•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفتاد_و_پنج / صفحه ۸۲
- مامان علی مگه شما امروز نمیخواستین اولین سفره راضیه رو بندازین؟
چیزی به اذون نمونده ها
حرف های روحانی که دیروز بالای سر راضیه آمده ،بود از خاطرم گذشت یه پارچه متبرک به تربت کربلا رو گذاشتم کنارش بعد شما برین ببندین به دستش و دعا کنین برای سلامتیش و توی سه تا سه شنبه، سه بار سفره بندازین اولین سه شنبه که فردا می،شه سفره حضرت زهرا و سه شنبه بعد سفره حضرت زینب بندازین. سه شنبه سوم رو هم گرو بردارین به نیت حضرت رقیه و بگین وقتی بچه مون شفا پیدا کرد سفره رو میگیریم. توی سفره تون هم هر چیزی توی خونه دارین بذارین زمانی هم دعای توسل رو شروع کنین که پایانش وصل بشه به اذان مغرب . دلم را پیش تخت راضیه گذاشتم کتاب را بستم و برخاستم نمی توانستم نگاهم را از راضیه بگیرم دم در که رسیدم سرم را برگرداندم. ناگهان دیدم لحظه ای گوشه ی چشمش را باز کرد و نگاهی بهم انداخت به سختی خداحافظی کردم و رفتم به خانه که رسیدیم سریع سفره توسل را پهن کردیم. با حالت عجز، دعا را شروع کردم فضای خانه سبک شده بود با هر اشفع لنا عندالله انگار ائمه را با چشم میدیدم دعا که تمام شد و اذان شروع به گفتن کرد آقای باصری به خانه رسید تا پایش را به سالن گذاشت موبایلش زنگ خورد. با جواب دادنش ناگهان صورتش رنگ به رنگ شد و صدایش تغییر کرد. باشه الان خودم رو میرسونم.
داشت به طرف در می رفت که گفتم صبر کنین نماز بخونیم، منم باهاتون میام.»
در را باز کرد و کفشش را دم پایش انداخت
- نه من عجله دارم!
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفتاد_و_شش / صفحه ۸۳
- راضیه طوریش شده؟
نه نه برای چی ؟ فقط یه چیزهایی لازمه باید برم بگیرم نگاه آخر راضیه در ذهنم مانده بود ناگاه پرده ،اشک مقابل چشمانم فرو ریخت و حس مادریم را به زبان آوردم
- من که میدونم راضیه شهید شده صبر کنین منم بیام آقای باصری دیوار را تکیه گاه بدنش قرار داد و چشمانش را دزدید
نه شما خونه باشین بعد میام دنبالتون
به سمت اتاق رفتم و گفتم شما منو نبرین خودم با آژانس میام. به اتاق رفتم و نماز مغربم را قامت بستم بعد چادرم را از گوشه اتاق برداشتم و با آقای باصری سوار ماشین شدیم ربع ساعتی که در راه بودیم به اندازه تمام عمرم از پا افتادم به بیمارستان که رسیدیم در ماشین را باز کردیم و بدون اینکه به فکر بستنش باشیم دویدیم تیمور و آقای مرادی در حیاط نشسته بودند. ،تیمور دستانش را حایل صورتش کرده بود و تمام بدنش میلرزید به سمت اتفاقات .دویدم تمام درها باز بودند و هیچ کس مانع ورودم نمیشد به در آی سی یو که رسیدم ناگهان پرستاری جلویم را گرفت. دستانش را فشردم و با صدایی که از بین بغضهای خفه کننده بیرون می آمد، گفتم: «من اصلاً هیچی نمیگم فقط بذارین برم ببینمش و ازش خداحافظی کنم بچه من شهید شده اصلاً ناراحت نیستم به خدا قول میدم چیزی نگم
پرستار به آهستگی کنار رفت در آی سی یو را فشار دادم آرام به سمتش رفتم دور ملافه پیچیده و بالای سرش هم گره زده بودند ،راضیه باز پشت سفیدی دیگری میخواست خودش را پنهان کند اما این بار با دفعه قبل فرق داشت. روی دیدن نداشت و حالا روسفید شده بود. انگار خاطره دو ماه پیش آن موقع جلوی چشمانم شعله میکشید و من آب میشدم از مدرسه که برگشت
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفتاد_و_هفت / صفحه ۸۴
در را به رویش باز کردم برگهای جلو صورتش گرفته بود تا بین چشمانش و چشمان من سد شود. در چارچوب در ایستاده بود و تکان نمیخورد من هم دستگیره در را گرفته بودم و با تعجب به راضیه و برگه زل زده بودم که با صدایی گرفته گفت من اصلاً هیچ حرفی برای گفتن ندارم و خیلی شرمنده ام. دستم را بالا آوردم تا برگه را کنار بزنم و نگاهش را بخوانم، اما سریع برگه را در
دستم رها کرد و به اتاقش رفت در نیمه باز را بستم و به برگه چشم دوختم مامان خیلی شرمنده ات .هستم میدونم در برابر زحماتی که شما
برام
کشیدین معدلم خیلی بد .شده ولی به خدا خیلی تلاش کردم و زحمت کشیدم بهتون قول میدم ان شاء الله ترم دوم جبران کنم و معدلم رو به بیست
برسونم.»
تری صورتم را حس میکردم سریع پشت در بسته اتاقش رفتم دری زدم و وارد شدم با چادر و مانتو و شلوار قهوه ای مدرسه روی تختش نشسته بود تا من را دید، سرش را پایین .داد آهسته جلو رفتم و کنارش نشستم و آغوشم را به روی شرمش باز کردم.
- راضیه مامان معدل تو برای من بهترین ،معدله چون تلاشت رو کردی تا اول دبیرستان معدلت بیست میشد و امسال نوزده و سی و سه صدم خیلی فرقی با هم نداره.
همین طور که سرش روی شانه ام جاخوش کرده بود و هم چنان نمی خواست نگاهم را ببیند با صدای خش دارش گفت: «مامان الهی قربونت بشم با چه
رویی توی صورتت نگاه کنم؟ معدلم باید بیست میشد.» راضیه را بین بازوهایم فشردم و گفتم راضیه ، من خیلی ازت راضی هستم.
تو توی درسات موفقی و این معدل برای من از بیست هم با ارزش تره. انگار راضیه حالا هم خود را زیر ملافه ،سفید، پنهان کرده بود تا مجبور نشود
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفتاد_و_هشت / صفحه ۸۵
تا محبور نشود حال زارم را ببیند و اظهار شرمندگی کند سرم را برگردانم و رو به پرستار گفتم حداقل پارچه رو باز کنین تا بچه ام رو ببینم
پرستار جلو آمد و گره پارچه را گشود ،آرام قدم برداشتم تا صدایی آرامشش را به هم نزند حس میکردم راضیه مثل کودکیهایش شیر خورده و خوابیده است.
میخواستم همه جا را آرام کنم تا بیدار نشود کنارش ایستادم. پارچه را کنار زدم لبانش به لبخند باز شده و چشمانش نیمه باز بود چه بوی خوشی میداد سرش را روی بازویم گذاشتم و تا دستم را بین موهایش بردم از خیسیش خنک شدم. سرم را پایین بردم و صورتم را مماس صورتش قرار دادم و بویش را استشمام
کردم.
«مامان شهادتت مبارک خدا رو شکر که به آرزوت رسیدی.» وقتی در مورد شهدا حرف میزد گمان نمیکردم روزی یکی از آنها شود. غصه میخورد و میگفت مامان وقتی توی خیابون به صحنه هایی رو می بینم با خودم میگم اینا چه جوری میخوان جواب خونواده شهدا و جانبازا رو بدن؟ اونا با ظاهری که برای خودشون درست میکنن، روی خون شهدا پا میذارن این مدادی که ما دست میگیریم و باهاش مینویسیم، تمام امکاناتی که داریم همش رو مدیون خون شهدا هستیم اگه اونا نجنگیده بودن اگه از جون و مال و خانواده شون نگذشته ،بودن اصلاً شرایط درس خوندن ما فراهم نمیشد پس ما هم باید مراقب رفتارمون باشیم. تمام صورتش را بوسیدم و لمس کردم رگه های اشک، عجول از گونه هایم
سرازیر می شدند دستی به ابروها و موهایش کشیدم
- ،راضیه ناراحت نباشیا من ،خوشحالم تو داری میری سفرت به سلامت. من اومدم بدرقه ات کنم ناگهان همان حرف عجیبی که چند روز قبل از انفجار زد، در ذهنم تداعی
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هفتاد_و_نه/ صفحه ۸۶
در ذهنم تداعی شد. در آشپزخانه نشسته بودم و چاقو به دست، سیب زمینی ها را خلال میکردم
که راضیه وارد آشپزخانه شد.
به به چه بوی خوشمزه ای
کنارم دو زانو نشست و به دستانم چشم دوخت سر بلند کردم و به صورتش
خیره شدم.
- راستی راضیه اردوی قرآنی تون خوب بود؟
لبخند صورتش را در برگرفت
- عالی بود مربیمون خیلی از صوتم تعریف کرد.
انگار به حال و هوای روز اردو برگشت که گفت: «مامان ، می خوای سوره تین
رو برات بخونم ؟ با خوشحالی گفتم: «آره بخون ببینم
نگاهش را به نقطه ای معطوف و شروع کرد کارد و سیب زمینی در دستم معلق در هوا مانده بودند و نگاهم محو راضیه شده بود. بارها صوتش را شنیده بودم چه بعد از نماز صبح و موقعی که از درس خواندن خسته میشد و چه در ماشین که به کوه سبز می رفتیم؛ اما این دفعه زیباتر از همیشه بود. - راضیه ،مامان چقدر خوب خوندی! صدات به دل میشینه صوتت بهتر و قشنگ تر از همیشه شده تکانی به خودش داد و چهار زانو نشست خرد کردن سیب زمینی ها که تمام
شد رو به راضیه گفتم : ان شاء الله مامان حافظ کل قرآن بشی. کمی با خودش فکر کرد و بعد گفت «مامان دعای خیلی قشنگیه، اما اول دعا کنین قرآن رو بفهمم امروز فهمیدم اون قدر که با قرآن هستم، قرآن رو نمی فهمم.
با نگاه من را در برگرفت و گفت: «مامان، به شما هم توصیه میکنم هر موقع
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
19.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یکی از مخاطبان کانال برای نوجوانان روایتگری میکنن این هفته شهیده راضیه کشاورز رو روایت کردن و از مطالب کانال شهیده هم استفاده شده فیلمش رو برای ادمین های کانال ارسال کردن ان شاءالله شهیده دعاگوشون باشن🌱☁️📻
#شهیده_راضیه_کشاورز
#روایتگری
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هشتاد / صفحه ۸۷
مشکلی براتون پیش اومد قرآن بخونین مخصوصاً معنيش رو. زردی سیب زمینیها رو به تیرگی میرفت و من به حرفهای راضیه فکر می کردم یک دفعه در خود فرو رفت. انگار میخواست حرفی را به زبان بیاورد. نگاه مختصری به من کرد و گفت: «مامان من یه آرزویی دارم... دعا میکنین
برآورده بشه ؟»
التماس دعایش هنگام تحویل سال از یادم نرفته بود خندان پرسیدم
دختر من چه آرزویی داره؟»
از پنجره آشپزخانه، بیرون را نگاه کرد.
- مامان دعا کنین بشم جراح قلب و خدا به مطبی بهم بده که پنجره اش رو به کعبه باز شه . با خودم زمزمه کردم آخه مگه همچین مطبی هم وجود داره ؟!» حالا بالای تخت راضیه حس میکردم به آرزویش رسیده است. به یاد شنبه آخر سرش را به بغل گرفتم تا خوابش کنم - لالالالا گل نازم لالالالا گلم باشی همیشه دربرم باشی/ مامان قد و
بالات مثال نی بلنده
دو روز دیگر روز ورود رهبر به شیراز بود میدانستم اگر راضیه می توانست حتماً به استقبالشان می رفت اما دیگر جسمش یاری نمی داد. اوایل عید وقتی از مشهد برگشته بود ذوقش را به زبان آورد من قبلاً آقا رو توی تلویزیون دیده بودم ولی امسال توی حرم دیدمشون . وقتی آقا اومدن یه نوری توی صورتشون بود اصلاً صحبتاشون انگار از خودشون نبود. از به جا نیرو میگرفتن و اون نیرو جز دست یاری امام زمان چیز دیگه ای .نیست اگه کسایی خواستن شایعه پراکنی کنن و توی دلتون رو نسبت به ایشون خالی کنن شما به هیچ عنوان پشتشون رو خالی نکنین. اگه من
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هشتاد_و_یک / صفحه ۸۸
اگه من قبلا یه شکی ته دلم بود اما الان یقین دارم که ایشون ولی فقیه و نائب امام زمان د هستن
این بهترین عیدی بود که امام رضا بهمون داد.
حالا
هم به استقبال رهبرش رفته و قربانیاش شده بود پارچه رویش را پایین تر آوردم قسمتی از سینهاش را پانسمان زده بودند بوسه ای زدم و پارچه را پایین تر کشیدم ناگهان نفسم بند آمد و قلبم زیر و رو شد. لحظات آخر، قسمت کوچکی از قفسه سینهاش را شکافته بودند تا بهتر نفس بکشد. شکاف ریه اش را هویدا کرده بود. پارچه را پایین تر آوردم.
«يا زهرا!»
کبودی، نشان ریختن تابوک دیوار حسینیه به پهلو و بازویش داشت. ناگهان تیمور، مرضیه علی و عمه هایش و مادرم هم وارد آی سی یو شدند. می خواستند داغ دلشان را بیرون بریزند که من و تیمور دوره شان کردیم.
- تو رو خدا جیغ نزنین راضیه به آرامش رسیده. نگاه کنین لبخندش رو. نکنه راضیه رو ناراحت کنیدا
مرضیه ای که هجده روز با اینکه در دل خودش غوغا بود، دل ما را با حرف هایش آرام میکرد و از خانه برایمان غذا میآورد، حالا انگار نمی توانست از جلوی در کنده شود. آهسته نزدیک شد و کنار تخت ایستاد. سرش را خم کرد. لبانش را به چشمان راضیه رساند بوسه اش زد و عقب رفت؛ اما زانوهای علی آمد. همان دم در خمید و صدای ضجه اش را برای اولین بار شنیدم پرستاری جلو
- خب بذارین ببریمش توی یه اتاقی تا همه بتونن بیان بالای سرش
تیمور نگاهش را از راضیه گرفت.
- می خواین ببریدش سردخونه؟ اما من خودم میخوام بچه م رو راهی کنم
بچه من داره میره پیش حضرت زهرا س
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
📃خلاصه کوتاهی از عهدنامه #شهیده_راضیه_کشاورز(رض) با خداوند مهربون وامام زمان عج:
🍃...بی حساب پیش انشاالله به امید خدا و توکل به خدا چهل روز تمام کارمو خالصانه انجام بدم ... باالگو برداری از حجاب، عفاف، ادب و اخلاق ایشان را سر لوحه زندگی خود قرار دهم🍃
یالطیف ارحم عبدک الضعیف الذلیل🤲
کانال شهیده راضیه کشاورز🌱
♡@shahideRaziehkeshavarz♡
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هشتاد_و_دو / صفحه ۸۹
من هم چادرم را به کمر گره زدم و دعای معراجی از کیفم بیرون آوردم و روی سینه راضیه .گذاشتم تیمور یک طرف تخت و من هم طرف دیگرش را گرفتم و طبقه سوم و سردخانه شدیم تمام چشم انتظاریمان ختم به شهادت شد باورم نمیشد این قدر راحت با راضیه خداحافظی کرده باشیم وارد حیاط که شدیم غلغله شده بود. بچه های کانون ،اقوام همه آمده بودند. تا از ساختمان پا بیرون گذاشتیم آقای انجوی نژاد و آقای جلایر، بانی حسینیه به سمتمان آمدند چشمان ،سرخشان، گواه داغ سینه شان بود.
آقای کشاورز تسلیت عرض میکنم
تسلیت برای چی؟ راضیه من تبریک داره
- خوش به سعادتتون با خوب کسی معامله کردین. بالاخره لقمه حلالی که به بچه تون دادین ثمر داد
تیمور آهی کشید و گفت: به یاد حضرت رقیه س
زن ها با گریه و ناله دورم را گرفتند صدایم را بلند کردم و گفتم: «راضیه من گریه .نداره همه دور راضیه بودند و با افتخار رفت بمیرم برای حضرت زهرا . ایام فاطمیه ،هست هرکس میخواد گریه کنه برای مظلومیت حضرت زهرا عالی
گریه کنه.»
تا به خانه رسیدیم جانمازم را پهن کردم و در اتاق راضیه و مرضیه سجده شکر به جا آوردم هر کس کناری نشست و تا صدای گریه ها بلند شد تیمور وسط سالن ایستاد و گفت تورو خدا فقط ساکت باشین که آزاری به همسایه ها نرسه الان ساعت دوازده هست و همسایه ها خوابن ما داغداریم، اونا چه گناهی کردن؟»
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هشتاد_و_سه/ صفحه ۹۰
خدا کنه هیچکس اینو نخونه
از وقتی در اتاق کنار مهمانان نشسته بودم با سر به زیریش توجه ام را جلب کرده بود با کسی صحبت نمیکرد و در خود فرو رفته بود. حس کردم از چیزی خجالت میکشد. به همین خاطر از مقابل در برخاستم و گوشه اتاق کنارش
.نشستم دستم را روی پایش گذاشتم و پرسیدم: «از چیزی ناراحتی؟» نگاهی گذرا بهم کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. من من کنان گفت:
راستش من چادر ندارم خجالت میکشم بیام تشییع جنازه راضيه. - دوست داری چادر بپوشی یا چون میخوای بیای تشییع جنازه راضیه میخوای بپوشی؟
کوچیک تر بود و.... باید به نیابت از ،راضیه کارم را شروع میکردم دستم را روی شانه اش
چهره اش را درهم کرد و گفت دیگه از راضیه خجالت میکشم. اون از من
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐
.
.
•| کتاب راض بابا |•
#قسمت_هشتاد_و_چهار / صفحه ۹۱
گذاشتم و گفتم: «شما اگه قول بدی روز به روز حجابت محکم تر بشه، من چادر
راضیه را می دم بپوشی.»
دوست داشتم مثل راضيه عمل کنم چون اگر میدید آشنایی در انتخاب راهش به خطا ،رفته تلاشش را میکرد که او را متوجه اشتباهش کند روزهای ،آخر کاری را به من سپرد اما نتوانستم انجامش .دهم وقتی از مدرسه برگشت در
اتاق روبه رویم نشست و شروع به تعریف کرد
- ،مامان به مسئله ایه که ذهنم رو خیلی مشغول کرده یعنی هر روز جلو اتفاق میافته و من به تنهایی نمیتونم از پسش بربیام به خاطر همین ازتون کمک میخوام
از بیرون صدای تلویزیون می.آمد دستم را به چانه گرفتم و به حرف هایش
دقیق شدم.
توی مدرسه مون یه گروهی هستن که هدفشون فقط منحرف کردن بچه هاس و تنها دغدغه شون هم رفتن به خارجه اونا میخوان بقیه رو هم مثل خودشون کنن و سرشون رو به چیزایی گرم میکنن که توی درسشون خیلی افت میکنن. ،مامان اونا حتی به بچه ها شماره تلفن میدن و میگن با فلان پسر دوست شو. دوران راهنمایی اش به یادم آمد که به خاطر شماره گرفتنهای بین راه بعضی
از دخترها راضیه و مرضیه را تا در مدرسه میرساندم
یکی از بچههای سرویسمون هم به دامشون افتاده یکی دو ماه اول ،مدرسه دختر ساده ای بود و پوشش خوبی داشت اون گروه اول از طریق دوستی جذبش کردن تقریباً دو ماهی که گذشت، وقتی سرویس میرسید در خونه شون سوار نمیشد یا اگر هم سوار میشد ایستگاه بعد پیاده میشد. بعد
هم با هر چی که میومد سر موقع میرسید .مدرسه.
ادامه دارد...
کپی اکیدا ممنوع!!!!🚫
#کتاب_راض_بابا
#شهیده_راضیه_کشاورز
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃
• کانالِ شهیده راضیه کشاورز :)
🌱| @shahideRaziehkeshavarz