🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن 🤍🔏
پارت۱۳
تقریبا دوهفتهایی بود که صبح ها و عصرها موقع رفتن و برگشتن به کافی شاپ از جلوی مغازه ی آقای امیر زاده که رد میشدم مغازه اش بسته بود.
به کافی شاپ هم نیامده بود.
دقیقا از فردای آن روزی که پول را پسش داده بودم دیگر ندیدمش، نکند اتفاقی برایش افتاده، نمیدانم چرا نگرانش بودم. اگر آن روز جلوی مغازه نمی دیدمش و حرفی بینمان نمیشد برایم فرقی نداشت. ولی انگار یک جور عذاب وجدان گرفته بودم.
البته من که کار بدی نکردم ولی یک جورهایی دلم شور میزد.
نمیخواستم از آقای غلامی سراغش را بگیرم ممکن بود با خودش فکرهایی بکند. در این مدتی که مغازهاش بشته بود روزی نبود که به این موضوع فکر نکنم که چطور خبری از او بگیرم. اصلا نکند بلایی سرش آمده باشد.
آن روز گفت که آن خانم را هر روز در مسجد میبیند. پس شاید بشود از آن طریق خبری گرفت. ولی هر جور با خودم فکر میکردم میدیدم شاید درست نباشد مستقیم بروم سراغش را از کسی بگیرم.
ولی مگر مسجد تعطیل نبود.
صبح با وارد شدن به خیابان کافی شاپ به این امید که شاید امروز آمده باشد از پیاده رو به طرف مغازهاش قدم برداشتم. کار هر روزم شده بود.
هر چه نزدیکتر میشدم بیشتر در دلم خدا خدا میکردم که کاش امروز دیگر آمده باشد. همانطور که به سمت چپ پیاده رو خیره به جلو نگاه میکردم. کم کم کرکره های بسته نمایان شدند. لحظه ایی که دوباره مغازه اش را بسته دیدم آنقدر حواسم پرت شد که ناگهان با چیزی برخورد کردم شانه ام به طرف عقب تقریبا پرت شد.
به خودم آمدم دیدم با یک خانم جوان که کوهی جوراب و گل سر و...دستش بود برخورد کرده ام. تمام وسایلش نقش زمین شده بود.
سرتا پا مشگی پوشیده بود، حتی لاکی که روی ناخن هایش بود به رنگ سیاه بود. کمی با بهت به سرو وضعش نگاه کردم دستم را هنوز روی شانه ام که درد گرفته بود نگه داشته بودم. با اخم نگاهم کرد.
–خانم حواست کجاست؟ ببین چیکار کردی؟
–ببخشید، ندیدمتون. فکر کردم با یه ستون برخورد کردم. ماشالا چقدرم سفتید.
پوفی کرد.
–بایدم نبینی، داشتی تو هپروت سیّر میکردی. میخواستم مثل تو شل و وارفته باشم که تو این اوضاع دوام نمیاوردم. به وسایلی که پخش زمین شده بودند اشاره کرد و نوچ نوچی کرد.
–نگاه کن، ببین، چه بلایی سر نون دونی من آوردی.
دوباره عذر خواهی کردم و درد شانه ام را ندید گرفتم.
کمکش کردم تا وسایلش را جمع کند پایم روی یکی از کش موهای ربانی رفته بود و حسابی کثیف شده بود.
نگاهی به کشسر انداخت.
–مردم میخوان اینو بزنن به سرشونا، گانگاریا میگیرن که...اصلا کسی اینو میخره؟
فوری کش سر را از دستش گرفتم.
–من ازت میخرمش.
–فعلا که تو خودت باید احیا بشی، با یه تنه خوردن شدی مثل گچ دیوار. بشین اونجا رو جدول، نمیخواد کمک کنی، الان پس میوفتی خونت میوفته گردنم، بی خیال بابا.
بعد یک بطری آب معدنی از کیفش درآورد.
–بگیر یه کم بخور، پلمپه ها هنوز درش رو باز نکردم. فکر نکنی دهنیه.
–نه، ممنون. میل ندارم.
–چیه از کرونا میترسی؟ نترس بابا ماکس دهنمه.
ماسکی که زده بود هم، سیاه رنگ بود و پارچهایی، از پرزهای رویش میشد تشخیص داد که بارها و بارها شسته شده.
وقتی نگاهم را به ماسکش دید گفت:
–خودم دوختمش، از این بشور و بپوشاست. ازش دارما میخوای بخری؟ خیلی راحت میتونی باهاش نفس بکشی، خفه نمیشی. فروشش خیلی زیاده.
بعد چند نایلون را که حاوی ماسک بودند نشانم داد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#برگـردنگاھڪن🤍🔏
پارت۱۴
–ممنون دارم.
–حالا به کجا نگاه میکردی؟
–به اون مغازه، خواستم ببینم بازه یا نه.
–اونجا؟
اشاره کرد به مغازه آقای امیر زاده.
–آخه مغازه دفتر مداد فروشی کله سحر چرا باید باز باشه مگه کله پاچهاییه؟ من هر روز از اینجا رد میشم، صبح های زود بستس.
بعد وسایلش را تکانی داد و نجوا کرد.
–برم ببینم مسجد سر خیابون بازه، دستامو بشورم یه وقت مریضی پریضی نگیرم حالا تو این بدبختی.
با شنیدم اسم مسجد ناگهان در ذهنم ساعقه ایی رخ داد.
–میخوای بری همین مسجد سر خیابون.
–آره، چطور؟ البته بعیده الان باز باشه، دم اذان باز میکنن، ولی گاهی در حیاطش بازه واسه دستشویی میرم اونجا.
به خاطر کرونا نبستن؟
–چرا؟ ولی یه روزایی باز میکنن. بگیر نگیر داره.
–یعنی تو زیاد میری مسجد؟
خندید.
–نه بابا، گاهی که فروش خوبه دیگه سر ظهر تو این ایستگاه مترو پیاده میشم و میرم خونه، قبلش اونجا تو مسجد سرو روم رو میشورم بعد میرم.
آخه من دوتا بچه دارم، نمیخوام زیاد تو خونه تنها باشن.
–واقعا؟ اصلا بهتون نمیاد.
حرفم را به حساب تعریف گذاشت و تشکر کرد.
چند دقیقهایی با هم صحبت کردیم.
میخواست برود.
فکری کردم و با من و من گفتم:
–ببخشید امروز همون سر ظهر که مسجد باز میشه یه کاری بخوام برام انجام میدید؟
مشکوک نگاهم کرد.
–مثل این که این تصادف کار داد دستم.
–کار چی؟ من که همینجوری نمیگم پولم بهت میدم.
چشمهایش برق زد و سرتا پایم را از نظر گذراند.
–بهت اصلا نمیاد اهل خلاف ملاف باشی.
نگاهی به اطراف انداختم و دستش را گرفتم و کشیدم.
–اول بیا بریم اونور خیابون، اینجا ممکنه آشنا بیاد رد بشه.
از عرض خیابان رد شدیم. پول کش سر را مقابلش گرفتم.
بی تعارف پول را گرفت و مشت کرد و داخل کیفش چپاند و غرید:
_چته دختر, منو کشون کشون از اونور آوردی اینور که این چندر غازو بهم بدی؟
خب همونجا میدادی دیگه.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
⊰•🤍🔗🌿•⊱
.
اونجاڪہسھرابسِپھࢪۍگفت:
کٌجاسٺجـاۍِࢪِسيدَن
وَپَھنڪَࢪدَنِیِڪفَرش
وَبیخیـٰالنِشَستن..!؟
دَࢪجَواببٰایَدگٌفت:بِینٌالحَࢪَمِـین..♥️
.
⊰•🤍•⊱¦⇢#کربلا
⊰•🤍•⊱¦⇢ #خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
23.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⊰•🎊🔗🛍•⊱
.
دختـر یعنے: نجـابت
دختـر یعنے: لطافـت
دختـر یعنے: حـرمت
دختـر یعنے: برڪت
دختـر یعنے: احساس
دختـر یعنے: عشـق
دختـر یعنے: پرنسس باباش
دختـر یعنے: ناموس داداشاش
دختـر یعنی: لبخند خــــدا...🤍
.
⊰•🎊•⊱¦⇢#روزدختـرمبارڪ
⊰•🎊•⊱¦⇢#فدایۍ_وݪایٺ
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
تبـریـزیـاااا😁
تبریزیهاےعزیزاگھتوڪانالهستینوتو
اینمراسمشرڪتڪردینبرامونعکس
وڪلیپبفرستین🌸
@Bent_ali_313
⊰•💚🔗🌿•⊱
.
گمنامۍیعنۍدرد..
درد؎شیرین..
یعنۍبا؏ـشقیڪۍشدن..
یعنۍاثباتاینڪهازهمہچیزتبرا؎
معشوقتگذشتۍ..
یعنۍفقطخدارادید؎ورضا؎اورا
خواستۍنہتعریفوتمجیدمردمرا..
-ا؎ڪاشهمہماگمنامباشیم(:🌱
.
⊰•💚•⊱¦⇢#شهید_گمنام
⊰•💚•⊱¦⇢#خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii
『مُدافِـ؏ـانحَࢪیمِآلاللّٰھ』
|ـبـسمࢪببابڪ••♥️ |ـصبـحـتونبخیـࢪ••🎗
ــآنچھگذشتـ...📻🌿
|ـشبتـونشھدایے
|ـعاقبتتونامامـزمانےシ🖐🏼
⊰•♥🔗🌿•⊱
.
❪ دختر خورشید،
خواهر دریا
عمه مھتاب
خوشآمَدي!🌱 ❫
#أنتِفيقلبيیامعصومہ"س" 💝
.
⊰•♥•⊱¦⇢#روز_دختر
⊰•♥•⊱¦⇢#خـادم_الـرضـا
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
➜ @Shahidbabaknourii