eitaa logo
『مُدافِـ؏ـان‌حَࢪیم‌ِآل‌اللّٰھ』
1.4هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
38 فایل
⊰بِ‌ـسْمِ‌ࢪَبِ‌بابڪ..!🎗⊱ •• ⊰جور؎زندگۍڪن‌ڪہ‌اگردیدنت‌ بگن‌این‌زمینۍنیست‌،شھید‌میشھ⊱ •• ⊰اطلـٰاعـات‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @etelatmoon " •• ⊰خـٰادم‌ڪانالـ↓⊱ ➜‌" @Alllip " •• ⊰مدافـ‌؏ـان‌حࢪیم‌آل‌اللّٰـھ🎗⊱
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•💟🔗🌿•⊱ . طبیـب‌ها‌ همـه‌ ما‌را‌ جوابـمان ‌کـردند فقـط‌ ظـهور‌ تو ‌آقـا‌ عـلاج ‌بیـماری‌ست . السَّلامُ‌عَلَیک‌یاخَلیفَةَ‌اللهِ‌فےارضِھ^^! ‹ ↵ 🌤 . ⊰•💟•⊱¦⇢ ⊰•💟•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⊰•💙🔗•⊱ . ماجراےتحول‌جوانے‌که...! استا‌درائفے‌پور🧐🤔:)! . ⊰•💙•⊱¦⇢ ⊰•💙•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
|ـب‌ـسم‌ࢪب‌‌بابڪ••♥️ |ـصب‌ـح‌ـتون‌بخیـࢪ••🎗
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🤍🔗🌿•⊱ . اگه دوستش داریم … کمے شبیه به او باشیم !(: . ⊰•🤍•⊱¦⇢ ⊰•🤍•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
⊰•💟🔗🌿•⊱ . ازلحاظ‌روحی‌نیاز‌دارم جلوی‌ضریحت‌‌‌ بشینیم‌و‌خیره‌ به‌ضریحت‌زیر‌لب‌ زمزمه‌کنم اومدم‌تنهای‌تنها، من‌همون‌تنهاترینم💔 :) . ⊰•💟•⊱¦⇢ ⊰•💟•⊱¦⇢ ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ ➜‌ @Shahidbabaknourii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۲۲ دستهایم را با حوله خشک کردم. شما ناهار خوردید. مادر گفت: –آره، سهم تو رو گذاشتم رو اجاق. –چی داشتیم. –رستا آش آورده بود. رستا گفت: –آره از دیروز ویار آش کرده بودم. دیگه پاشدم درست کردم واسه شمام آوردم. –وای رستا، با این وضعت قابلمه آش بلند کردی؟ به خودت رحم نداری به اون بچه تو شکمت رحم کن. اون که زورش به قابلمه نمیرسه. رستا خندید. –نه بابا، بخوامم اصلا نمیتونم. نزدیک بودن اینش خوبه دیگه، زنگ زدم محمد امین امد گذاشت تو ماشین، من فقط زحمت رانندگی رو کشیدم. مرد داریم مثل شیر من چرا بار سنگین بردارم. محمد امین با غرور گفت: –اره آبجی من که نمردم تو بار برداری، هر وقت کاری داشتی فقط زنگ بزن. رستا بعد از این که حسابی قربان صدقه ی محمد امین رفت پرسید: –راستی تلما تو چرا تا این ساعت ناهار نمیخوری؟ ساعت چهاره. –آخه بخوام اونجا هر روز هزینه‌ی ناهار بدم که کل حقوقم میره. –خب از خونه ببر. مادر گفت: –منم بهش میگم، میگه روم نمیشه، اونا ناهاراشون همیشه خورشتیه. وقت ناهار این نماز خوندن رو بهونه میکنه. خواهرم با ناراحتی پرسید: –آره تلما؟ با دلخوری از مادر گفتم: –نه، حالا انگار ما غذا خورشتی نمیخوریم. بعدشم اگه حالا خورشتی نباشه چی میشه، موضوع این نیست، کلا روم نمیشه پیش اونا غذا بخورم. آخه با پسرا سر یه میز سختمه، بعدشم تو فکر کن غذای نونی هم بخوای جلوی اونا بخوری، معذب میشم. بهشون گفتم خانوادم ناهار نمیخورن منتظر من میمونن که با هم بخوریم. چقدرم خانوادم واقعا منتظر میمونن. رستا بلند شد و گفت: –الهی خواهرت برات بمیره. الان آشت رو برات گرم میکنم. مادر با دلسوزی گفت: –بچم از همون اول حجب و حیا داشت. رستا خندید. –وا، مامان، حالا مگه ما بی‌حیا هستیم، میخوای از تلما تعریف کنی خب مارو چرا می‌کوبی. مادر نوچی کرد. –این حرفها چیه دختر، بچه های من همشون خوبن. ولی این تلما از بچگی یه جوری دلسوز همه بود. ملاحظه میکرد، نه این که شماها نبودینا، نه، ولی مال این تو چشم بود. انشاالله سفید بخت بشی مادر. رستا چشمکی زد. –ببین با یه ناهار دیر خوردن چطوری دل مامان رو بدست میاری ناقلا. اصلا من از فردا کلا ناهار نمیخورم مامان بیشتر دوسم داشته باشه. مادر کلافه بلند شد و همانطور که به طرف اتاق میرفت گفت: –بحث ناهار نیست دخترتوام. عه، تلما مادر این بچه‌ها دل و روده‌ی کیفت رو ریختن بیرون بیا جمع کن. من برم ببینم نادیا چیکار میکنه. محمد امین گفت: –لابد دوباره داره آهنک اون دخترخارجیه رو گوش میده. مادر کلافه گفت: –پس درس و مشق مگه نداره؟ رستا پچ پچ کنان گفت: –به خاطر سنشه، زیاد سخت نگیرید از سرش میفته، 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۲۳ خودم را سر صحنه‌ رساندم. بچه های شیطان وسایل کیفم را روی زمین ریخته بودند و مشغول شیطنت بودند. در روان نویسی که هدیه گرفته بودم را باز کرده بودند و در حال هنر نمایی بودند. –ای وای خرابشون می‌کنید، بده به من ببینم. همین که از دستشان وسایل را گرفتم شروع به گریه کردند. محمد امین به دادم رسید و بغلشان کرد. –بچه‌ها بیایید بریم اسب سواری، بعد چهار دست و پا شد و گفت: –بچه ها بپرید بالا،بدویید، الان آقا اسبه میره ها، بچه ها کلا گریه را فراموش کردند و با ذوق برای سوار شدن روی کمر محمد امین دویدند. رستا سر رسید. –به به چه روان نویس خوشگلی، از کجا رسیده؟ بعد به جعبه‌ی مخملی که کمی آن طرفتر افتاده بود اشاره کرد. –اونا چیه؟ –هیچی بابا. جعبه‌ی این روان نویسا هستش. تو کافی شاپ از یکی دلخور شدم واسه عذر خواهی اینو بهم داد. رستا مرموز نگاهم کرد. –عه، باید گرون باشن. چقدر ناراحتیت براش مهم بوده که این همه هزینه کرده. –نه بابا، همچین گرونم نیستن. برای این که بیشتر از این مجبور به توضیح نباشم همه‌ی وسایل را داخل کیفم ریختم و به طرف اتاقم فرار کردم در حال بستن بندهای مغنعه‌ام به شکل پاپیون بودم که صدای آویز در کافی شاپ بلند شد. به طرف سالن راه افتادم. آقای امیر زاده را دیدم که بین میزها ایستاده و انگار برای پیدا کردن جای مناسب دچار تردید است. با دیدن من لبخند زد و و با سرش سلام کرد. البته ماسک داشت ولی لبخندش آنقدر پر رنگ بود که از چشمهایش میشد فهمید. چرخی زد و نزدیکترین میز دو نفره به پیشخوان را انتخاب کرد و نشست. جلو رفتم. –خیلی خوش آمدید. چرا امروز میزتون رو عوض کردید؟ به صندلی‌اش تکیه داد. –گفنم اینجا بشینم، کار شما راحت تر میشه، دیگه نمیخواد تا میز کنار در هی برید و بیایید. نگاهم را پایین انداختم و مهربانی‌اش را ندید گرفتم و پرسیدم. –املت میل میکنید؟ دستهایش را روی میز گذاشت و بعد نگاهش بر روی روان نویسی که در دستم بود ثابت ماند. همان هدیه‌ی خودش بود. برای این که سکوت نباشد گفتم: –حال مادرتون چطوره؟ نگاهش را به چشمهایم داد. –خدارو شکر خیلی بهتره، دیگه خودش میتونه کارهاش رو انجام بده. گفت از شمام به خاطر قبول کردن هدیه تشکر کنم. لبخند زدم. –شما افتادید به زحمت، هدیه گرفتن که... –خب این یعنی دیگه از من دلخور نیستید. به دفترچه سفارش نگاه کردم به نشانه این که زودتر سفارش بدهد. مکثی کرد و بعد گفت: –بله همون املت. بعد از این که املت و مخلفات را روی میز چیدم پرسیدم. –چیز دیگه ایی لازم ندارید؟ من و منی کرد و بعد پرسید: 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🤍🔏 پارت۲۴ شما صبحانه خوردید؟ از سوالش جا خوردم. با مکث گفتم: –چطور؟ نگاهی به چیزهایی که روی میز چیده شده بود انداخت. –گفتم شایدچون سر کار هستید نمی‌تونید صبحانه بخورید درسته؟ با حرفش قلبم تکانی به خودش داد و بالا و پایین پرید. شتابزده گفتم: –من صبحانه خوردم. یعنی همیشه اول تو خونه صبحانه میخورم بعد راه میوفتم. مامانم صبح زود از خواب بلند میشه و سفره‌ی صبحونش همیشه پهنه. سرش را تکان داد و با حسرت گفت: –خوش به حالتون چه نعمت بزرگی. –ممنون. دیگر ایستادن جایز نبود. کمی از میز فاصله گرفتم: –اگر چیزی لازم داشتید صدام کنید. تکیه اش را از صندلی برداشت. –من هنوز اسم شما رو نمیدونم. سربه زیر شدم. –حصیری هستم. هنوز همانطور به صورتم زل زده بود. همان موقع نقره خانم صدایم کرد. –تلما جان. آقای امیر زاده ماسکش را برداشت و داخل جیبش گذاشت و در حالی که لبخند پهنی میزد گفت: –مزاحم کارتون نباشم تلما خانم. فوری به طرف پشت پیش خوان رفتم. خانم نقره با تعجب گفت: –حرفهاتون طولانی شدا، روی صندلی کنار دستگاه اسپرسو نشستم. –تازه می‌خواست باهاش صبحانه بخورم. خانم نقره زیر خنده زد. انگشت سبابه‌ام را روی بینی‌ام گذاشتم. –هیس، همین بغل نشسته، میشنوه ها لبش را گاز گرفت. –میدونی به چی میخندم؟ سوالی نگاهش کردم. –به این که بقیه یه دو سه ماهی طول میکشید که با مشتریها خودمونی بشن، تو هنوز به ماه نرسیده... بعد دوباره کنترل شده خندید. شانه ایی بالا انداختم. –من با کسی خودمونی نشدم. مشتریهای شما آدم رو به حرف میگیرن. –آره، عمه‌ی من بود این آقا دو هفته نیومده بود مثل مرغ پر کنده شده بود. چمشمهایم گرد شد. –من؟ من کی مرغ پر کنده بودم؟ –اگه نبودی چرا هر روز می‌پرسیدی به نظرت چرا این آقای امیر زاده نمیاد. ساعت کاریتم که تموم میشد میگفتی امروزم نیومدا. –چه ربطی داره، شما گفتی بیشتر روزا میاد، واسه من سوال شد دیگه... چرا تهمت میزنی. با لبخند ماسکش را روی صورتش تنظیم کرد و روی صورتم خم شد. – اون که همش چشمش به توئه، یه کم به نگاهاش دقت کن. اصلا تو که میری تو سالن زیر نظرت داره. باور نداری امتحان کن. بعد هم ایستاد و ادامه داد: –پاشو برو مشتری امد. سفارش مشتری را یادداشت کردم. از کنار میزش که رد شدم صدایم کرد و گفت: –ببخشید که میندازمتون تو زحمت. یه چایی دارچینی لطفا. فنجان چای را که روی میز گذاشتم تشکر کرد و گفت: –ببخشید یه سوال داشتم. –بله بفرمایید. گردنش را کج کرد. –شما که از انعام خوشتون نمیاد. هر کس انعام بده میبرید پرت میکنید جلوش، خب من بخوام ازتون تشکر ویڗه کنم باید چیکار کنم؟ از لحن حرف زدنش خجالت کشیدم. بخصوص آنجا که گفت پرت می‌کنید. نگاهم را به میز دوختم. –ببخشید من اون روز نمی‌خواستم به شما بی احترامی کنم، فقط... حرفم را برید. –اتفاقا خیلی هم از کار اون روزتون خوشم امد. از نظر من که بی‌احترامی نبود. جواب سوالم رو ندادید. –نیازی به تشکر نیست من وظیفم رو انجام میدم. بعد هم از آنجا دور شدم. تقریبا هر روز صبح و گاهی بعد از ظهرها که از جلوی مغازه اش رد میشدم میدیدمش. گاهی اگر مشتری نداشت جلوی مغازه اش می ایستاد و دستهایش را روی سینه اش جمع میکرد از دور که می‌آمدم نگاهم میکرد. من هم سربه زیر راه میرفتم طوری که انگار اصلا متوجه‌ی او نیستم. نزدیک‌تر که میشدم خودش را مشغول نشان میداد و از کنارش که میخواستم رد شوم جوری نشان می‌داد که انگار تازه متوجه‌ی حضورم شده و با لبخند سلام و خوش وبش می‌کرد. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸