدنش برود تا شهید ‌شود. مظلومانه شهید شد. نذر کردم تا اگر خداوند به من پسری عطا کند،نامش را عادل بگذارم. از خداوند خواستم که فرزندم مثل عادل باشد و همچون او نیز ازمن بگیردش. 🍂بعد از شهادتش فهمیدم که یکی از ترکش ها به رگ پشت پای عادلم خورده است. 📝راوی: مادر بزرگوار شهید عادل رضایی 🥀شهید عادل رضایی 📝نویسنده: فاطمه انجم شعاع 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 «پرواز مستقیم» 🍃 تو قسمت بازسازی عتبات کار می‌کنم.المیرا خیلی دلش می‌خواست یه بار با من بیاد کربلا.دنبال فرصتی می‌گشتم بتونم ببرمش زیارت.اما المیرا اینقدر بی‌تاب بود که صبر نکرد من برگردم؛خودش رفت پیش امام حسین. چند روز قبل از این اتفاق به من گفته بود "بابا تو که حرم هستی دعا کن من شهید بشم."دعاش کردم؛اما نمیدونستم اینقدر زود مستجاب می‌شه. 📝راوی: پدر شهید المیرا حیدری 🖋نویسنده: فاطمه زمانی 🥀شهید‌ المیرا حیدری 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 اولین شهیده‌ 🇮🇷عضو گردان امام حسین(ع) بودم. چند وقت‌پیش باید می‌رفتیم ماموریت اما مادرم راضی نمی‌شد. نگران شهید شدنم بود. به مادرم گفتم:«مادر چی بهتر از شهید شدن. شهید شدن لیاقت می‌خواد.» خواهرم لیلا خیلی آدم ریز بینی بود. حرف که می‌زدی خوب دقت می‌کرد. گفت:« برای شهید شدن چیکار باید کرد؟» گفتم:« آدم باید توی قلبش شهادت رو جا بده. دنبالش باشه.» 🍂بهش گفتم:« حاج‌قاسم وقتی دستش رو می‌گیره به ضریح و اینطور اشک می‌ریزه، یعنی داره التماس میکنه. التماس می‌کنه برای شهادت.» 🍃لیلا‌مونم انگار دنبال راه می‌گشت. به پدرم گفته بود:« کاش من پسر بودم. کاش منم می‌تونستم شهید بشم.» آخرشم رسید. راهش رو پیدا‌کرد. شد اولین شهید زنِ روستا‌مون. خوش به سعادتش! 🥀شهیده لیلا غلامعلی‌زاده، رفسنجان 📝نویسنده: زینب کردستانی 🖋راوی: زهرا صفری 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 بزرگ شده ام 🌱میان زخمهایش گفته بود می خواهد در آینده افسر شود. 👮‍♂افسر آینده کشورمان از زخمهایش گذشت و بلند شده است، افسری که قبل از گرفتن درجه، مجروح شد! باید کم کم خبر شهادت محمدعلی را به او می دادند، گفتند:(( شهید آوردن گلزار یزدان آباد.))🥀 الیاس بی معطلی گفت:(( وقتی رفتین استقبالش، ازش بخواید محمد علی زودتر از آی سی یو مرخص بشه! )) همه نگاهش می کردند. دایی(پدر محمدعلی) کنار گوشش گفت:((ممدعلی رفته، همون روز شهید شد، نگفتیم چون حالت خوب نبود. )) الیاس جا خورد. ماتش برده بود، 😭بلندبلند گریه کرد و گفت:(( چرا همون روز بهم نگفتین؟ ... مگه بی تابی از من دیدین؟ فک کردین اونقدر بزرگ نشدم که بتونم تحمل کنم؟!)) 📝راوی:رحیمه ملازاده مجروح الیاس ایزدی 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 «گل های سرخ» 🍃یکی یکی کاور شهدا را باز می کردیم و مشخصات ظاهریشان را می نوشتیم.توی جیب ها و کیف هایشان دنبال کارت شناسایی می گشتیم و اگر نداشتند می نوشتیم«مجهول الهویه» و شماره گذاری می کردیم و می فرستادیم پزشکی قانونی. 🔹زیپ نهمین کاور را باز کردم.یک دختر تقریبا ۱۲ ساله با لباس سفید گل گلی که گل های قرمزش میان رد خون ها گم شده بودند.ترکش ها بدن کوچک و نحیف دخترک را آنقدر آزرده بودند که بدون دست زدن هم می توانستم استخوان های خرد شده را حس کنم.یکی از بچه ها داد زد:«یا رقیه» و صدای گریه توی سردخانه پیچید. من اما نباید گریه می😭 کردم.سر تیم بودم و کمرخم کردنم کارها را لنگ می کرد؛پیکر شهدا نباید روی زمین می ماند.بغضم را به زحمت فرو دادم و اشک هایم را قسم دادم که نریزند. بچه ها را دلداری دادم و آرام کردم. آخرین پیکر که راهی پزشکی قانونی شد، رفتم سمت گلزار.از بین گیت ها به سختی رد شدم و خودم را رساندم به آغوش حاج قاسم.جایی که بغضم باید سر باز می کرد و رازهای دلم بر بلا می شد.🥺 📝راوی: جوادعسکرپور_پرستار، مدیر فرهنگی دانشگاه و مسئول سردخانه در شب حادثه ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 «گوی سبقت» 💥خبر انفجار که پیچید، پرسنل تمام واحد ها فراخوان شدند بیمارستان حتی کادر اداری. کادر درمانی که آن زمان شاغل بیمارستان نبودند هم با همان لباس های معمولی با شتاب می آمدند و می دویدند سمت اورژانس و بخش ها برای کمک هرچند کوچک و هرچند بی ارتباط با تخصصشان. 🍃انگار از در و دیوار بیمارستان کادر درمان می ریخت! تا حالا چنین جمعیتی را توی راهروهای بیمارستان افضلی پور ندیده بودم. هر مجروحی که از در وارد می شد، 👨‍⚕چندین پرستار و پزشک حلقه می زدند دور تختش، یکی رگ می گرفت، یکی سرم آماده می کرد، یکی ماسک اکسیژن می گذاشت، یکی علائم حیاتی چک می کرد و یکی از سر تا پایش را معاینه می کرد.🩺 بالای سر بعضی مجروح ها دوتا دوتا سرم آماده شده بود، انگار سر کمک رسانی مسابقه بود. ✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 تنها رفت 🌿بهش گفتم: «ما رو هم ببر با خودت گلزار» قبول نکرد. گفت: «نه. امروز شلوغه» گفتم: «پس خودتم نرو. بمون! امروز نرو.» 🔹نمی‌دانستم چه‌ام شده بود که اینقدر اصرار می‌کردم. دست بردار نبودم تا اینکه گفت: «من باید امروز برم‌ پیش حاج قاسم، من نرم کی بره؟ ✨حاج قاسم منتظرمه!» نه اینکه راضی شده باشم، نه! تعجب کردم. رفتم توی فکر، چرا باید حاج قاسم منتظرش باشد؟ وقتی به خودم آمدم او رفته بود. دور شده بود. خیلی دور... 🌱حالا او‌ پیش حاج‌قاسم است. حالا من هم یک نفر را نزدیک حاج قاسم دارم که منتظرم است 📝روایت همسر شهید رضا نورزهی 🥀شهدای افغانستانی _ اهل تسنن
📌 شوخی‌شوخی، جدی شد. ✨پیاده‌روی اربعین، کفش‌هایش را درمی‌آورد و بندها را بهم گره زده و دور گردنش می‌انداخت. تمام مسیر نجف تا کربلا را. به موکب‌هایی که کمک احتیاج داشتند دستی می‌رساند. چه عراقی چه ایرانی. مریضه‌ی موکب عراقی را گفت لای پتو گذاشتند و با یک نفر دیگر، پتو را مثل برانکارد گرفتند و به درمانگاه رساندند. 🔹شب سیزدهم دی‌ماه، توزیع شام موکب شهدای مقاومت در گلزار شهدا تمام شده بود و بچه‌ها خسته، گوشه و کنار آشپزخانه نشسته‌بودند. رضا از راه رسید و دیگ‌ها را با سر و صدا جلو کشید و شروع به شستنشان کرد. با هر رفت و برگشت دستش، با هیجان می‌گفت: «ما از شهدا جا نمونیم صلوات» 🥀«ما به شهدا ملحق بشیم صلوات» بچه‌ها می‌خندیدند و صلوات‌ها را شوخی‌شوخی محمدی‌پسند می‌فرستادند. هیچ‌کدام فکرش را نمی‌کردند چند ساعت بعد، رضا به جمع شهدا برسد. ☘تازه می‌فهمیدند که رضا از ته دل می‌گفت نه از سر شوخی و خنده. 🥀شهید رضا اکبرزاده 📝زهره نمازیان 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 یک نفر 🌿از لحظه‌ای که وارد خانه‌شان شدم تصویر روی بنرهای سیاه را، شبیه یکی از شهدای مدافع حرم می‌دیدم. به چشمم شبیه شهید مصطفی صدرزاده می‌آمد. 🔹همین که پدر، پسرش را برایم روایت کرد، قاب عکسی از شهید عبدالمهدی مغفوری که در حال وضوگرفتن بود و لبخندی به لب داشت پیش چشمم آمد. این‌ها با اینکه این همه با هم فرق دارند اما چقدر شبیه همند؛ انگار به هم کشیده‌اند! 🌱انگار زندگی‌شان را با یک نفر میزان کرده‌اند. نگاهشان را، لبخندشان را... 🥀شهید رضا اکبرزاده 📝زهره نمازیان 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
📌 «خدای بزرگ» 🌿خواهر، دست چروکیده و لرزانش را روی خاک گرم می‌کشد و می‌گذارد روی صورت خیس از اشکش. صدای دعای سمات توی فضا می‌پیچید و می‌بردش به یک هفته پیش که طبق معمول به پیشنهاد نصرت، باهم آمده بودند گلزار، برای دعای ندبه. 🌱مداح لابلای حرف‌هایش، نزدیک بودن مرگ را تذکر داده بود و خواهر یک نگاه کرده بود به سن و سال خودش و یک نگاه به قبرستان پایین گلزار و دستش بیشتر لرزیده بود. رو به نصرت گفته بود: «اینجا دیگه جا نداره، بیا یه روزی با هم بریم قبرستون جدید، ببینیم قبراش چندن...» 🔹نصرت اما لبخند زده بود؛ دست گرمش را از زیر چادر بیرون آورده و دست لرزان خواهر را گرفته و گفته بود: «ایشالا صد و‌ بیست سال عمر می‌کنی خواهر، بعدشم خدا بزرگه، روزی رسونه، رو زمین که نمی‌مونیم! یه جایی بالاخره خاکمون می کنن» و خندیده بود. 🧕خواهر انگشت سبابه را می زند روی کلمه «شهید» نقش بسته بر سنگ کوچک روی سیمان های تازه و آرام توی گوش خاک می گوید: «بله که خدا بزرگه خواهر!»✨ 🥀شهیده نصرت جعفری ✍نویسنده:مهدیه سادات حسینی 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi