eitaa logo
کانال شهید ابراهیم هادی
2.4هزار دنبال‌کننده
30.7هزار عکس
27.9هزار ویدیو
75 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💔 را به ضعف تعبیر مےکنند و به قول خودشان زرنگی کرده و از محبت، سوءاستفاده مےنمایند... اما این بےخبران نمےدانند که از چه بزرگی که و است، محرومند... 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
برای شدن ، گاهی یک خلوت سحر هم کافیست..💞 💚دل که شهید شود 💛زندگی که شهید شود ❤️در نهایت انسان،شهید میشود ✅اول شهیدانه زندگی کن؛ تا شهید از زندگی بروی...🕊 ؛ 🌾 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم2 قسمت بیست و هفتم ولایت🌺 💢شب اول محرم آبان ۱۳۵۹بود از پادگان ابوذر بی سیم زد
قسمت بیست و هشتم درد دین🌺 💢اولین روزهای جنگ بود که راهی جبهه شدم. ما را مستقیم به منطقه گیلان غرب اعزام کردند در آنجا فرماندهی ما را به شخصی به نام حسن بالاش سپرده و ما را راهی منطقه بان سیران کردند. 💢مدتی در این منطقه حضور داشتیم ارتفاعات این منطقه برای ما مهم بود و باید حفظ می شد. 💢تا اینکه برای استراحت و استحمام به گیلان غرب برگشتم. ما به خانه ای حوالی مسجد جامع رفتیم اونجا مقر گروه چریکی سپاه بود. 💢به محض ورود جوانی را در آنجا دیدم که آذوقه و مهمات را به روی الاغ می بست و همزمان با خودش اشعاری در مدح امیر المومنین علیه السلام می خواند. صدای او بسیار زیبا بود. 💢بعد به آن سوی حیاط رفت و بر روی یک قطعه ای از سنگ مشغول ورزش باستانی شد. 💢محو تماشای حرکات او شدم نشان می داد که خیلی در ورزش باستانی مسلط است. 💢کارش که تمام شد جلو رفتم و سلام کردم با چهره خندان جوابم را داد و چنان حال و احوال کرد که انگار مدت هاست من را می شناسد. 💢اسم من را پرسید گفتم ابراهیم هستم. 💢خیلی خوشش آمد و گفت من هم ابراهیم هستم. اشکالی نداره داداش ابراهیم صدات کنم. 💢گفتم ما کوچیک شما هستیم. 💢در همان برخورد اول عاشق اخلاق خوب او شدم. 💢پرسیدم بچه کجایی؟ 💢گفت: تهران حوالی میدون خراسان. 💢با تعجب گفتم: پس بچه محل هستیم ما هم خیابون مینا می شینیم. 💢دست من را گرفت و برد توی ساختمون و به دوستاش معرفی کرد. و حسابی ما رو تحویل گرفت. 💢ابراهیم مرا دعوت کرد تا پینگ پنگ بازی کنیم دوستانش هم شاهد بازی ما بودند. 💢اولش نشان داد خیلی مسلط هست اصلا نمی شد سرویس هایش را گرفت رفته رفته طوری بازی کرد که بهش برسم و در پایان بازی را برنده شوم. 💢خلاصه آن روز خیلی به من خوش گذشت خوشحال بودم که یکی از بهترین رزمندگان جبهه با من دوست شده. 💢ظهر بود که اذان گفت و بعد نماز جماعت برپا کرد. 💢بعد از حمام از ابراهیم خداحافظی کردم به مقر برگشتم. 💢چند روز بعد برای مرخصی به گیلان غرب برگشتم تا از آنجا به کرمانشاه و بعد به تهران بروم، اما دنبال ماشین سواری گشتم پیدا نشد. 💢در پایگاه سپاه بود که ابراهیم را دیدم، پرسید: چه عجب داداش ابراهیم این طرفا؟ 💢گفتم قرار برم مرخصی گفت: جدی می گی؟ من هم دارم میرم تهران.. 💢خبری بهتر از این برایم نبود چه هم سفری پیدا کردم. با یک ماشین سپاه به کرمانشاه آمدیم آنجا بلیط اتوبوس گرفتم یک ساعتی وقت داشتیم. 💢ابراهیم پیشنهاد کرد الان که وقت داریم برویم بیمارستان و مجروحین جنگی را ملاقات کنیم. 💢بعد از ملاقات به ترمینال آمدیم و راهی تهران شدیم. 💢بیشتر مسافران اتوبوس، نظامی بودند راننده به محض خروج از شهر نوار ترانه را زیاد کرد. 💢ابراهیم چند بار ذکر صلوات فرستاد و بقیه با صدای بلند صلوات فرستادند بعد هم ساکت شدند. 💢یک لحظه متوجه ابراهیم شدم دیدم بسیار عصبانی است همینطور خودش را می خورد و ذکر می گفت و دستانش را فشار می داد و چشمانش را می بست و.. 💢ترسیدم. برای چی اینقدر ناراحته؟ 💢حدس زدم برای صدای ترانه است گفتم: آقا ابراهیم چیزی شده؟ فکر کنم به خاطر نوار ترانه است می خوای به راننده چیزی بگم. 💢نذاشت حرفم تمام بشه و گفت: قربونت برو ازش خواهش کن خاموشش کنه. 💢رفتم به راننده گفتم: اگر امکان داره خاموشش کنید. 💢راننده گفت: نمیشه خوابم می بره من عادت کردم نمیتونم خاموش کنم. 💢برگشتم به ابراهیم همین مطلب را گفتم. 💢دنبال یک روشی بود که صدای خواننده زن بهش نرسه. 💢فکری به ذهنش رسید از توی جیب خودش قرآن کوچک در آورد وبا صدای زیبایی که داشت شروع به قرائت قرآن کرد. 💢صدای ملکوتی و دلنشین او طوری بود که همه محو صوت او شدند راننده هم بعد چند دقیقه ضبط صوت رو خاموش کرد و مشغول شنیدن آیات الهی شد. 💢موقع اذان هم از من خواست تا اذان بگویم. هر چند صدای من با صوت دلنشینش قابل مقایسه نبود اما قبول کردم و از جا بلند شدم و اذان گفتم. 💢بعد از آن دیگر ابراهیم را ندیدم اما در همان روزها درس بزرگی از او گرفتم. 🗣ابراهیم سیف زاده 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
♦️هرگز نگو "خسته ام..! زیرا اثبات میکنی ضعیفی؛ بگو..نیاز به استراحت دارم. ♦️هرگز نگو "نمی توانم..!" زیرا توانت را انکار میکنی؛ بگو....سعی ام را میکنم. ♦️هرگز نگو "خدایا پس کی؟؟؟!" زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی؛ بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا. ♦️هرگز نگو "حوصله ندارم..!" زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی؛ بگو..باشد برای وقتی دیگر.. ♦️هرگز نگو "شانس ندارم..!" زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی؛ بگو..حق من محفوظ است! ✅با بیان کلمات درست ،مسیر زندگیت را عوض کن! 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔 نـخواهم رفتــن از دنـیا مگر در پـــای ایوانـت که تــا در وقـــت جان دادن ســـرم بر آســـتــان باشد.. 😍 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
[ شایَد آرزوۍ هَمِه باشَد امّا یَقیناً جُز ڪَسی بِدان نَخواهَد رِسید . . ڪاش بِجای زبان با عَمَلَم، طَلب مۍ ڪَردمَ🕊 ] 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
کانال شهید ابراهیم هادی
🌹✨🌹 #بر_بال_خاطره_ها 🕊🕊 🔻 #عملیات_والفجر_۴ #قسمت_سوم 📌خستگی در سیمای نورانی نیروها مشهود و پدی
🌹✨🌹 🕊 🔻 ۴ 📌به بچه‌ها اعلام کردیم که تجهیزات ضد شیمیایی رو حتما به همراه داشته باشند. 📌به همراه جانشین گردان برای دقیق دیدن موضع عراقی‌ها حدود صد متر که سنگرهای کمین ما آنجا بود پیش رفتیم. 📌بنده و جانشین گردان و سه چهار نفر، رفتیم داخل یکی از سنگرهای کمین و از آنجا تحرکات عراقیها رو زیر نظر گرفتیم و به عقبه گزارش میدادیم. 📌در آن لحظات بچه‌های شکارچی تانک به ما ملحق شدند. 📌درگیری و پیشروی تانکهای عراقی شدیدتر شد طوری بود که صدای شنی‌های آنها رو میشنیدیم. 📌 از طرف فرمانده گردان برادر اسماعیلی دستور دادند که بغیراز شکارچی‌های تانک، بقیه به عقب برگردیم. اما همینکه خواستیم برگردیم عقب، موقیعیت ما رو شناسایی کرده بودند. 📌یک لحظه سنگرهای کمین ما رو زیر آتش مستقیم تانک قرار دادند. وضعیت خیلی وخیم بود. چپ و راست و عقب و جلو رو زیر اتش خمپاره ۶۰ و گلوله تانک قرار داشتیم. 📌 بیسیم زدیم که امکان اینکه به عقب برگردیم فعلا مهیا نیست. مجبور بودیم که ما هم با نیروهای پیشرو عراقی درگیر شویم . 📌اتفاقا درگیری بین ما و عراقیها از سایر موضع‌های دیگه شدیدتر بود. 🎤راوی: ... 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔 پادگان دوکوهه ... ساعت ۲ نصف شب بود ؛ خیر سرم داشتم میرفتم نمازشب بخونم رفتم سمت دستشویی برای تجدید وضو دیدم صدای خس خس میاد ... ۴ تا توالت از حدود ۲۵ تا رو شسته بود رفته بود سراغ پنجمی ... کنجکاو شدم که این آدم مخلص کیه؟! پشت دیواری قایم شدم ، اومد بیرون و چندلحظه‌ای سرش رو گرفت روبه آسمان نور ماه افتاد رو صورتش ... تعجب کـردم باورم نمی شد ! اسدالله بود فرمانده گردان؛ تا سحر درگیر بودم با خـودم فرمانده دو تا گردان با یه دست ، داشت دستشویی‌های پادگان دوکوهه رو تمیز می کرد ... ۸ 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
༻﷽༺ 💚 در عرشِ حسین، آسمان گَرد شدے😌 همنامِ علے و بے هم آورد شدے🍃 چون سیرِ تڪاملِ تو عاشورایےسٺ🥀 شش ماه، پس از ولادتٺ مرد شدے💞 🎈 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi
💔 حکمت انگشترتان این بود که از تن پاره‌پاره‌تان، دستی که مانده را راحت‌تر بشناسیم. دستی که سالها به سوی معبودتان دراز کردید، دست جانبازیتان که دست تمنایتان شده بود. ‌‌ ‌‌عقیق بر دست که نماد آرامش روح است و شما آن را به دست کردید چون می‌دانستید قرار است به آرامشی ابدی رهایی یابید. ‌‌غم و غصه‌هایتان، دردهایتان از وجود مبارکتان رهانیده می‌شوند. معنی عقیق همین است که شما به راستی می‌دانستید کجا به دست کنید. به همان دستی که ماند تا یاد را دوباره زنده کند. در سرزمین عراق بر روی زمین افتاد تا علم و علمدار روحی تازه کند در دلها... ‌‌‌‌ شما علمدار بودید بابا؛ علمدار حرم و کرامت و انسانیت. ‌‌‌‌ بی سر و سامان و حیران و سرگردان به دنبال گوشه‌ای از شما بودیم که عقیقت به روح و جانم رسید این تمام سهم ما از شما بود... ‌‌‌‌ اینکه چگونه انگشترتان را به دستم رساندید بماند بین من و شما ... قول میدم همانطور که خواستی علمدار خوبی برای علمت باشم حضرت پدر.... 🍃🌹 @ShahidAziz_Ebrahim_Hadi