『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•💚🔗🦠•⊱
.
میگویند بیشتر براے تو بنویسم
اما نمیدانند نوشتن از تو
چقدر درد دارد …
از تویے که حالا فقط یک
دنیا دلتنگے و یک دنیا
حسرت مانده …
از کجایش برایشان بنویسم؟
بعضے وقت ها واژه ها نمیتوانند شرح دهند حال یک دلتنگ را...ツ
.
⊰•💚•⊱¦⇢#داداشبابڪمـ
⊰•💚•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۵
دفترچه را گرفتم و پرسیدم:
–اول باید چی بگم بهش؟
آقای غلامی با چشم های گرد شده نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند فوری گفتم:
–بلدم بلدم.
به طرف میز دونفره با وقار حرکت کردم.
به اینجای قضیه فکر نکرده بودم که اول باید چطور برخورد کنم.
با خودم فکر کردم آخرین باری که رستوران یا کافی شاپ رفته ام کی بود و چطور خدمه با من برخورد کردند.
به میز مورد نظر رسیده بودم ولی هنوز مغزم در حال سرچ بود.
به اجبار جلوی میز ایستادم.
آقای جوان نگاهش را از گوشیاش گرفت و به من داد.
من که هنوز منتظر جوابی از سرچ در مغزم بودم ناگهان صدای إرور دادنش را شنیدم و این موضوع را زمزمه کردم.
–ای وای مغزم ارور داد.
آقای جوان لبخند زد و ماسکش را پایین کشید.
–واسه یه سلام دادن و سفارش گرفتن چرا اینقدر مغزت رو خسته میکنی، بعد هم به پشتی صندلیاش تکیه زد و ادامه داد.
–بنویس همون همیشگی.
–همیشگی؟
–من گاهی صبحونه میام اینجا املت میخورم. اون پسر قبلیه چرا رفت؟ چقدر تند تند عوض...
همانطور که سفارشش را یادداشت میکردم حرفش را بریدم:
–ببخشید چیز دیگه نمیخواهید؟
دوباره نگاهش را به گوشیاش داد.
–چایی هم بیارید.
فوری سفارش را به خانم نقره رساندم.
طولی نکشید که یک خانم و آقا وارد شدند و بعد از کلی مشورت که کجا بنشینند بالاخره تصمیم خود را گرفتند و گوشه ای از کافی شاپ که نور کمتری داشت نشستند.
جلو رفتم و سلام کردم به منو که زیر شیشهی میز گذاشته شده بود اشاره کردم و رو به خانم پرسیدم؛
–چی میل دارید؟
–خانم نگاهی به آقا کرد و کمی جابه جا شد و دوباره نگاهی به منو انداخت و چیزی نگفت.
انگار نه انگار که من سوال پرسیدهام، بعد به آقا سوالی نگاه کردم. رو به خانم کرد و دستش را گرفت و پرسید:
–عزیزم چی سفارش بدم؟ خانم لبهایش را بیرون داد و من و منی کرد و دوباره چند دقیقه ایی به منو نگاه کرد. لبهایش را بیرون داد و با افاده گفت:
–اینجا که آفوگاتو نداره. منوش مثل آب میوه فروشیه، خیلی سادس. میرفتیم کافی مدیا.
لبخندی زورکی زدم و گفتم.
–اینجام همه چی داره فقط اسمهای عجیب غریب نداره، انگشتم را روی منو کشیدم. ببنید شماره هفده نوشته قهوه بستنی که همون آفوگاتو هست که اگر با پودر قهوه سفارش بدید یه نوشیدنی تقریبا سرد حساب میشه، اما اگر با قهوه دمی بخواهید یه کم فرق میکنه، من بهتون پیشنهاد میکنم با پودر قهوه سفارش بدید خوشمزه تره.
پشت چشمی برایم نازک کرد و دوباره به منو چشم دوخت.
دیگر حرصم گرفته بود چرا سفارش نمیداد.
نگاهی به آقا انداختم محو صورت بزک کرده ی خانم شده بود و اصلا در این دنیا نبود.
تمام سعیام را کردم که خیلی محترمانه بگویم.
–من میرم هر وقت انتخاب کردید برمیگردم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۶
خودم را به پشت پیشخوان رساندم و تنم را روی صندلی رها کردم. من با این همه غرور برای این کار ساخته نشده بودم. فشار زیادی رویم بود. با صدای خانم نقره به خودم آمدم.
–روزای اول برای همه سخته، کم کم عادت میکنی، مردم رو زیاد جدی نگیر.
هر چی جدیتر بگیری فشار بیشتری بهت میاد.
پاشو املت و چایی رو ببر.
سینی را مقابلم گرفت، دیگر نمیتوانستم خوش رو باشم. خدا رو شکر کردم که این ماسک هست.
سینی حاوی املت و نان و چای وشکر را در دست گرفتم، کنار میز که رسیدم سینی را روی کف دستم گذاشتم تا با دست دیگرم وسایل را روی میز بچینم. همین که ظرف املت را که یک بشقاب شیشهایی و تقریبا سنگین بود را برداشتم از آن ور سینی سبک سنگین شد و اگر آقای جوان کمک نمیکرد و سینی را نمیگرفت، سینی چپ میشد و تمام وسایل میریخت.
البته کمی از چایی به روی تیشرت کرم رنگش پاشید. ولی او اصلا به روی خودش نیاورد. آرام سینی را روی میز گذاشت و پچ پچ کنان گفت:
–اول سینی رو روی میز بزارید بعد وسایل رو بچینید، اینجوری ریسک ریختنش خیلی کمتره.
بعد خودش بقیهی وسایل را روی میز چید و سینی را مقابلم گرفت.
من که از این اتفاق آن هم روز اول کاریام شوکه شده بودم. همانطور بهت زده ایستاده بودم و به تیشرت لک شدهاش نگاه میکردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد.
او هم نگاهی به تیشرتش انداخت.
–چیزی نشده که، اصلا مهم نیست زودتر سینی رو ببرید تا کسی ندیده.
آنقدر تحت تاثیر رفتارش قرار گرفتم که بغض گلویم را فشرد. سینی را از دستش گرفتم، نمیدانستم چطور از او تشکر کنم.
–ببخشید.
–چی رو؟
بعد با صدای بلندتری گفت:
–خانم، میشه یه آب هم برام بیارید؟ میدانستم برای عوض شدن حال من این سفارش را داد، وگرنه خوردن چای و آب آن هم در وعده صبحانه با هم هیچ سنخیتی ندارند.
هنگامی که آب را روی میز گذاشتم.
چشمم به خانم و آقای گوشه ی کافی شاپ افتاد انگار سر چیزی به اختلاف خورده بودند.
با خودم فکر میکردم که دوباره بروم برای سفارش یا صبر کنم کمی آرام شوند که خانم با عصبانیت صدایم کرد.
–خانم ما یه ساعت اینجا نشستیم اونوقت شما همش به اون آقا میرسید؟
آقای جوان برگشت و نگاهی به آنها انداخت. بعد رو به من زمزمه کرد.
–زودتر برید به اونا برسید.
خودم را به آنها رساندم.
–بفرمایید بالاخره تصمیم گرفتید؟
زن اخمی کرد و چپ چپ نگاهم کرد. بالاخره آقا سفارششان را داد و من هم فوری به دست خانم نقره رساندم.
وقتی سفارششان آماده شد و برایشان روی میز چیدم خانم با تمسخر زمزمه کرد.
–چه عجب بالاخره از اون میز دل کندی به ما هم رسیدی.
حرفش خیلی زهر داشت ولی نباید مردم را جدی میگرفتم.
سینی به دست که برگشتم خانم نقره نگاهم میکرد.
سرم را تکان دادم:
–نمیشه جدی نگرفت حرفهاشون بار داره.
–بار حرفها رو رو دوشت ننداز. رهاشون کن برن، با خودت نکش.
دوتا دختر وارد شدند و با سر و صدا یکی از میزهای وسط را انتخاب کردند و نشستند.
تا مرا دیدند با روی خوش و بلند سلام کردند و گفتند:
–عزیزم دوتا قهوه با دو تیکه کیک کاکائویی میاری؟
وقتی سفارششان را انجام دادم به طرف میز آقای جوان رفتم که چاییاش را هم خورده بود و گاهی نگاهم میکرد.
– امری داشتید؟
بلند شد ماسکش را بالا کشید و
پولی را روی میز گذاشت و گفت:
–این مال شماست. بعد به طرف صندوق رفت تا حسابش را تسویه کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۷
شاید هر کس دیگر بود از دریافت این پول خوشحال میشد ولی من نشدم.
همانطور ماتم زده به پول روی میز زل زده بودم که سعید کنارم ایستاد و همانطور که میز را جمع میکرد پول را روی دفترچهی سفارشم گذااشت. .
–دیدم به تو اشاره کرد. این مال توئه،
سعید همهی وسایل را روی میز چرخدار گذاشت. بعد گفت:
–بیا بریم دیگه، چرا خشکت زده، تا حالا کسی بهت انعام نداده بود؟
تکرار کردم.
–انعام؟ احساس بدی پیدا کردم. حس کردم به خاطر این که آن اتفاق افتاده این آقا با خودش گفته چقدر دست و پا چلفتی است. حالا یه پولی بدهم که کمکش کنم.
به آقای جوان نگاه کردم. پای تخته سیاه، گچ به دست کمی ایستاد و فکری کرد و نوشت.
"با حوصله" بعد نگاه گذرایی به من انداخت.
آقای غلامی کنار در کافی شاپ تخته سیاه پایه داری گذاشته بود که اگر مشتریها دلشان خواست نظرات یا حرفهایی که دوست دارند را رویش بنویسند. سعید میگفت کمتر کسی چیزی مینویسد، برای همین تخته بیشتر به صورت تابلو اعلانات درآمده و گاهی بچه ها منو روز را رویش مینویسند. آقای غلامی با لبخند مرد جوان را بدرقه میکرد.
–خوش آمدید آقای امیر زاده.
به طرف پیشخوان رفتم و رو به خانم نقره پرسیدم:
–نکنه من رفتم کنار میزش و ازش پرسیدم چیزی لازم نداره فکر کرده من دارم خوش خدمتی میکنم و این پول رو به من داده؟
خانم نقره شانه ایی بالا انداخت.
–خب حالا اگر اینجورم فکر کنه مگه اشکالی داره؟ این آقا زیاد میاد اینجا.
–ولی من فقط وظیفم رو انجام دادم.
–خب اونم وظیفش رو انجام داده...
سعید کنار خانم نقره ایستاد و اعتراض کرد.
–این چرا اینجوریه؟ از هر چی بقیه خوشحال میشن این ناراحت میشه.
خانم نقره لبش را گاز گرفت.
–تو چیکار به این کارا داری؟
سعید راهش را به طرف آشپزخانه کشید و شروع به غرغر کردن کرد.
انگار پشت من حرفهایی میزد.
از خانم نقره پرسیدم:
–خب اگه زیاد میاد اینجا، قبلنم به کسی پول داده؟
شانهایی بالا انداخت.
–نمیدونم، اگر بده که کسی اینجا به کسی چیزی نمیگه. تو خیلی تایلو بازی درمیاری. بزار جیبت بره دیگه.
–آقا سعید چرا ناراحت شد؟
–ولش کن، انتظار داشته پول رو با اون نصف کنی، بخصوص الان که اینجوری گفتی احتمالا با خودش میگه خب نمیخواد بده به من.
نگاهی به اسکناس انداختم.
–ولی من میخوام بهش برگردونم.
چشمهای خانم نقره گشاد شد. تا خواست حرفی بزنم راهم را به طرف آشپزخانه کج کردم.
روی یکی از صندلیها کنار خانم تفرشی نشستم.
خانم تفرشی رو به سعید با لحن اعتراض آمیزی گفت:
–اینایی که چهارتا کلاس درس خوندن همینجورین دیگه، فکر میکنن حالا آسمون باز شده اینا افتادن پایین. باید برن پشت میز بشینن فقط دستور بدن، بقیه هم جلوشون خم و راست بشن، اینا
ننه باباشون نزاشتن آب تو دلشون تکون بخوره که درس بخونن، همچین هنری نکردن، صبح تاشب کارشون یه درس خوندنه اونم که نمیخونن از صد نفر یه نفرشون درس میخونن، بچه های لوسه این دورهاند دیگه، خودشون که از بالا به همه نگاه میکنن هیچی نمیزارن به دیگران حداقل یه خیری برسه.
آقا ماهان نوچی کرد.
–ای بابا، این حرفها چیه، خانم تفرشی، همین درس خوندن سخترین کار دنیاست، کار هر کسی نیست.
میدانستم منظور تفرشی من هستم و از این که از پول دادن آن آقا ناراحت شدم بدش آمده.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
-🪐🤍-
⊰•❤️🩹🔗📮•⊱
.
مثلا....
این بار که پنجره را باز میکنم....
تا سینه ام را از نفس های حبس شده خالی کنم....
تورا در خیابان روبرو جستجو کنم.....!!
ویا وقتی چشمانم را حلقه ای ازاشک پرکرده است...
وقتی پنجره را برای هوای باریدنشان باز میکنم...
باز هم تو را در خیابان روبرو ببینم...✨!
.
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#عاشقـونـھ
⊰•❤️🩹•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼