کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_نه 🌷 پدربزرگ با دستمال ابریشمی ، اشکش را پاک کرد. – بله ، راست گفتید. همان
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_یازده
– نه خانم ، این اصلاً در شأن ریحانهٔ عزیز ما نیست. کسی که حافظ قرآن است و احکام و تفسیر میداند ، باید گوشوارهای از بهشت به گوش کند.
ما متأسفانه چنین گوشوارهای نداریم ، ولی بگذارید ببینم کدام یک از گوشوارههایی که داریم ، برای دخترم برازنده است.
پدربزرگ از پشت قفسهها بیرون آمد و به گوشوارهای زیبا و گرانبها که من طراحی کرده و ساخته بودم ، اشاره کرد. خوشحال شدم که آن را برای ریحانه انتخاب کرده بود ؛ هرچند بعید میدیدم که مادرش زیربار قیمت آن برود.
گوشواره را بیرون آوردم و به پدربزرگ دادم.
– طراحی و ساخت این گوشواره ، کار هاشم است. حرف ندارد!
مادر ریحانه گوشوارهها را گرفت و برانداز کرد.
– واقعاً قشنگند ، ولی ما چیزی ارزانقیمت میخواهیم.
پدربزرگ به جای اولش برگشت.
– اجازه بفرمایید! من میخواهم نظر ریحانهخانم را بدانم.
تو چه میگویی دخترم؟ خیلی ساکتی.
کنجکاوانه به ریحانه نگاه کردم تا ببینم چه میگوید. شبحی از صورتش را در نور دیدم. همان ریحانهٔ روزگار گذشته بود. از وقتی آمده بود ، به جعبهٔ آیینهٔ کنارش نگاه میکرد. انگار جواهرات مغازه برایش جذابیتی نداشتند.
دستش را باز کرد و دو دیناری را که در آن بود نشان داد.
– شما مثل همیشه مهربانید ، اما فکر میکنم این دو سکه به اندازهٔ کافی گویا باشند.
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_یازده – نه خانم ، این اصلاً در شأن ریحانهٔ عزیز ما نیست. کسی که حافظ
❣
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_دوازده
آهنگ صدایش آشنا ، اما آرام و غمگین بود.
پدربزرگ خندید و گفت :«چه نکتهسنج و حاضرجواب!»
مادر ریحانه گوشوارهها را روی مخمل گذاشت. با نگاهش گوشوارههای قبلی را جستوجو کرد. پدربزرگ گوشوارههای گرانبها را توی جعبهٔ کوچکی که آستر و جلدش مخمل قرمز بود ، گذاشت.
جعبه را به طرف مادر ریحانه سُراند.
– از قضا قیمت این گوشوارهها دو دینار است.
در دلم به پدربزرگ آفرین گفتم. از خدا میخواستم که ریحانه صاحب آن گوشوارهها شود.
قیمت واقعیاش ده دینار بود.
یک هفته روی آن زحمت کشیده بودم.
چهار زن وارد مغازه شدند.
پدربزرگ ، آنها را به دو فروشندهٔ دیگر حواله داد. مادر ریحانه جعبه را به طرف پدربزرگم برگرداند.
– میدانم که قیمتش خیلی بیشتر از اینهاست. نمیتوانیم اینها را ببریم.
پدربزرگ ابروها را درهم فرو برد. جعبه را به جای اولش برگرداند.
– به خدا قسم ، باید ببریدش! این گوشواره از روز اول برای ریحانه ساخته شده. شما آن دو دینار را بدهید و بروید. من خودم میدانم و ابوراجح. بلأخره من و او ، پس از سی سال دوستی ، خُردهحسابهایی با هم داریم.
پدربزرگ با زبانی که داشت ، هرطور بود آنها را راضی کرد گوشواره را بردارند و ببرند.
وقتی ریحانه دو دینار را روی پارچهٔ گلدوزی شده گذاشت ، مادرش گفت :« این دستمزد گلیمهایی است که دخترم بافته. حلال و پاک است.»
پدربزرگ سکهها را برداشت و بوسید. آنها را در دست من گذاشت.
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
❣ 💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_دوازده آهنگ صدایش آشنا ، اما آرام و غمگین بود. پدربزرگ خندید و گفت :«
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_سیزده
–این سکههای بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دستمزدی برای کارش گرفته باشد.
باز هم شبحی از چهرهٔ ریحانه را در نور دیدم. همان ریحانهٔ گذشته بود ، اما چیزی در او تغییر کرده بود که قلبم را در هم میفشرد. آن چیز مرموز باعث میشد دیگر نتوانم مثل گذشته به او نگاه کنم و بگویم و بخندم. از همه مهمتر همان حالت تبآلود و غمگینی چشمهایش بود ؛ انگار از بستر بیماری برخاسته بود.
در عین حال ، از زیباییاش که با حُجب و حیا درآمیخته بود ، تعجب کردم.
آنها خداحافظی کردند و رفتند. نگاه آخر ریحانه چنان شوری به دلم انداخت که حس کردم قلبم را به یکباره کَند و با خود برد. تصمیم گرفتم به یاد آن دیدار ، آن دو سکه را برای همیشه نگه دارم.
پدربزرگ آهی کشید و گفت :« کار خدا را ببین! چه کسی باور میکند این دختر زیبا و برازنده ، فرزند ابوراجح حمامی باشد؟»
به بهانهای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش ، دست و دلم به کار نمیرفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت :«زود برگرد!»
پا را که از مغازه بیرون گذاشتم ، گفت :« سلام مرا به ابوراجح برسان!»
نگاهش که کردم ، پوزخندی تحویلم داد.
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_سیزده –این سکههای بابرکت را باید به هاشم بدهم تا او هم دستمزدی برای
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_چهارده
بازار شلوغ شده بود. صداها و بوها احاطهام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفتوآمد ، کسی احساس تنهایی نمیکرد.
سمسارها ، کنار کاروانسرا ، جنسهایی را که به تازگی رسیده بود جار میزدند. گدای کوری شعر میخواند و عابران را دعا میکرد. ستونهای مایلِ آفتاب ، از نورگیرها و کنارههای سقف ، روی بساط دستفروشها و اجناسی که مغازهدارها به در و دیوار آویزان کرده بودند ، افتاده بود. گرد و غبار در ستونهای نور میچرخید و بالا میرفت.
از کنار کاروانسرا که میگذشتم ، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمالها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند.
در قسمتی که مغازههای عطاری و ادویهفروشی بود؛
بوی قهوه ، فلفل ، کُندر و مِشک ، دماغ را قلقلک میداد.
بازرگانان ، خدمتکارها ، غلامان ، کنیزان و زنان و مردان با اسب و الاغ و زنبیلهای خرید در رفتوآمد بودند.
دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار ، سرگرم کنم ، اما نمیتوانستم. پیرمردی با شتر برای قهوهخانه آب میبرد. در آن قهوهخانه ، آبانبه و شیرینی نارگیلی میفروختند که خیلی دوست داشتم.
هرروز سری به آنجا میزدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مَشکی بزرگ بر پشت داشت ، آبخوری مسیاش را به طرف رهگذرها میگرفت. تشنهام بود امّا بیاختیار از کنار سقا گذشتم.
پسربچهای پشت سر مادرش گریه میکرد و مادر بیتوجه به گریهٔ او ، زنبیل سنگینی بر سر داشت و تند تند میرفت. دلم میخواست به همه کمک کنم. میخواستم هرچه را آن بچه برایش گریه میکرد ، بخرم و زنبیل را تا در خانهٔشان برای آن زن ببرم.
قبلاً به این چیزها توجه نمیکردم. میفهمیدم که حال دیگری دارم.
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 🥰 رویای نیمه شب 🥰 #قسمت_پانزده _بازار، پس از چهل قدم، پله ای کوتاه میخورد و پایین میرفت. حمام
💔
🥰 #رویای_نیمه_شب 🥰
#قسمت_شانزده
_دو زن از کنارم گذشتند. بر خود لرزیدم! که شاید ریحانه و مادرش باشند، اما آنها نبودند. به راه افتادم.
هنوز در بازار بودند؟ نه..... زود آمده بودند که به شلوغی بر نخورند. کنیزی با دیدنم خندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من می گذشت، پی برده بود.
ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت. شاید هم داشت به زن ها درس می داد.
تنها امیدم آن بود که آنچه بر من می گذشت بر او هم بگذرد. آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی داشت که سکه ها برای من؟
گوشواره را به گوش کرده بود؟
معنای خنده کنیزک چه بود؟
این سوال فکرم را مشغول کرده بود.
نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم. به یاد حرف پدر بزرگ افتادم که می گفت: «حیف که ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم.»
نمی دانم چه چیزی بین ما و شیعیان فاصله ایجاد می کرد. آن ها هم مثل ما نماز میخواندند، روزه میگرفتند، قرآن می خواندند و به حج می رفتند.
اگر راهی بود می توانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند.
سیاهِ تنومندی به من تنه زد. پیرمرد دست فروشی، طبقی تخم مرغ جلویش گذاشته بود. ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود. تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم.
فرش فروشی که آن سوی بازار، روی قالی ها و گلیم هایش لمیده بودو قلیان می کشید، با دیدن این صحنه، خنده اش گرفت.
وقتی مرا شناخت، دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصر تعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
به حمام رسیده بودم. اگر پدر بزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد. او و دخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم، سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ما که مسلمان بودیم فاصله انداخته بود. این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد.
🍂ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 🥰 #رویای_نیمه_شب 🥰 #قسمت_شانزده _دو زن از کنارم گذشتند. بر خود لرزیدم! که شاید ریحانه و مادرش
💔
🥰#رویای_نیمه_شب 🥰
#قسمت_هفده
_کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند، آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود.
ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟🤔
ابوراجح مردی آگاه و اهل مطالعه بود. در اوقات فراغتش، کتاب می خواند و یادداشت برمیداشت. ریحانه در خانهٔ او تربیت شده بود. لابد او هم مانند پدرش به مذهب شان علاقمند بود.
به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد.
طرف دیگر، کوچه تنگ و مار پیچی بود با خانه های دو طبقه و سه طبقه.
حمام ابوراجح میان این دو راهی جا خوش کرده بود. معلوم نمی شد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف درِ حمام، حوله ای آویزان بود. وارد حمام که می شدی، بوی خوشی به استقبالت می آمد.
پس از راهرویی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رختکن بزرگ و زیبایی می رسیدی. دوسوی رخت کن، سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی.
مشتری ها لباس خود را توی آن ها می گذاشتند. میان رخت کن، حوض بزرگی بود با فواره ای سنگی.
از صحن حمام که بیرون می آمدی، نرسیده به رخت کن، ابوراجح حوله ای روی دوش می انداخت.
پاهای خود را در پاشویهٔ سنگی حوض، آب می کشیدی و سبک بال، بالای سکّو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی.
سقف رخت کن، بلند و گنبدی بود.
آن بالا، نورگیرهایی از سنگ مرمر نازک کار گذاشته بودند که از آن ها نور آفتاب نفوذ می کرد و در آب حوض می افتاد. نورگیرها تمام فضای رخت کن را روشن می کردند.
حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی، پرده ای گل دار آویخته بود.
کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح و یا شاگردش توی آن می نشستند و از مشتری ها پول می گرفتند. چیزی که همان لحظه اول جلب نظر می کرد، دوقوی زیبای شناور در حوض آب بود.
یک بازرگان اندلسی آن ها را برای ابوراجح آورده بود. در حلّه، قوی دیگری نبود.
خیلی ها به حمام می آمدند تا قوها را ببینند. تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند.
ابوراجح آن ها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگه داری می کرد. ابوراجح بالای سکّو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف میزد.
🍂ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 🥰#رویای_نیمه_شب 🥰 #قسمت_هفده _کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند، آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_هجده
با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوالپرسی ، دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد.
در جواب گفتم :« همهٔ بزرگواریها در شما جمع است.»
حکایت شیرینی را که با آمدن من ، نیمهتمام گذاشته بود به پایان برد. مشتریها برخاستند. هرکدام سکهای روی پیشخوان اتاقک چوبی گذاشتند و رفتند. با اشارهٔ ابوراجح ، خدمتکار جوانش ‹ مسرور › ، ظرفی انگور آورد.
مسرور از کودکی آنجا کار میکرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت ، از حالت چهرهاش فهمیدم که مثل همیشه از دیدنم بیزار است.
از همان کودکی ، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد ، کینهام را به دل گرفته بود. مجبور بود در حمام بماند. نمیتوانست در گشتوگذارها و بازیهای من و ریحانه ، همراهیمان کند.
ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «گرفتهای! طوری شده؟»
دستپاچه شدم. گفتم: «در مقابل شما مثل یک تُنگ بلورم. با یک نگاه ، هرچه را در ذهن و دلم میگذرد میبیند.»
دستم را فشرد و خندید.
– ابونعیم هم هروقت ناراحت و غمگین بود میآمد پیش من.
به چهرهٔ مهربانش نگاه کردم.
چطور میتوانستم بگویم که ناراحتیام به خود او مربوط میشود.
چهرهاش مثل همیشه زرد بود و موی تُنُک و پراکندهای داشت. لبخند که میزد، دندانهای زرد و بلندش بیرون میافتاد. عجیب بود که با آن چهرهٔ زرد و لاغر، نجابت و مهربانی در چشمهایش موج میزد!
چشمهایش همان حالت چشمهای ریحانه را داشت.
سالها پیش پدربزرگ گفته بود: «هیچکس باور نمیکند که ریحانه به آن زیبایی، فرزند چنین پدری باشد، مگر اینکه به چشمهای ابوراجح دقت کند.»
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_هجده با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از سلام و احوالپرسی ، دستم را
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_نوزده
از صحن حمام صدای ریزش آب و گفتوگوی نامفهوم مشتریها میآمد. مسرور، با حولهای ، به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون میآمد. آن مرد ، حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض زد. قوها به آن طرف حوض رفتند.
روی سکوی مقابل ، سه نفر خود را خشک میکردند و لباس میپوشیدند. دو نفر آماده میشدند وارد صحن حمام شوند. مسرور ، حولهٔ هرکس را که میگرفت ، جایی میگذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتریها به قوها بود.
میخواستم آنقدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابوراجح بگویم. میدانستم که با آرامش به حرفهایم گوش میدهد ، اما نمیدانستم چرا باید چیزی به نام مذهب ، بین ما فاصله بیندازد. اگر چنین فاصلهای نبود ، چقدر احساس خوشبختی میکردم و حرف زدن دربارهٔ ریحانه و آینده ، راحت بود.
برای اینکه زیاد ساکت نمانده باشم ، گفتم :« در راه نزدیک بود تخممرغهای دستفروشی را لگد کنم.»
ابوراجح گفت :« ذهن و دلت اینجا نیست. کجاست؟ نمیدانم. باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد.»
– فروشندهای که شاهد این صحنه بود ، خندهاش گرفت.
کنیزکی هم به من خندید. تا حالا اینجوری گیج نبودهام.
ابوراجح دستش را جلوی دهانش گرفت و از ته دل خندید.
– خدا به دادت برسد ، فرزند! این چیزهایی که تو میگویی ، نشانهٔ آدمهای شوریده و عاشق است. لابد ماهرویی با تیر نگاهی تو را به دام عشق خود مبتلا کرده و خبر نداری....😂
مسرور دست زیر چانه گذاشته و داخل اتاقک چوبی نشسته بود تا از آنها که میخواستند بروند ، پول بگیرد.
میدانستم کنجکاو است بداند چه میگوییم.
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_نوزده از صحن حمام صدای ریزش آب و گفتوگوی نامفهوم مشتریها میآمد. مسرور
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_بیست
– درست فهمیدی ابوراجح. نمیدانم آنچه بر سرم آمده ، عشق است یا یک بلای دیگر. تا مدتی پیش با خیال راحت توی کارگاه مشغول کار بودم. آنقدر پدربزرگ اصرار کرد تا بالأخره آمدم پایین و کنار دستش ، مشغول فروشندگی شدم. میگفت: «زرگر باید خوشقیافه باشد تا مشتری به خرید رغبت کند. بفرما ! این هم نتیجهاش!»
– فروشنده نباید بدترکیب و ژولیده و بداخلاق باشد ، اما زیبایی فراوان هم آسیبهایی دارد. این درست نیست که مشتری ، به جای اینکه با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد ، تحت تأثیر زیبایی فروشنده قرار گیرد و کلاه سرش برود ؛ مخصوصاً در شغل زرگری که بیشتر مشتریها زن هستند.
من و مسرور از این جهت خیالمان راحت است ؛ نه زیباییم و نه با زنها سروکار داریم.
باز خندید.😂😂
گفتم :« اگر کسی به عشق من گرفتار میشد ، طبیعی بود ، اما حالا این من هستم که گرفتار شدهام. همیشه سعی میکردم مراقب نگاهم باشم. پدربزرگم میگوید :« تو مثل دخترانِ عفیف ، باحیا هستی و مقابل زنها ، چشم بلند نمیکنی.» باور کنید که عشق ، گاهی ناخواسته به خانهٔ دل پا میگذارد. دو نگاه به هم گره میخورد و آنچه نباید بشود ، میشود.»💔
فاصلهٔ ما با مسرور زیاد نبود. میتوانست صدای ما را بشنود. ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد. سعی میکرد دیگران را درک کند. زود قضاوت نمیکرد. گفت: «عشق برای یک زندگی مشترک، خوب است، ولی اگر ازدواج و زندگی مشترکی در کار نباشد ، باعث اضطراب و ناراحتی میشود. اگر پرهیزکار باشیم میتوانیم مشکل عشق را درمان کنیم. تو باید یکی از دو کار را انجام دهی. ببین اگر آن دختر برای زندگی با تو مناسب است ، با او ازدواج کن. اگر مناسب نیست ، ازش دوری کن تا فراموشش کنی.»
–مگر میشود؟😔🤔
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_نوزده از صحن حمام صدای ریزش آب و گفتوگوی نامفهوم مشتریها میآمد. مسرور
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_بیست
– درست فهمیدی ابوراجح. نمیدانم آنچه بر سرم آمده ، عشق است یا یک بلای دیگر. تا مدتی پیش با خیال راحت توی کارگاه مشغول کار بودم. آنقدر پدربزرگ اصرار کرد تا بالأخره آمدم پایین و کنار دستش ، مشغول فروشندگی شدم. میگفت: «زرگر باید خوشقیافه باشد تا مشتری به خرید رغبت کند. بفرما ! این هم نتیجهاش!»
– فروشنده نباید بدترکیب و ژولیده و بداخلاق باشد ، اما زیبایی فراوان هم آسیبهایی دارد. این درست نیست که مشتری ، به جای اینکه با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد ، تحت تأثیر زیبایی فروشنده قرار گیرد و کلاه سرش برود ؛ مخصوصاً در شغل زرگری که بیشتر مشتریها زن هستند.
من و مسرور از این جهت خیالمان راحت است ؛ نه زیباییم و نه با زنها سروکار داریم.
باز خندید.😂😂
گفتم :« اگر کسی به عشق من گرفتار میشد ، طبیعی بود ، اما حالا این من هستم که گرفتار شدهام. همیشه سعی میکردم مراقب نگاهم باشم. پدربزرگم میگوید :« تو مثل دخترانِ عفیف ، باحیا هستی و مقابل زنها ، چشم بلند نمیکنی.» باور کنید که عشق ، گاهی ناخواسته به خانهٔ دل پا میگذارد. دو نگاه به هم گره میخورد و آنچه نباید بشود ، میشود.»💔
فاصلهٔ ما با مسرور زیاد نبود. میتوانست صدای ما را بشنود. ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد. سعی میکرد دیگران را درک کند. زود قضاوت نمیکرد. گفت: «عشق برای یک زندگی مشترک، خوب است، ولی اگر ازدواج و زندگی مشترکی در کار نباشد ، باعث اضطراب و ناراحتی میشود. اگر پرهیزکار باشیم میتوانیم مشکل عشق را درمان کنیم. تو باید یکی از دو کار را انجام دهی. ببین اگر آن دختر برای زندگی با تو مناسب است ، با او ازدواج کن. اگر مناسب نیست ، ازش دوری کن تا فراموشش کنی.»
–مگر میشود؟😔🤔
🍂 ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_بیست – درست فهمیدی ابوراجح. نمیدانم آنچه بر سرم آمده ، عشق است یا یک بل
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_بیست_و_یک
_اگر مدتی او را نبینی و از خدا یاری بخواهی، فراموشش می کنی. هر چیزی دوا و درمانی دارد. دوای عشق های بی فایده و آزاردهنده، همین است که گفتم.😌☝️
_اما ابوراجح! او کاملاً برای من مناسب است. اگر شما هم می دانستید او کیست می گفتید که همسری بهتر از او گیرم نمی آید.😔
_عشق این طوری است.
چشم آدم را از دیدن عیب های معشوق، کور میکند و خوبی هایش را هزار برابر جلوه می دهد.
_پدربزرگم هم مطمئن است که او می تواند مناسب ترین همسر برایم باشد.😇
_ابونعیم انسان با تجربه ای است. نمی فهمم پس چرا این طور درمانده ای؟🤨 توکه اورا دوست داری، پدربزرگت هم که موافق است. می ماند اینکه از او خواستگاری کنی.
به قوها خیره شدم. آن ها مشکلات آدم ها را نداشتند. باید
حقیقت را می گفتم.
_او و خانواده اش شیعه اند.🙁
ابوراجح جا خورد و ساکت ماند. پس از دقیقه ای برخاست و از سکو پایین رفت. نمی دانستم اگر می فهمید درباره که حرف میزنم، چه عکس العملی نشان می داد.
کنارحوض نشست. دستش را به آب زد.
قوها به طرفش رفتند. آنهارا نوازش کرد.
بدون آنکه به من نگاه کند، گفت: «زیاد پیش می آید که به خواستگار جواب رد می دهند. در این صورت، چاره ای جز صبر نیست.»🍃
ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم. حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود. در راه حمام، پیش بینی کرده بودم که ابوراجح چنین توصیه ای میکند.
مسرور ترجیح داده بود در اتاقک بماند و از ماجرا سر در بیاورد. گوش تیز کرده بود و خود را به شمردن سکه ها سرگرم نشان می داد.
بعید نبود حدس زده باشد در باره ریحانه صحبت می کنم.
🍂ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
💔 #رویای_نیمه_شب #قسمت_بیست_و_یک _اگر مدتی او را نبینی و از خدا یاری بخواهی، فراموشش می کنی. هر
💔
#رویای_نیمه_شب
#قسمت_بیست_و_دو
به لبهٔ سکو نزدیک شدم. صدا در فضای زیر گنبد می پیچید. آهسته گفتم: «از سال ها قبل متوجه فاصله هایی شده ام که میان ما و شما است. باهم مثل برادریم.
با هم معامله می کنیم و کار میکنیم.
با هم نماز می خوانیم.
به هم کمک میکنیم.
من و شما یکدیگر را دوست داریم.
به دیدن هم می رویم.
چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتاب مان یکی است، باز هم باید فاصله هایی بین ما باشد؟»
ابوراجح سر برگرداند. با لبخند به من نگاه کرد و گفت: «سؤال خیلی مهمی است.»
برخاست و آمد لبهٔ سکو نشست.
_و مهم تر این است که جواب درستی برایش پیداکنی.
کنارش نشستم.
_شما به هر درمانده ای کمک میکنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم.
_البته فاصله هایی هست، اما نه آنقدر که تبلیغ می کنند و نشان می دهند. بین دو دوست صمیمی هم تفاوت ها و فاصله هایی هست. طبیعی است. این تفاوت ها و فاصله ها مانع دوستی شان نمی شود.
هرکس چهره و رنگی دارد و به کاری مشغول است و توی خانهٔ خودش زندگی میکند. آگاهی و هوش دو برادر ممکن است با هم فرق داشته باشد.
ایمان و پرهیزگاری آدم ها یکسان نیست. مشکل از جای دیگری است: حکومت! شخص پلیدی مثل « مرجان صغیر» را حاکم این شهر قرار داده که دشمن فرزندان پیامبر و شیعیان است. سیاه چال های دارالحکومه پر است از شیعیان بی گناه. شهری که اکثریت ساکنانش شیعه اند، چنین وضعی دارد. قبل از این، شیعه و سنی با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ حالا می خواهند کاری کنند که یکی مثل تو فکر کند من دشمنت هستم برخوردی که با ما دارند، با کافران و بیگانگان ندارند. هزاران یهودی را به این شهر کوچ داده اند تا برتری جمعیت ما را کاهش دهند. جان و مال ما را حلال می دانند. به ما نسبت های ناروا می دهند. عالمان بزرگ ما مانند سید بن طاووس و علامهٔ حِلّی، با ادب و استدلال، به این شبهه ها و تهمت ها جواب داده اند،اما آنها به حقیقت کاری ندارند. باز هم به توطئه هایشان ادامه می دهند.
نزدیک به صدسال از انقراض دولت بنی عباس می گذرد؛اما هنوز تفکری را که اشاعه داده اند بیداد می کند. هنوز ناصبی ها هستند و اگر قدرتی بدست آورند به جان شیعه می افتند.
به جای آنکه منادی برابری و برادری باشند، تخم کینه و اختلاف می پاشند و ما را سرکوب می کنند تا مبادا شورش کنیم.
به جای آنکه دست از بی عدالتی و خوش گذرانی بردارند، به ستم و جنایتِ بیشتر پناه می برند.
دارند از درون می پوسند و مراقب تهدید های خیالی اند. می بینی که ما شیعیان از این فاصله ها و بی عدالتی ها بیشتر رنج می بریم تا شما....
🍂ادامه دارد
🍃🌹🍃🌹
@shahidaziz_ebrahim_hadi