⊰•🌈•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و ششم...シ︎
بابک به خاله اش گفته بود می خواهد برود سوریه . و اولین کسی که خاله نگرانش شده ، خواهرش بود. گفته بود ( پس مادرت ؟) بابک گفته بود ( نگران نباش ، خاله ! چند روزه بر می گردم .)
خاله زل زده بود به خواهرزاده اش ، و توی دلش قربان صدقه اش رفته بود . یادش آمده بود چند سال پیش ، وقتی دو خواهر ، خانه شان رو به روی هم بود . حالا همین بابک بزرگ شده و تصمیم به رفتن گرفته بود . هرروز با دستان کوچکش ، در خانه را می کوبید ، و او ، در را که باز می کرد . قامت کوچک و صورت ریزه ی بابک را می دید که تمایلش لبخند بود . بابک نگاهش می کرد و می گفت ( خالا ، آلما واروزدی ؟)¹ ، و خاله دلش غش می رفت ازشیرین زبانی بابک ، و به سینه می فشردش و سیبی دستش می داد . بعد ها هم بابک ، طبق عادت ، هر وقت به خانه ی خاله اش می رفت ، بعد از شنیدن صدای خاله از پشت در باز کن ، لحن بچه گانه به صدایش می داد و می گفت ( خالا ، گینه آلما واروز ؟ ) و حالا همین بابک می خواست برود ، و اوفقط توانسته بود بگوید ( چرا ، بابک !) و او گفته بود ( داعش ، خیلی از جوون های ما رو کشته ، خاله ! باید بریم انتقام خون اون ها رو بگیریم . باید از ناموس مون دفاع کنیم ، خاله !)
بستگان ، هر یک ، خاطره ای از بابک دارند و برای گفتن و نگفتنش دو دل اند . می ترسند دلتنگی های مادر بیشتر شود . مادر ، برای فرار از بغض ، به آشپزخانه می رود و آشغالای سبزی را توی توی زباله می اندازد .
خاله رقیه می گوید : چقدر بابک وقت پاک کردن سبزی و وسایل احسان ، ازمون صلوات گرفت ! آخرش گفتم ( بابک ، بسه بسه دیگه ! خسته شدیم ) خندید و گفت ( ثواب داره ، خاله ! ) دوباره گفت ( برای سلامت . . . ) مادر ، لبش به لبخندی باز می شود و همان جا پای ظرف شویی می نشیند :
_ از بچگی عادت داشت . وقتی بچه بود و سوار ماشین می شدیم که بریم جایی ، همین که ماشین حرکت می کرد ، بابک برای سلامت آقای راننده صلوات می فرستاد ! برای سلامت همه ، تو جاده صلوات می فرستاد . دیگه صداش می کردیم ملا بابک .
صدای خنده برای لحظه ای غم نبود بابک را از دل ها دور می کند .
خاله محموده کمر خم می کند تا خواهرش را توی آشپزخانه ببیند : _ خیلی هم تمیزه ها ، باجی ! اون شب که اومده بود خونه مون ، دیده بود بالا شلوغه ، رفته بود لباس هاش رو تو انباری آویزون کرده بود ! نمی دونم رفتم چی بردارم که یه چیزی از وسط انبار آویزونه ؛ با خودم گفتم ( این چیه دیگه ؟) دیدم لباس بابکه ، واسه این که کثیف نشه ، کنار دیوار هم آویزون نکرده بود !
حواس مادر می رود سمت حیاط . . .
ــــــــــــــــــــــــــــ
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌈•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌈•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌈•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و ششم...シ︎ بابک به خال
⊰•🍂•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و هفتم...シ︎
روی طنابی که تی شرت بابک تاب می خورد . این روزها ، حواسش پرت شده ، یا منتظر است خود بابک بیاید و طبق عادت ، لباس هایش را از روی طناب بردارد و توی کشوش بگذارد ؟
تلفن زنگ می خورد . همه ، تکانی به خود می دهند . نگاه همه می رود سمت مبلی که گوشی مادر رویش است . مادر ، روی زانو ، خودش را به گوشی می رساند . درد زانوها امانش را می برد . صدای بابک از میان شلوغی دور و برش به گوشش می رسد . حال و احوال می کنند ، و مادر می گوید : خاله ها اینجان . برات آش پشت پا پختم و به همسایه ها هم دادم .
بلبک می گوید : چرا ، مامان ؟ الان همه ی همسایه ها می فهمن من رفته ام سوریه !
وقتی مادر آش را دم خانه ی همسایه برده و گفته بود ( آش پشت پای بابک است ؛ رفته سوریه ....) خشک شان زده بود . کی باور می کرد پسری که تمام این سال ها ظاهر امروزی داشته ، یک هو از سوریه سر در بیاورد ؟
مادر برای خاطر جمعی پسر می گوید : نه . بهشون نگفتم آش پشت پای توئه . گفتم نذریه .
می داند پسرش این کارها را دوست ندارد . از نظر او ، این کارها ، یک جور تظاهر کردن است .مگر وقتی فوق لیسانس دانشگاه تهران قبول شده بود ، به کسی گفته بود ؟ یا اجازه داده بود مادرش ، فامیل را دعوت کند و مهمانی بدهد ؟ گفته بود ( چه کاریه ؟ من برای خودم درس خونده ام و برای خودم دانشگاه قبول شده ام . چرا باید تو بوق و کرنا کنم ؟)
حالا همین پسر نگران است که مبادا مادر ماجرای رفتنش را به کسی گفته باشد . مادر می پرسد : به دوست هات نگفتی ؟
جواب می دهد : فقط خداحافظی کردم و گفتم یه مدت نیستم . همه فکر کردن می رم خارج ، مک هم گفتم آره .
مادر با تعجب دست روی خال رو چانه اش می گذارد . بابک جواب می دهد : سوریه هم خارجه دیگه ، مامان!
و صدای خنده ی هردویشان بلند می شود .
تلفن قطع می شود ؛ خاله ها ، منتظر خبری از بابک ، به دهان خواهر چشم دوخته اند . مادر روی مبل می نشیند ؛ درست جایی که وقت رفتن بابک ، پدر نشسته بود . همان جا ، سنگینی دنیا را روی پاهایش حس کرده بود که نتوانسته بود قدمی به سمت پسرش بردارد ؛ که اگر بر می داشت ، شاید حالا بابک توی اتاقش بود ؛ نه سوار ماشینی که به سمت فرودگاه امام می رفت که پروازشان بدهد به دمشق .
مادر فکر کرد این سرنوشت ، چه بازی هایی می تواند داشته باشد .
همین چند ماه پیش بود که توی همین سالن ، کنار آشپزخانه، رضا و پدرش به بابک گفتند برای ادامه ی تحصیل به آلمان برود . پدر به بابک نگاه کرده و گفته بود ( تو پسر زرنگی هستی . توانایی تنها زندگی کردن رو هم داری و می تونی رو پای خودت وایستی . اگه موافق باشی ، بفرستمت آلمان ، اونجا ادامه تحصيل بده .) بابک ،
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🍁•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🍁•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🍂•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و هفتم...シ︎ روی طناب
⊰•🍁•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و هشتم...シ︎
بابک، با لبخند ،حرف های پدر را گوش می کرده . رضا ، صحبت پدر را ادامه داده بود : تو از همه ما درس خون تری . مطمئن ام بری اونجا ، به رده های بالایی می رسی .) بابک لب جنبانده بود . پدر به بابک گفته بود از لحاظ امکانات و هزینه نگرن چیزی نباشد . بعد به تخت سینه اش کوبیده و گفته بود ( همه اش با من ) بابک گفته بود ( خیلی خوبه که پدر و برادری مثل شما دارم که این قدر پشتم هستید ؛ اما من برای خودم یه برنامه پنج ساله نوشته ام . هیچ جای این برنامه ، سفری به خارج نوشته نشده .)
براد بزرگتر سعی می کند متقاعدش کند که اگر برود ، علاوه بر این که برای خودش راه پیشرفت باز می شود ، می تواند بر اینده خواهر و برادرهایش هم اثر بگذارد ؛ اما بابک با صبوری به پدر و برادر می گوید ( اجازه بدید با برنامه ی خودم پیش برم .) در برابر این آرامش و ادب ، دیگر حرفی هم می ماند مگر ؟
خانه در سکوت فرو رفته ، و هر کسی با فکری گلاویز است . تصویر زنی دل نگران آینده و برنامه ی پسرش ، توی شیشه ی تلویزیون قاب شده .
* * *
هواپیما پر شده از صدای خنده و شوخی ، هر کسی اسم دوستش را صدا می زند و دنبالش می گردد . یکی دنبال علی است تا کنار دستش بنشیند ؛ یکی نوید را صدا می زند تا ببیند کجاست و برود کنارش .
سر و کله مهمان دار پیدا می شود ؛ مردی ست سوری تبار ، با قد و هیکل ورزیده و پوستی تیره ؛ که تیرگی پوستش توی لباس فرم سفید ، بیشتر به چشم می آید . سعی می کند با حرکت دست ، مسافر ها را آرام کند ، و به عربی جمله ای می گوید . یکی از آن آخر داد می زند ( تکلم العربی ؟) مرد، خوشحال می گوید ( نعم) صدایی از جای دیگر بلند می شود ( تکلم الفارسی؟) مرد سر می گرداند سمت صدا (لا) بین دو انگشتش را فاصله کوچکی می دهد که یعنی (کم) صدایی از پشت سرش می آید که ( ما هم تکلم العربی کم !) دو نفر به شمالی شوخی ای می کنند ، و صدای خنده بلند می شود .
بابک ، از بین آدم هایی که فضای راهرو را پر کرده اند ، رد می شود . کنار و
داوود مهرورز می ایستد . دستانش را دور صندلی جلویی می اندازد ، شروع می کند به عربی ـ ـ ـ
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🍁•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🍁•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و هشتم...シ︎ بابک، با
⊰•🌼•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هفتاد و نهم...シ︎
شروع می کند به عربی صحبت کردن . دور و بری ها گردن می کشند سمت بابک . مرد میخواهد هر کس مطابق شماره ی صندلی که توی بلیط ذکر شده ، سر جایش بنشیند . بابک ، خواسته ی مرد را برای بچه ها ترجمه می کند . دوباره صدای اعتراض بلند می شود . این را که دوست دارند کنار دوستشان بنشینند ، بابک به عربی برای مرد می گوید .
مهمان دار به مخالفت سر تکان می دهد . سر و صدای مسافران و بی نظمی کلافه اش کرده است . بابک ، انگشتانش را در هم می بافد . و با صدایی آرام و شمرده برایش توضیح می دهد که رزمنده اند و برای جنگ با داعش و کمک به مردم سوریه به دمشق می روند . لب های مرد به لبخندی از هم باز می شود . در سیاهی نگاهش ، برق قدر دانی درخشیدن می گیرد. دستان کشیده اش را بالا می برد ، به سرش اشاره می کند و می گوید ( ایرانی و آیت الله خامنه ای .) بابک صاف می ایستد و انگشانش را مشت می کند و می کوبد به سینه اش ، حالا هر دو مرد ، منظور خود رابا اشاره به هم فهمانده اند .
دست های بزرگ و سنگین مرد . روی شانه بابک می نشیند و از این که چه قدر خوب عربی حرف می زند . تحسینش می کند و کمی در باره ی داعش و ستمی که به مردم سوریه شده ، حرف می زند. بابک با دقت به حرف های مهمان دار گوش می کند و چند باری دست هایش را برای هم دردی روی شانه مرد می کوبد .
کم کم شور و هیجانش فرو کش می کند . همه در صندلی های خود فرو رفته اند . بعضی دو به دو حرف می زنند . برخی نیز سر چسبانده اند به پنجره هابیضی هواپیما ، و لحظه به لحظه کوچک شدن زمین را نظاره می کنند .
بابک تکیه داده به صندلی ، و کتاب زیارت عاشورا را بالا آورده ، نگاه نم دارش ، روی کلمات کشیده می شود . خانم مهمان دار ، نوشیدنی ها و . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌼•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌼•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌼•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هفتاد و نهم...シ︎ شروع می کند
⊰•🌸•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتادم...シ︎
خانم مهماندار ، نوشیدنی ها را روی میز جلوی بابک قرار می دهد . بابک به انگلیسی تشکر می کند . برای مهمان دار جالب توجه است ؛ چون تا نیم ساعت پیش ، هواپیما پر بود از صدای مردانی که محلی حرف می زدند .
مشغول صحبت کردن می شوند . حسین نظری ، از ردیف کناری شاهد مکالمه انگلیسی بابک و مهمان دار است . بابک ، همیشه و همه جا ، اورا با کارهای خود و توانایی فراوانی که داشته غافلگیر کرده ؛ اما هیچ وقت نگفته بود این قدر به زبان عربی و انگلیسی مسلط است . بعد با خودش فکر کرد بابک کی از خودش حرف زده و تعریف کرده که بخواهد این ها را بگوید !
از دوران آموزش ، یعنی سه ماه پیش با بابک اشنا شده بود . روزهای اول ، سر کلاس ، وقتی دقت بابک را حین درس دادن آقای نوروزی دیده بود ، تعجب کرده بود . اکثر بچه ها ، وقت توضیح دادن و توضیحات موشک ، ناو و ... سر در گوشی داشتند یا خمیازه می کشیدند ؛ اما بابک ، تمام نکات را در دفترچه کوچکی که بعد ها حسین فهمیده بود همه جا و همیشه همراهش است ، می نوشت . بعد با گوشی اش ، از روی تابلویی که مدرس ، دستگاه تشریح کرده بود ، فیلم گرفته بود . داوود مهرورز ، وقتی حوصله و دفت بابک را دیده بود ، دیگر خودش را از نوشتن و نت برداری معاف کرده و از بابک خواسته بود که بعد از هر کلاس ، مطالب را برایش از طریق تلگرام بفرستد . حسین اولین باری که مهروز این را از بابک خواسته بود ، یادش بود . بابک از دفترش سر بلند کرده و به مهرورز خندیده بود . بعد با چشمکی و کوبیدن آرنجش به حسین ، رو به مهرورز گفته بود ( اخه پیر مرد ، توکه حوصله دو خط نوشتن نداری ، چطوری می خوای اونجا بجنگی ؟ ) مهرورز سینه صاف کرده بود که ( من پیر مردم ؟ نشونت می دم ! صبر کن . ) و از همان روزکَل کَل شان شروع شده بود .
کتاب ، دوباره تا مقابل چشمان بابک بالا آمده . حسین ، غلتیدن اشکی از گوشه ی چشمان بابک را می بیند و رو بر می گرداند .
* * *
فرودگاه ، با تمام عظمتش ، در کم جانی نور لامپ نفس می کشد . سکوتش با هیاهو و قدم های مسافر های تنها هواپیما داخلش شکسته می شود . عقربه های سیاه ، توی سفیدی بزرگ ساعت ، دوی نیمه شب را نشان می دهند .
سالن سرد است . مهرورز ، ده دوازده نفر از بچه هایی را که توی این مدت با آن ها صمیمی شده ، دور خودش جمع می کند ، حالا فضای سرد و مخوف دمشق ، شوخ طبعی را از بین برده و کم کم ان ها را با واقعیت . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌸•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌸•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌸•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتادم...シ︎ خانم مهماندار ،
⊰•🌚•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و یکم...シ︎
واقعیت رو به رو می کند . داوود ، سرش را بین جمعی که دورش دایره زده اند ، فرو می کند .
_ بچه ها اینجا دیگه جای خنده و شوخی نیست . الان همه ی ما جایی هستیم که دشمن از هر طرف ممکنه پیداش بشه . پس بهتره همیشه و همه جا با هم باشیم .
این ها را آقای نوروزی هم سر کلاس به آن ها گفته بود که حتی تنهایی تا دست شویی پشت سنگر و چادر هم نروند .
داوود گفت : بچه ها ، قرار نیست ما مفت مفت شهید بشیم . ما اومده ایم اینجا بجنگیم و کمک کنیم . پس باید کمک کنیم ، نه اینکه باعث کشته شدن خودمون و دیگران بشیم .
همه ، سرشان را به نشانه تاکید ، در دایره ی تشکیل شده تکان می دهند .
صدای سرهنگ یعقوب پور در فضای خالی فرودگاه طنین می اندازد : _ آقایون ، تا اومدن اتوبوس و نیروهای امنیتی که مسئولیت اسکورت کردن ما رو به عهده دارن ، تو سالن فرودگاه بمونید و بیرون نرید .
در سیاهی و تاریکی شهری که بیرون فرودگاه منتظر بود ، معلوم نبود چه خبر بود ، تیرگی و سیاهی خوفناکی ، دورتا دور ماشین حمل رزمنده ها رو فراگرفته بود . تا چشم کار می کرد تاریکی بود و تاریکی ، انگار هیچ خانه ای نبود که لامپی در آن روشن باشد .
اه کنجکاوانه بچه ها در سینه ی سیاهی فرو می رود و برمی گردد . ماشین به سوی پادگان کِسوه پیش می رود . فرمانده می گوید بعد از چند ساعت استراحت ، به پا بوس حضرت زینب سلام الله علیها می روند . و بعد از آن ، باز سوار هواپیما می شوند برای رفتن به بوحوس .
بابک از وقتی توی ماشین نشسته ، ته تنها لبش که چشمانش هم می خندد . مدام گردن می کشد توی خلوتی جاده تا شاید زودتر از همه ، مرقد را ببیند . شور و هیجان ، چنان در بین مسافر های اتوبوس شدید است که همه ترجیح می دهند سکوت کنند . چند ساعت استراحت در پایگاه نظامی کِسوه ، سر حال ترشان کرده .
جاده های خاکی تمام می شود ، به دمشق می رسند . مرقد طلایی ، انگار از پشت ابرها در می آید . هنوز خرابی روی گنبد طلایی کاملا تعمیر نشده . وارد صحن می شوند . همه جا از پاکیزگی برق می زند ؛ سنگ فرش ها و مناره های بلند اطراف . آرامشی غریب حکم فرماست ؛ هم توی فضا هم توی دل ها . انگار غریبی بی بی ، هاله وار بر روح و جان همه نشسته . سعی می کنند در کنار هم قدم بردارند . چند قدم مانده تا نگاه ها ، دخیل ضریح حضرت زینب کبری سلام الله علیها شوند ....
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌚•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و یکم...シ︎ واقعیت رو
⊰•☂•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و دوم...シ︎
بابک، از پشت ، چشم های مرد جوانی را می گیرد . مردی روحانی ست که حالا عبا و عمامه از سر برداشته و به جنگ داعش آمده است . دستان ورزیده اش ، مچ بابک را محکم می چسبد. در حین پیچاندن می گوید ؛ کی هستی ؟ چشم هام رو ولکن.
بابک ، با آرامش همیشگی، بی این که درد دستش دست پاچه اش کند، جواب می دهد : حاجی دستم رو هم بشکنی، تا چیزی رو که ازت می خوام، قبول نکنی، ولت نمی کنم.
حسین و داوود و رضا علی پور، در چند قدمی شان، این ماجرا را نظاره می کنند. حالا تک و توک آدم هایی که از کنارشان رد می شوند، کنجکاوند تا ببینند خواسته ی بابک چیست. روحانی می گوید: بگو ببینم چی می خوای ؟
بابک می گوید : حاجی، قول بده دستم رو برداشتم، همین که چشمت به ضریح افتاد، از بی بی بخوای که من شهید بشم .
روحانی با مکث سر تکان می دهد.
بابک که برای گرفتن چشمان مرد روحانی روی پنجه ی پاهایش ایستاده ، پاشنه ی پا را می گذارد زمین، و دست هایش پایین می افتد. نگاه تیره و تار مرد، با برق طلایی ضریح روشن می شود. با دست، بابک را نشان می دهد:
_ خانم جان، بی بی دو عالم، یه جوری این رو شهید کن که پودر بشه!
و صدای خنده از دور و بر شنیده می شود. روحانی بر می گردد سمت بابک و می گوید: خوبه؟ راضی شدی؟
بابک ، دوباره روی سر انگشتانش بلند می شود، دست می اندازد دور گردن روحانی، صورتش را غرق بوسه می کند و می گوید : دمت گرم!
ان شاءالله دعات مستجاب بشه!
روحانی به رفتن بابک خیره می شود و با خود می گوید: توی دل این پسر با این همه کم رویی و زبانی که به ندرت برای حرف زدن باز می شود، چه خبر است؟
علی پور، با چند قدم بلند، خودش را به بابک می رساند . بابک، سر به حفاظ مشبک می گذارد . آرام آرام سر می خورد و زی پای ضریح خانم می نشیند. سرش هنوز به پنجره ی نقره ای چسبیده است. انگشت در گره های ضریح قفل می شود ، و سرمایش را به جان می خرد ، اشک است که می بارد !
رضا دلش نمی آید بابک را تنها بگذارد ؛ اما حس می کند نباید خلوتش را به هم بزند . با کمی فاصله ، کنارش می نشیند . به نیم رخش خیره می شود . در این مدت ، بار ها و بارها به نوع رفتار بابک با آدم ها ، به صحبت هایش ، به طرز برخوردش با مسائل فکر کرده و مطمئن شده که بابک از لحاظ فکری با جوان های هم سن خودش فاصله ی بسیار دارد ، انگار عاقله مردی ، رو به رویش است ، در قالب جوانی ۲۴ساله !
بابک لب می لرزاند؛ اما کلماتش نا مفهوم اند ، و رضا فقط به اشک هایش نگاه می کند ؛ اشک هایی که زیر نور چراغ ها ، هزار برابر می شوند .
بعد از نماز و دعا ، صدایی بلند اعلام می کند برای رفتن به حرم حضرت رقیه سلام الله علیها سوار ماشین شوند . دمشق ، دیگر آن شهری که چند . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•☂•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•☂•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•☂•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و دوم...シ︎ بابک، از پ
⊰•🌚•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و سوم...シ︎
سال پیش از تلویزیون دیده بودند ، نیست . دیگر نه از زائران خبری هست ، نه از مغازه های دور و اطراف . رد نا امنی باعث شده شهر در سکوت و سکون فرو رود .
مزار خانم رقیه سلام الله علیها هم دست کمی از مزار بی بی ندارد . حجم غربت این سرزمین ، آن قدری هست که نفس ها را سنگین کند و بغض را گره بزند در گلو .
حال و هوای همه عوض شده، و همه در افکار خود غرق اند . نگاه ها خیس است و پر دز پرسش . انگار همین حالا افتاده باشند در ژرفای این ستم .
* * *
اتوبوس به مقر بر می گردد . بابک سر گذاشته به پشتی صندلی ، حسین نظری ، عکس هایی را که گرفته اند ، نگاه می کند . بابک گردن خم می کند سمتش ، عکس گنبد و صحن ، از جلوی چشم شان رد می شود ، و بابک می گوید ( دوست دارم دفعه بعد ، با پدر و مادرم بیام زیارت خانم زینب .) حسین ، زیر لب می گوید ( ان شاءالله!)
کادر کوچک دوربین ، بابک را کنار ورودی مرقد نشان می دهد . چفیه را مثل دستما گردن ، دور یقه ی لباسش بسته . نگاهش رو به دوربین است . این ، تنها عکس از بابک است که هیچ لبخندی بر لبش نیست و چشمانش توی سوزش و شوری اشک دودو می زند .
ماشین به بوحوس می رسد . بچه ها در سیلویی بزرگ که چند اتاق در آن ساخته شده ، مستقر می شوند . داخل اتاق ها ، تخت های سه طبقه ، منتظر در آغوش گرفتن تن خسته شان است . سرمای سالن را چند بخاری از بین می برد .
بابک ، تشک ابری را کنار دیوار بر می دارد و گوشه ی اتاق ، زیر تخت آخری ، کنار دیوار پهن می کند . در جواب اعتراض بچه ها که می گویند روی تخت بخوابد ، می گوید روی زمین راحت است . ساق دستش را روی چشمانش می گذارد و پاهایش را داراز می کند .
صبح ، بعد از نماز و صبحانه ، وقتی روشنایی روز از در باز شده پهن سیلو می شود ، با محوطه ی کثیفی رو به رو می شوند که پر از گرد و خاک و آشغال است .
آقای یعقوب پور، فرمانده ، بچه ها را دور خودش جمع می کند و درباره عمليات و کارهایی که قرار است در آنجا بشود ، صحبت می کند . در آخر می گوید : ما چند روزی تو اینجا منتظر اعلام خبر می مونیم . بهتره این چند روزخوب استراحت کنید .
همه متفرق می شوند ، و هر کسی به گوشه ای پناه می برد بعضی به محوطه ی بیرون سیلو ، و برخی هم پاکشان به سمت اتاق و تخت شان می روند .
* * *
بابک ، دست ها را به کمر می زند و نگاهی به دور و برش می اندازد و می گوید : حاج داوود ، اینجا چقدر کثیفه ؟!
داوود بُراق می شود سمتش ؛ تو باز به من گفتی حاج داوود ؟
بابک ، جوری از او فاصله می گیرد که انگار از غضبش ترسیده . می گوید : آخ ببخشید ، حاج داوود ! دیگه بهت نمی گم حاج داوود . . .
داوود به سمتش خیز بر می دارد . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌚•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌚•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و سوم...シ︎
⊰•🍁•⊱
.
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و چهارم...シ︎
داوود به سمتش خیز بر می دارد ، و خنده شان توی سیلو می پیچید .
داوود مهرورز یادش نمی آید این شوخی از چه زمانی بین شان باب شده ؛ اما از این سر به سر گذاشتن بابک که باعث خنده و صمیمیت بیشترشان شده ، لذت می برد .
بابک و او ، شاخه های خشک درختان کاج و نخل را که گوشه و کنار سیلو روی زمین افتاده اند ، بر می دارند و شاخه ها را با پارچه ای به هم وصل می کنند . از قسمت بالای سالن شروع می کنند به جارو زدن . صدای خش خش برگ های خشک روی کف سیمانی و رقص ذرات گرد و خاک توی باریکه ی نور آفتاب که از درز در وارد می شود ، کل فضای ساختمان را پر می کند .
آن هایی که کنار دیوار توی محوطه چمباتمه زده اند ، برای کمک بلند می شوند .بچه هایی که روی تخت دراز کشیده اند هم تکانی به خود می دهند ؛ موکت ها و پتو های اتاق را بیرون می برند ، و می تکانند . بابک ، تکه های کوچک آهن را که جمع کردن زباله ها پیدا کرده بود ، جلوی در اتاق ها می گذارد تا دیگر خاک و کثیفی به داخل نرود .
عرق از سر و روی همه شُره می کند ؛ اما لبخند رضایتی که از پاکیزه شدن اقامتگاه بر لب شان است ، خستگی را از تن شان به در می کند .
رضا علی پور روی تخت نشسته . بابک وارد می شود . آستین هایش را بالا زده و سر انگشتانش قطره های آب می چکد . رضا می گوید : یه کم دراز بکش ! خسته شدی !
بابک ، با لباس هایی را که با آن کار کرده ، در می آورد و رو می کند به بچه ها ، و می گوید : برم لباس هام رو بشورم ؛ بعد .
رضا از وقتی یادش است ، بابک را مرتب و پاکیزه دیده ؛ چه سر کلاس تئوری ، چه در کلاس عملی ؛ اما از این که در این مکان هم بابک هنوز به این پاکیزگی مقید است ، تعجب می کند .
بابک ،لباس ها را در محوطه ی پایگاه ، زیر شیر آب می گیرد و چنگ می زند به یقه ی پیراهنش . کف از لای انگشتانش حباب حباب می زند بیرون .
علی رضایی و داوود مهرورز، زیر تیغ آفتاب ، پا به دیوار سیلو چسبانده اند و بابک را تماشا می کنند که چطور لباس هایش را با دقت روی طناب کنار دیوار پهن می کند ، آستین ها و پاچه های شلوارش را چند بار بر می گرداند و خط اتویشان را صاف می کند و دوباره روی طناب پهن می کند . دست هایش را دوباره زیر شیر آب می گیرد ، مشت مشت آب روی صورتش می ریزد و انگشتان خیسش را شانه وار توی موهایش فرو می برد . چند بار این کار را تکرار می کند ؛ ان قدر که تمام گرد و غبار ازتک تک تارهای مویش زدوده می شود . وقتی رو به روی دوستانش می ایستد ، انگار همین الان از حمام آمده .
دور تادور ساختمان ، بیایان است و تپه های کوچک شن که بادهادرست کرده اند . گویی رنگ کرم پاشیده باشند روی قسمت وسیعی از زمین .
چند نفری که برای قدم زدن به دور و بر سیلو رفته بودند ، با بوته هایی در دست نزدیک می شوند . داوود ، تن از دیوار جدا می کند و می پرسد : اون ها چیه دست تون ؟
بچه ها جواب می دهند : بوته های اسپند .
بوته های خشک و نازک ، در دست شان رد وبدل می شود ، و دانه های ریز قهوه ای با هر حرکت می ریزند پایین .
* * *
مهرورز بیدار می شود . خبری از بابک . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🍁•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🍁•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🍁•⊱ . 🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و چهارم...シ︎ داوود به
⊰•🌻•⊱
.
🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و پنجم...シ︎
خبری از بابک نیست . تخت با دقت مرتب شده . وقتی برای نماز بیدار شده بود بابک روی تختش نشسته و پتو را به دور شانه هایش انداخته بود و قرآن می خواند . این پسر ، صبح به این زودی کجا رفته بود ؟
آرام و بی صدا از اتاق خارج می شود و در آهنی سیلو را باز می کند . روشنی روز ، چشم هایش را می بندد . دست به کمر، دور تادور پایگاه را نگاه می کند . سمت چپ ، رضا علی پور را می بیند که کنار جیپی نشسته ، به طرفش می رود . نزدیک تر که می شود ، سر و گردن بابک هم نمایان می شود که روی زمین چمباتمه زده و مشغول درست کردن چیزی ست :
_ کله صبح دارید چی کار می کنید؟
علی پور با خنده بابک را نشان می دهد :
_ داره وسایل ورزشی درست می کنه .
بابک سربلند می کند : سلام ، حاج داوود !
داوود خیره می شود به کیسه های شنی که بابک سعی دارد آن ها را در دو طرف میله ی آهنی ببندد که بین پاهایش گرفته است .
_ وزنه درست می کنی ؟
_ تخته شنا هم درست کرده ، نگاه !
می چرخد به سمتی که علی پور با دست نشان داده . بابک ، با تکه چوب هایی که دیروز وقت پاکیزه کردن سیلو جمع شده بود . تخته شنا کوچکی سرهم کرده بود .
_ دو روز دیگه اینجا بمونیم ، باشگاه هم می زنی دیگه !
بابک ، پاهایش را با عرض شانه باز می کند یا علی گویان ، با دو دست وزنه ای که ساخته ، بر می دارد و تا نزدیکه سینه بالا می برد . عضلات بازو و ساعدش ، با هر حرکتی برجسته می شود و دانه های عرق بر تنش می نشیند . باد ، دانه های شن را از سوراخ های ریز کیسه فراری می دهد .
داوود می نشیند کنار رضا . خیره می شود به پسری که وزنش را انداخته روی انگشتان پاهایش ، و سینه اش نزدیک زمین می شود و فاصله می گیرد .
سرهنگ ، بچه ها را دور خودش جمع می کند . از دیروز صبح که صحبت هایش را کرده بود ، دنبال هماهنگی های لازم برای رفتن به جلو بود . دورادور ، بچه ها را زیر نظر داشت . دیروز ، بعد از نماز و صبحانه ، به رزمنده ها گفته بود که ممکن است دو سه روز همینجا مستقر شوند ؛ اما دقایقی پیش از نیروهای جلو خبر رسیده بود که . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌻•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌻•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•🌻•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز و یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و پنجم...シ︎ خبری
⊰•💚•⊱
.
🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و ششم...シ︎
که برنامه تغییر کرده و ممکن است امروز یا فردا دوباره راهی جاده شوند .
بچه ها ، وسط سالن مستطیل شکل ، در چند ردیف پشت سر هم می نشینند . ابر نازکی که از سوزاندن پی در پی اسفند شکل گرفته ، هنوز بالای سر شان مواج است .
سرهنگ ، صحبت هایش را با چگونگی وضع زندگی مردم سوریه و نقش نیروهای ایرانی در این کشور شروع می کند ؛ این که حضور داعش در این کشور ، چقدر در این تخریب ها و فلج کردن چرخه ی زندگی مردم تاثیر داشته و چه کودکانی را از حق طبیعی خودشان مثل زندگی کردن ، مدرسه و حتی بازی کردن سلب کرده است . در ادامه ی حرف هایش ، همان طور که نگاهش بین نیرو ها می چرخد ، دستانش را پشتش قلاب می کند و می گوید قرار است عملیات آزاد سازی بوکمال که آخرین سنگر داعش محسوب می شود ، تا یکی دو روز آینده آغاز می شود .
همه ی نگاه ها به دهان سرهنگ است . سرهنگ ، چهره های جوان را که می بیند ، یاد خودش می افتد که در بیابان های جنوب نشسته بود و با چه اشتیاقی به حرکت و قدم زدن فرمانده اش حین توصیه نقشه ی عملیات گوش می کرد . با خودش نجوا می کند : آن زمان اگر ما زیر بمب خمپاره سینه سپر کردیم ، برای دفاع از سرزمین مان و و وظیفه مان بود ؛ اما حالا این پیران و جوان های کشورم ، برای مقابله با کسی آمده اند که آوازه ی تجهیزات و تعلیمات نظامی شان هم رعب انگیز است . . .
با این فکر ها رشته کلامش را گم می کند ، کمی مکث می کند و از لای در نیمه باز سیلو ، به شن های شناور در هوا که زیر نور آفتاب مثل براده های طلا می درخشند ، نگاه می کند .
و دستانش را در هم گره می کند و می گوید : ما با همین تجهیزات و نیرویی که می بینید ، باید به این عملیات بزرگ کمک کنیم . در ضمن می دونیم دشمن مدت هاست تو اینجا مستقر شده و هم بیشتر از ما اطلاعات جغرافیایی داره و موقعیت یابی مکان براش مقدوره و هم از لحاظ سلاح مجهز تره .
از حرکت کردن در برابر افرادش باز می ایستد و گره انگشتان دستش را باز می کند و جلو می آوردشان . دوباره انگشتانش را به هم گره می زند و چشم می دوزد به انگشتان در هم پیچیده اش :
_ با همه ی تدابیری که باید رعایت کنیم . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•💚•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•💚•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
⊰•💚•⊱ . 🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت هشتاد و ششم...シ︎ که برن
⊰•🌚•⊱
.
🕊「کتاب بیست و هفت روز یک و لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت هشتاد و هفتم...シ︎
خواه ناخواه ممکنه دوسه تا شهید داشته باشیم .
سر بالا می گیرد و چشم در چشم بابک می شود که در ردیف وسط ، درست رو به روی پاهایش نشسته است . این که وقت حرف زدن از شهادت ، چشم در چشم کم سن ترین نیرویش شده ، معذب می شود . توی حیاط لشکر قدس رشت ، وقتی برای سرکشی و نظارت از بین افرادی که برای اعزام انجا بودند ، رد می شد ، بابک را دیده که کنار دو زن ایستاده بود . چهره ی زیبا و جذابیت بابک، در ذهنش مانده بود . اما چرا در آن لحظه هیچ به ذهنش خطور نکرده بود که بابک هم جزء رزمنده هایش است ؟ چرا گمان می کرد بابک برای بدرقه ی کسی آمده ؟ این دو روز هر بار که بابک را دیده بود ، او آرام و سر به زیر ، یا به کاری مشغول بود ، یا برگه های توی دستش را می خواند .
بابک هنوز چشم به دهان فرمانده دارد . فرمانده ، نفس عمیقی می کشد و به حرف هایش ادامه می دهد .
* * *
توی اتاق ، روی تخت شان نشسته اند . بابک ، روی تشک ابری ، پاها را بغل گرفته و تکیه داده به دیوار . قرار شده ده دوازده نفر در این مقر بمانند و چند نفری هم به مقر های دورالزیتون و نُبل و الزهرا فرستاده شوند تا نیروهای قبلی برای استراحت به عقب بیایند و بقیه بروند جلو تر ؛ یعنی به تَدمُر .
علی پور روی تخت نیم خیز می شود :
_ به چی فکر می کنی ، بابک ؟
بابک آرنج هایش را می گذارد روی کاسه ی زانو هایش . تکه ای از نخ کنار ملافه را توی انگشتانش بازی می دهد :
_ من شهید می شم ، رضا!
کلمه شهید ، علی پور را وادار می کند صاف تر بنشیند :
_ چرا این فکر رو می کنی ؟
_ امروز فرمانده وقتی داشت حرف می زد و گفت ممکنه شهید داشته باشیم ، نگاهش افتاد تو نگاه من .
رضا ، هیکل لاغر و ریزه میزه اش را می چرخاند و دوباره دراز می کشد . حالا سرش سمت بابک است و پاهایش نزدیک به دیوار :
_ بد به دلت راه نده ، پسر !
بابک ، چشم از نخ گلوله شده ی توی دستش بر می دارد و می گوید :
_ بدی تو دلم نیست . خیلی هم دلم روشنه . دوست دارم شهید بشم .
حیران است ، و لبخندش عمیق تر می شود :
_ مطمئن ام شهید می شم . . . .
نویسنده:فاطمه رهبر
.
⊰•🌚•⊱¦⇢#زندگینامھےداداشبابڪ
⊰•🌚•⊱¦⇢#خــادم_اݪزھــࢪا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii