eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.2هزار دنبال‌کننده
29هزار عکس
24.8هزار ویدیو
65 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت چهل و پنجم داخل کانال🌺 💢در عملیات والفجر مقدماتی ابراهیم با رزمندگان گردان کمیل جلو آمد و پس از کش و قوس های فراوان همراه با آنان به کانال دوم در فکه رسید کانالی که بعد ها به کانال کمیل معروف شد. 💢چند روز محاصره، توان نیروها را بسیار کاهش داد. فرماندهان و معاونین گردان نیز به شهادت رسیدند. 💢تنها کسی که از لحاظ قدرت بدنی و سابقه ی جنگی، توان مدیریت نیرو ها را داشت فقط ابراهیم بود. 💢از اینجا به بعد را از زبان یکی از بازماندگان این گردان نقل می کنیم. 💢در آن بحبوحه که در محاصره بودیم به عنوان تنها کسی که قدرت فرماندهی دارد باید کاری می کرد تا به یاران خود روحیه دهد. 💢او ابتدا به نیروهای سالم دستور داد تا برای نگهبانی از کانال در یک محدوده ۴۰۰متری پخش شوند. 💢هر دو نفر با بیست متر فاصله از بقیه در لبه کانال سنگر ساخته و مستقر شدند. 💢به دلیل کمبود مهمات از نیرو ها خواست تنها در صورتی به دشمن شلیک کنند که در تیر رس قرار گرفته باشند. 💢بعد به سراغ چند نفر از سالم تر ها که قدرت بدنی داشتند رفت از آنها خواست تا سیم خار دارهای کف کانال را جمع آوری کنند. 💢کف کانال چند ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت. انجام این کار بدون هیچ گونه امکانات، برای بچه ها بسیار مشکل بود. 💢کار بعدی ابراهیم جمع کردن شهدا از میان مجروحین و رزمندگان داخل کانال بود. 💢قسمتی از کانال، از بچه ها فاصله داشت و به خاطر شیپ در دید نبود. بچه ها با سختی بسیار شهدا را به آنجا بردند. 💢حمل پیکر شهدا سخت نبود بلکه دل کندن از رفقا کار را بسیار سخت و طاقت فرسا می کرد. 💢غم سنگینی بر دلهای دوستان نشسته بود. 💢در طول این مسیر کوتاه نزدیک بود عده ای از بچه ها قالب تهی کنند. شیر مردانی که در مقابل دشمن، شجاعانه جنگیده بودند اینک توان جابه جا کردن پیکر دوستان شهیدشان را نداشتند! 💢یادم هست کسی با کسی حرف نمی زد فقط قطرات اشک بود که آرام آرام از گونه ها می چکید. 💢بچه ها نگاهشان به صورت آرام و مظلوم شهدا گره خورده بود. اشک بود که از گونه های رنگ پریده و خاکی شان به آرامی می لغزید و می افتاد. 💢خاطرات شیرین روزهای با هم بودن لحظه ای ما را آرام نمی گذاشت اما اینک با حسرت و اندوه، پیکر شریف دوستان را به دوش گرفته و غریبانه آنها را به جایی می بردند که از دیدشان پنهان باشند! 💢غم واندوه تمام وجودشان را گرفته بود. 💢پس از انتقال شهدا به انتهای کانال، نوبت پیدا کردن جای امنی برای مجروحین بود. 💢مجروحین کانال تعداد شان زیاد بود. عده ای دست و پایشان قطع شده بود، عده ای هم بر اثر ترکش و تیر دل و روده هایشان بیرون ریخته بود. 💢نگاه جستجوگر ابراهیم در کانال به دنبال جایی بود که بتواند مجروحین را از ترکش خمپاره هایی که گاه و بی گاه میهمان ناخوانده کانال می شدند در امان نگه دارد. 💢تنها جای مناسبی که به ذهنش رسید دیواره های کانال بود که بخشی از آن بر اثر اصابت خمپاره ها تخریب شده بود. 💢ابراهیم از بچه ها خواست تا با کمک سر نیزه ها دیوارها را بتراشند و در مکان های مختلف کانال چند جان پناه درست کنند. 💢بچه ها هم فورا دست به کار شدند. 💢ساعتی بعد وبا تلاش بسیار پناهگاهی برای در امان ماندن مجروحین فراهم شد. 💢حالا کانال شرایط عادی پیدا کرده. 💢من خوب به بچه ها نگاه می کردم. در چهره هیچ کدام از علی اکبر های خمینی نشان ضعف و ترس مشاهده نمی شد. 💢آری اینجا کانال دوم است. اینجا همان مکانی است که ملائک الهی به نظاره سربازان آخر الزمانی رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم و امیرالمومنین علیه السلام نشستند. اینجا محل اتصال زمین به آسمان است. اینجا مکانی است که بعدها به نام کانال کمیل نامیده شد. 👇👇👇
قسمت چهل و ششم روزهای غم🌺 💢تنها صدایی که سکوت مرموز کانال را می شکست نوای نوحه های ابراهیم بود. 💢او با صدای زیبای خود به یاران بی رمق کانال جان تازه ای می بخشید. 💢زمزمه های ابراهیم در میان خون، جراحت، تشنگی و گرسنگی آرامش بخش بود. 💢صدای روضه مادر پهلو شکسته به اصحاب کانال قدرت پرواز و اوج گرفتن می داد. 💢با این نغمه زندگی دوباره در کانال جریان می گرفت و همه به تکاپو می افتادند. 💢هنگام اذان ابراهیم، آنهایی که هنوز اندک توانی در بدن داشتند خود را به دیوار کانال می رساندند تا به مدد و یاری دیوار از جا برخیزند و نماز را اقامه کنند. 💢مجروحین اما با حالتی ملکوتی تر به سختی خود را به سمت قبله می چرخاندند و پیشانی خونین و زردشان را به نشانه عشق وبندگی بر خاک کانال می گذاشتند. 💢به راستی که خداوند برای آفرینش چنین انسان هایی به فرشتگان خود مباهات می کرد. 💢در کانال بعد از اقامه نمازها شهید طاهری قرآن می خواند و حتی تفسیر می کرد. 💢بچه ها با شنیدن صوت زیبای قرآن سید دلشان دوباره گرم می شد و به حقانیت خود یقین پیدا می کردند. 💢بعضی از بچه ها که قرآن جیبی با خود داشتند همراه سید جعفر مشغول تلاوت می شدند و آرام آرام اشک می ریختند. 💢عده ای دیگر مداد یا خودکاری پیدا کرده بودند و بر روی هر چیزی که می توان نوشت وصیت نامه می نوشتند. 💢هرکس دعایی را در گوشه ای از کانال زمزمه می کرد و ناله می زد. 💢بعضی ها دعای توسل می خواندند و بعضی ها زیارت عاشورا، بعضی ها هم آرام آرام نوحه خوانی می کردند و اشک می ریختند. 💢یک اسیر سودانی در کانال داشتیم او وقتی قرآن خواندن بچه ها را دید، در کمال بهت و نا باوری گفت: مگر شما هم قرآن می خوانید؟! به ما گفته بودند شما به جنگ آتش پرستان می روید. 💢آن اسیر وقتی به مسلمان بودن بچه ها یقین پیدا کرد، با اصرار از بچه ها می خواست که او را به عقب جبهه ببرند می گفت: چه اشتباهی کرده ام. 👇👇👇
قسمت چهل وهفتم آب🌺 💢جو عجیبی در بین نیروها ایجاد شد. 💢ابراهیم به بچه ها گفت:حالا که می خواهید بمانید تا تکلیف مجروحین مشخص شود باید آب، مهمات و هر چیز خوردنی که در کانال هست جیره بندی شود. 💢در کمتر از چند دقیقه تمام قمقمه های آب در کف کانال و در مقابل ابراهیم قرار گرفت. 💢البته آب های موجود عبارت بود از: بعضی از بچه ها توانسته بودند به زحمت مقداری آب را از چاله های کف کانال که به واسطه بارندگی شب های گذشته جمع شده بود با درب قمقمه بردارند و در قمقمه های خود بریزند. این آب ها شور و تلخ بود. 💢روزهای قبل یکی از بچه ها از داخل همین گودال های آب به اندازه نصف قمقمه آب جمع کرده بود بعد متوجه می شود که دو جسد بعثی در همان آب افتاده! 💢بعضی از بچه ها هم که شب ها از کانال بیرون می رفتند و در بین شهدا می خوابیدند و به عنوان کمین عمل می کردند قمقمه هایی آب همرزمان شهیدشان را با خود به کانال آورده بودند. 💢مقداری از آبها هم مربوط به قمقمه کشته شده های عراقی بود ولی بیشتر این آب ها آب شور و تلخ بود که بچه ها فقط لب های مجروحین را با آن تر می کردند. 💢زمان تقسیم قمقمه های آب شد قمقمه ها کم تعداد تشنه های بسیار. 💢کار آقا ابراهیم بسیار سخت شده بود. 💢اسرای بعثی هم تشنه بودند با حسرت به ما نگاه می کردند. 💢ابراهیم همه را شمرد حتی اسیران بعثی را. سپس به تعداد اندک قمقمه ها نگاه کرد. 💢احتیاج به حل معادلات پیچیده ریاضی نبود. آب آنقدر کم بود که هر کسی را برای تقسیم این قمقمه ها دچار سرگردانی می کرد. 💢ابراهیم منش پهلوانی داشت. او به هر کدام از اسرای بعثی یک قمقمه آب داد. 💢یکی از بچه ها به این کار ابراهیم اعتراض کرد. 💢ولی ابراهیم گفت: اینها الان میهمان ما هستند ما ایرانی رسم داریم بهترین چیز را برای مهمان می گذاریم. مولای جوان مردان عالم، اسیر و قاتل خود را بر خود مقدم می دانست. چگونه می شود از علی علیه السلام دم زد و مرام او را نداشت. 💢دیگر کسی به ابراهیم ایراد نگرفت چرا که آنها هم درس گذشت و ایثار را از مکتب ائمه اطهار علیه السلام آموخته بودند. 💢سپس ابراهیم به هر سه مجروح یک قمقمه و هر شش نفر سالم یک قمقمه آب داد. 💢معرفت بچه ها تا جایی بود که با وجود گرمای روز خستگی و عطش بسیار بعضی از سالم ها از سهمیه آب خود چشم پوشی می کردند و آن را به مجروحین می دادند. 💢تعدادی کنسرو هم جمع شد که به هر ۸ مجروح یکی رسید و به بقیه چیزی نرسید. 💢بچه های کانال با صورت های زرد و خاکی با پوستی خشک شده و لب های ترک خورده از بی آبی مظلومانه با دشمن می جنگیدند و ذره ای ترس و واهمه به خود راه نمی دادند‌. 👇👇👇
قسمت چهل و هشتم روزهای آخر🌺 💢صبح روز ششم نبرد و روز حضور ما در کانال مصادف با ۲۲ بهمن سال ۱۳۶۱ بود. 💢بعثی ها فشار خود را افزایش دادند ولی تعداد اندکی که باقی مانده بودند مقاومت می کردند. 💢نزدیک ظهر تقریبا مهمات ما تمام شد. 💢 بچه های بی رمق کانال را در گوشه ای جمع کرد و برایشان صحبت کرد: بچه ها غصه نخورید حالا که مردانه تصمیم گرفتید و ایستادید اگر همه هم شهید شویم تنها نیستیم. 💢مطمئن باشید مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها می آید و به ما سر می زند. 💢بغض بچه ها ترکید. بسیجی های خسته به پهنای صورت اشک می ریختند. 💢ابراهیم ادامه داد: غصه نخورید اگر در غربت هم شهید شویم مادرمان ما را تنها نمی گذارد. 💢بچه هایی که گرسنگی تشنگی و جراحت بسیار خم به ابرویشان نیاورده بود دیگر تاب و قرار از کف داده بودند و زار زار می گریستند. 💢همه با صدایی گرفته و لب هایی ترک خورده مادر را صدا می کردند و به صورت هایشان سیلی می زدند. 💢ذکر مصیبت های مادر که شروع شد آتش بعثی ها نیز کاملا قطع شد! 💢نیم ساعتی منطقه در سکوت کامل فرو رفت و فقط ذکر "مادر ،مادر" بچه ها بود که از درون کانال به گوش می رسید. 💢پنج روز از محاصره بچه ها در کانال گذشت. در این مدت آفتاب روز، سرمای شب، غربت وتنهایی، جراحت، تشنگی و گرسنگی همه و همه تمرین مقام صبر و رضای یاران خمینی بود. 💢تا فنای فی الله شدن راهی نمانده بود. بچه ها جانانه ایستاده و مقاومت می کردند. 💢تقریبا تمام بچه ها زخمی بودند. حتی دیگر چفیه و زیر پوشی برای بستن زخم ها پیدا نمی شد. زخم های پیکر بچه ها دهان باز کرده بود. 💢عرصه بر بچه ها تنگ شده و دشمن مصمم بود تا با تنگ تر کردن حلقه ی محاصره و ریختن آتش شدید تر کانال را یکسره کند. 💢ابتدا کاماندوهای بعثی و بچه های حنظله در کانال های سوم که از شب قبل محاصره شده بودند حمله کردند. 💢بعد از یک ساعت درگیری شدید بچه های آنجا را قتل عام کردند و بعد از چند طرف به سمت کانال کمیل سرازیر شدند. 💢تعداد نیروهای دشمن بسیار زیاد بود. 💢بچه ها آخرین تیرهای خود را نیز شلیک کردند دیگر چیزی نبود که با آن بشود مقاومت کرد. 💢یکی از کاماندوهای دشمن توانست خودش را به بالای کانال برساند. 💢او با آرپی جی به سمت نیروهای بدون سلاح در داخل کانال شلیک کرد. 💢گلوله آرپی جی به نزدیک سید جعفر طاهری منفجر شد. یکباره سر و دست سید جعفر از پیکرش جدا شد و چند متر عقب تر افتاد! 💢همین چند روز پیش بود که او سهمیه آب خودش را به یک اسیر عراقی بخشید. حالا با لب های خشکیده از عطش در میان خاک وخون جان می داد. 👇👇👇
قسمت چهل و نهم عبد صالح خدا🌺 💢اردیبهشت سال ۱۳۸۸بود. بعد از دو سال تحقیق و آماده کردن متن، چند روز قبل از ایام فاطمیه کتاب سلام بر ابراهیم را برای مجوز فرستادیم. خیلی دوست داشتیم که در مراسم شهدای اطلاعات عملیات در روز شهادت مادر سادات کتاب آقا ابراهیم رونمایی شود. اما همه افراد مسئول ما را نا امید کردند. گفتند: فرایند صدور مجوز یک ماه طول می کشد. 💢روز بعد ناباورانه به ما خبر دادند که مجوز چاپ کتاب آماده است. ظاهراً مسئول مربوطه، وقتی به مطالعه متن پرداخته نتوانسته بود آن را به روز بعد موکول کند و تا آخر رفته بود! 💢حالا مراحل چاپ مانده که آن هم زمان بر بود. ما شش روز تا مراسم فرصت داشتیم. مرحوم حاج آقا علیان، مدیر نشر پیام آزادی را دیدم و برای چاپ صحبت کردم. ایشان تصویر ابراهیم را که دید او را شناخت گفت: در دوکوهه او را دیده بودم.. بعد گفت: هر کاری بتوانم انجام می دهم. گفتم: من هیچ پولی برای چاپ کتاب ندارم. گفت: اشکالی ندارد، اما بعید است ظرف یک هفته پنج هزار جلد کتاب آماده شود چون الان نزدیک نمایشگاه کتاب است و تمام چاپخانه ها مشغول کارند. 💢بعدها به هر کسی می گفتم باور نمی کرد. من و دوستانم در شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها مشغول تخلیه کتاب ها بودیم. کتاب سلام بر ابراهیم در شب شهادت حضرت زهرا(س) از چاپ خارج و روز شهادت در مراسم شهدای اطلاعات توزیع شد. 💢از آن روز بود که حضور مجدد آقا ابراهیم در حیات مادی و معنوی ما آغاز شد. از این بنده خالص خدا کرامات مختلفی را در جای جای این کشور مشاهده کردیم. مطالبی که خبر از حضور و زنده بودن شهید می داد. بسیاری از دوستان توصیه می کردند که این مطالب را به کتاب اضافه کن اما گفتم: این چیزها چیز عجیبی نیست. زندگی و شهادت تمامش حضور و کرامت است چون او بنده واقعی خدا بوده و زنده بودن شهدا را قرآن خبر داده. از طرفی اگر می خواستیم تمام مطالبی که از کرامات شهید برای ما ارسال می شد را منتشر کنیم حجم آن از کتاب اول سلام بر ابراهیم بیشتر می شد. اما برخی از این مطالب بسیار تاثیر گذار بود که حتی رسانه ای شد. در ادامه این مجموعه به چند نمونه از آنها اشاره کرده ایم. 💢به طور مثال یکی از جوانان دانشجو سه سال قبل تماس گرفت و اینگونه گفت: دانشجویی امروزی و بیگانه با معنویات بودم. از آنها که تا پایشان به دانشگاه باز می شود یکباره با تمام گذشته ومعنویات خداحافظی می کنند. مدتی زندگی من اینگونه طی شد. تا اینکه برخی دوستانم گفتند: می خواهیم به اردوی راهیان نور برویم. تو هم بیا خوش میگذرد. من هم به قصد تفریح با آنها همراه شدم. 👇👇👇
قسمت پنجاه طریقه آشنایی🌺 💢گذشته جالبی نداشتم مثل خیلی از افراد بی حجاب بودم و آرایش می کردم. نسبت به مسائل دینی سهل انگار بودم. 💢زندگی من در پوچی و دنیاپرستی می گذشت ولی همیشه دنبال یک راه بودم راهی که خودم را پیدا کنم. بفهمم که در دنیا چگونه باید زندگی کرد. 💢تا اینکه با مربی یکی از کلاس های بسیج آشنا شدم. به خاطر رفاقت با ایشان به کلاس های آموزشی این مربی رفتم. دوست جدید من در یکی ازجلسات، کتاب سلام بر ابراهیم را به من داد تا بخوانم و در کلاس درس ایشان کنفرانس بدهم. 💢من در خلوت تنهایی خودم کتاب را شروع کردم. هرچه زمان می گذشت نمی توانستم از کتاب و شخصیت اصلی آن جدا شوم. ابراهیم زندگی من را شدیدا تحت تاثیر قرار داد. چهره نورانی و مظلومانه او همواره در قلبم قرار داشت. من شیفته اخلاق و مرام شهید هادی شدم تا جایی که هر روز در خلوت خودم با این شهید حرف می زدم. بارها با خودم می گفتم: واقعاً شهدا صدای ما را می شنوند. 💢حضور من در بسیج و جلسات آن باعث شد که شهدا مرا نیز دعوت کنند. سال بعد با کاروان راهیان نور به مناطق جنگی رفتیم. 💢هرچند سفرهای داخلی و خارجی بسیار رفتم اما این اردو یکی از بهترین سفرهای زندگی ام بود. 💢در این سفر یک روز ما را به معراج شهدا بردند. جایی که قبلا پیکر شهدا در آنجا نگهداری می شد جای بسیار خاصی بود. 💢من مدام شهید هادی را در درونم صدا می زدم و گریه می کردم. همه جا به یاد او بودم. اما باز هم با خود می گفتم: یعنی شهید هادی صدای من را می شنود؟ یعنی به من با آن گذشته ام توجه دارد؟ 💢آن روز در معراج شهدا نیز متاسفانه حالت ظاهری من آرایش کرده بود. تو خودم بودم که یک خانم آمد کنارم و با مهربانی دستم را گرفت! بی مقدمه ازم این سوال را پرسید: شما شهید رو می شناسی؟ 💢با حالت متعجب جوابش رو دادم گفتم: بله می شناسم! 💢اون خانم بهم گفت: خواهرم شهید هادی به شما توجه دارد. مگه شما نمی دونی شهدا که به سمت آن ها آمدید حساسند؟ نمی خواهند از شما گناهی سر بزند. 💢وقتی تعجب من را دید دستمال سفیدی که تو دستش بود را بهم داد و گفت: این از طرف شهید هادی است. آرایش صورتت را پاک کن! بعد گفت: شهدا زنده اند و صدای ما را می شنوند. 💢بغض گلویم را گرفت! سرم رو پایین گرفتم و اشک همینطور از چشمانم جاری بود. سرم رو بالا آوردم نفهمیدم اون خانم کجا رفت! همانجا در ساختمان معراج نشستم و زار زار گریه کردم. بعد آرایشم را با همان دستمال پاک کردم و بیرون آمدم. 💢آنجا بود که فهمیدم شهدا صدای ما رو می شنوند و درد دل ما رو متوجه می شوند و راه را نشون می دهند. 💢من به این نتیجه رسیدم که انسان باید مثل شهید به اعمالش توجه ویژه بکند. 💢توی زندگیم این شهید رو برای خودم الگو قرار دادم و واقعا دستم رو گرفت. به دوستان هم توصیه می کنم رفاقت با شهدا را انتخاب کنید چون دو طرفه است اگر شما با آنها باشید شهدا نیز با شما خواهند بود. 🗣یکی از مخاطبین 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
قسمت پنجاه و یکم ابراهیم هدایتگر🌺 💢چهارشنبه که از شرکت خارج می شدم با خودم یک سری کتاب برداشتم و به سمت خانه حرکت کردم. 💢پنجشنبه، جمعه و شنبه به خاطر شب قدر و شهادت حضرت علی علیه السلام تعطیل بود. فرصت خوبی بود تا نواقص سناریویی را که برای دفاع مقدس آماده کرده ام بر طرف کنم. 💢به خانه رسیدم و بعد از مدتی رفتم سراغ کتاب ها و یکی از آن ها را انتخاب کردم. روی کتاب چیزی در خصوص عملیات خاصی نوشته نشده بود. 💢تمام کتاب هایی که برای تحقیق انتخاب کرده بودم قطور بودند و همه مرتبط با موضوع خیبر، والفجر۸ و کربلای۴ 💢با خودم گفتم شاید این هم به این عملیات ها ربط داشته باشد. به نظر از همه کوچکتر می آمد و راحت تر از همه کتاب ها می توانستم تمامش کنم. 💢روی تخت دراز کشیدم و شروع کردم به خواندن کتاب. این کتاب خاطرات یک شهید بود و ربطی به عملیات ها نداشت شهید 💢از هر برگ کتاب که می گذشتم بیشتر از شخصیت ابراهیم خوشم می آمد. جوری شیفته این شخصیت شده بودم که لحظه ای کتاب را زمین نگذاشتم! 💢آن شب خاله و شوهر خاله ام با فرزندانش به خانه ما آمدند. طبق معمول همیشه بدون روسری به استقبالشان رفتم و در را باز کردم. بعد هم دوباره نشستم پای خواندن کتاب. 💢هرچه جلوتر می رفتم بیشتر ابراهیم را می شناختم و برایم عزیزتر می شد. طوری به او وابسته شدم که وقتی در قسمتی خواندم که زخمی یا مجروح شده بی امان اشک می ریختم، ناراحت می شدم و قلبم به درد می آمد. و بعد به خودم گفتم: تو دیوانه ای؟! این کتاب یک شهید است که می خوانی. یعنی اینکه دیگر زنده نیست. برای چه اینقدر از مجروحیتش غمگین می شوی؟! 💢آخر شب وقتی خانواده گریه های من را دیدند گفتند: برای چه اینقدر گریه می کنی! 💢بغض کردم و گفتم: آخه شما ابراهیم را نمی شناسید.. یکدفعه شوهر خاله ام گفت: جبهه همین بود. من شبیه ابراهیم را زیاد دیدم. می دانم چرا گریه می کنی.. آن شب با بحث هایی در مورد جبهه و جنگ و شهدا به پایان رسید. 💢فردا صبح دوباره به سراغ کتاب رفتم نه برای اینکه تحقیقم را کامل کنم برای اینکه بیشتر از ابراهیم بدانم. 💢کتاب را باز کردم رسیدم به جایی که ابراهیم با سوزن پشت پلک خود می زد و خود را برای دیدن نامحرم سرزنش می کرد. 💢کتاب را بستم و از خجالت نمی دانستم چه کنم؟! دوباره زدم زیر گریه. این بار برای فاصله بین انسانیت ابراهیم با خودم. فاصله بین خودم تا خدا.. 💢کتاب رو به پایان بود و من تازه داشتم آغاز می کردم. رسیدم به نحوه شهادت ابراهیم. دلم نمی خواست تمام شود. نمی خواستم پایانش را بخوانم. 👇👇👇
قسمت پنجاه و دوم مهمانی برادر🌺 💢در این سال های اخیر، هر سال توفیق داشتم که در ایام نوروز در فکه حضور داشته و مهمان شهدا باشم. من می روم تا در محضر اساتید بزرگوار خودم درس بگیریم چرا که هر چه داریم از شهداست. 💢نوروز سال ۱۳۹۴ در فکه حضور پیدا کردم وقتی به کانال رسیدم ابراهیم آمد!مثل همان زمان که در کنار هم بودیم. مشغول صحبت با او شدم. 💢بعد وارد کانال شدیم. بسته هایی آماده شده بود که به مهمانان کانال کمیل هدیه می دادند. داخل آن بسته ها، اسامی و مشخصات یک شهید نوشته شده بود و هر بسته با دیگری فرق داشت. تعداد زیادی از شهدا را اینگونه معرفی شده بودند. می گفتند: توجه کنید که امسال کدام شهید شما را دعوت کرده. 💢به من نیز یک بسته دادند. وقتی باز کردم با تعجب دیدم که تصویر و مشخصات در آن ثبت شده! حالم بد شد و همانجا نشستم. آنجا کسی نمی دانست که من خواهر ابراهیم هستم. گفتم ممنونم ابراهیم که در سال نو من را به منزلت دعوت کردی. در آن برگه پیامی نیز از ابراهیم نوشته بودند که: هرکاری می کنید فقط برای رضای خدا باشد. 💢در آن سفر هرجا می رفتم ابراهیم هم همراهم بود! 💢ما یک شب به اردوگاه میشداغ رفتیم. هماهنگ نکرده بودیم و ما را نمی شناختند. معمولا در چنین شرایطی اجازه اقامت نمی دهند. ناراحت بودم که نکند مشکل ایجاد شود. 💢مسئول اردوگاه پرسید: تعداد نفرات خواهران چند نفر است؟ گفتیم: سی نفر. گفتند: بیایید داخل. وارد سالن که شدید اتاق دوم برای شما آماده است. همینکه جلوی اتاق دوم رسیدم دیدم نوشته شده: موقعیت شهید گفتم: داداش ممنون که اینجا هم مهمون نوازی کردی. دوستان همراه ما پرسیدند: شما از قبل اینجا را هماهنگ کرده بودی؟ گفتم: باور کنید نه! 💢آن شب خانم های کاروان ما به خواهران خادم شهدای آن اردوگاه خبر دادند خواهر شهید هادی در این کاروان است. یکبار دیدم تعداد زیادی جمع شده اند تا برایشان از ابراهیم بگویم. همه او را می شناختند و کتاب را خوانده بودند.. در پایان صحبت گفتم: من سالهاست که در کلاس های اخلاق و آیین زندگی و.. شرکت می کنم اما هیچ کدام آنها نتوانسته به اندازه ای که ابراهیم با رفتارش در ما اثر گذاشت تاثیر داشته باشد. 💢نوروز سال ۱۳۹۵ نیز ماجراهایی برای ما داشت. بار دیگر در منطقه فکه و بسته ای به من داده شد که یک سند داخل آن بود! سند عاشقی که برای بیست شهید مختلف تهیه شده بود، به من باز هم سند عاشقی تعلق گرفت! 👇👇👇 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسمت پنجاه و سوم مهمان🌺 💢سال ۱۳۹۱ بود که من برای اولین بار این جمله از مقام معظم رهبری را شنیدم که قبلا فرموده بودند: زنده نگه داشتن یاد شهدا کمتر از شهادت نیست. 💢من عاشق خاطرات شهدا بودم. یکی از دوستان ما که از خادمین شهدا بود برای ما از خاطرات شهید و کتابش گفت. 💢ما در شهر خودمان کهنوج هر چه گشتیم کتاب پیدا نکردیم. از چند نفر پرسیدم این کتاب را از کجا باید تهیه کرد. گفتند: در رفسنجان این کتاب را دارند. تماس گرفتم با رفسنجان. گفتند: تمام شده. گفتم: من مسئول جامعه القرآن شهر کهنوج هستم می خواهم خانم های حافظ و قرآن آموز با این شهید آشنا شوند. شماره ای در تهران به من دادند. 💢چون چندین بار پیگیری کرده و نتیجه نگرفتم این بار به امام عصر عجل الله توسل پیدا کردم و خواستم که اگر صلاح می دانید این شهید را برای هدایت ما بفرستید. بعد دوباره با تهران تماس گرفتم خدا را شکر گفتند: موجود هست. 💢برای دهه فجر برنامه ریزی کردیم تا مسابقه کتابخوانی برگزار کنیم مبلغ کتاب ها واریز شد و خبر دادند کتاب ها ارسال شده. 💢قرار بود همراه کتاب شهید هادی کتاب های دیگر شهدا که توسط گروه شهید هادی منتشر شده نیز ارسال شود. 💢من هم منتظر بودم. چون هنوز چهره ی این شهید را ندیده بودم از طرفی مشتاق بودم کتابش را بخوانم. 💢صبح زود وارد کوچه ی موسسه جامعه القرآن شدم. دیدم دفتر دار موسسه شلنگ آب را برداشته و مشغول شستن کوچه است. وسط کوچه را گل محمدی چیده. درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شدند! 💢با عصبانیت گفتم: حاج خانم. کهنوج مشکل کمبود آب داره چکار می کنی؟ قضیه این گل ها چیه؟ اینجا چه خبره؟ 💢خانم دفتر دار با خوشحالی جلو آمد و گفت: مگه خبر نداری مهمان داریم اون هم چه مهمان هایی؟! 💢وقتی تعجب مرا دید گفت: امروز شهدا مهمان ما هستند. الان دارند تشریف می آورند موسسه. 💢سریع دویدم سر کوچه ببینم چه خبره. یکدفعه دیدم گروهی جوان باشخصیت و بسیار زیبا و نورانی به سمت کوچه می آیند. کت وشلوارهای بسیار زیبا. با هم می گفتند و می خندیدند. جمع زیادی هم پشت سر آنها. یک نفر در وسط جمع شهدا بود که چهره و نورانیت خاصی داشت و بقیه در کنارش بودند. 💢دویدم به سمت داخل موسسه که بگویم خانم ها چادر سر کنند که الان شهدا می رسند. 💢وارد موسسه شدم بوی اسپند و عطر همه جا را گرفته بود خانمی دم در قرآن به دست منتظر من بود. انگار قرآن آموزان قبل از من خبر داشتند که شهدا در راهند. 💢داخل موسسه نگاهم به در ودیوار مبهوت ماند اینجا کجاست؟ گویی جامعه القرآن کهنوج به زک کاخ تبدیل شده! چه فرش هایی چه پرده هایی خدایا چه نورانیتی، بوی عطر گل محمدی همه جا را گرفته بود مست از دیدن این صحنه ها بودم که یکباره ار خواب پریدم. 💢سحر جمعه بود یکباره از خواب پریدم سحر جمعه بود وچه مبارک سحری. 💢یک دل سیر گریه کردم و خوشحال شدم شهدا به موسسه آمدند. به کسی از آن رویای نیمه شب حرفی نزدم. از طرفی نگران بودم که امروز باید کتاب ها برسند و توزیع شود. نکند دیر بشود و برای مسابقه نرسد. 💢عصر همان روز از ترمینال تماس گرفتند که کارتن های کتاب رسیده. با خوشحالی به همراه همسرم به تعاونی رفتیم و چند کارتن بزرگ تحویل گرفتیم. 💢جلوی درب موسسه که رسیدیم همسرم اولین کارتن را بلند کرد ولی چون سنگین بود از دستش لیز خورد و روی زمین افتاد. 👇👇👇
قسمت پنجاه و چهارم رضا🌺 💢ماجرای ما از پانزده سال قبل آغاز شد که بار دار بودم. ماه های آخر بارداری حال و شرایط من بد شد. 💢ماه هشتم بارداری بودم که دکتر گفت: بچه در شکم شما مرده! 💢شوکه شدم. خیلی گریه کردم. سراغ چند پزشک و.. گفتند: یک درصد احتمال دارد بچه زنده باشد. در همین شرایط نیز باید سریع سزارین کنیم و بچه را در آوریم. 💢آن شب متوسل به امام رضا علیه السلام شدم گفتم: فرزندم را از شما می خواهم اگر پسر و زنده بود نامش را رضا می گذارم. 💢عمل جراحی انجام شد. ناباورانه فرزندم سالم دنیا آمد ولی وزن او نهصد گرم بود! 💢با نذر و نیاز این بچه بزرگ شد اما با مشکلات دیر باز کرد سه سالگی راه افتاد. 💢پسرم مراحل رشد را طی کرد اما ضعف جسمی همواره با او بود تا پایان دوره راهنمایی این وضع ادامه داشت. 💢برای ورود به دبیرستان به دلیل دور بودن همسرم مخالفت کرد و گفت: فرزند ما مشکل داره و نمیتونه این مسیر طولانی رو بره. 💢سال تحصیلی شروع شد و رضای ما خانه نشین شد. خیلی برایش ناراحت بودم خودش هم خیلی اذیت می شد. نمی دانستم چه کنم. 💢آن ایام به کلاس های جامعه القرآن کهنوج می رفتم. مسئول آنجا یک روز برای ما از شهدا صحبت کرد و کتاب یک شهید را به ما داد و گفت: حتما این کتاب را بخوانید. برای دهه فجر مسابقه کتابخوانی داریم. نام کتاب سلام بر ابراهیم بود‌. 💢آن شب کتاب را شروع کردم و با خاطرات این شهید گریه کردم. آخر شب بود که کتاب را بستم و زیر بالشت گذاشتم همینطور با این شهید درد دل کردم تا خوابم برد. 💢به محض اینکه خوابم برد احساس کردم که درب اتاق باز شد شهید وارد شد در حالی که یک کاسه در دست داشت. 💢من با تعجب نگاه کردم. شهید جلو آمد و کاسه را در مقابل من گرفت. داخل کاسه چند برگه بود مثل حالت قرعه کشی یکی از این برگه ها را برداشتم روی آن نوشته شده بود: دخیلش کن. 💢با تعجب گفتم: دخیلش کنم به چی به کجا؟ 💢 گفت: به همان کسی که فرزند شما را از نهصد گرمی شما را به اینجا رساند. به امام رضا علیه السلام. 💢از خواب پریدم.با خودم گفتم: چطور پسرم را دخیل کنم؟؟ چطور رضا را به مشهد ببرم؟؟ اما با خودم گفتم: خدا وسیله ساز است. 💢فردا صبح به جامعه القرآن آمدم خوابم را برای مسئول موسسه تعریف کردم. 💢روز بعد خبر دادند که از طرف سازمان تبلیغات چند نفر از اعضای هیئت را به مشهد می برند. ما هم اسم نوشتیم. چند روز بعد به طرز عجیبی نام ما هم در قرعه کشی برای مشهد انتخاب شد. 💢هفته بعد ناباورانه در حرم امام رضا علیه السلام بودم با پسرم که مشکل حرکتی داشت. رو به حرم آقا گفتم: من رضا را خدمت شما آوردم. من حواله شده از طرف شهید هستم هر طور صلاح می دانید.. 💢به لطف خدا و عنایت امام رضا علیه السلام بعد از سفر مشهد روز به روز حال پسرم بهتر شد. او به دبیرستان رفت و درسش را ادامه داد و اکنون در کارهایش موفق است. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسمت پنجاه و پنجم تاخدا🌺 💢متولد سال ۱۳۵۹ هستم ولی الان حدود ۴ سال است متولد شدم! 💢من از آن دسته زنانی بودم که معنویات، جایگاهی در زندگی من نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خود می گشتم تا آرامش بیابم. 💢وضع مالی خوبی داشتیم. هرچه می خواستیم فراهم بود من تو محیط ورزش توی محیط کار، توی دوست و رفیق، هر جا که بگویید رفتم و دنبال آرامش واقعی بودم، اما.. 💢من پله های ترقی را در ورزش، حتی تا تیم ملی سپری کردم اما باز هم به آرامش نرسیدم. 💢نگاهم به خانم محجبه بسیار بد بود. وقتی پشت فرمان بودم و می دیدم که یک زن چادری پشت ماشین نشسته به کنایه می گفتم: یا چادرت را حفظ کن یا رانندگی کن. 💢هیچ دلیلی برای استفاده از چادر نمی دیدم. چادر را مخالف آزادی و پیشرفت زنان می دانستم. 💢دختر من در مقطع دبیرستان درس می خواند دقیقا اخلاق و رفتار من را داشت. 💢آن ایام تنها کار خوبی که انجام می دادم حضور در کهریزک و کمک به نیاز مندان در آنجا بود. 💢یکبار با خودم حساب کردم که من هفته ای یکبار به کهریزک می روم و چند سال است این کار را انجام می دهم پس چقدر ثواب انجام انجام دادم.. 💢تا اینکه یکبار رفتم پیش یکی از دوستانم که فال حافظ می گرفت نیت کردم که نظر خدا در مورد من چیست؟ 💢دوستم وقتی فال گرفت به من گفت: برای خدا حساب کتاب می کنی؟ می خواهی خدا تو را رسوا کند و بگوید چه کار هایی کردی؟ 💢فهمیدم که منظور این فال چیست. تا آن روز خیلی برای خدا کلاس گذاشته بودم. وقتی این حرف را زد حسابی بغض کردم و گریه کردم. باور کنید آمدم خانه و سه روز تمام گریه کردم. 💢دوباره به همان دوست قبلی مراجعه کردم. او بلافاصله به من گفت: بیا به سراغ معنویات. گذشته خودت را عوض کن. 💢کمی فکر کردم با خودم گفتم نمی توانم. من برای خودم یک زندگی خاص ایجاد کرده ام که با معنویات سازگار نیست. 💢من هر صبح که از خواب بیدار می شوم ابتدا آرایش می کنم و هر روز یک مدل برای خودم درست می کنم. اما چند روز فکر کردم تصمیم گرفتم نماز را حداقل شروع کنم. گفتم برای قدم اول به نماز و روزه اهمیت می دهم ولی حجاب را نه. 💢بعد مدتی مانتو بلند و گشاد خریدم. سعی کردم موهایم از روسری بیرون نباشد این کارها نسبتا راحت بود، اما حذف کردن آرایش برای من امکان نداشت. 💢با خودم گفتم حالا که آمدم باید بیایم وقتی فکر کردم، دیدم که این مدل زندگی خیلی عاشقانه تر است چون خدا محو زندگی من شده. 💢آرایش را کم کم حذف کردم. این مراحل مدتی طول کشید. 💢مشکل بعدی من اختلاط با نامحرم بود. ما در تمام مهمانی ها به نامحرم دست می دادیم. از خدا خواستم که این مشکل من را هم حل کند و با یاری خدا پله پله جلو رفتم. 💢سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود اما باید شروع می کردم. 💢یک روز وقتی پسرم را به باشگاه رساندم. با دوستم به مغازه رفتیم و چادر خریدیم از همان مغازه چادر سرم کردم و تا کنون از آن جدا نشدم. 💢نمی دانید چه حالت زیبا و آرامش بخشی است. بعضی وقت ها با خودم می گفتم تو چقدر چادری ها را مسخره کردی، حالا.. 💢من بعد مدتی در بسیج خواهران محل ثبت نام کردم. مسیر زندگی من کاملا عوض شده بود. 👇👇👇
قسمت پنجاه و ششم شفای فرزند🌺 💢سال ها از دوران دفاع مقدس گذشت. سال ۱۳۹۳ من در یکی از مراکز دینی، کار آهنگری انجام می دادم. بار آهن خواسته بودم. 💢راننده نیسان آمد و گفت: بار را کجا خالی کنم؟ بعد از تخلیه بار به سراغ من آمد تا پولش را دریافت کند. 💢وارد اتاق کار من شد لیوان آب را برداشت تا از کلمن آب بردارد. نگاهش به عکس آقا ابراهیم روی دیوار افتاد. 💢همینطور که لیوان دستش بود خیره شد به عکس و گفت: خدا تو رو رحمت کنه آقا ابراهیم‌. 💢داشتم فاکتور را نگاه می کردم سرم را بالا آوردم و با تعجب گفتم: با آقا ابراهیم جبهه بودی؟ 💢گفت: نه گفتم: بچه محلشون بودی؟ 💢پاسخش دوباره منفی بود. گفتم: از کجا می شناسیش؟ 💢نفسی کشید و گفت: ماجراش طولانی و باورش سخته بگذریم. 💢من خودم رو در تمام مراحل زندگی مدیون آقا ابراهیم می دونستم جلو آمدم و گفتم: جالب شد بگو چی شده؟ 💢راننده که اشتیاق من را شنید گفت: من ساکن ورامین هستم حدود پانزده سال پیش وانت داشتم و بار می بردم. 💢یه بار زده بودم برای خیابان ۱۷ شهریور تهران. آمدم خانه. دختر کوچک من با چند بچه دیگر بیرون از خانه مشغول بازی بودند. 💢من وارد اتاق شده و گرم صحبت بودم. چند دقیقه بعد همینطور که صحبت می کردم یکباره صدای جیغ همسایه را شنیدم. از خانه پریدم بیرون. 💢دخترم رفته بود کنار استخر کشاورزی که در زمین مجاور قرار داشت. او افتاده بود داخل آب. تا بزرگتر ها خبردار شوند مقداری از آب کثیف استخر را خورده بود.. 💢خانم من دوید و چادرش را سر کرد و سریع دخترم را به بیمارستان بردیم. 💢حال دخترم اصلا خوب نبود. دکتر اوژانس بلافاصله او را معاینه کرد. از ریه اش هم عکس گرفتند. 💢دکتر چند دقیقه بعد من را صدا زد و گفت: ما تلاش خودمان را انجام می دهیم اما آب های آلوده داخل ریه این دختر شده و بعید است این مشکل حل شود. 💢خیلی حالم گرفته بود. خانم من با ناراحتی در کنار تخت دخترم نشسته بود. خبر نداشت چه اتفاقی افتاده. من هم چیزی نگفتم و دلداری اش دادم. 💢بار مشتری هنوز توی وانت بود. من رفتم این بار را تحویل بدم. 💢راه افتادم اما حسابی ناامید بودم. در خیابان ۱۷ شهریور تهران و در حوالی پل اتوبان محلاتی بار را تحویل دادم. 💢همینطور که مشغول تخلیه بار بودم نگاهم به چهره یک شهید افتاد که روی دیوار ترسیم شده بود. چهره جذاب و ملکوتی داشت. 💢جلو رفتم و به تصویر شهید خیره شدم. گفتم: من یقین دارم که شما از اولیاءالله هستید. یقین دارم که شما پیش خدا مقام دارید. از شما می خواهم که برای دخترم دعا کنی و از خدا بخواهی او را به ما برگرداند. 💢اینها را گفتم و برگشتم. نام شهید را از پایین عکس خواندم. شهید 💢آن شب را با همسرم در بیمارستان بودیم. شب سختی بود. همه پزشکان قطع امید کرده بودند. 💢 من هم در نماز خانه منتظر فرجی در کار دخترم بودم. نزدیک سحر برای لحظاتی خوابم برد. دیدم که جوانی خوش سیما وارد شد و به من اشاره کرد و گفت دختر شما حالش خوب شد برو پیش دخترت. این را گفت: و رفت. 💢یکباره از خواب پریدم. دویدم سمت بخش مراقبت های ویژه. همه در تکاپو بودند. دخترم به هوش آمده بود دخترم گریه می کرد و پرستار ها در کنارش بودند. دکتر بخش آمد. 💢خلاصه بگویم دوباره از ریه هایش عکس گرفتند. پزشکان می گفتند که آب داخل ریه جذب بدن شده و از بین رفته! 💢اما من می دانستم چه اتفاقی افتاده آن جوانی که در خواب دیدم همان بود. فقط چهره اش نورانی تر بود و شلوار کُردی پایش بود. 💢صحبت های راننده که به اینجا رسید گفتم: دخترت الان چیکار می کنه؟ 💢گفت: دانشجوی رشته مهندسی است. تمام خانه ما پر از تصاویر این شهید است. ما ارادت خاصی به این شهید داریم. کتابش را هم دخترم تهیه کرد و بارها خواندیم. 💢با نگاهی پر از تعجب گفتم: باور این حرف ها سخته. قبول داری؟! 💢راننده گفت: اتفاقا ۱۵ سال پیش عکس های ریه دخترم را نگه داشته ام. عکس اول نشان می دهد که ریه او پر آب است و عکس بعدی اثری از آب در ریه نیست. 🗣مرتضی پارسائیان 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسمت پنجاه و هفتم تاج بندگی🌺 💢ابراهیم در زمانی که در میان اهل دنیا حضور داشت، به خواهران و بستگانش در مورد حجاب بسیار تذکر می داد. تمام نزدیکان او در رعایت حجاب دقت داشتند. 💢ابراهیم به خواهرش می گفت: چادر یادگار حضرت زهرا سلام الله علیها است. ایمان یک زن وقتی کامل می شود که حجاب را کامل رعایت کند. 💢اگر می خواهید الگویتان حضرت زهرا سلام الله علیها باشد کاری کنید که ایشان از شما راضی باشند. 💢این اهمیت به حجاب هنوز هم در رفتار ابراهیم ادامه دارد! این را از میان پیام هایی که به ما رسیده می توان فهمید. 💢ابراهیم در بیشتر هدایت هایی که برای خواهران دینی خود داشت به موضوع حجاب که همان تاج بندگی است تاکید داشته است. 💢موارد زیر از میان همین پیام ها و ایمیل هاست. داستان اول👇👇👇 💢سلام خدمت تمام دوستان و عاشقان شهید 💢آشنایی من با این شهید بزرگوار این گونه شروع شد که من به طور اتفاقی تو فضای مجازی مطالب و عکس های شهید هادی رو می دیدم. 💢اوایل از آدم های مذهبی متنفر بودم! برای همین به شدت نگاه به تصویر ایشان معذب بودم. طوری که نخونده متن و عکس رو رد می کردم. فقط از میان مطالب فهمیدم کتاب سلام بر ابراهیم معرف این شهید پهلوان است. 💢خیلی اتفاقی همسرم کتابش را برایم آورد و کمی از او تعریف کرد. 💢من هم یک روز که کاری نداشتم شروع کردم به خواندن ولی همچنان از نگاه روی جلد کتاب معذب بودم. نحوه نگاهش طوری بود که انسان خسته نمی شد. از طرفی می خواستم ببینم آخرش چه می شود. 💢کتاب را خواندم. چندین بار خواندم. با خاطراتش خندیدم و گریه کردم. هربار بهتر از قبل فهمیدم که چه شخصیت مثبت و الگویی دارد. 💢من تا حدودی داداش ابراهیم رو شناختم و به همه دوستانم توصیه می کردم که بخوانند. 💢تا اینکه یه روز رفتیم بهشت زهرا علیه السلام. 💢(البته بگم که من اون موقع اصلا حجاب درستی نداشتم. به هیچ چیز مقید نبودم. حتی وقتی کتاب رو خوندم و فهمیدم آقا ابراهیم روی مسئله حجاب خیلی تاکید داشت باز به همان صورت بی حجاب بودم.) 💢به هر حال با همون سر و وضع رفتم گلزار شهدا. قطعه ۲۶ رو زیر رو کردم به خود شهید قسم هیچ اثری از شهید هادی نبود! چندین بار کل قطعه را گشتم ولی پیدا نکردم. 💢تو گوشی نگاه کردم دیدم نوشته قطعه ۲۶. 💢از یه سرباز هم پرسیدم گفت ما شهید هادی اینجا ندارم !! 💢بعد از یک ساعت گشتن، نتونستم شهید هادی رو زیارت کنم. برگشتم به سمت منزل. 💢تو راه خیلی دلم گرفت و گریه کردم. احساس کردم شهید نخواسته من رو ببینه. 👇👇👇
قسمت پنجاه و هشتم پابرهنه🌺 💢آمده بود دفتر انتشارات تا کتاب تهیه کند. می گفت: امشب هیئت داریم. می خواهم همراه شام که غذای جسم است غذای روح نیز به مردم بدهم. تعدادی کتاب سلام بر ابراهیم گرفت. 💢یکی از کتاب ها را برداشت و با حسرت به چهره شهید هادی خیره شد. لبخند تلخی زد و با خودش گفت: ببین یه آدم کجا میتونه برسه! 💢با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: شما آقا ابراهیم را می شناسید؟ خاطره ای هم از آقا ابراهیم دارید؟ 💢رفت توی فکر و بعد چند دقیقه گفت: قبل انقلاب ما توی خبابان زیبا می نشستیم. خب تقریباً تمام اهالی این محله ابراهیم را می شناختند. 💢ابراهیم یه اخلاق خوبی داشت به همه کمک می کرد اصلا دنیا براش ارزش نداشت. 💢اگه شما می گفتی: آقا ابراهیم چقدر پیراهن شما قشنگه باور کن اگه زیر پیراهن یا چیزی تنش بود همانجا در می آورد و به شما می بخشید. 💢یه ظهر تابستانی از روی بیکاری آمدم سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود. دیدم فایده ای نداره برم خونه زیر باد پنکه بمونم بهتره. 💢همین که خواستم برم ، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا ابراهیم داره میاد. ماندم ابراهیم را ببینم و بعد بروم. 💢همینطور که نزدیک می شد دیدم پا برهنه است! توی این هوای داغ همینطور پاش می سوخت. پایش را از روی زمین بر می داشت.. سعی می کرد از توی سایه راه برود. 💢با تعجب نگاهش کردم. حدس زدم مسجد بوده و کفش هایش را بردند. وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم. سریع اومد توی سایه. 💢اشاره به پاش کردم و گفتم: پس کفشات کو تو این هوای داغ چرا پابرهنه شدی؟! وایستا الان برات دمپایی میارم نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟ 💢گفت: نه، خودم اون ها رو دادم. 💢با تعجب گفتم: به کی؟! آخه آدم تو این هوا کفش هدیه می ده و خودش پابرهنه راه می ره؟ 💢از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه اما معمولا این طور کارها رو برای کسی نمی گفت. 💢ابراهیم نگاهی به صورتم کرد و گفت: یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می کرد. خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفش هاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت. می گفت: پام توی این گرما می سوزه. من هم پول همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش. 💢تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم خداحافظی کرد و رفت. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسمت پنجاه و نهم پیت حلبی، رختخواب و کشتی🌺 پیت حلبی👇👇👇 💢شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود جلوی مسجد محمدی مشغول ایست و بازرسی بودیم من و چند نفر دیگر روی پله مسجد نشستیم و صحبت می کردیم. 💢ابراهیم از جا پرید و دوید سمت ابتدای خیابان مجاور. نشست و دستش را توی جوی آب کرد! بعد هم برگشت. 💢با تعجب پرسیدم: آقا ابراهیم چی شده؟! 💢گفت: هیچی، یک پیت حلبی تو جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت سر و صدا ایجاد می کرد. رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. رختخواب👇👇👇 💢باز هم مثل شب های قبل نیمه شب از خواب بیدار شدم دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! 💢با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم اما آخر شب وقتی از مسجد آمد دوباره روی فرش خوابید. 💢صدایش کردم و گفتم: داداش جون هوا سرده یخ می کنی. چرا توی رختخواب نمی خوابی؟ 💢گفت: خوبه، احتیاجی نیست. 💢وقتی دوباره اصرار کردم گفت: رفقای من الان توی جبهه گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند من هم باید کمی حال اونها رو درک کنم. کشتی👇👇👇 💢رفته بودیم برای مسابقات باشگاهی. ابراهیم در میان تماشاگران کنار ما نشسته بود. 💢مهم ترین حریف او شخصی به نام قلی پور بود. ایشان بدنی تنومند داشت و حریفان خود را به راحتی شکست می داد، دوستانش حسابی او را تشویق کردند. بعد به میان تماشاگران آمد تا استراحت کند. 💢آقای قلی پور رو به ما کرد و گفت: حریف بعدی من یه، شما او را می شناسید؟ 💢قبل از اینکه ما حرفی بزنیم خود ابراهیم گفت: من میشناسمش. عددی نیست سریع اون رو میزنی! 💢قلی پور خوشحال تر از قبل به رختکن رفت. شروع کرد به گرم کردن خودش. 💢چند دقیقه یعد گوینده سالن نام ابراهیم و قلی پور را برای مسابقه بعدی اعلام کرد. 💢ابراهیم سر جایش نشسته بود. برای دومین بار نامش را صدا کردند. قلی پور و داور روی تشک بودند. 💢ابراهیم لباسش را در آورد. در حالی که دو بنده را زیر لباس پوشیده بود به سمت تشک رفت. داور بدن ابراهیم را چک کرد و سوت زد. 💢قلی پور که آماده مسابقه شد نگاهی به ابراهیم انداخت و با تعجب گفت: تو که.. 💢هنوز حرفش تمام نشده بود که ابراهیم زیر دو خم او را گرفت و از روی زمین بلندش کرد یک دور بر روی تشک چرخید و او را به زمین زد و روی پل نگه داشت. لحظاتی بعد قلی پور ضربه فنی شد. 💢ابراهیم بلافاصله از جا بلندش کرد. حریفش را بوسید و معذرت خواهی کرد بعد گفت: شرمنده ما رفیق شما هستیم ببخشید. 💢کسی باور نمی کرد که این مسابقه زمینه رفاقت آنها را فراهم کند. آنها رفقای بسیار خوبی برای هم شدند. ارتباط خوب آنها تا شهادت ابراهیم ادامه داشت
قسمت شصت هیئت و معلم🌺 هیئت👇👇👇 💢هر زمان در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی بر پا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت(ع) سنگ تمام می گذاشت. اما عادات خاصی در هیئت داشت. 💢توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد زیاد کنند. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. 💢اجازه نمی داد رفقای جوان که شور وحال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. 💢مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت(ع) اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاصی داشت. 💢همچنین که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد!! علت این کار را بعد ها فهمیدم. وقتی شاهد بودم دوستان هیئتی بعد از هیئت مشغول شوخی،خنده و.. می شدند و به تعبیر بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند. معلم👇👇👇 💢در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من وهمکلاسی ها تاثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز، جبهه و.. شدند. 💢یک روز به ایشان گفتم: خداروشکر که شما معلم ما هستید. 💢دبیر ما گفت: دعایش را به شهید بکن. او مرا به اینجا کشاند!! 💢بعد ادامه داد. ما با اصغر وصالی رفیق بودیم. اما در مراحل سخت گزینش اول انقلاب رد شدیم. 💢توی مراسم ختم شهید وصالی بود که ابراهیم را دیدم. از او خیلی خوشم آمد و سلام کردم. 💢ابراهیم که تا حدودی مرا می شناخت جواب سلام را داد و پرسید: چه می کنی؟ 💢گفتم: گزینش سخت دانشگاه تربیت معلم مرا رد کرده! 💢از فردا صبح ابراهیم به دنبال کار من افتاد. 💢قبلا مدتی با گزینش آموزش و پرورش همکاری داشت. به خاطر سخت گیری بیش از حد گزینش اول انقلاب از آنها جدا شده بود. 💢خلاصه اینکه ما امروز، به برکت زحمات و پیگیری این شهید بزرگوار معلم هستیم. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسمت شصت هیئت و معلم🌺 هیئت👇👇👇 💢هر زمان در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی بر پا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت(ع) سنگ تمام می گذاشت. اما عادات خاصی در هیئت داشت. 💢توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد زیاد کنند. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. 💢اجازه نمی داد رفقای جوان که شور وحال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. 💢مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت(ع) اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاصی داشت. 💢همچنین که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد!! علت این کار را بعد ها فهمیدم. وقتی شاهد بودم دوستان هیئتی بعد از هیئت مشغول شوخی،خنده و.. می شدند و به تعبیر بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند. معلم👇👇👇 💢در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من وهمکلاسی ها تاثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز، جبهه و.. شدند. 💢یک روز به ایشان گفتم: خداروشکر که شما معلم ما هستید. 💢دبیر ما گفت: دعایش را به شهید بکن. او مرا به اینجا کشاند!! 💢بعد ادامه داد. ما با اصغر وصالی رفیق بودیم. اما در مراحل سخت گزینش اول انقلاب رد شدیم. 💢توی مراسم ختم شهید وصالی بود که ابراهیم را دیدم. از او خیلی خوشم آمد و سلام کردم. 💢ابراهیم که تا حدودی مرا می شناخت جواب سلام را داد و پرسید: چه می کنی؟ 💢گفتم: گزینش سخت دانشگاه تربیت معلم مرا رد کرده! 💢از فردا صبح ابراهیم به دنبال کار من افتاد. 💢قبلا مدتی با گزینش آموزش و پرورش همکاری داشت. به خاطر سخت گیری بیش از حد گزینش اول انقلاب از آنها جدا شده بود. 💢خلاصه اینکه ما امروز، به برکت زحمات و پیگیری این شهید بزرگوار معلم هستیم. 🍃🌹
قسمت شصت و یک میز کار و غذا🌺 میزکار👇👇👇 💢اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند. 💢من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود. 💢وارد اتاق ابراهیم شدم برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم: اینجا چرا فرق داره؟ 💢گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم برای همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک باشم. غذا👇👇👇 💢مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می گفت: تربیت کردن ابراهیم به طور غیر مستقیم بود. 💢مثلا هر بار که با هم بودیم و یک فقیر می دید پول را به من می داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد. 💢یادم هست ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت. 💢یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقا شیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود. 💢ابراهیم پیش او می رفت. حساب دفتری پیش او داشت. می دانست تو الویه، کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می کند. ابراهیم سوسیس، همبرگر و.. هرگز استفاده نمی کرد. 💢این گونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی نخوریم و هر جایی برای غذا نرویم. 💢می دانست این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. برای همین آنجا می رفت. چرا قرآن دستور می دهد: انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی❤: قسمت شصت و یک میز کار و غذا🌺 میزکار👇👇👇 💢اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند. 💢من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود. 💢وارد اتاق ابراهیم شدم برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم: اینجا چرا فرق داره؟ 💢گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم برای همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک باشم. غذا👇👇👇 💢مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می گفت: تربیت کردن ابراهیم به طور غیر مستقیم بود. 💢مثلا هر بار که با هم بودیم و یک فقیر می دید پول را به من می داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد. 💢یادم هست ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت. 💢یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقا شیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود. 💢ابراهیم پیش او می رفت. حساب دفتری پیش او داشت. می دانست تو الویه، کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می کند. ابراهیم سوسیس، همبرگر و.. هرگز استفاده نمی کرد. 💢این گونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی نخوریم و هر جایی برای غذا نرویم. 💢می دانست این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. برای همین آنجا می رفت. چرا قرآن دستور می دهد: انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد. 🍃🌹
قسمت شصت و یک میز کار و غذا🌺 میزکار👇👇👇 💢اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند. 💢من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود. 💢وارد اتاق ابراهیم شدم برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم: اینجا چرا فرق داره؟ 💢گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم برای همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک باشم. غذا👇👇👇 💢مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می گفت: تربیت کردن ابراهیم به طور غیر مستقیم بود. 💢مثلا هر بار که با هم بودیم و یک فقیر می دید پول را به من می داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد. 💢یادم هست ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت. 💢یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقا شیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود. 💢ابراهیم پیش او می رفت. حساب دفتری پیش او داشت. می دانست تو الویه، کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می کند. ابراهیم سوسیس، همبرگر و.. هرگز استفاده نمی کرد. 💢این گونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی نخوریم و هر جایی برای غذا نرویم. 💢می دانست این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. برای همین آنجا می رفت. چرا قرآن دستور می دهد: انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد. 🍃🌹
قسمت شصت و دوم مهربان و الگو🌺 مهربان👇👇👇 💢قلب رئوف ابراهیم بزرگترین نعمتی بود که خدا به بنده اش داده بود. 💢یکبار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود. ابراهیم از خاطرات جبهه می گفت. 💢یادم هست که گفت: در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لابه لای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبه رویم بود. 💢یکباره در مقابلش ظاهر شدم. کس دیگری نبود دستم را مشت کردم با خودم گفتم: با یک مشت او را می کشم اما تا در مقابلش قرار گرفتم دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود فکر نمی کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم. 💢چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت او سربازی بود که به زور به جنگ با ما آورده بودند و به جای زدن او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می لرزید. 💢دستش را گرفتم و با خود به عقب آوردم. بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم. الگو👇👇👇 💢رفاقت ما با تمام بچه های آن دوران سر وکله زدن، بازی و خنده بود. مثلا چند نفر دور هم جمع می شدند و کلاه یک کارگری که از آنجا رد می شد را بر می داشتند و پرت می کردند و مردم آزاری می کردند. 💢اما رفاقت با ابراهیم الگو گرفتن و یادگیری کارهای خوب بود. او غیر مستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش می داد حتی حرف هایی می زد که سال ها بعد به عمق کلامش رسیدیم. 💢من موهای زیبایی داشتم. مرتب به آنها می رسیدم. مدل درست می کردم. خیلی ها حسرت مو ها و تیپ ظاهری من را داشتند. ابراهیم نیز خیلی زیبا بود. 💢اما یکبار که پیش هم نشسته بودیم دوباره حرف از مدل موهای من شد. ابراهیم جمله ای گفت که فراموش نمی کنم: نعمتی که خدا به تو داده به رخ دیگران نکش. ابراهیم این را گفت و رفت. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسمت شصت و سوم آبرو🌺 💢از مدرسه برگشتم. دیدم رفقای هم سن من مثل سید کمال، ناصر کرمانی و.. سر کوچه نشسته اند. من سراغ آنها رفتم. 💢بیشترین تفریح جوانان آن روزگار شوخی، خنده و دست انداختن دیگران بود. 💢همین که دور هم نشستیم یکی از اهالی محل از دور آمد کت و شلوار شیک و سفید تیپ خیلی زیبایی داشت اما شرایطش عادی نبود. 💢او آقا کاظم راننده کامیون و همسایه ما بود. تلو تلو می خورد و به سمت خانه می رفت. کاملا مشخص بود که حسابی نجاست خورده و حالش بد است. 💢به نزدیک ما که رسید یکدفعه افتاد توی جوب! ما نگاهش می کردیم و می خندیدیم توی دلم می گفتم حقشه. 💢هیچ کس جلو نیامد. توی همین حالت اون شخص بالا آورد و لباس هایش کثیف تر شد! 💢همینطور که نگاهش می کردیم یکباره ابراهیم از راه رسید. به محض اینکه ماجرا را فهمید وارد جوب شد و آقا کاظم را بیرون آورد. 💢ابراهیم آب برداشت و شروع به تمیز کردنش کرد. حسابی که تمیز شد او را کول کرد و به سمت منزلش برد. 💢دنبال ابراهیم رفتم. اول کوچه حکیم زاده، نزدیک مسجد باب الجنه منزل آقا کاظم بود، ابراهیم در زد و او را داخل خانه برد. زن و بچه های آقا کاظم بسیار مومن و باحجاب بودند. 💢ابراهیم آقا کاظم را روی تخت کنار حیاط گذاشت و هیچ حرفی در مورد کارهای او نزد. بعد هم خداحافظی کرد. به ما هم اشاره کرد که چیزی به کسی نگویید. او آبروی یک خانواده را خرید. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسمت شصت و سوم آبرو🌺 💢از مدرسه برگشتم. دیدم رفقای هم سن من مثل سید کمال، ناصر کرمانی و.. سر کوچه نشسته اند. من سراغ آنها رفتم. 💢بیشترین تفریح جوانان آن روزگار شوخی، خنده و دست انداختن دیگران بود. 💢همین که دور هم نشستیم یکی از اهالی محل از دور آمد کت و شلوار شیک و سفید تیپ خیلی زیبایی داشت اما شرایطش عادی نبود. 💢او آقا کاظم راننده کامیون و همسایه ما بود. تلو تلو می خورد و به سمت خانه می رفت. کاملا مشخص بود که حسابی نجاست خورده و حالش بد است. 💢به نزدیک ما که رسید یکدفعه افتاد توی جوب! ما نگاهش می کردیم و می خندیدیم توی دلم می گفتم حقشه. 💢هیچ کس جلو نیامد. توی همین حالت اون شخص بالا آورد و لباس هایش کثیف تر شد! 💢همینطور که نگاهش می کردیم یکباره ابراهیم از راه رسید. به محض اینکه ماجرا را فهمید وارد جوب شد و آقا کاظم را بیرون آورد. 💢ابراهیم آب برداشت و شروع به تمیز کردنش کرد. حسابی که تمیز شد او را کول کرد و به سمت منزلش برد. 💢دنبال ابراهیم رفتم. اول کوچه حکیم زاده، نزدیک مسجد باب الجنه منزل آقا کاظم بود، ابراهیم در زد و او را داخل خانه برد. زن و بچه های آقا کاظم بسیار مومن و باحجاب بودند. 💢ابراهیم آقا کاظم را روی تخت کنار حیاط گذاشت و هیچ حرفی در مورد کارهای او نزد. بعد هم خداحافظی کرد. به ما هم اشاره کرد که چیزی به کسی نگویید. او آبروی یک خانواده را خرید. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسمت شصت و چهارم مزار و ولایت فقیه🌹 مزار👇👇👇 💢برادرم در عملیات آزادی خرمشهر شهید شد. او در قطعه ۲۶ بهشت زهرا سلام الله علیه دفن کردیم. 💢در مراسم او متوجه شدم که با موتور یکی از رفقا به آنجا آمد. 💢مادر ابراهیم دختر عموی ما حساب می شد و شهید مهدی خندان نیز پسر خاله ما بود. 💢او پایش آسیب دیده بود و با عصا راه می رفت. وقتی کنار مزار رسید شروع به روضه خوانی کرد. چقدر حالت زیبایی ایجاد شد. او با اخلاص مثال زدنی خودش می خواند و ما لذت می بردیم. 💢وقتی می خواست برود به مزار برادرم اشاره کرد و گفت: عجب جای خوبی دفن شده، من دوست دارم که انشاءالله قبرم همین جا کنار شهید حسن سراجیان باشد که هر کسی از کنار خیابان رد شد به یادمان باشد. 💢من این جمله در ذهنم ماند. سال ها بعد یک شهید گمنام در محل خالی در کنار برادرم دفن شد. 💢وقتی مزار یاد بود ابراهیم در مجاورت برادرم ساخته شد تعجب کردم و از خانواده ابراهیم پرسیدم: شما به منظور این مزار را انتخاب کردید؟ 💢 پاسخ شان منفی بود اما یقین داشتم خودش اینگونه می خواسته است. ولایت فقیه👇👇👇 💢روز ۱۳ آبان ۱۳۸۸ بود می خواستم زودتر به محل کار بروم اما خیلی خوابم می آمد. کنار بخاری توی منزل لحظاتی خوابم برد. 💢یکباره دیدم رو به روی درب دانشگاه تهران قرار دارم. جمعیتی داخل دانشگاه شعار می دادند. نگاهم به روبه روی درب افتاد ابراهیم و جواد افراسیابی و رضا گودینی کنار هم با عصبانیت ایستاده وبه درب دانشگاه نگاه می کردند. 💢بعد از مدت ها از دیدن دوستانم بسیار خوشحال شدم می خواستم به سمت آنها بروم اما آنقدر عصبانی بودند که جرات نکردم. 💢از خواب پریدم. این رویا چند دقیقه بیشتر نبود ولی نفهمیدم چه خبر است؟ 💢زنگ زدم به یکی از دوستانم در حراست دانشگاه تهران. گفتم: جلوی درب دانشگاه چه خبر است؟ 💢گفت: همین الان جمعیت فتنه گر تصویر بزرگ مقام معظم رهبری را پاره کردند و به حضرت آقا ناسزا گفتند.. 💢علت حضور شهدا را فهمیدم. ابراهیم به مساله ولایت فقیه بسیار اهمیت می داد 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
قسمت شصت و پنجم (آخرین قسمت) مدافعان حرم🌺 💢بی شک اگر ابراهیم در اوضاع تاسف بار امروز خاور میانه حضور داشت جدای از فعالیت فرهنگی، در جمع مدافعان حریم انقلاب حضور داشت. 💢نوروز سال قبل در سفر عتبات بودم روزی که به کربلا رسیدم، به نیابت از ابراهیم زیارت کردم. 💢همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که در بین الحرمین جمعیت زیادی نشسته اند. مانند جلسات هیئت!! من هم وارد شدم و گوشه ای نشستم. 💢یکباره دیدم که ابراهیم با همان چهره ملکوتی روبه روی من نشسته. خواستم به طرفش بروم اما خجالت کشیدم. 💢از آقایی که چای پخش می کرد پرسیدم ایشون است؟ گفت: بله گفتم:اینجا در عراق چه می کند؟ به آرامی گفت: ایشون مشاور حاج قاسم سلیمانی است.. 💢و ما مشاهده کردیم که درست در همان ایام رزمندگان عراقی شهر تکریت که دژ محکم داعش محسوب می شد را به راحتی و با کمترین تلفات آزاد کردند آن هم با توسل به مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها. 💢اما میان شهدای مدافع حرم، بسیاری بودند که ارادت وعلاقه قلبی به داشتند. 💢شهید مهدی عزیزی همواره تصویر ابراهیم را در جیبش داشت، کتاب را خوانده بود هر وقت از کنار تصویر او رد می شد سلام می کرد. 💢شهید سید مصطفی صدرزاده نام جهادیش را سید ابراهیم گذاشت. مرتب کتاب ابراهیم را تهیه می کرد و می نوشت: وقف در گردش و به دیگران می داد. 💢شهید سید میلاد مصطفوی هر طور بود در راهیان نور به کانال کمیل می رفت و با ابراهیمش خلوت می کرد. 💢شهید عباس دانشگر هر زمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم ابراهیم بود را می دید از او می خواست چند جمله ای از ابراهیم بگوید. 💢شهید محمد هادی ذوالفقاری که دیگر احتیاجی به توضیح ندارد. نام جهادیش را گذاشته بود: ابراهیم هادی ذوالفقاری. ابراهیم تمام زندگی هادی شده بود. 💢شهید علی امرایی بیشتر کتاب ها را خوانده بود و در کنار مزار یاد بودش عکس یادگاری گرفت. 💢شهید حاج حمید اسدالهی از عاشقان ابراهیم بود. روی برخی داستان های آموزنده او تمرکز خاصی داشت. 💢شهید محمد کامران از هم محلی های ابراهیم بود او را الگو خودش قرار داد و در مسیر ابراهیم قدم برداشت. 💢شهید مهدی نوروزی ارادت قلبی به ابراهیم داشت بارها خاطراتش را از او شنیده بودیم.. 💢اما یکی از مسئولین لشکر فاطمیون به ما مراجعه کرد و گفت: برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داریم. 💢تعداد زیادی از کتاب ها از جمله کتاب سلام بر ابراهیم به آنها هدیه شد. 💢بعدها از برکات حضور ابراهیم در جمع مدافعان حرم بسیار شنیدیم.. 💢در مراسم روز جوان مرتضی عطایی که یکی از مسئولین فاطمیون بود حضور یافت. ایشان از جانبازان مدافع حرم بودند و در مراسم توسط استاد پناهیان از ایشان تقدیر شد مرتضی نیز عاشق ابراهیم بود و مدتی بعد به کاروان شهدا پیوست. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi