eitaa logo
شهید مصطفی صدرزاده "سید ابراهیم"🇵🇸
408 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
2.5هزار ویدیو
11 فایل
•بےبےزینب! •آن‌زمانےڪھ شمادࢪشام‌غࢪیب‌بودیدگذشت! دیگࢪبہ‌احدے‌اجازه‌نمےدهیم‌بہ‌شماوبہ‌سلالھ‌حسین(ع) بےاحترامےڪند!دیگࢪدوࢪان‌مظلومیٺ‌شیعہ‌تمام‌شده🍃 شرایط کانالمون: @shahid_mostafa_sedrzadeh •خادمان @K_m_313 @mfamz1399 ھمہ چی از ¹⁴⁰⁰/¹⁰/¹¹شࢪو؏ شد ‌‎‌‌‌‎‌:))
مشاهده در ایتا
دانلود
همچنین در بخشی از کتاب «سرباز کوچک امام(ره)» به روایت مهدی طحانیان می خوانیم: یک مرتبه چشم زن 👀خبرنگار به رویم قفل شد، سرهنگ محمودی تا متوجه نگاه زن شد، مثل کسی که صاعقه ⚡️💥او را زده باشد در جا خشکش زد 😬اما بعد یک دفعه پرید جلوی خبرنگار و گفت: نه، اینو ولش کن، من بچه هایی دارم که نصف این هستند.😑😥 زن دست بردار نبود😕 و محمودی مثل اسپند بالا و پایین می پرید تا او را منصرف کند اما زن خبرنگار سمج تر از این حرفا بود.😳 محمودی وقتی دید اصرار برای منصرف کردن زن فایده ندارد، آمد بالای سرم از نگاهش اضطراب می ریخت😰، پای آبرویش وسط بود، چشم از رویم بر نمی داشت.😤 زن خبرنگار هندی آمد روبرویم و پرسید: اسم شما چیست؟🤔 جوابش را ندادم.😌 انگار صدایی از درون به من می گفت: مهدی،🙄 ناسلامتی تو سرباز امام زمان(عج) و رزمنده امام خمینی(ره) هستی😇 چه جوری راضی می شی با یک خانوم بی حجاب صحبت کنی؟ دوباره سووالش را تکرار کرد. گفتم: چون شما حجاب نداری من باهات حرفی ندارم.😏 زود گفت: اما من خواهر هستم.🙄 به او گفتم: اگر خواهر منی چرا بی حجابی پس؟🤔🤔🤔 محمودی یک مرتبه براق شد😠 و گفت: آخه این فضولی ها چه ربطی به تو داره بچه اینجا این همه آدم بزرگ تر از تو هستند. زن گفت: اگر من حجاب گرفت شما با من حرف زد؟😑 گفتم: بله.😒 گفت: چند سالته؟ هنوز جوابش را ندادم که محمودی با صدای بلند گفت:😯 چرا جواب نمی دی مهدی جواب بده. لحن محمودی می گفت، یعنی مهدی لال شو.😐🤐🤐 بدون اینکه به روی خودم بیاورم منظورش را گرفتم و گفتم 16سال.🤗 دیدم محمودی کفرش در می آمد، اگر سن واقعیم را می گفتم همیشه می گفت تو خیلی داشته باشی 9 سال. خبرنگار پرسید: تو از کجا آمدی جبهه؟🤔 گفتم: اصفهان.☺ گفت: آقای خمینی(ره) گفت این بچه ها مال ما نیستند اصلا ایرانی نیستند. یک لحظه به خودم گفتم می دونم آقا این حرف رو نزده، اگر می خواستم سکوت کنم🤐 تا آخر عمر خودم را نمی بخشیدم، اگر می خواستم جواب بدهم، با محمودی چه می کردم. با همه اینها مطمئن بودم قربانی اول و آخر این ماجرا خودم هستم. اگر با سکوتم حرف آن خبرنگار تایید می شد دیگر ممکن بود تا آخر عمر هیچ فرصتی برای جبران این کوتاهی پیدا نشود. خدا خودش می داند😊 وقتی لب از لب باز کردم جانم را با او معامله کردم، به زن گفتم: اولا سووال شما سیاسیه.😏 تا این حرف از دهانم بیرون آمد، محمودی خندید،😂 بیچاره لابد پیش خودش فکر کرد این دفعه را کوتاه آمدم که ادامه دادم، می دونم که ایشون این حرف رو نزده اما اگر هم گفته باشه او رهبر منه 😌هرچی اون بگه همونه... بگه برید می ریم، بگه بایستید می ایستیم، هر چی ایشون بگه همون درسته.😊 بعد بی معطلی پرسید: شما آمدید به این راه و الان اینجا اسیر هستید هدف شما چه بود؟🙄 بی مکث گفتم: هدف ما حفظ اسلام بود. به خاطر این که اسلام در خطر بود وظیفه خودمان دونستیم از اسلام دفاع کنیم.😌😊 زن بی توجه به تیغی که زیر گلویم گذاشته بود تیر خلاص را زد و گفت: نظر شما در مورد جنگ چیست؟ آیا شما آتش بس خواست؟😑 دستی از غیب بهم قوت قلب داد گفتم: نه ما آتش بس نمی خوایم ما پیروزی حق علیه باطل را می خواهیم. زن خوشحال از مصاحبه ای که با بدبختی به پایان رسانده بود گفت: مهدی تو خیلی شجاع هست.