شبی که برای عمليات بدر حرکت کرديم را فراموش نميكنم. ستون نفرات همينطور جلو ميرفت و يکی يکی بچه ها
تير ميخوردند و به زمين ميفتادند.
من صدای زمزمه عارفانه داود را با فاصله ميشنيدم. در كنار ستون راه ميرفت و به آرامي ميگفت: ذکر دل بود، ياعلي مدد
... همينطور كه ميدويديم يکباره اين صدا قطع شد! يقين کردم که داود را زدند.
در زير نور منورها داود را ديدم. کمی جلوتر رسيدم بالای سرش. حالت سجده داشت. سريع کوله آرپی جی را از روی
کمرش باز کردم. درد ميكشيد و همينطور آرام آرام ميگفت:
ذكر دل بود ...
دست زدم و ديدم زخم پهلوی داود خيلی عميق است. گلوله دوشکا از چپ وارد و از راست خارج شده بود.
ساعتي بعد دستور عقب نشيني صادر شد. من سريع خودم
را به داود رساندم. به حسين عيوضی گفتم: کمک کن داود رو بنداز روی کولم.
مسير طولانی بود. هرطور شده داود را با خودم آوردم. البته
چند نفری هم کمک کردند. ساعتی بعد در يك چاله خمپاره كنار
دژ او را زمين گذاشتم. چند دقيقه بعد محمود هم رسيد.
او زخمي بود و با ديدن داود از خود بيخود شد. هر طور بود،
داود و محمود را داخل قايق انداختيم و به عقب منتقل كرديم.
شب بود كه به همراه نيروهای باقی مانده، خودمان را به مقر
گردان ميثم در دهكده رسانديم. وارد چادر خودمان شدم.
خيره خيره به اطراف نگاه كردم. از دسته ما فقط پنج
نفر بازگشته بودند! اينطرف جای داود بود، آنجا جاي حجت
اميرصوفي، آن طرف سيدابوالفضل و آنجا سعيد طوقانی و... همه آنها در
مقابل من پرپر شدند. من ماهها با اين افراد انس گرفته بودم. با
آنها ميخنديدم، در عزاداري گريه ميكردم. ورزش ميكردم
و... خداي من چرا من زنده ام؟!
نمي شود توصيف كرد كه يك انسان، در چنين حالتی چه بر
سرش مي آيد؟ هرطرف را نگاه ميكردم به ياد يكی از دوستان
ميفتادم. اشك، راه ديده را بسته بود. همه مثل من بودند.
هركسی از عمليات برگشته بود،در گوشه ای براي خودش خلوت كرده بود و زار ميزد.
روز بعد ما را به تهران فرستادند. در تهران همين وضعيت را
داشتم. در مجلس ختم داود شركت كردم.
حالم بدتر شد. راهي مشهد شدم. شايد در كنار حرم غريب
الغرباء تسكين پيدا كنم. اما...
سه روز در حرم ماندم و بيرون نيامدم. كمي كه عقده های
دلم را باز كردم، راهی تهران و سپس به دوكوهه رفتم.
ديگر نتوانستم به جمع گردان ميثم برگردم. رفتم به گردان عمار.
اما وقتی از دور، به سينه كش كوه كه مقر گردان بود نگاه ميكردم، حالم بد ميشد.
اما مدتي بعد، يك شب در ايام محرم، با دوستان در مورد
مقامي به نام رأس الحسين که در سوريه هست صحبت كرديم. برخی
ميگفتند: سرهای اهل بيت: در اين مكان قرار دارد. برخی ميگفتند: سرها به كربلا منتقل شد و به پيكرها ملحق گرديد.
شب مجلس عزاداری داشتيم. بعد از روضه خوابيدم. قبل از
خواب به اين موضوعات فكر ميكردم. به محض اينكه خوابيدم،
داود به خوابم آمد و بي مقدمه گفت: داش اصغر بيا بريم. با داود
به جايي رفتيم كه دهها چراغ شبيه سر انسان، با نور سبز از زمين
بيرون زده بود.
داود خيلی باعجله گفت: اينجا مقام سرهای اهل بيت است. درست است كه اين مكان محل نگهداری سرهای
اهل بيت بوده، اما سرهای اين بزرگان به بدنهايشان در كربلا ملحق شد.
داود اين را گفت و سريع حركت كرد. گفتم: كجا داود ...
وايسا ... بيمعرفت خيلی دلم برات تنگ شده.
داود گفت: من بايد سريع برگردم. من كاتب هستم و بايد برم سر كارم!
گفتم: كاتب؟! كاتب چيه؟
اما داود رفت و من از خواب پريدم.
مدتي بعد، اين خواب را برای يكی از دوستان صميمي داود گفتم، او باتعجب نگاهم كرد و گفت:من ميدانم برای چی گفت كاتب هستم.
بعد ادامه داد: يكبار خوابش را ديدم. گفت من كاتب حرم امام حسين هستم. گفتم: داود، كاتب در حرم يعنی چی؟
داود هم گفت: »هركسی كه به زيارت آقا در كربلا مي آيد، نامش را ثبت و ضبط ميكنيم.《داود اين را گفت و رفت.》
برشی از کتاب #قرار_یکشنبه_ها داستان کاتب_ راوی: حاج اصغر ارس
@shahiddavoodabedi