#خاطرات_شهید
#شهید_عباس_بابایی
🏢از ساختمان عملیات که اومدیم بیرون راننده منتظر ما بود اما عباس گفت من پیاده می آیم شما بقیه بچه ها را برسون. دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادار شنیده می شد.
🏴عباس گفت بریم به طرف دسته عزادار، به خودم اومدم دیدم عباس کنارم نیست پشت سر من نشسته بود روی زمین، داشت پوتین ها و جوراب هایش را در می آورد بند پوتین هاشو به هم گره زد و آویزنشون کرد به گردنش شد حر امام حسین رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خوندن.
🕌جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه. تا اون روز فرمانده پایگاهی رو این طور ندیده بودم، عزاداری کنه پای برهنه، بین سربازان و پرسنل بدون اینکه کسی بشناسدش.
📚پرواز تا بی نهایت و علمدار آسمان.
#ما_ملت_امام_حسینیم
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@shahidd_gomnam