✨🦋✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋✨🦋
🦋✨🦋✨🦋
✨🦋✨🦋
🦋✨🦋
✨🦋
🦋
#سلــام_بر_ابراهیـــم1💕
#قسمت96»
حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك
سپاه را تشكيل ميدهد.
حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين
سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند.
عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريش هايش
را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود.
غروب به يكي از ديدگاه هاي منطقــه رفتيم. ابراهيم با دوربين مخصوص،
منطقــه عملياتي را مشــاهده ميكرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ
مينوشت.
تعدادي از بچهها بــه ديدگاه آمدند و مرتب ميگفتند: آقا زودباش! ما هم
ميخواهيم ببينيم!
ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد
دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم.
بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد.
ميگفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش.
پيش يكي از فرمانده هان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه
حالت خاصي داره.
خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله،
عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟!
فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت
امام: ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست.
٭٭٭ـ
فــردا عصــر بچه هــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت
رسول«ص» یازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند.
همه آماده حركت به سمت فكه بودند.
از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او
ملكوتي شده بود!
صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. چفيه اي عربي انداخته و اوركت زيبائي
پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچهها دســت داد. كشيدمش كنار و
گفتم: داش ابرام خيلي نوراني شدي!
نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شهيد شد خيلي
ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با شــهادت رفت، حيف
بود با مرگ طبيعي از دنيا بره.
اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند،
طوري شده كه توي بهشت زهرا «س» بيشتر از تهران رفيق داريم.
مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من ميترسم جنگ تمام
بشه و شهادت را از دست بدهم، هرچند توكل ما به خداست.
بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما،
خوشگلترين شهادت رو ميخوام!
بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از
گوشه چشمش جاري شد.
ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم
تو رو نشناســه، خودت باشي وآقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين
خوشگلترين شهادته.
گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم
و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه
احتياج شد كمك ميكني.
گفت: نه، من ميخوام با بسيجي ها باشم.
#ادامه_دارد•••🕊