#سوریه📒
#خوشتیپ_آسمانۍ🦋
همرزمشهید:بابچههایادواتدوریکآتیش🔥
نشستهبودیم،چونمنوبابکبچهییکمحل
بودیموهمدیگررومیشناختیم،🙂
بابکاومدکنارمننشست.🚶🏻♂
بهبابکگفتم:توبرایآیندهچهتصمیمیگرفتی؟!
گفت:یکسوال.یکچیزیتوذهنمنمیچرخه،🧠
یعنیواقعامسجدبابالحوائج🕌
(مسجدآذریزبانهایرشت)🌱
نمیخوادیکشهیدبده؟!👀
سرشرویکدستزدموگفتم:🖐🏼
تومیخوایشهیدبشی؟!!🙄
گفت:آرهدیگهفکرکنمنوبتمنه.😅
چندساعتیگذشت؛⏳
مارفتیمبخوابیم،خیلیسردبود.🥶
داخلهرکدومازاینچادرهایسفیدهلالاحمر،
هرکدومهفتیاهشتنفرمیخوابیدیم،😴
طوریمیخوابیدیمکهبههمگرهمیخوردیم.
مناونشبحدودساعتسهونیم🕞
ازخواببیدارشدم.🌙
رفتمبیروندیدمبابککنارماشین🚑
پتوگذاشتهرودوششدارهنمازشبمیخونه!!🤲🏻
مااینروتوداستانهاشنیدهبودیم،📚
تومناطقندیدهبودیم.ولیمندیدم...
بابکاینطوربودکهشهیدشد.❤️
همرزمشهید:یکروزبابابکرفتهبودیم
حرمحضرتزینب(س)،موقعبرگشت🌱
ازشپرسیدم:ازبیبیزینبچیخواستی؟گفت:تنهاخواستمازبیبیزینبشهادتبود.🕊
گفتم:پدرومادرتچی؟
گفت:سپردمشونبهحضرتزینب(س).🙂
💯~ادامہدارد...همراهمونباشید😉
#زندگینامہشهیدبابڪنورۍ♥️
#سوریه📒
#خوشتیپ_آسمانی🦋
دوست شهید نوری:
بابک اینقدر به فرماندهها میگفت:
چشم حاج آقا.این تکه کلامش شده بود🤦🏻♂
ماهم هر موقع میخواستیم بابک رو اذیت کنیم😝
همش میگفتیم: چشم حاج آقا👀
فکر میکردیم بابک برای اینکه خودشو برای
فرماندهها عزیز کنه همیشه میگه: چشم😏
اما بعد فهمیدیم که داخل خانه هم همین
جوری بوده...🙂
همرزم شهید:
توی روستایی به اسم حمیمه مستقر بودیم.🏡
ڪار ما، پشتیبانی از نیروهای پیاده حزب الله بود.
باید یه۲۰-۱۰کیلومتری عقبتر آماده میبودیم
تا در صورت لزوم وارد عمل بشیم.💣
به ماگفتند برید و تو منطقهای به اسمT2✨
بمونید. یه منطقهای کنار پالایشگاه بود.
من و بابک و حسین راه افتادیم.🚶🏻♂
مسیر رو بلد نبودیم و داشتیم پشت سر ماشین
شهید نظری حرکت میکردیم. البته اون موقع
شهید نظری صداش نمیکردیم... یهو تو مسیر یه
جعبه مهمات دیدیم...فشنگ کلاش بود.📦
گفتم بابک بابک نگهدار. یه جعبه فشنگ😱
اونجا افتاده..☄
بابک گفت ولش کن بابا حتما خالیه..😄
گفتم نه، نگهدار، جعبه پلمبه حیفه،اونجا که
بیکاریم..واسه خودمون میریم تیراندازی..
هیچی نباشه ۱۰۰۰تا گلوله هست..🤩
بابک گفت دیگه ازش رد شدیم ولش کن.
گفتم خب برگرد.😐😂
گفت ماشین اقای نظری روگم میکنیم
گفتم آخه تو این بیابون که فقط همین جاده
هست، مسیر رو گم نمیکنیم🙆🏻♂
خب یه ذره بیشتر گاز میدی..
بابک تاکید داشت که اون جعبه خالیه..😕
خلاصه اینکه نگه نداشت و رفتیم..
اون شب با بقیه بچهها دور اتیش نشسته بودیم🔥
راننده پشتیبانی اومد بهمون اضافه شد.
داشت میگفت: امروز موقعی که اومدم اینجا
متوجه شدم یه جعبه فشنگ کلاش گمشده..🍂
احتمالا وسط راه افتاده🚶🏻♂
یه لحظه من و بابک چشم تو چشم شدیم،👀
بابک یه لبخندی زد.😅
اون لحظه دلم میخواست خودم شهیدش کنم.🔪
بعد من بهش گفتم الان چیکارت کنم؟🥊
گفت ببین یه بار حرف فرمانده رو گوش ندادما.☹️
ولی از دست دادن هزار تا فشنگ چیزی نبود بشه
باهاش کنار اومد.😢💔
💯~ادامہ دارد...همراهمون باشید😉
#زندگینامہشهیدبابڪنورۍ♥️
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اومدم تو حرمت،با گریه،با زاری
تو هنوزم وسط بازاری..❤️🩹
#حضرترقیه
#سوریه
یا سیداً قد أضاء النورُ هیبتَهُ
فی ظُلمَةِ العصرِ صارَ الحقُّ مُفتخَرا
🌱🌹❤️
ترجمه:
ای سروری که هیبتش نور را تابان کرده،
در تاریکی این دوران، حق به او افتخار میکند.
#سوریه #وعده_صادق #انقلابیون
#ملت