eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
27.9هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 ...🌹🕊هنوز دوست‌هایش نیامده بودند تا را بگویند. نمی‌دانستم هنگام شهادت چه اتفاقی برایش افتاده است یک شب خوابش را دیدم. گفتم: چرا دیر کردی؟ گفت: کار داشتم باید تعداد بسیاری سوال، جواب می‌دادم. گفتم: از خودت بگو، وقتی زخمی شدی درد داشتی؟ گفت: راه افتادیم به سمت یک مقر برویم. فردی به من گفت: بایست ایستادم. پرسیدم: «چرا ایستادی؟» گفت: در غربت یک پیدا کرده بودم و خوشحال بودم. از من پرسید، تو دوست قاسم هستی؟ پاسخ مثبت دادم گفت: پس بنشین. گفتم: سرم سنگین است، گفت: ابوالفضل سرت را روی من بگذار. سرم را که روی پایش گذاشتم، گفت: بلند شو تا برویم بلند شدم، دیدم در یک باغ بزرگ پر از میوه ایستادیم. به من گفت: آقا ابوالفضل چند تا از این بخوری سر دردت خوب می‌شود. منم تعدادی میوه خوردم.بعد هم رفتیم و . 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔 گفت عشق به شهادت، گُلی هست که در دل هر کَس نمی‌روید و ، غنچه‌ای که به روی هر کَس نمیخنده و این گریه‌ها و اشک‌ها آبی بود پای این گلها،‌ که غنچه‌هاش خوشگل می‌خندیدند. 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
🌼🍃🍃🌼 ...🌹🕊هنوز دوست‌هایش نیامده بودند تا را بگویند. نمی‌دانستم هنگام شهادت چه اتفاقی برایش افتاده است یک شب خوابش را دیدم. گفتم: چرا دیر کردی؟ گفت: کار داشتم باید تعداد بسیاری سوال، جواب می‌دادم. گفتم: از خودت بگو، وقتی زخمی شدی درد داشتی؟ گفت: راه افتادیم به سمت یک مقر برویم. فردی به من گفت: بایست ایستادم. پرسیدم: «چرا ایستادی؟» گفت: در غربت یک پیدا کرده بودم و خوشحال بودم. از من پرسید، تو دوست قاسم هستی؟ پاسخ مثبت دادم گفت: پس بنشین. گفتم: سرم سنگین است، گفت: ابوالفضل سرت را روی من بگذار. سرم را که روی پایش گذاشتم، گفت: بلند شو تا برویم بلند شدم، دیدم در یک باغ بزرگ پر از میوه ایستادیم. به من گفت: آقا ابوالفضل چند تا از این بخوری سر دردت خوب می‌شود. منم تعدادی میوه خوردم.بعد هم رفتیم و . 🍃🌹🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
◈🌹◈ ✦ همیشه به ما سفارش میکرد؛ می‌گفت: اگه میخواید قیامت، جلوی سلام‌الله‌علیها روسفید باشین، نبـــاید گوش به حرف دیگران بدید و روی مُـــد رفتار کنین، نباید بگید عُرف جامعه فلان‌ حرف رو میگه یا فلان چیز رو میخواد، باید نگاه کنین به آیات قرآن و زندگی حضرت زهرا سلام‌الله‌عليها، ببینین اونها چی میگن، همون کار رو بکنین. ✍🏻به روایت مادر 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
✍به وقت شهادت ❣✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. ❣✨همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.» ❣✨حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.» ❣✨همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم. ❣✨حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.» راوی: پدر شهید 🌷تاریخ شهادت۱۳۹۲/۹/۲۳ 🌷 ........🕊🕊 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi
✍به وقت شهادت ❣✨بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. ❣✨همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.» ❣✨حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.» ❣✨همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمه؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم. ❣✨حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.» راوی: پدر شهید 🌷تاریخ شهادت۱۳۹۲/۹/۲۳ 🌷 ........🕊🕊 👇👇 ‌🌹🍃🌹🍃 ‌@shahidaziz_ebrahim_hadi