eitaa logo
سردارشهیدمهدی باکری
189 دنبال‌کننده
614 عکس
140 ویدیو
1 فایل
#کانال_اختصاصی_شهید_مهدی_باکرے #پیام‌شهید: اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست🇮🇷 #خدایامراپاکیزه‌بپذیر #کپی‌مطالب‌آزاد‌هست باذکرصلوات برای #شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
به واسطه رشادت‌ها و اراده و مقاومتی كه از خود و گردانش نشان داد، جزء بود كه به وارد شد و را در آن شهر به جا آورد... . . : سردار محمود عباسی فرمانده گردان شهید مطهری زنجان در عملیات بیت‌المقدس : بود که دستور آمد تا مرحله چهارم را شروع کنیم و منتظر نیروی جدید نباشیم. منطقه‌ای که به نیروهای زنجان واگذار شده بود، دژ بین جاده خرمشهر و دژ مرزی بود. منطقه‌ای حساس که انبار گمرک خرمشهر در آن مسیر واقع شده بود. سمت چپ محور عملیاتی ما به جاده اهواز ـ خرمشهر وصل بود و سمت راستمان انبارها و نخلستان‌های بالای خرمشهر بود. گردان ما اولین گردان بود که وارد دروازه شد. و من و ( ) با هم بودیم. ما با یک موتور به خرمشهر نزدیک شدیم، می‌خواستیم ببینیم می‌توانیم وارد شهر شویم، که از ساختمان‌های مشرف تیراندازی کردند. به سمت راست که آمدیم دیدیم یک فرمانده عراقی با جیپ می‌آید که به کمک چند نفر دیگر او را اسیر کردیم. یک سرتیپ تمام عراقی بود، از او اطلاعاتی گرفتیم، گفت: تمام نیروهای عراقی در مدارس و سالن‌ها جمع شده‌اند و منتظرند شما بروید تا اسیر شوند، این‌ها که مقاومت می‌کنند بعثی هستند. آخرین مرحله عملیات به پایان رسید. نیروهایی که وارد خرمشهر شدند، دو گردان از زنجان بودند. من و شهیدحمید باکری اولین کسانی بودیم که وارد شدیم... @shahidbakeri31
بسیجی پیری داشتیم که متولی صحرایی پادگان دزفول بود پیرمرد باحالی بود وسعی می کرد به هر نحوی به بسیجی ها خدمت کند. آقامهدی یک روز به قصد بازدید از وضعیت بهداشتی حمام ها به آنجا رفته و فارغ از همه جا وارد کانتینر شده بود و به داخل یک یک حمامها که خالی بود نگاه می کرد که آن بسیجی پیر سر رسیده بود... آی برادر... کجا؟! بیا برو ته صف! دست آقامهدی رو گرفته بود و تا آخر صف برده بود و در راه نصیحتش می کرد: تو که بسیجی خوبی هستی، چرا بدون نوبت می روی داخل حمام؟... اینها هم مثل تو بسیجی هستند که منتظرند تا حمام خالی شود و تو بروند.... پدرجان! من نمیخواستم به حمام بروم فقط می خواستم داخل حمام ها را نگاه کنم... آقامهدی وقتی دیده بود که پیرمرد متوجه منظورش نشده رفته بود و آخر صف ایستاده بود تا نوبتش شود وحمام ها را نگاه کند.یکی از بسیجی ها آقامهدی را شناخته بود و به پیرمرد گفته بود که ایشان آقامهدی هستند وقتی پیرمرد شنیده بود کسی که اخر صف ایستاده است برگشته بود تا عذر خواهی کند ! دست هایش را دور گردن آقامهدی انداخت و تندتند گفت ببیخشید من شمارو نشناختم... آقامهدی هم پیرمرد رابوسید و گفت : پدرجان شما کار خوبی کردید... شما وظیفه تان را انجام می دهید... ... ۳۱‌عاشورا @shahidbakeri31
به روایت فرمانده دلاور لشکر 31 عاشورا : شبی فرماندهان قرارگاه در خانه ما جلسه داشتند ، ما نان نداشتیم ، صبح همان روز به مهدی گفته بودم که برای عصر نان بخرد. ولی وقتی که آمد فراموش کرده بود . دیروقت هم بود ناچار تلفن زد از لشکر نان آوردند ، اما ایشان فقط پنج قرص نان برداشتند و بقیه را برگرداندند. بعد به من گفتند : این نان ها را برای رزمندگان فرستاده اند ، شما از این نان نخورید.... ۳۱‌عاشورا @shahidbakeri31
: یک روز گرم تابستان، شهید مهندس مهدی باکری فرمانده دلاور لشکر ۳۱ عاشورا – از محور به قرا رگاه بازگشت. یکی از بچه‌ها که تشنگی مفرط او را دید، یک کمپوت گیلاس خنک برای ایشان باز کرد، آقامهدی قدری آن را در دست گرفت و به نزدیک دهان برد، که ناگهان چهره اش تغییر کرد و پرسید: (امروز به بچه‌های بسیجی هم کمپوت داده اید؟!!) جواب دادند: نه، جزء جیره امروز نبوده! آقا مهدی با ناراحتی پرسید: (پس چرا این کمپوت را برای من باز کردید؟! (گفتند: دیدیم شما خیلی خسته و تشنه اید و گفتیم کی بخورد بهتر از شما. آقامهدی این حرف‌ها را شنید، با خشم پاسخ داد: (از من بهتر، بچه‌های بسیجی اند که بی هیچ چشمداشتی می‌جنگند و جان می‌دهند) به او گفتند: حالا باز کرده ایم، بخورید و به خودتان این قدر سخت نگیرید. آقامهدی با صدای گرفته‌ای به آن برادر پاسخ داد: (خودت بخور تا در آن دنیا جوابگو باشی!!!) ۳۱‌عاشورا @shahidbakeri31
از دوران کودکی یک روز که مهدی از مدرسه به خانه آمد، از شدت سرما تمام گونه ها و دست هایش سرخ شده بود. پدرش همان شب تصمیم گرفت.‌برای او پالتویی تهیه کند. دو روز بعد، با پالتوی نو و زیبایش به مدرسه می رفت؛ اما غروب همان روز که از مدرسه بر می گشت با ناراحتی پالتویش را به گوشه اتاق انداخت. همه با تعجب به او نگاه کردند. او در حالی که اشک در چشمش نشسته بود، گفت: چه طور راضی شوم که پالتو بپوشم، وقتی که دوست بغل دستی ام از سرما به خود می لرزد؟! ۳۱عاشورا🌸 🍃صلوات 🍃 @shahidbakeri31
💠گذرے‌ بر سیره 🌷داشت توی محوطه پادگان قدم میزد و هر از گاهی آشغالهای افتاده روی زمین رو جمع می کردکه یه دفعه وایساد. مثل اینکه چیزی پیدا کرده بود رفتم نزدیکتر دیدم یه حلب خرماست که روش رو خاک و سنگ گرفته بنظر میومد یکمی ازش خورده بودند و انداخته بودنش اونجا عصبانیت آقا مهدی رو اولین بار بود که میدیدم. با همون حالت غضب گفت: بگردید ببینید کی اینو اینجا انداخته؟یه چاقو هم بهم بدید. چاقو رو دادیم و نشست روی اون رو ذره ذره برداشت. گفتم: آقا مهدی این حلبی حتماً خیلی وقته که اینجاست نمیشه خوردش. یه نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت: میدونی پول این از کجا اومده؟ میدونی پول چند نفر جمع شده تا شده یه حلب خرما؟ میدونی اینو با پول اون پیرزنی خریدند که اگر ۲۰ تومن به جبهه کمک کنه مجبوره شب رو با شکم گرسنه زمین بگذاره؟! شما نخورش خودم میبرم تا تهش رو میخورم. 🆔 @shahidbakeri31
🔸فارسي: پیکرش را با قایق به پشت جبهه منتقل کردند اب هور موج زیادی داشت و قایق با شدت تکان میخورد و بالا و پایین میشد انگار که در غم از دست دادنش نوحه می سرایید و با او وداع میکرد. چند ماه پیش پیکر برادر شهیدش حمید در هور ماند و نتوانستند پیدایش کنند و اکنون در راه بازگشت شهید باکری ترجیح داد کنار برادرش بماند .... زیرا خمپاره ای به قایق اصابت کرد و پیکر مطهرش را پس از تکه تکه کردن به قعر آب فرستاد... تا کنار دوستانش در ژرفای هور العظیم آرام گیرد... شهیدانی با وفا در قعر هور... [شهید مهدی باکری] 🔸عربي: حملوا جُثمانه على قارب لنقله إلى الخطوط الخلفيّة، كانت الأمواج تضطرب بشدّة، والقارب يتأرجح ارتفاعًا وانخفاضًا كأنّه ينوح وينشد الوداع. ففي الأشهر الماضية بقي جثمان أخيه حميد داخل المياه ولم يُعثر عليه. والآنَ، وعلى طريق العودة، فضّل باكري البقاء داخل المياه قرب أخيه، حيث أصابت القارب قذيفة ثقيلة، وأحالته قطعًا قطعًا، وذهب جسده مع أجساد رفاقه، ليستقرُّوا معًا في أعماق المياه، في قلب "هور العظيم" العميق، شهداء أوفياء [ الشهيد مهدي باكري ] @shahidbakeri31
(راوی: همسر شهید) هیچ گاه خودبین نبود و در این مدتی که با ایشان زندگی کردم، حتی برای یک بار هم از خودشان تعریف نکردند. هیچ گاه ندیدم که ایشان از پست های خود حرفی به زبان بیاورد و فقط خود را یک بسیجی قلمداد می کرد. از خود نمی گفت و می ترسید که اگر از خودبگوید، تمام اجرهایش از بین برود. حتی جالب این جاست که نزدیک ترین افراد لشکر هم، نمی دانستند که او مهندس است. آقا مهدی همیشه خود را به خاطر کم کاری و کوتاهی سرزنش می کرد. به آتش جهنم و عذاب الهی آن چنان باور داشت که گویی شعله های آتش را حس می کرد و همین باور، موجب شده بود که هرگز از بیت المال استفاده شخصی نکند. @shahidbakeri31
(راوی: همسر شهید) هیچ گاه خودبین نبود و در این مدتی که با ایشان زندگی کردم، حتی برای یک بار هم از خودشان تعریف نکردند. هیچ گاه ندیدم که ایشان از پست های خود حرفی به زبان بیاورد و فقط خود را یک بسیجی قلمداد می کرد. از خود نمی گفت و می ترسید که اگر از خودبگوید، تمام اجرهایش از بین برود. حتی جالب این جاست که نزدیک ترین افراد لشکر هم، نمی دانستند که او مهندس است. آقا مهدی همیشه خود را به خاطر کم کاری و کوتاهی سرزنش می کرد. به آتش جهنم و عذاب الهی آن چنان باور داشت که گویی شعله های آتش را حس می کرد و همین باور، موجب شده بود که هرگز از بیت المال استفاده شخصی نکند. @shahidbakeri31