eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.6هزار عکس
27.7هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت پنجاه و هفتم تاج بندگی🌺 💢ابراهیم در زمانی که در میان اهل دنیا حضور دا
قسمت پنجاه و هشتم پابرهنه🌺 💢آمده بود دفتر انتشارات تا کتاب تهیه کند. می گفت: امشب هیئت داریم. می خواهم همراه شام که غذای جسم است غذای روح نیز به مردم بدهم. تعدادی کتاب سلام بر ابراهیم گرفت. 💢یکی از کتاب ها را برداشت و با حسرت به چهره شهید هادی خیره شد. لبخند تلخی زد و با خودش گفت: ببین یه آدم کجا میتونه برسه! 💢با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: شما آقا ابراهیم را می شناسید؟ خاطره ای هم از آقا ابراهیم دارید؟ 💢رفت توی فکر و بعد چند دقیقه گفت: قبل انقلاب ما توی خبابان زیبا می نشستیم. خب تقریباً تمام اهالی این محله ابراهیم را می شناختند. 💢ابراهیم یه اخلاق خوبی داشت به همه کمک می کرد اصلا دنیا براش ارزش نداشت. 💢اگه شما می گفتی: آقا ابراهیم چقدر پیراهن شما قشنگه باور کن اگه زیر پیراهن یا چیزی تنش بود همانجا در می آورد و به شما می بخشید. 💢یه ظهر تابستانی از روی بیکاری آمدم سر کوچه نشستم. هوا خیلی گرم بود. دیدم فایده ای نداره برم خونه زیر باد پنکه بمونم بهتره. 💢همین که خواستم برم ، دیدم از سمت ابتدای خیابان زیبا ابراهیم داره میاد. ماندم ابراهیم را ببینم و بعد بروم. 💢همینطور که نزدیک می شد دیدم پا برهنه است! توی این هوای داغ همینطور پاش می سوخت. پایش را از روی زمین بر می داشت.. سعی می کرد از توی سایه راه برود. 💢با تعجب نگاهش کردم. حدس زدم مسجد بوده و کفش هایش را بردند. وقتی رسید سلام کردم و دست دادیم. سریع اومد توی سایه. 💢اشاره به پاش کردم و گفتم: پس کفشات کو تو این هوای داغ چرا پابرهنه شدی؟! وایستا الان برات دمپایی میارم نکنه کفشات رو تو مسجد بردن؟ 💢گفت: نه، خودم اون ها رو دادم. 💢با تعجب گفتم: به کی؟! آخه آدم تو این هوا کفش هدیه می ده و خودش پابرهنه راه می ره؟ 💢از بس سوال پیچش کردم مجبور شد بگه اما معمولا این طور کارها رو برای کسی نمی گفت. 💢ابراهیم نگاهی به صورتم کرد و گفت: یه پیرمرد جلوی مسجد گدایی می کرد. خیلی وضع مالیش بد بود. پیرمرد به کف کفش هاش اشاره کرد که از بین رفته بود و چیزی برای پوشیدن نداشت. می گفت: پام توی این گرما می سوزه. من هم پول همراهم نبود کفش هام رو دادم بهش. 💢تا من خواستم برایش دمپایی بیاورم خداحافظی کرد و رفت. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت پنجاه و هشتم پابرهنه🌺 💢آمده بود دفتر انتشارات تا کتاب تهیه کند. می گف
قسمت پنجاه و نهم پیت حلبی، رختخواب و کشتی🌺 پیت حلبی👇👇👇 💢شب جمعه و ساعت دو نیمه شب بود جلوی مسجد محمدی مشغول ایست و بازرسی بودیم من و چند نفر دیگر روی پله مسجد نشستیم و صحبت می کردیم. 💢ابراهیم از جا پرید و دوید سمت ابتدای خیابان مجاور. نشست و دستش را توی جوی آب کرد! بعد هم برگشت. 💢با تعجب پرسیدم: آقا ابراهیم چی شده؟! 💢گفت: هیچی، یک پیت حلبی تو جوی آب افتاده بود و همینطور که می رفت سر و صدا ایجاد می کرد. رفتم و از داخل جوی آب برداشتم تا صدایش مردمی که خواب هستند را اذیت نکند. رختخواب👇👇👇 💢باز هم مثل شب های قبل نیمه شب از خواب بیدار شدم دوباره دیدم که ابراهیم روی زمین خوابیده! 💢با اینکه رختخواب برایش پهن کرده بودیم اما آخر شب وقتی از مسجد آمد دوباره روی فرش خوابید. 💢صدایش کردم و گفتم: داداش جون هوا سرده یخ می کنی. چرا توی رختخواب نمی خوابی؟ 💢گفت: خوبه، احتیاجی نیست. 💢وقتی دوباره اصرار کردم گفت: رفقای من الان توی جبهه گیلان غرب، توی سرما و سختی هستند من هم باید کمی حال اونها رو درک کنم. کشتی👇👇👇 💢رفته بودیم برای مسابقات باشگاهی. ابراهیم در میان تماشاگران کنار ما نشسته بود. 💢مهم ترین حریف او شخصی به نام قلی پور بود. ایشان بدنی تنومند داشت و حریفان خود را به راحتی شکست می داد، دوستانش حسابی او را تشویق کردند. بعد به میان تماشاگران آمد تا استراحت کند. 💢آقای قلی پور رو به ما کرد و گفت: حریف بعدی من یه، شما او را می شناسید؟ 💢قبل از اینکه ما حرفی بزنیم خود ابراهیم گفت: من میشناسمش. عددی نیست سریع اون رو میزنی! 💢قلی پور خوشحال تر از قبل به رختکن رفت. شروع کرد به گرم کردن خودش. 💢چند دقیقه یعد گوینده سالن نام ابراهیم و قلی پور را برای مسابقه بعدی اعلام کرد. 💢ابراهیم سر جایش نشسته بود. برای دومین بار نامش را صدا کردند. قلی پور و داور روی تشک بودند. 💢ابراهیم لباسش را در آورد. در حالی که دو بنده را زیر لباس پوشیده بود به سمت تشک رفت. داور بدن ابراهیم را چک کرد و سوت زد. 💢قلی پور که آماده مسابقه شد نگاهی به ابراهیم انداخت و با تعجب گفت: تو که.. 💢هنوز حرفش تمام نشده بود که ابراهیم زیر دو خم او را گرفت و از روی زمین بلندش کرد یک دور بر روی تشک چرخید و او را به زمین زد و روی پل نگه داشت. لحظاتی بعد قلی پور ضربه فنی شد. 💢ابراهیم بلافاصله از جا بلندش کرد. حریفش را بوسید و معذرت خواهی کرد بعد گفت: شرمنده ما رفیق شما هستیم ببخشید. 💢کسی باور نمی کرد که این مسابقه زمینه رفاقت آنها را فراهم کند. آنها رفقای بسیار خوبی برای هم شدند. ارتباط خوب آنها تا شهادت ابراهیم ادامه داشت
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت پنجاه و نهم پیت حلبی، رختخواب و کشتی🌺 پیت حلبی👇👇👇 💢شب جمعه و ساعت دو ن
قسمت شصت هیئت و معلم🌺 هیئت👇👇👇 💢هر زمان در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی بر پا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت(ع) سنگ تمام می گذاشت. اما عادات خاصی در هیئت داشت. 💢توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد زیاد کنند. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. 💢اجازه نمی داد رفقای جوان که شور وحال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. 💢مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت(ع) اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاصی داشت. 💢همچنین که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد!! علت این کار را بعد ها فهمیدم. وقتی شاهد بودم دوستان هیئتی بعد از هیئت مشغول شوخی،خنده و.. می شدند و به تعبیر بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند. معلم👇👇👇 💢در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من وهمکلاسی ها تاثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز، جبهه و.. شدند. 💢یک روز به ایشان گفتم: خداروشکر که شما معلم ما هستید. 💢دبیر ما گفت: دعایش را به شهید بکن. او مرا به اینجا کشاند!! 💢بعد ادامه داد. ما با اصغر وصالی رفیق بودیم. اما در مراحل سخت گزینش اول انقلاب رد شدیم. 💢توی مراسم ختم شهید وصالی بود که ابراهیم را دیدم. از او خیلی خوشم آمد و سلام کردم. 💢ابراهیم که تا حدودی مرا می شناخت جواب سلام را داد و پرسید: چه می کنی؟ 💢گفتم: گزینش سخت دانشگاه تربیت معلم مرا رد کرده! 💢از فردا صبح ابراهیم به دنبال کار من افتاد. 💢قبلا مدتی با گزینش آموزش و پرورش همکاری داشت. به خاطر سخت گیری بیش از حد گزینش اول انقلاب از آنها جدا شده بود. 💢خلاصه اینکه ما امروز، به برکت زحمات و پیگیری این شهید بزرگوار معلم هستیم. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت پنجاه و نهم پیت حلبی، رختخواب و کشتی🌺 پیت حلبی👇👇👇 💢شب جمعه و ساعت دو ن
قسمت شصت هیئت و معلم🌺 هیئت👇👇👇 💢هر زمان در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور عجیبی بر پا می کرد. در سینه زنی و مداحی برای اهل بیت(ع) سنگ تمام می گذاشت. اما عادات خاصی در هیئت داشت. 💢توی مداحی داد نمی زد. صدای بلندگو را هم اجازه نمی داد زیاد کنند. وقتی هنوز هیئت شروع نشده بود سر بلندگوها را به سمت داخل محل هیئت می چرخاند تا همسایه ها اذیت نشوند. 💢اجازه نمی داد رفقای جوان که شور وحال بیشتری دارند تا دیر وقت در هیئت عمومی عزاداری را ادامه دهند. 💢مراقب بود مردم به خاطر مجلس عزای اهل بیت(ع) اذیت نشوند. به این مسائل توجه خاصی داشت. 💢همچنین که هنوز چراغ روشن نشده بود هیئت را ترک می کرد!! علت این کار را بعد ها فهمیدم. وقتی شاهد بودم دوستان هیئتی بعد از هیئت مشغول شوخی،خنده و.. می شدند و به تعبیر بیشتر اندوخته معنوی خود را از دست می دهند. معلم👇👇👇 💢در ایام جنگ معلمی داشتم که خیلی بر من وهمکلاسی ها تاثیر داشت. بسیاری از شاگردان او اهل نماز، جبهه و.. شدند. 💢یک روز به ایشان گفتم: خداروشکر که شما معلم ما هستید. 💢دبیر ما گفت: دعایش را به شهید بکن. او مرا به اینجا کشاند!! 💢بعد ادامه داد. ما با اصغر وصالی رفیق بودیم. اما در مراحل سخت گزینش اول انقلاب رد شدیم. 💢توی مراسم ختم شهید وصالی بود که ابراهیم را دیدم. از او خیلی خوشم آمد و سلام کردم. 💢ابراهیم که تا حدودی مرا می شناخت جواب سلام را داد و پرسید: چه می کنی؟ 💢گفتم: گزینش سخت دانشگاه تربیت معلم مرا رد کرده! 💢از فردا صبح ابراهیم به دنبال کار من افتاد. 💢قبلا مدتی با گزینش آموزش و پرورش همکاری داشت. به خاطر سخت گیری بیش از حد گزینش اول انقلاب از آنها جدا شده بود. 💢خلاصه اینکه ما امروز، به برکت زحمات و پیگیری این شهید بزرگوار معلم هستیم. 🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت شصت هیئت و معلم🌺 هیئت👇👇👇 💢هر زمان در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور ع
قسمت شصت و یک میز کار و غذا🌺 میزکار👇👇👇 💢اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند. 💢من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود. 💢وارد اتاق ابراهیم شدم برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم: اینجا چرا فرق داره؟ 💢گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم برای همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک باشم. غذا👇👇👇 💢مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می گفت: تربیت کردن ابراهیم به طور غیر مستقیم بود. 💢مثلا هر بار که با هم بودیم و یک فقیر می دید پول را به من می داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد. 💢یادم هست ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت. 💢یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقا شیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود. 💢ابراهیم پیش او می رفت. حساب دفتری پیش او داشت. می دانست تو الویه، کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می کند. ابراهیم سوسیس، همبرگر و.. هرگز استفاده نمی کرد. 💢این گونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی نخوریم و هر جایی برای غذا نرویم. 💢می دانست این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. برای همین آنجا می رفت. چرا قرآن دستور می دهد: انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت شصت هیئت و معلم🌺 هیئت👇👇👇 💢هر زمان در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور ع
شهید جاویدالاثر ابراهیم هادی❤: قسمت شصت و یک میز کار و غذا🌺 میزکار👇👇👇 💢اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند. 💢من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود. 💢وارد اتاق ابراهیم شدم برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم: اینجا چرا فرق داره؟ 💢گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم برای همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک باشم. غذا👇👇👇 💢مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می گفت: تربیت کردن ابراهیم به طور غیر مستقیم بود. 💢مثلا هر بار که با هم بودیم و یک فقیر می دید پول را به من می داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد. 💢یادم هست ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت. 💢یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقا شیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود. 💢ابراهیم پیش او می رفت. حساب دفتری پیش او داشت. می دانست تو الویه، کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می کند. ابراهیم سوسیس، همبرگر و.. هرگز استفاده نمی کرد. 💢این گونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی نخوریم و هر جایی برای غذا نرویم. 💢می دانست این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. برای همین آنجا می رفت. چرا قرآن دستور می دهد: انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد. 🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت شصت هیئت و معلم🌺 هیئت👇👇👇 💢هر زمان در جمع رفقا در هیئت حاضر می شد شور ع
قسمت شصت و یک میز کار و غذا🌺 میزکار👇👇👇 💢اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته مشغول فعالیت بود. حیطه فعالیت کمیته ها بسیار گسترده بود. مردم در بیشتر مشکلات به کمیته ها مراجعه می کردند. 💢من به کمیته ای که ابراهیم در آنجا مشغول بود رفتم. چند اتاق کنار هم بود در هر اتاق یک میز قرار داشت و یکی از نیروهای کمیته پشت میز جوابگوی مردم بود. 💢وارد اتاق ابراهیم شدم برخلاف دیگر اتاق ها میز کار پشت سرش بود و صندلی جلوی میز قرار داشت!! صندلی مراجعین هم جلوی صندلی ابراهیم بود. پرسیدم: اینجا چرا فرق داره؟ 💢گفت: پشت میز که نشستم احساس غرور بهم دست داد. گفتم اینطوری از مردم دور می شم برای همین صندلی خودم را آوردم این طرف تا به مردم نزدیک باشم. غذا👇👇👇 💢مهدی حسن قمی از کوچکترین دوستان ابراهیم می گفت: تربیت کردن ابراهیم به طور غیر مستقیم بود. 💢مثلا هر بار که با هم بودیم و یک فقیر می دید پول را به من می داد تا به فقیر بدهم. اینطوری خودش گرفتار ریا نمی شد و به ما هم درس برخورد با فقیر می داد. 💢یادم هست ابراهیم به ساندویچ الویه علاقه داشت اما هر جایی برای ساندویچ نمی رفت. 💢یک ساندویچ فروشی در ۱۷شهریور بود که به فروشنده اش آقا شیخ می گفتند. یعنی آدم مقدس و مسجدی بود. 💢ابراهیم پیش او می رفت. حساب دفتری پیش او داشت. می دانست تو الویه، کالباس نمی ریزد و فقط از مرغ استفاده می کند. ابراهیم سوسیس، همبرگر و.. هرگز استفاده نمی کرد. 💢این گونه به ما درس تربیتی می داد که هر چیزی نخوریم و هر جایی برای غذا نرویم. 💢می دانست این فروشنده به حلال و حرام خیلی دقت دارد. برای همین آنجا می رفت. چرا قرآن دستور می دهد: انسان به غذایی که می خورد توجه داشته باشد. 🍃🌹
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت شصت و یک میز کار و غذا🌺 میزکار👇👇👇 💢اوایل انقلاب بود. ابراهیم در کمیته
قسمت شصت و دوم مهربان و الگو🌺 مهربان👇👇👇 💢قلب رئوف ابراهیم بزرگترین نعمتی بود که خدا به بنده اش داده بود. 💢یکبار در دوران مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. یکی از علما هم آنجا بود. ابراهیم از خاطرات جبهه می گفت. 💢یادم هست که گفت: در یکی از عملیات ها در نیمه شب به سمت دشمن رفتم. از لابه لای بوته ها و درخت ها حسابی به دشمن نزدیک شدم. یک سرباز عراقی روبه رویم بود. 💢یکباره در مقابلش ظاهر شدم. کس دیگری نبود دستم را مشت کردم با خودم گفتم: با یک مشت او را می کشم اما تا در مقابلش قرار گرفتم دلم برایش سوخت. اسلحه روی دوشش بود فکر نمی کرد اینقدر به او نزدیک شده باشم. 💢چهره اش اینقدر مظلومانه بود که دلم برایش سوخت او سربازی بود که به زور به جنگ با ما آورده بودند و به جای زدن او را در آغوش گرفتم. بدنش مثل بید می لرزید. 💢دستش را گرفتم و با خود به عقب آوردم. بعد او را تحویل یکی از رفقا دادم تا به عقب منتقل شود و خودم برای ادامه عملیات جلو رفتم. الگو👇👇👇 💢رفاقت ما با تمام بچه های آن دوران سر وکله زدن، بازی و خنده بود. مثلا چند نفر دور هم جمع می شدند و کلاه یک کارگری که از آنجا رد می شد را بر می داشتند و پرت می کردند و مردم آزاری می کردند. 💢اما رفاقت با ابراهیم الگو گرفتن و یادگیری کارهای خوب بود. او غیر مستقیم به ما کارهای صحیح را آموزش می داد حتی حرف هایی می زد که سال ها بعد به عمق کلامش رسیدیم. 💢من موهای زیبایی داشتم. مرتب به آنها می رسیدم. مدل درست می کردم. خیلی ها حسرت مو ها و تیپ ظاهری من را داشتند. ابراهیم نیز خیلی زیبا بود. 💢اما یکبار که پیش هم نشسته بودیم دوباره حرف از مدل موهای من شد. ابراهیم جمله ای گفت که فراموش نمی کنم: نعمتی که خدا به تو داده به رخ دیگران نکش. ابراهیم این را گفت و رفت. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت شصت و دوم مهربان و الگو🌺 مهربان👇👇👇 💢قلب رئوف ابراهیم بزرگترین نعمتی
قسمت شصت و سوم آبرو🌺 💢از مدرسه برگشتم. دیدم رفقای هم سن من مثل سید کمال، ناصر کرمانی و.. سر کوچه نشسته اند. من سراغ آنها رفتم. 💢بیشترین تفریح جوانان آن روزگار شوخی، خنده و دست انداختن دیگران بود. 💢همین که دور هم نشستیم یکی از اهالی محل از دور آمد کت و شلوار شیک و سفید تیپ خیلی زیبایی داشت اما شرایطش عادی نبود. 💢او آقا کاظم راننده کامیون و همسایه ما بود. تلو تلو می خورد و به سمت خانه می رفت. کاملا مشخص بود که حسابی نجاست خورده و حالش بد است. 💢به نزدیک ما که رسید یکدفعه افتاد توی جوب! ما نگاهش می کردیم و می خندیدیم توی دلم می گفتم حقشه. 💢هیچ کس جلو نیامد. توی همین حالت اون شخص بالا آورد و لباس هایش کثیف تر شد! 💢همینطور که نگاهش می کردیم یکباره ابراهیم از راه رسید. به محض اینکه ماجرا را فهمید وارد جوب شد و آقا کاظم را بیرون آورد. 💢ابراهیم آب برداشت و شروع به تمیز کردنش کرد. حسابی که تمیز شد او را کول کرد و به سمت منزلش برد. 💢دنبال ابراهیم رفتم. اول کوچه حکیم زاده، نزدیک مسجد باب الجنه منزل آقا کاظم بود، ابراهیم در زد و او را داخل خانه برد. زن و بچه های آقا کاظم بسیار مومن و باحجاب بودند. 💢ابراهیم آقا کاظم را روی تخت کنار حیاط گذاشت و هیچ حرفی در مورد کارهای او نزد. بعد هم خداحافظی کرد. به ما هم اشاره کرد که چیزی به کسی نگویید. او آبروی یک خانواده را خرید. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت شصت و دوم مهربان و الگو🌺 مهربان👇👇👇 💢قلب رئوف ابراهیم بزرگترین نعمتی
قسمت شصت و سوم آبرو🌺 💢از مدرسه برگشتم. دیدم رفقای هم سن من مثل سید کمال، ناصر کرمانی و.. سر کوچه نشسته اند. من سراغ آنها رفتم. 💢بیشترین تفریح جوانان آن روزگار شوخی، خنده و دست انداختن دیگران بود. 💢همین که دور هم نشستیم یکی از اهالی محل از دور آمد کت و شلوار شیک و سفید تیپ خیلی زیبایی داشت اما شرایطش عادی نبود. 💢او آقا کاظم راننده کامیون و همسایه ما بود. تلو تلو می خورد و به سمت خانه می رفت. کاملا مشخص بود که حسابی نجاست خورده و حالش بد است. 💢به نزدیک ما که رسید یکدفعه افتاد توی جوب! ما نگاهش می کردیم و می خندیدیم توی دلم می گفتم حقشه. 💢هیچ کس جلو نیامد. توی همین حالت اون شخص بالا آورد و لباس هایش کثیف تر شد! 💢همینطور که نگاهش می کردیم یکباره ابراهیم از راه رسید. به محض اینکه ماجرا را فهمید وارد جوب شد و آقا کاظم را بیرون آورد. 💢ابراهیم آب برداشت و شروع به تمیز کردنش کرد. حسابی که تمیز شد او را کول کرد و به سمت منزلش برد. 💢دنبال ابراهیم رفتم. اول کوچه حکیم زاده، نزدیک مسجد باب الجنه منزل آقا کاظم بود، ابراهیم در زد و او را داخل خانه برد. زن و بچه های آقا کاظم بسیار مومن و باحجاب بودند. 💢ابراهیم آقا کاظم را روی تخت کنار حیاط گذاشت و هیچ حرفی در مورد کارهای او نزد. بعد هم خداحافظی کرد. به ما هم اشاره کرد که چیزی به کسی نگویید. او آبروی یک خانواده را خرید. 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت شصت و سوم آبرو🌺 💢از مدرسه برگشتم. دیدم رفقای هم سن من مثل سید کمال، نا
قسمت شصت و چهارم مزار و ولایت فقیه🌹 مزار👇👇👇 💢برادرم در عملیات آزادی خرمشهر شهید شد. او در قطعه ۲۶ بهشت زهرا سلام الله علیه دفن کردیم. 💢در مراسم او متوجه شدم که با موتور یکی از رفقا به آنجا آمد. 💢مادر ابراهیم دختر عموی ما حساب می شد و شهید مهدی خندان نیز پسر خاله ما بود. 💢او پایش آسیب دیده بود و با عصا راه می رفت. وقتی کنار مزار رسید شروع به روضه خوانی کرد. چقدر حالت زیبایی ایجاد شد. او با اخلاص مثال زدنی خودش می خواند و ما لذت می بردیم. 💢وقتی می خواست برود به مزار برادرم اشاره کرد و گفت: عجب جای خوبی دفن شده، من دوست دارم که انشاءالله قبرم همین جا کنار شهید حسن سراجیان باشد که هر کسی از کنار خیابان رد شد به یادمان باشد. 💢من این جمله در ذهنم ماند. سال ها بعد یک شهید گمنام در محل خالی در کنار برادرم دفن شد. 💢وقتی مزار یاد بود ابراهیم در مجاورت برادرم ساخته شد تعجب کردم و از خانواده ابراهیم پرسیدم: شما به منظور این مزار را انتخاب کردید؟ 💢 پاسخ شان منفی بود اما یقین داشتم خودش اینگونه می خواسته است. ولایت فقیه👇👇👇 💢روز ۱۳ آبان ۱۳۸۸ بود می خواستم زودتر به محل کار بروم اما خیلی خوابم می آمد. کنار بخاری توی منزل لحظاتی خوابم برد. 💢یکباره دیدم رو به روی درب دانشگاه تهران قرار دارم. جمعیتی داخل دانشگاه شعار می دادند. نگاهم به روبه روی درب افتاد ابراهیم و جواد افراسیابی و رضا گودینی کنار هم با عصبانیت ایستاده وبه درب دانشگاه نگاه می کردند. 💢بعد از مدت ها از دیدن دوستانم بسیار خوشحال شدم می خواستم به سمت آنها بروم اما آنقدر عصبانی بودند که جرات نکردم. 💢از خواب پریدم. این رویا چند دقیقه بیشتر نبود ولی نفهمیدم چه خبر است؟ 💢زنگ زدم به یکی از دوستانم در حراست دانشگاه تهران. گفتم: جلوی درب دانشگاه چه خبر است؟ 💢گفت: همین الان جمعیت فتنه گر تصویر بزرگ مقام معظم رهبری را پاره کردند و به حضرت آقا ناسزا گفتند.. 💢علت حضور شهدا را فهمیدم. ابراهیم به مساله ولایت فقیه بسیار اهمیت می داد 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت شصت و چهارم مزار و ولایت فقیه🌹 مزار👇👇👇 💢برادرم در عملیات آزادی خرمشهر
قسمت شصت و پنجم (آخرین قسمت) مدافعان حرم🌺 💢بی شک اگر ابراهیم در اوضاع تاسف بار امروز خاور میانه حضور داشت جدای از فعالیت فرهنگی، در جمع مدافعان حریم انقلاب حضور داشت. 💢نوروز سال قبل در سفر عتبات بودم روزی که به کربلا رسیدم، به نیابت از ابراهیم زیارت کردم. 💢همان شب در عالم رویا مشاهده کردم که در بین الحرمین جمعیت زیادی نشسته اند. مانند جلسات هیئت!! من هم وارد شدم و گوشه ای نشستم. 💢یکباره دیدم که ابراهیم با همان چهره ملکوتی روبه روی من نشسته. خواستم به طرفش بروم اما خجالت کشیدم. 💢از آقایی که چای پخش می کرد پرسیدم ایشون است؟ گفت: بله گفتم:اینجا در عراق چه می کند؟ به آرامی گفت: ایشون مشاور حاج قاسم سلیمانی است.. 💢و ما مشاهده کردیم که درست در همان ایام رزمندگان عراقی شهر تکریت که دژ محکم داعش محسوب می شد را به راحتی و با کمترین تلفات آزاد کردند آن هم با توسل به مادر سادات حضرت زهرا سلام الله علیها. 💢اما میان شهدای مدافع حرم، بسیاری بودند که ارادت وعلاقه قلبی به داشتند. 💢شهید مهدی عزیزی همواره تصویر ابراهیم را در جیبش داشت، کتاب را خوانده بود هر وقت از کنار تصویر او رد می شد سلام می کرد. 💢شهید سید مصطفی صدرزاده نام جهادیش را سید ابراهیم گذاشت. مرتب کتاب ابراهیم را تهیه می کرد و می نوشت: وقف در گردش و به دیگران می داد. 💢شهید سید میلاد مصطفوی هر طور بود در راهیان نور به کانال کمیل می رفت و با ابراهیمش خلوت می کرد. 💢شهید عباس دانشگر هر زمان یکی از اساتید دانشگاه که همرزم ابراهیم بود را می دید از او می خواست چند جمله ای از ابراهیم بگوید. 💢شهید محمد هادی ذوالفقاری که دیگر احتیاجی به توضیح ندارد. نام جهادیش را گذاشته بود: ابراهیم هادی ذوالفقاری. ابراهیم تمام زندگی هادی شده بود. 💢شهید علی امرایی بیشتر کتاب ها را خوانده بود و در کنار مزار یاد بودش عکس یادگاری گرفت. 💢شهید حاج حمید اسدالهی از عاشقان ابراهیم بود. روی برخی داستان های آموزنده او تمرکز خاصی داشت. 💢شهید محمد کامران از هم محلی های ابراهیم بود او را الگو خودش قرار داد و در مسیر ابراهیم قدم برداشت. 💢شهید مهدی نوروزی ارادت قلبی به ابراهیم داشت بارها خاطراتش را از او شنیده بودیم.. 💢اما یکی از مسئولین لشکر فاطمیون به ما مراجعه کرد و گفت: برای اوقات بیکاری رزمندگان احتیاج به کتاب داریم. 💢تعداد زیادی از کتاب ها از جمله کتاب سلام بر ابراهیم به آنها هدیه شد. 💢بعدها از برکات حضور ابراهیم در جمع مدافعان حرم بسیار شنیدیم.. 💢در مراسم روز جوان مرتضی عطایی که یکی از مسئولین فاطمیون بود حضور یافت. ایشان از جانبازان مدافع حرم بودند و در مراسم توسط استاد پناهیان از ایشان تقدیر شد مرتضی نیز عاشق ابراهیم بود و مدتی بعد به کاروان شهدا پیوست. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته 🍃🌹 @shahidaziz_ebrahim_hadi