🌴بعد از عملیات خیبر ؛ فرماندهان را بردند زیارت امام رضا(ع)...وقتی مهدی برگشت توی پد پنج بودیم...
🌴برایم سوغاتی جانماز و دو حبه قند و
نمک تبرکی آورده بود.
نمکش را
همان روز زدیم به آبگوشت ناهارمان.
🌴اما مهدی حال همیشگی را نداشت!
گفتم: «تو از ضامن آهو چه خواستهای
که این چنین شده ای!! نابودی کفار؟
پیروزی رزمندگان؟ سلامتی امام؟»
چیزی نمیگفت.
🌴 به جان امام قسمش دادم،
گفت: فقط یک چیز. گفتم: چه چیز؟
گفت: «مصطفی! دیگر نمیتوانم بمانم.
باور کن.
🌴همینرا به امامرضا(ع) گفتم. گفتم: واسطه شو
این عملیات، آخرین عملیات مهدی باشد».
عجیب بود. قبلا هروقت حرف از شهادت
میشد، می گفت برای چه شهید شویم؟
🌴شهادت خوب است؛ اما دعا کنید پیروز شویم.
صرف اینکه دعا کنیم تا شهید شویم یعنیچه؟
اما دیگر ازهمه چیز بریده بود....
🌴امام رضا (ع) هم خیلی معطلش نکرد
و بدر شد آخرین عملیاتش....
📚راوی: مصطفی مولوی
کتاب: نمی توانست زنده بماند
خاطراتی از شهید مهدی باکری
نویسنده: علی اکبری
ناشر: صیام ،صفحه ۹۸٫
#خاطرات
#فرمانده_لشکر۳۱عاشورا
#شهید_مهدی_باکری
#امام_رضایی_ها
"شهیدبرزگر"💫
@ShahidBarzegar65
#خاطرات شهیدبرزگر...🕊🌹
ماه مبارک رمضان و آخرین شبی بود که محمدعلی جلوی چشمانم قدم می زد واز خواب عجیب و دلگیرش برایم تعریف میکرد:
در عالم رویا خود را به شکل یک پرنده می دیدم که در یک قفس زندانی کرده اند وقفس رابه شاخه درختی آویزان .
درخت روی یک جزیره بسیار کوچک ریشه داشت و اطرافش را آب فراگرفته بود.
آسمان و دریا آبی بود ودلم هوای پرواز داشت.
همین موقع صدایی از آسمان شنیدم:
اگر میل پرواز داری بکوش...
برای رهایی ازقفس آنقدر به در و دیوارش کوبیدم .که یکی از بالهایم زخمی شد.
دوباره برخاستم واین بار(یاعلی )گفتم وبا ضربه ای یکی از میله های قفس شکسته شد.
خودم را به زحمت از میله هاعبور دادم وبسوی آسمان پرواز کردم.
در همین حین قطره خونی از بالهایم بر دریا چکید و دریا سرخ شد.
آنقدر بالا وبالا رفتم تا آیه
✨ ولا تحسین الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون✨ را شنیدم .
همین موقع از خواب پریدم...که خودم رو برای اذان صبح آماده کردم.
محمدعلی کسی که از ۷سالگی اورا همچون پسرم باقلب خود پرورش داده بودم فردای آن روز باشوق برای همیشه ازدنیایم پَرکشید وآسمانی شد.
🕊روزی که عازم شد(ماه مبارک رمضان)
🕊اولین عملیاتی که شرکت کرد(عملیات رمضان در ماه رمضان)
🕊روزی که تفحص شد ماه رمضان (شبهای قدر از خاک عراق)
🕊روزی که به خاک سپرده شد ماه مبارک رمضان...
برطبق خواب شهید
کتاب زندگینامه اش شد:ازقفس تاپرواز
روایتگر:آقای هیبت الله برزگر(برادر شهید)
🆔@ShahidBarzegar65
#خاطرات شهید برزگر(ازدواج)
چند وقتی بود برایش دختری از محله را زیرنظر گرفته بودم.
پس ازچندماه محمدعلی از جبهه برگشت
بعد ازشام باز حرف را به سوی ازدواج کشاندم.
اوهم لبخندی زدو گفت:
مادر هنوز دهانم بوی شیر میدهد.
وقتی دید خواسته ام جدی است.
گفت:مادر صدای مطلب را درنیاور؛نمیخواهم آبروی مومنی بخاطر من زائل شود.پرسیدم:چرا؟!
گفت:اگر خدا بخواهد من چندروز دیگر عازم جبهه هستم.
گفتم:پس تکلیف آرزوی هایم چه میشود؟
گفت:غصه نخور مادر...برایت حوریّه بهشتی میگیرم.
پرسیدم:مگر دفعه اول است که می روی؟
گفت:این دفعه فرق می کند مادر...
با این جمله؛چشمانم پر ازاشک شد؛
ومحمدعلی حرف را بشوخی وخنده کشاند تا موضوع بحث را عوض کند.
این آخرین مرخصی محمدعلی بود .
جگر گوشه ام نمیخواست چشم انتظار دیگری به خانواده ما اضافه کند.
اورفت ومدتها گمنام ماند و آرزوی دامادیش برای همیشه در دلم ماند.
✨راوی:مادرشهید(مرحومه فاطمه راستگو)
📚کتاب ازقفس تاپرواز
🆔@ShahidBarzegar65
#خاطرات شهیدبرزگر( عکس شهادتی)
هر وقت عکس میگرفتیم...
محمدعلی میگفت:
لبخند شهادتی بزن رفیق....
نگذار بعدازما....
تاریخ بگوید:
اینها با ناراحتی؛عصبانیت واجبار رفته اند...زیرا
ما باهمه عشق و جان رفته ایم.
این لبخند هم نشانی اش...
✨سمت راست:شهیدبرزگر
سمت چپ:محمد سعیدی(همرزم شهیدبرزگر)
🆔@ShahidBarzegar65
#سیمرغ...
در زمان نوجوانی باهم به زیارت امام رضا رفته بودیم.
موقع برگشت به خانه ؛نزدیک روستا محمد آهی کشید وپرسید:
پسرخاله؟؟؟
این کوه شاهجهان خیلی بلنداست؟
گفتم:خب...معلوم است .
بلندترین کوه منطقه ماست.
گفت:اما من دلم می خواهد روزی فتحش کنم.
با نیشخندی گفتم: عُمراً ...اگربتوانی....
گفت:خواهی دید...
روزی قله ای را فتح میکنم.
خواستن توانستن است.
آن روز که به روستای پدری رسیدم.
کلام محمدعلی خاطرم آمد.
برگشتم به ۴۰ سال پیش...
محمدعلی...در منطقه حاج عمران؛قله ۲۵۱۹متری را فتح کرد و از آن بالا با بارانی از گلوله خمپاره وکاتیوشا به شهادت رسید.
او راست می گفت:
قله شهادت؛شجاعت و اراده می خواهد...
خواستن توانستن است.
📚کتاب ازقفس تاپرواز
#خاطرات شهید محمدعلی برزگر
#خاطرات شهیدبرزگر(لبخند شهادتی)
هر وقت عکس میگرفتیم...
محمدعلی میگفت:
لبخند شهادتی بزن رفیق....
نگذار بعدازما....
تاریخ بگوید:
اینها با ناراحتی؛عصبانیت یا اِجبار رفته اند...
زیرا
ما باهمه عشق و جان رفته ایم.
این لبخند هم نشانی اش...
💌سلام بر یاران شهدا:
لطفا دوستان واطرافیان خودتون رو به کانال شهیدمحمدعلی برزگردعوت نمائید...
کافیست به لینک زیر مراجعه فرمایند
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4051894643C7e13248c4d
✨سمت راست:شهیدبرزگر🕊✨
خواهرم معصومه تازه خانه دارشده بود ۲ نوزادش به فاصله یکسال پس ازتولد فوت شدند. و همه نگران بودیم چون دوباره داشت مادرمیشد.
معصومه باهمه مافرق داشت و در روستا یک زن فعال سیاسی انقلابی به شمارمی رفت.از تظاهرات و بسیج خواهران گرفته و خدمات پشت جبهه تا سرکشی به خانواده رزمندگان وشهدا.
حتی خاطرم هست اولین شهید روستا را که آوردند(شهیدفلاح) از مناطق دور ونزدیک برای عرض تسلی به منزل شهید آمدند؛ و ظروف پذیرایی کم شد؛
معصومه تمام ظروف جهیزیه اش را تاروز چهلم دراختیار مهمانان شهید قرارداد.
همیشه در صف اول انقلابیون بود وپرچم به دست علیه شاه یا صدام شعارمیداد.
شیرزنی بود؛قبل انقلاب آن هم در زمان حکومت شاه روزنامه و اعلامیه وعکس امام خمینی را زیر چادر میکرد و به روستائیانی که تصوری از امام نداشتند نشان می داد و از انقلاب برایشان میگفت.
درزمان جنگ ۸ساله ایران هم کارهر روزش خواندن ونوشتن نامه برای خانواده رزمندگان بود.
آبجی معصومه روستابود.
خاطرم هست روزهای آخر بارداری اش به منزل ما آمد و از مادر شوهرم پرسید*:خاله فاطمه..
از محمد(شهیدبرزگر)چه خبر؟
نامه اش ازجبهه هنوز نرسیده؟
خدامیداند هروقت شهیدی به روستا می آورند و به فرزندان شهدا نگاه میکنم روزی ده بار آرزوی مرگ میکنم.
آخر این چه بساطی است که صدام لعنتی علیه مردم بیگناه به راه انداخته؛
برایش شربتی آوردم ،مادرشوهرم گفت:
ان شالله هم جنگ تمام میشود
هم این بار فرزندت بعد از تولد زنده می ماند و هم محمد من و همه رزمندگان بسلامتی وسربلندی برمیگردند.
گفت:
خاله فاطمه فکرمیکنم این بار ازدست عجل خلاصی ندارم.
مادرشوهرم سرش فریادزد:
بس کن اینها وسوسه شیطان است .
اشک چشمانش را با گوشه چادرش پاک کرد و درحالیکه از حیاط بدرقه اش میکردم گفت:
جانِ من فدای شهدا.
چند روزی از این ماجرا نگذشته بود که نیمه شبی درب حیاطمان به صدا درآمد.
من ومعصومه همسایه روبرو بودیم.
از زمزمه های همسرم و شوهرمعصومه فهمیدم معصومه براثر فشاربالا وتب شدید حالش بدشده و پرستار بدون چک کردن فشارخون سرم به او تزریق نموده وهمین مسئله باعث خفگی مادر وفرزند شده و معصومه خواهر جوانم در بیمارستان تمام کرده بود.
دنیا برسرم آوارشد.
معصومه را با جگرگوشه اش به خاک سپردند و من پس از آن حالت ناباوری وافسردگی گرفتم.
نیمه های شب پابرهنه پنجره اش را میکوبیدم وصدایش میزدم.
همسرم برای محمد نامه ای نوشت که تو طلبه ای و شاید بتوانی اورا آرام کنی.
محمد به محض اطلاع خودرا به روستا رسانید؛ وقتی آمد دخترم تازه متولد شده بود ؛ محمد قدری برایم از مصیبت حضرت زینب س گفت؛
وبعدگفت:زن داداش میخواهی معصومه دوباره زنده شود؟
گفتم:این ممکن نیست.
گفت :شنیده ام هنوز نامی برای دخترت انتخاب نکرده ای؛
اگر نامش را معصومه بگذاری ؛ اینطور هم نام ویادش را زنده نگه داشته ای وهم آرامش به زندگیتان برمیگردد.
نمیدانم اگر محمد نمی آمد چه بلایی بر سرم می آمد.
محمد وقتی ازپدر یتیم شد تکیه گاهش همسرم شد و ازآنجاکه حیاطمان مشترک بود همسرم باعشق محمد و برادر کوچکترازمحمد را پرورش داد وبرای همین ارتباط ما باشهید مثل والدین وفرزندبود...
آخرین باری هم که جبهه رفت تمام آثار و یادگاریهایش را به ما سپرد وگفت:
من دیگر برنمیگردم
اما مطمئن باشید این عکس و صداها روزی به دردتان خواهدخورد😢
وقتی به شهادت رسید خداگواه است حس کردم فرزند ازدست داده ام.
#خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
روایتگر: همسرِبرادرِشهیدبرزگر
شادی روح شهیدمحمدعلی برزگر و
مرحومه معصومه ایرانی(فعال انقلابی-سیاسی) صلوات...✨
https://eitaa.com/shahidBarzegar65/9210
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرات من وبابا...💌
استادم به خواستگاریم آمد!
وضعیت مالی ظاهری بسیارخوبی داشت
شب خواستگاری پدرم از ایشان پرسید:
فقط به یک سوالم پاسخ بده،
دخترم را امانت می سپارم برای شما...؛
بگوببینم استاد:
ساعت چند برای نماز صبح اذان گفته میشود؟
استاد سکوت کرد و جوابی نداد؛
سپس پدرم بااحترام گفت:
کالای من گرانبهاست،
و مهریه اش پیش شما نیست؛
وقتی ارزش حرف خداوند متعال را ندانی،
پس ارزش دختر من را چه خواهی دانست!
آنجا به معیارهای پدرم بالیدم...
https://eitaa.com/ShahidBarzegar65/11280
پدرم؛ عيدت مبارک.سایه ات مستدام💐
13.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطرات من وبابا
🔹 یادمه وقتی پدرم خونه رو سفید کرد، مادرم همیشه مواظب بود که ما روی دیوار چیزی نکشیم.
یک روز به مادرم گفتم :
ارزش ما بیشتره یا این گچ و سفیدی؟!
🔸 اون گفت : مادر جان، ارزش گچ و دیوار از شما بیشتر نیست اما ارزش زحمت و رنج پدرت خیلی بیشتر از اینهاست.
❇️ وقتی پدرت چندسال کار کرده، زحمت کشیده تا ما تونستیم، با کم خوردن و کم پوشیدن این خونه رو سفید کنیم، حالا چرا ما کاری کنیم که دوباره پدرت مجبور باشه، چند روز، چند ماه، چند سال دیگه زحمت بیشتر بکشه که خونه رو بتونه رنگ کنه!
این حرف مادرم از بچگی همیشه تو ذهنم بود و موند، حرفی که باعث میشد ما شیشه ها رو نشکنیم "تلویزیون رو الکی خراب نکنیم " یخچال رو بیهوده باز و بسته نکنیم " تا هیچوقت دلیل رنج و زحمت بیشتر واسه پدرمون نباشیم "
💢 نمیدونم چی برسر روزگار ما اومده که دیگه کمتر کسی پیدا میشه که به پیر شدن پدر خونه هم فکر کنه...
⭕️ اینروزا، بچه، ال سی دی ده میلیونی میشکنه ، میگن: بابا چکارش داری؟ بچه بوده شکسته.
گوشی موبایل چهار - پنج میلیونی رو میزنه زمین چهل تیکه میشه، میگن : هیچی نگو بچه تو روحیه ش تاثیر بد میزاره.
اما کمتر کسی میگه : این پدر خونه باید چند روز، چند ماه، چند سال دیگه کار کنه تا بتونه جبران خسارت کنه.
🌷 ایکاش کمی بفکر چین و چروکهای پیشونی آدمی بودیم که داره واسه ما پیر میشه.
جوانیش، عمرش، خوشیهاش، همه رو گذاشته واسه ما، که با بودن ما پیری رو از یاد ببره.
💢 اما گاهی وقتا دونسته و ندونسته، یادمون میره اونم تا یه حدی توان داره، تا یه جایی بدنش قدرت کار کردن داره
راستی رنج بابات یادته⁉️