eitaa logo
•شهــیدمحمدرضا دهقان امیری•
255 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
363 ویدیو
27 فایل
بسمِ الله الرَحمٰن الرَحیم - محبانِ حسین وصالی"شهیددهقان" - وݪادٺـ💕: ۷۴/۱/۲۶ شہادٺـ🕊:۹۴/۸/۲۱ سال تاسیس : 99/3/20 خادم کانال : @mim_vesali
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام علیکم رفقا 🌸✋ تـشــکر فراوان دارم از تمامی عزیزانی که بابت فعالیت کانال از ما تشکر کردند . دوستان دو نکته رو عرض کنم خدمتتون 🍃🍃🍃🍃 نکته اول : ما از شما ممنونیم که کانال ما رو دوست دارید و دنبال میکنید ولی خواهش میکنم از ما درخواست نکنید که پیغام یا پیامی که شما برای اعضای کانال دارید رو داخل کانال بزاریم . چرا که ما از انجام این کار معذوریم🙏 چنانچه مطلبی دارید میتوانید ....👇 نکته دوم : دوستان اگر نظری / انتقادی و یا پیشنهادی برای بهتر شدن کانال دارید . میتونید اینجا با ما در میان بگذارید .↓ @f_2002 و اگر دلنوشته ای برای شهید دارید یا پست مناسبی که مربوط به شهید محمدرضا دهقان امیری مد نظرتون هست و مایلید ما داخل کانال بزاریم رو با ( خادم کانال ) ←@kargar_1384 در میان بگذارید🌹🙏 از همگی سپاسگذاریم💠
چہ مے گفتے میان نمازهایت با معبود خویش ڪه خریدارت شد...؟! بہ گِل نشستہ ایم برایمان دعا ڪن...|😔| 🕊 💌|@dehghanamiri
آيت الله مجتهدي تهراني: وضؤ‌میگیری‌اما‌در‌همین‌حال‌اسراف‌میکنی نمازمےخوانی‌اما‌با‌برادرت‌قطع‌رابطـہ‌میکنی روزه‌میگیرےاما‌غیبت‌هم‌میکنی صدقه‌میدهی‌امامنت‌هم‌میگذاری🚶🏿‍♀ برپیامبر‌و‌آلش‌درود‌میفرستی‌اما‌؛ بدخلقی‌میکنی دست‌نگه‌دار‌بـابا‌جان ثواب‌هایـت‌رادرکیسه‌سوراخ‌نریز! 💌|@dehghanamiri
🌹شهــید ابراهیــم همـت: همیــشه باید مشغــول یڪ ڪلمه باشیـــم و آن است! ♥️ اگر عاشقانه با ڪار پیش بیایی به طور قطـــع بریدن و عمل زدگـی و خستگـی برایت مفـــهومی پــــیدا نمیــڪند.🙃🌸 💌|@dehghanamiri
یک سال فقط یک کارت برای ورود به بیت رهبری دادند . من اصرار داشتم که محمد رضا برود،اوانتخاب شد .خواهرش می خواست اورا بفرستم ،اما نمی شد .تا فهمیدکه رضایت دادیم برود ،سر از پا نمی شناخت .دوم دبیرستان بود .اولین بارش بود که تنها می رفت،وقتی از بیت برگشت ،چشم ها وصورتش قرمز شده بودند،از روحیاتی که در اومیشناختم ،مطمئن بودم که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده و از دیدن چهره رهبرمنقلب شده است ،هرچه اصرار کردیم از فضای آنجا بگوید ودلیل گریه هایش چیست ،اما یک کلام هم حرف نزد،پافشاری مارا دید باحالت شوخی گفت :شیر کاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود . نقل از مادر شهید 🌸 💌|@dehghanamiri
📝 دست خط 🌿🌹گوئیا ما را فرا خواندست این شام بلا خطے از شهر دمشق هے بر دلم تک مے زند....🌹🌿 🌸 💌|@dehghanamiri
خلاصہ وقت رفٺن رسید...وقٺ خداحافظے👋...وقٺے ڪه باید مادرم جگرگوشه اش رو از زیر قرآن📖 رد میڪرد، وقتے ڪه مادرم باید پسرش رو راهے سفرے میڪرد ڪه میدانست شاید پسرش را دیگر مثل قبل یا اصلا نبیند...💔 وقت آن رسیده بود ڪه پدرم براے بار آخر قد و بالاے پسرش رو ببینه...مثل دیدن قد و بالاے حضرت علے اڪبر(ع) در نگاه پدرش اباعبدالله الحسین(ع) آنموقع ڪه میخواست راهے میدان شود..|😭💔| ...°∞°🌸•❀•🌸°∞°... @dehghanamiri ...°∞°🌸•❀•🌸°∞°...
و من بالاخره در ۱۵مهرماه سال۱۳۹۴به عنوان بسیجی تکاور راهی سفری شدم که آرزویش را داشتم...راهی سوریه، دمشق، راهی حرم عمه جان💛 اونجا در مناطق و عملیات ها بازهم خبری از خستگی نبود و هربار با خانواده ام تلفنی حرف میزدم جز خنده و شوخی چیزی نصیب خانواده ام نمیشد😉 گاهی که با خواهرم حرف میزدم به او موضوع ازدواجم را گوشزد میزدم تا به مادر بگوید که برایم یه دختر خوب و باحیا و با حجاب مثل خودشو پیدا کنن😁💍 ...°∞°🌸•❀•🌸°∞°... @dehghanamiri ...°∞°🌸•❀•🌸°∞°...
تو سوریه با خیلیا رفیق شدم😍 رفقایی که ماندنی نبودند و رنگ و بوی خدارو میدادند♥️🕊 تو عملیات ها باهم بودیم...با سه تا از این رفقا تا اخرین لحظه وصال همراه بودم احمدآقا، آقاسیدمصطفے، آقامسعود و آقامحمدرضا✌️😁 این عڪسم، عڪس منو و اون سه تا رفیقے ڪه تا آخرین لحظه ڪنار هم بودیم👥💞 ...°∞°🌸•❀•🌸°∞°... @dehghanamiri ...°∞°🌸•❀•🌸°∞°...
سلام علیکم از امروز گفتگوهای خبرگزاری تسنیم رو با خواهر و مادرِ (شهید محمدرضا دهقان ) 🌷میگزاریم • امیدواریم که مطالعه کنید و استفاده ی لازم رو ببرید🙏
📽|√ گفتگوی تفصیلی خبرگزاری تسنیم با خواهرو مادرشهید🌹 👇
🍃📽| تسنیم : در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟ خواهرشهید : دفعه‌های آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر می‌زد از اینکه خسته شده... من احساس می‌کردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده... این مدل حرف زدن‌ها از محمدرضا خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمی‌زد و خیلی کم مظلوم می‌شد یعنی اغلب با شیطنت‌های خاصی و با شوخی و خنده حرف‌های جدی‌اش را می‌گفت... آخرین بار سه‌شنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمی‌گردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خسته‌ام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه می‌آیی... من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود... در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد... یکسری حرف‌هایش برایم خیلی سنگین بود خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرف‌هایش بوی خاصی می‌داد... بعد که صحبتش با مامان تمام شد دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم... ادامه_دارد... 💌|@dehghanamiri