eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🤍🔗🌿•⊱ . اونجاڪہ‌‌سھراب‌سِپھࢪۍگفت: کٌجاسٺ‌جـاۍِࢪِسيدَن وَپَھن‌ڪَࢪدَنِ‌یِڪ‌فَرش وَبیخیـٰال‌نِشَستن..!؟ دَࢪجَواب‌بٰایَدگٌفت:بِین‌ٌالحَࢪَمِـین..♥️ . ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
23.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🎊🔗🛍•⊱ . دختـر یعنے: نجـابت دختـر یعنے: لطافـت دختـر یعنے: حـرمت دختـر یعنے: برڪت دختـر یعنے: احساس دختـر یعنے: عشـق دختـر یعنے: پرنسس باباش دختـر یعنے: ناموس داداشاش دختـر یعنی: لبخند خــــدا...🤍 . ⊰•🎊•⊱¦⇢ ⊰•🎊•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
تبـریـزیـاااا😁
تبریزی‌هاے‌عزیزاگھ‌‌تو‌ڪانال‌هستین‌و‌تو‌ این‌مراسم‌شرڪت‌ڪردین‌برامون‌عکس‌ وڪلیپ‌بفرستین🌸 @Bent_ali_313
⊰•💚🔗🌿•⊱ . گمنامۍ‌یعنۍ‌درد.. درد؎‌شیرین.. یعنۍ‌با؏ـشق‌یڪۍ‌شدن.. یعنۍ‌اثبات‌اینڪه‌ازهمہ‌چیزت‌برا؎ معشوقت‌گذشتۍ.. یعنۍ‌فقط‌خدارادید؎ورضا؎اورا خواستۍ‌نہ‌تعریف‌وتمجید‌مردم‌را.. -ا؎ڪاش‌همہ‌ماگمنام‌باشیم(:🌱 . ⊰•💚•⊱¦⇢ ⊰•💚•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
⊰•♥🔗🌿•⊱ . ❪ دختر خورشید، خواهر دریا عمه مھتاب خوش‌آمَدي!🌱 ❫ "س" 💝 . ⊰•♥•⊱¦⇢ ⊰•♥•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت‌۱۵ همانطور که نگاهش میکردم فکر میکردم که چطور موضوع را بگویم. –چی میخوای چرا مثل بز اخوش منو نگاه میکنی? سعی کردم قیافه ی مهربانی به خودم بگیرم و خاکی باشم تا مرا از خودش بداند. لبهایم را با زبانم خیس کردم و با منو من گفتم: –من فقط میخوام تو سر ظهر به اون مسجد بری و سراغ یه نفر رو از اونجا بگیری. –چی؟ چیکار کنم؟ زاغ کی رو چوب بزنم؟ نچی کردم و به فکر رفتم. –آهان فهمیدم. –ببین یه خانمی تو اون مسجد هست که کمک جمع میکنه، تو بهش بگو از آقای امیر زاده شنیدی که شما کمک جمع میکنی، چند روزه میری مغازش نیست، ازش خبر داره یا نه. بگو میخواستی پول رو بدی به اون آقا ولی نیست. بعدشم یه چند تا اسکناس بهش بده. بعدم شماره کارت بگیر بگو ماهانه یه مبلغی کمک میکنی. د,خب از اول حرفت رو بزن که میخوای از یکی خبر بگیری دیگه. یه جورایی مخ زنیه دیگه؟ حالا چقدر میخوای تیغش بزنی؟ بعد قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفت و ادامه داد - نصف نصفه ها...فکر نکنی با دوزار میتونی سرم شیره بمالی... مبهوت نگاهش کردم. –چی میگی تو؟ همون که گفتی فقط میخوام از یکی خبر بگیرم، همین. اصلا نه نیازی به دروغ هست نه چیزی، من واقعا میخوام به مسجد کمک کنم. چند اسکناس کف دستش گذاشتم. –بیا بگیر. –ببین من الان خودم، شخصیتم، کاری که میخوام انجام بدم دروغه، اونوقت تو میگی نیازی به دروغ نیست؟ چشم هایم را به آسمان دادم. –چه دروغی؟ برو نماز ظهرت رو بخون، بعدشم اون خانم رو پیدا کن و حرفهایی که گفتم رو بهش بگو. –همون دیگه...اخه من که گذرم به مسجد نمیوفته، جز واسه دست و رو شستن...اصلا زیاد کاری با خدا ندارم. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. –چرا؟ سرش را کمی کج کرد. –ولمون کرده مام ولش کردیم دیگه... معلوم بود دلش پر است. خندیدم. –یه جوری حرف میزنی انگار خدا دوست پسرته، حالا میشه این دفعه رو کوتاه بیای؟ واسه خدا شاخ و شونه نکشی؟ مجانی که نمیخوای نماز بخونی. –یعنی راست راسکی نماز بخونم؟ حرصی شدم. –نه پس الکی بخون، میخوای تابلو بشی، اونوقت خانمه حرفهات رو باور نمیکنه. یه جوری مخلصانه نماز بخون، اصلا زودتر از اذان برو با نافله استارت بزن. چشم هایش گرد شد. –اونا رو فهمیدم. ولی این نافله دیگه چیه؟ دعاش طولانیه؟ ضربه ی آرامی روی پیشانی ام زدم. –دعا چیه؟ نافله نمازه. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۱۶ –الان که نماز ظهر و عصر باید بخونیم نه نافله. مگه تو این چند سالی که من نماز نخوندم نماز دیگه ایی به نمازها اضافه شده؟ چند رکعت هست؟ –اصلا ولش کن. نه هیچی اضافه نشده. تو فقط همون ظهر و عصر رو با جماعت بخون، بعدشم بشین بزار دیگران برن، خلوت که شد برو پیش خانمه. بعد اشاره ایی به لاک ناخن هایش کردم. اینارو باید پاک کنیا، اینجوری نمیشه. –چرا؟ من خودم یکی دو نفر رو دیدم که با ناخن کاشته شده و لاک زده نماز میخونن. –وا! خب شاید اونا مجبورن. آخه اینجوری یه جوریه، تابلوئه نماز زورکیه فقط انگار میخوای از سرت باز کنی. لو میری ها... جعبه‌ی پد را از کیفش درآورد و درش را باز کرد و یک برگ از داخلش بیرون آورد و شروع به پاک کردن لاکهایش کرد. –باشه بابا پاک میکنم، خیالی نیست. اینجوری هزینه خودت میره بالاها، گفته باشم. بعد هم زیر لب با خودش گفت: –اینجوری وادارت میکنه ها...حالا دیدی اون بخواد میتونه، ولی نمیخواد گذاشته به عهده ی خودت. کنجکاو نگاهش کردم. –با کی حرف میزنی؟ –هیچی، داشتم با خدا می‌اختلاطیدم. ببین من میگم تو خودتم بیا مسجد، همون ساعت، و دورا دور اون خانم رو بهم نشون بده. یه وقت اشتباهی میرم سراغ یکی دیگه ضایع میشه‌ و همه چی خراب میشه. –آخه من خودمم اون خانم رو یه بار بیشتر ندیدمش که... –خب باشه، بالاخره بیشتر از من بهتر می‌شناسیش، یه پیش زمینه داری. فکری کردم و گفتم: –قول نمیدم. اگه تونستم میام، چون کارم رو که نمیتونم ول کنم. بهت خبر میدم. –البته این مسجد تو کرونا همیشه باز نیستا، فوتیها میره بالا میبنده، دعا کن اون روز فوتیها کم باشه. –منم تعجب کردم. چون خیلی مسجدها بسته هستن. اینجا چطوری بازه؟ –چه میدونم. اینا خودمختارن انگار. بعد از رد و بدل کردن شماره تلفنهایمان از یکدیگر جدا شدیم. حسابی دیرم شده بود. با عجله خودم را به کافی شاپ رساندم. خوشبختانه مشتری نداشتیم، تعویض لباس کردم و منتظر ایستادم. –اوه اوه غرق نشی تو فکر و خیالات. خانم نقره بود. با لبخند نگاهم می‌کرد. من هم لبخند زدم و گفتم: –راستش تو فکر اینم چطوری ظهر میتونم یک ساعت مرخصی بگیرم. چشمکی زد و گفت: –اینطوری که یه نفر رو جای خودت بزاری و بری. حالا چی کار داری که یه ساعته حل میشه؟ –میخوام برم همین مسجد سر خیابون نمازم رو بخونم و بیام. ابروهایش بالا رفت. –خب مثل همیشه همینجا بخون. –خب یه کار دیگه هم دارم. فقط امروزه، میشه شما جای من یه ساعت بمونید؟ سرش را کج کرد. –من حرفی ندارم، اگه آقای غلامی اجازه بده. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸