.❤️🍃| #خاطره_محمدرضا
چندین بار #محمد گفته بود که بریم #پینت بال،اما هر دفعه مشکلی پیش میومد و نمیشد بریم.
یه روز بالاخره قسمت شد و رفتیم باهم.
وقتی رسیدیم #محمد گفت رو لباساتون این لباس هایی که اینجا گذاشتن بپوشید که یهو اتفاقی واستون نیفته.به منم گفت چند تا بپوش که خواستیم بزنیمت زیاد کبود نشی،فقط یکم کبود شی.
گفتم ممنون از لطفت واقعأ هههههه،رفیقایی مثل تو کم هستن...
من 4دست لباس پوشیدم و از شانسمون لباس آخری رنگش خاکی بود و با بقیه کامل فرق داشت.کامل قابل شناسایی بود.هر کی لباس خاکی میدید میگفت این فلانی هست و بزنیمش
اکثرشم #محمد زد.🙂
لطف زیادی به من داشت بدش با خنده میگفت من زدمت.شانس آوردم کلاه ایمنی سرم بود،
با محمد خیلی شوخی و خنده داشتم.اومدم گفتم شانس ما همش خورد تو سر.گفت خوبه که،
#شهیدشی سرت رو از دست میدی.
گفتم پس از نشانه های الهی هست و خندیدم گفتم پس وای بحال تو که همه تیرا میخوره تو شکم و پهلوت..
«اما وقتی شهید شد،وقتی دیدمش و درمورد شکم و پهلوش شنیدم گفتم وای بحال من..»
آخرشم که با نقشه پلیدانه ی یکی از رفقارو تیر بارون کردیم و باهاشم عکس انداختیم.
خیلی خوب بود خدایی
روز خوبی بود.روزای خوب زیادی با محمد داشتم.جز خنده رو من ندیدمش.واقعأ الان دلتنگشم.💔
#التماس_دعا
#شهید_محمد_رضا_دهقان
•═•••🍃🌹🍃•••═•
@shahiddehghan_amiri
•═•••🍃🌹🍃•••═•