eitaa logo
رهپویان رستگاری (کلاهچی)
434 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
8 فایل
🪧این کانال جهت اطلاع رسانی جلسات مهم محدوده بلوار دانش،اخبار مهم کاشان، اطلاعیه‌های محلی، اطلاع رسانی برنامه‌های کلاسهای تابستانه و دوره‌های جذاب برای هر رده سنی و... می باشد. 📌رسانه رسمی محله بلوار دانش 📌ارتباط با ادمین @MKachoee @sadathsini
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 علی: هانیه، اختیار با خودت ما بار سفرمان را بستیم، ما می‌توانیم تا یک ساعت دیگه با کمک مبارزین فلسطینی، تل‌اویو را ترک کنیم و می‌توانی بروی و ببینی، این ابلیس چه در آستین دارد و اما بدان همه جانبه پوششت می‌دهیم ... اما اگر نظر من را بخواهی، نمی‌خواهم کوچک‌ترین آسیبی به تو و فرزندمان برسد. از تصور موجود کوچکی در وجودم، احساسی بس خوش و لطیف به من دست داد اما یک نیرویی به من می‌گفت برو... برو که تو کاری بزرگ انجام خواهی داد، پس گفتم: نه علی ... می‌روم، توکل به خدا می‌روم، فعلا که اتفاقی نیافتاده و هنوز انور به من اعتماد دارد، احتمالا موضوع مهمی است، احساسم به من می‌گه باید برم. علی: پس توکل برخدا، پاشو، یاعلی ... جلوی دانشگاه سوار ماشین انور شدم و علی سریع با ماشینمان دورشد چون انور اشاره کرد,من پشت رول نشستم و در کمال تعجب دیدم اینبار یک ماشین از نیروهای امنیتی مارا اسکورت می‌کنن ... برای اینکه علی را متوجه موضوع کنم، به انور گفتم: عه استاد این نیروها چرا میایند مگه می‌خوایم چکار کنیم. می‌دانستم که صدا را از طریق میکروفن می‌شنوند. انور: آره، برای محافظت از ما، آخه من خاطره‌ی خوشی از اورشلیم ندارم و کاری که باید انجام دهیم، طول می‌کشد پس یه ماشین نیروهای امنیتی لازم است. یعنی چکار می‌خواهند بکنند؟؟ می‌دانستم هرچه که بپرسم، انور جوابی نمی‌دهد، باید منتظر باشم ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 بالاخره به اورشلیم رسیدیم، وقتی که از کنار مسجدالاقصی رد می‌شدیم، انور اشاره به قدس کرد و گفت: میدانی که اینجا قبله اول مسلمانان هست و برای همین مسلمان‌های اورشلیم و تمام دنیا مدعی هستند این مکان متعلق به مسلمانان است، اما برای ما یهودی‌ها ارزش بسیار زیادی دارد، چون معبد سلیمان نبی هم اینجا بوده، اهمیّتش برای ما به خاطر این است که جادوی سیاه، بزرگترین ابزار جادوگری که ما می‌توانیم با اون تمام دنیا را مسخر خودمان کنیم، در جایی، توسط سلیمان دراین مکان پنهان شده است و ما تونل‌های بسیار زیادی در زیر قدس زدیم، به دو منظور اول اینکه اون جادوی سیاه را بدست آوریم و دوم انکه بعداز بدست آوردن جادوی سیاه با یک انفجار قدس را به هوا ببریم خخخخ و با این حرف دوباره خنده شیطانی کرد و به راهی اشاره کرد که به بیرون از شهر می‌رفت. یعنی مقصدش کجاست؟؟ داخل بیابان چه می‌خواهند؟ مسافتی از شهر دور شده بودیم که چراغ‌هایی به ما چشمک می‌زدند و نشان می‌دادند در دل بیابان خبرهایی است. بالاخره به مقصد رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم و وارد به اصطلاح ساختمان شدیم، خدای من اینجا شبیهه یک بیمارستان صحرایی با امکاناتی مجهز بود، آخه چرا؟؟ در دل بیابان؟ مخفیانه؟ مگر چه جنایتی می‌کنند؟! به اولین اتاق و دومین و سومین و ... سر زدیم، تعجبم بیشتر شد. ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 داخل هر اتاق نزدیک بیست بچه بود، از چهره‌های‌شان می‌شد تشخیص داد که یک ملیت ندارند، اما این‌همه بچه اینجا چکار می‌کنند؟؟ انور با این‌ها چه کار می‌تواند داشته باشد که دولت اسرائیل هم حمایت‌ش می‌کند؟ نکند مثل داعشی‌ها این‌ها را می‌خواهند طبق اداب و رسوم خودشان بار بیاورند تا برای یهود صهیونیست سربازی نمایند ... نه نه اینطور نمی‌تواند باشد، آخه چرا داخل بیمارستان نگه‌شان می‌دارند؟؟ بالاخره به اتاق اخری رسیدیم، انور و چند پزشک دیگر در آن اتاق که بیست نفر کودک بستری بودند وارد شدند و در این اتاق توقف‌شان بیشتر شد، انور اشاره به من کرد و باهم نزدیک تخت پسر بچه‌ای پنج، شش ساله شدیم که اگر عمادم، الان اینجا بود بعداز گذشت دو سال دوری از او، همسن همین پسر بچه بود. انور زد به پشت پسرک و رو به من گفت: نگاه کن چه پهلوانی ست,این بچه‌ها از جای جای این کره خاکی را گرد هم آوردیم از افغانستان، یمن، عراق، فلسطین و... حالا قرار است خدمت ارزنده‌ای برای قوم برگزیده ی روی زمین یعنی یهود صهیون انجام دهند و برای ما حکم گنجینه‌ای پر از طلا را دارند و زد زیر خنده و رو به پرستار کنارمان گفت: به خورد و خوراک‌شان برسید و داروهایی را که برای‌شان تجویز کردم سر ساعت بدهیدشان باید بدن‌شان برای هفته‌ی آینده آمادگی کامل داشته باشد و در سلامت کامل باشد. خدای من این بچه‌ها مگر چه مرضی دارند که همه باید همزمان عمل شوند، دوباره گیج و منگ بودم، نمی‌دانستم، هدف انور و این پرستارها چیست، اما دیری نپایید که به هدف شوم این ابلیسان پی بردم و ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 انور حکم کرد که تمام پرستاران در یک اتاق عمل بزرگ جمع شدند و دختر بچه‌ای کوچک هم آوردند. اسحاق انور لباسش را عوض کرد و لباس اتاق عمل را پوشید و به من اشاره کرد تا دم دستش باشم و به پرستاران گفت تا خوب اعمال و حرکاتش را زیر نظر داشته باشند ... دقیقاً مثل کلاس تشریح داخل دانشگاه، که استادمان جسد یک مرده نگون بخت را برایمان تشریح می‌کرد، همچین حالتی بود، دختر بچه‌ی زیبا و معصوم را که تا آخرین لحظه بانگاه ترسانش همه‌مان را زیر نظر داشت. روی تخت خواباندند و بی‌هوشش کردند ... خدای من ... نهههه ... حالا علت تمام کارهایشان را فهمیدم، وای من ... آخر پست و رذل بودن تا کجا؟؟ پول دوستی و شیطان پرستی تا چه حد؟؟خدااااا این کودکان بی‌گناه به چه گناهی باید قطعه قطعه شوند و هر عضو اون‌ها با قیمتی گزاف به هر جای دنیا برود ... آری اینان در صدد قاچاق اعضا ... اون هم از این اطفال بی‌گناه بودند ... در دلم گفتم: خدایا چگونه این‌ همه جنایت را می‌بینی و اینجا را در چشم بهم زدنی کن فیکون نمی‌کنی؟! ... خداااا این ظلم تا کجا باید پیش برود تا حجتت را برسانی؟؟ و با خود زمزمه کردم، عجب صبری خدا دارد!!! انور برای اینکه طریقه‌ی درست و سالم در آوردن اعضای بدن این کودکان بیچاره را یاد این پرستاران آدم خوار بدهد کلاس گذاشته بود و دخترک زیبای اسیر هم قربانی این کلاس بود و اعضایش هم پولی بود که اسرائیل می‌بلعید. البته طبق گفته‌ی انور این یک تمرین بود و کار اصلی را هفته‌ی آینده انجام می‌دادند. دخترک که بی‌هوش شد و دست انور به چاقو رفت و شکم این کودک بی‌گناه را درید، چشمانم سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 چشمانم را که باز کردم خودم را روی تخت همان بیمارستان کذایی دیدم با سرمی که به دستم وصل بود. تخت‌های اطرافم، همان کودکان نگون بخت بودند که قرار بود اسرائیل با قطعه قطعه کردنشان، تجارت کند و کار خودش را سکه نمایند. از آن پرستاران آدم خوار و انور خون آشام خبری نبود و بچه‌ها با نگاهی معصوم به من چشم دوخته بودند، که دخترکی زیبا با موهای بلند و چشمانی عسلی، از تختش پایین اومد و کنار تخت من ایستاد و با دستان کوچکش، دست سردم را گرفت، لبخندی زد و با لهجه‌ی شیرین عربی که به نظر می‌رسید از عرب‌های یمن باشد گفت: خاله حالت خوبه؟ چقد تو خوشگلی درست مثل مامان من ... حرفش به اینجا که رسید بغض گلویش را قورت داد و ادامه داد: حیف که تو بمباران کشته شد، خاله آب می‌خوای برات بیارم؟ تو حال خودم نبودم، کل صورتم مملو از اشک شده بود، یعنی این کودکان به چه گناهی بی خانه‌مان شدند؟؟ به چه گناهی خانواده‌شان از هم پاشیده؟به چه گناهی باید قربانی، قوم دیو سیرت و شیطان پرست یهود بشوند؟ آخر خدااااا ظلم تاکی؟ ظلم تا چه حد؟؟ خداااا چه باید بشود که نشده ؟؟ چه باید بکنند تا کاسه‌ی صبرت لبریز شود و اینجا را کن فیکون کنی؟؟؟ به خودم که اومدم، دستان دخترک هنوز در دستم بود، دستش را به لبم نزدیک کردم و گفتم: نه نمی‌خوام عزیزم، خودت چقد خوشگلی مثل فرشته‌ها می‌مونی، اسمت چیه عزیز دلم؟؟ دخترک خنده‌ی ملیحی کرد که دلم را لرزاند و گفت: اسمم زهر است، خاله ... روی تخت نشستم و چسپاندمش به خودم موهای لطیفش را ناز و نوازش کردم و با خودم زمزمه کردم: قربان نامت شوم که تو هم از شیعیان مظلوم زهرایی‌ ... به مادرم زهرا(س) قسم به نام همان بانویی که مادر تمام شیعیان جهان است، سوگند می‌خورم که تا توان دارم نگذارم مویی از سر هیچ کدام‌تان کم شود. در همین حین اسحاق انور با اون خیک گنده‌اش داخل شد، لباس‌های عمل را از تنش در آورده بود و لباس‌های خودش را پوشیده بود. نزدیک من شد، قلبم به تلاطم بود نمی‌دانستم این حالت مال تنفر شدیدم از انور و تمام یهودیان است یا از ترس و اضطراب ... نه من نمی‌ترسم، من هرگز، از این دیوسیرتان آدم نما نمی‌ترسم، من از اینان متنفرم. زهرا کوچولو به محض دیدن انور به سمت تختش رفت، انور روبه من کرد و گفت: ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 انور: چطوری دخترم؟؟ چرا بهم نگفتی که بارداری؟ اول که بیهوش شدی، فکر کردم از خون ترسیدی اما بعدش نبضت را گرفتم، فهمیدم چه خبره ... مبارکه ... خودم برای نوه‌ی نازنینم اسم انتخاب می‌کنم ... اگه می‌فهمیدم، هرگز تو را با خودم اینجا نمی‌آوردم، آخه برای روحیه‌ی یک زن باردار، دیدن و شنیدن این چیزا خوب نیست. اگر بهتری پاشو بریم، نوه‌ی من باید پهلوانی بشود ... و خنده‌ای کرد و انگار تو عالم خودش نبود و ادامه داد: بنیامین ... آره اسمش را می‌گذارم بنیامین ... وای بلا به دور ای پیرمرد شکم گنده‌ی یهودی من را که برای خودش مصادره کرد هیچ، گویا بچه‌ام را از همین الان مال خودش می‌داند، حیف که کارم گیر است باید تقیه کنم، وگرنه با یکی از همین ابزارهای عمل، شکم گنده‌اش را از هم پاره می‌کردم و این کمترین مجازات برای شیطانی خونخوار است. با احتیاط از تخت بلند شدم، سرم دستم را کشیدم و گفتم: ممنون استاد، خوبم، چون خودم تازه متوجه شرایطم شده بودم، نشد بهتون بگم، انور که انگار چیزی یادش اومده بود گفت: تا من یه چیزایی را برای پرستاران میگم، آروم آروم برو طرف ماشین، پشت رول هم نمی‌خواد بنشینی، خودم می‌شینم. با رفتن انور و دو تا پرستاری که باهاش اومده بودند، خیالم راحت شد و ساعت مچی‌ام را که مجهز به ردیاب بود، از دستم در آوردم و کنار تخت زهرا رفتم، ساعت را گذاشتم توی دست کوچکش و مشتش را بستم و گفتم: زهرا، این یه یادگاری از من، پیشت باشه، حواست باشه هیچ کدام از، پرستارها و دکترها وحتی بچه‌ها این را نبینن، یه جایی قایمش کن که هیچ کس نبینه و آرومتر گفتم: خیلی مهمه زهرا ... اگه دختر خوبی باشی و این ساعت را خوب نگهداری، قولت میدم از اینجا نجاتت بدم. زهرا با لبخند زیبایی سرش راتکان داد و گفت باشه خاله، الان میزارمش زیر تشک تختم و هر وقت خواستم جایی برم با خودم می‌برمش، یه عروسک را نشانم داد گفت: مال منه میزارم تو لباس عروسک ... از زیرکی زهرا قند تو دلم آب شد ... حیف این بچه‌هاااا ... باید نجات‌شان بدهم ... نزدیک سیصد تا بچه‌ی بی‌گناه بود ... باید نجات‌شان دهیم‌ ... بوسه‌ای از لپ زهرا گرفتم و به سمت در حرکت کردم و با بقیه‌ی بچه‌ها، هم خداحافظی کردم ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 چشم که باز کردم، خودم را سر سجاده دیدم، انگار وقت نماز صبح بود، بلند شدم، وضو گرفتم و به نماز ایستادم. راز و نیاز با معبود، نبودن علی را از یادم برد، نذر کردم برای موفقیت علی و دوستانش ختم صلوات بردارم. همین‌طور که چادر نمازم را تا می‌کردم شروع به صلوات فرستادن کردم. صبح به ظهر رسید و ظهر به شب رسید و ختم صلوات من هم تمام شد و خبری از علی نشد که نشد، خیلی نگران بودم، چندبار می‌خواستم گوشی را روشن کنم و به علی زنگ بزنم، اما هر بار تاکید علی مبنی بر روشن نکردن گوشی جلوی چشمام می‌اومد و منصرف می‌شدم ... خدایا چه کنم؟؟ چقدر زمان دیر می‌گذرد ... علی کجایی ای تمام وجودم؟ واقعاً خانه در نبود علی به قبرستانی متروک می‌ماند، علی وجودش سرزندگی و مهربانی و طراوت بود. ضعف شدید بر بدنم مستولی شده بود,با خودم گفتم حالا من ناراحتم گناه این بچه درونم چیست؟ بلند شدم تا چیزی برای خوردن بیاورم که ناگاه با صدای زنگ خانه، در جای خودم میخ‌کوب شدم. این دیگه کیست؟ تو این دو سالی که تل‌اویو بودیم با احدالناسی حشرو نشر نداشتیم، نه کسی ما را می‌شناخت و نه من کسی را می‌شناختم، هرکس که پشت در بود انگار دست بردار نبود. رفتم سمت در هال و در را قفل کردم که از پشت پرده با دیدن صحنه‌ی رو به رویم برخودم لرزیدم ... ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 یک مرد که از لباسش مشخص بود از نظامیان اسرائیلی، است از دیوار خانه بالا اومد و در حیاط را باز کرد و چند نفر دیگه وارد شدند، فوری خودم را به اتاق خواب رساندم و اسلحه‌ی کمری را که علی بهم داده بود تا برای مواقع اضطراری استفاده کنم زیر لباسم پنهان کردم که صدای در هال بلند شد. خودم را به در رساندم، بازش کردم و طوری که انگار از خواب بیدار شدم با تعجب گفتم: ببخشید شما؟؟ مگه در حیاط باز بود؟ شما به چه جراتی وارد خانه‌ی من شدید؟؟ یکی‌شان که به نظر میامد بر بقیه ارجحیت دارد جلو اومد و گفت: ببخشید خانم هانیه الکمال؟ من: بله امرتان؟ نظامی: ما قصد جسارت نداشتیم اما دکتر انور امر کردند شما را پیش ایشان ببریم و تاکید کردند اگر در خانه را باز نکردید، از نبود شما در خانه مطمئن شویم وگرنه ما قصد بدی نداشتیم. وقتی لحن کلام نظامیه را شنیدم، کمی خیالم راحت شد، اما احساس درونم خبر از خطری بزرگ و قریب الوقوع می‌داد. پس رو کردم به مرد نظامی و گفتم: شما بیرون بی‌استید تا من آماده شوم و با شما بیایم. همه‌شان از خانه بیرون رفتند، به سرعت گوشی را روشن کردم، هرچه زنگ می‌زدم علی در دسترس نبود، پس برایش پیغام گذاشتم و توضیح دادم چه شده و کجا رفته‌ام و برای اطمینان بیشتر هم روی کاغذی یادداشتی نوشتم و گذاشتم روی میز جلوی تلویزیون، تا به محض اومدن ببیند. ساعتم را به زهرا داده بود، پس گردنبند را به گردنم بستم و یه چاقوی کوچولو اما تیز، ضامن دار داخل جیب پیراهنم گذاشتم و اسلحه کمری را مسلح و آماده داخل جورابم پنهان کردم، چون حسم بهم می‌گفت خطری تهدیدم می‌کند و از وضعیت خانه انور هم مطلع بودم، یک ماده‌ی خمیری مانند نرمی را که علی قبلاً عملکردش را برایم شرح داده بود کف دستم پنهان کردم، که هنگام ورود به خانه به قفل در ورودی خانه انور بزنم تا از بسته شدن کاملش جلوگیری کنم و اگر احیانا خطری تهدیدم کرد، از باز بودن در خانه مطمئن باشم. زیر لب بسم‌الله گفتم و با خواندن آیت‌الکرسی، سوار ماشین نظامیان شدم. جلوی خانه انور پیاده شدم، یکی از نظامیان تا جلوی در بدرقه‌ام کرد و در همین حین با انور تلفنی صحبت می‌کرد و اصرار داشت که بمانند اما مثل اینکه انور مرخص‌شان کرده بود. خیلی آرام و معمولی لنگ در را گرفتم، که انگار می‌خواهم از نظامیان خداحافظی کنم و خیلی نرم، کف دستم را که ماده‌ی خمیر مانند بود روی قفل و سوراخ کلید در فشار دادم، و عادی برگشتم و با سربازان اسرائیلی خداحافظی کردم، در را پشت سرم بستم و کاملاً مطمئن شدم، زبانه در جا نرفت. دوباره بسم‌الله‌ای گفتم و وارد خانه شدم. ...
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 انور داخل هال نبود، چند دقیقه‌ای که گذشت صدای در هال که رو به حیاط بزرگ و آزمایشگاه مجهزش باز می‌شد اومد و سرتاس انور پدیدار شد. من: سلام استاد ... انور: کجایی هانیه الکمال، چرا گوشیت خاموشه و با لحنی که احساس کردم حاکی از متلک است ادامه داد: نمیگی این پدر پیرت برای تو و اون نوه‌های عزیزش، دلتنگ می‌شه و در حینی که خنده جنون آمیزی می‌کرد اشاره به در حیاط کرد و گفت، بیا بریم آزمایشگاه، کار اصلی ما اونجاست ... از لحن کلامش متوجه شدم از چیزی عصبانی هست و خطر بیخ گوشم است، با خودم فکر می‌کردم این چی چی می‌گفت نوه‌هایم؟؟؟ اما با طمانینه پشت سرش حرکت کردم و گفتم: یه کم خسته بودم، گوشی را خاموش کرده بودم و خواب بودم. انور: پس اون شوهر دلقکت کجا بود؟؟ ازاین طرز، حرف زدن انور جا خوردم و اصلاً تحمل نداشتم کسی به علی من، توهین کند، همینطور که وارد آزمایشگاه می‌شدم، گفتم: وای استاد شوهر من ماهه، راجب علی اینجور نگین ... وای، من چی گفتم؟ خدای من اشتباه کردم ... هارون نه علی ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 انور سریع برگشت طرفم، انگار منتظر همچین آتویی از طرف من بود ... پس درسته ... اسمش علی هست در جلد هارون ... با تحکم اشاره کرد تا روی صندلی بنشینم و خودشم روی صندلی روبروم نشست و گفت: ببین هانیه الکمال قلابی که نمی‌دونم اسمت چی چی هست، اگه ما یهودی‌ها دست تو جادوگری و ارتباط با اجنه داریم، گویا شما که فکر می‌کنم مسلمان باشید جادوی قویتری دارید، طوری من، اسحاق انور این مغز متفکر اسرائیل را همون لحظه اول دیدار جادو کردید که اون لحظه هیچ خواسته‌ای نداشتم جز اینکه تو در کنارم باشی ... با هر حرف انور پشتم یخ می‌کرد، پس هوییت ما لو رفته بود، خدای من، علی ... نکنه علی را گرفتند ... همین‌جور که تو افکار خودم غوطه ور بودم، ناگهان با صدای فریاد انور به خود اومدم: ای دخترک بی‌شرم من تورا مثل دختر خودم می‌دانستم، می‌خواستم تمام دنیا را به پات بریزم، یادته چندماه پیش یه ماده بهت تزریق کردم و گفتم بسیار مفیده برای بدنت؟ یاد اون روز افتادم، درست می‌گفت دو ماه پیش بود ... آروم سرم را تکان دادم. انور ادامه داد: آرزوها برات داشتم، چون می‌دانستم در سن باروری هستی، دارویی بهت تزریق کردم که در زایمان اول صاحب حداقل شش بچه بشی، بله یک شش قلوی ناز و ملوس، من با دیدن نوه‌های رنگ و وارنگ خوشحال می‌شدم و تو هم با زیاد کردن جمعیت اسرائیل، خدمتی ارزنده می‌کردی به این قوم برگزیده که یکی از، اهداف بزرگش، افزایش جمعیت با رشد بالا برای خودش و کاهش جمعیت برای مسلمانان بود ... اما تو اونی نبودی که من فکر می‌کردم ... من اشتباه می‌کردم، اما حالا وقت برای جبران اشتباهم هست ... می‌دانستم که از استرس رنگم مثل گچ سفید شده ... انور فریاد زد: نترس دخترک مسلمان ... نمی‌کشمت، می‌خوام موش آزمایشگاهی خودم بشی و زجر کشت کنم ... و دوباره خنده‌ای از، سرجنون سرداد ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
‌‌‌‌‌‌‌‌🦋 در دام عنکبوت نویسنده خانم ط_حسینی 🎬 انور همینطور که به طرف قفسه‌های آزمایشگاه می‌رفت گفت: وقتی صبح بهم خبر دادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی، قرار گرفته و تمام بچه‌ها,یعنی گنجینه‌ی اسرائپیل را غارت کردند، اصلأ فکر نمی‌کردم که کار تو باشه، تا وقتی ساعت تو را، همون که توی بی‌شرف داخلش ردیاب کار گذاشته بودی را با چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دختر من است و من مار در آستین پرورش دادم. با این حرف انور مطمئن شدم که بچه‌ها به سلامت نجات پیدا کردند، لبخندی روی لبم نشست که با بطری آزمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کرد و به سرم برخورد کرد، متوجه انور شدم. انور: آره بخند دخترک جاسوس، بخند که نوبت خنده من هم می‌رسه، و دوباره فریاد زد: من الاغ همون دفعه که تو اورشلیم اون پسرک عماد را از دستم درآوردن و اسیرم کردند و تو شدی زورو و نجاتم دادی باید بهت شک می‌کردم ... وای که من، اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رو دستم خوردم ... اما این راز را هیچ جا برملا نمی‌کنم و خودم می‌دانم و تو، شیشه‌ی بسیار کوچکی را از یخچال آزمایشگاه درآورد و گفت: این را می‌بینی، یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست، قراره رو تو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست ... و خنده‌ی وحشتناکی کرد و ادامه داد نترس موش کوچولوی من، الان باهات کار دارم، این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان می‌کنم ... کل تنم خیس از عرق شده بود، و زیر لبم زمزمه می‌کردم (یا صاحب الزمان، ادرکنی و لاتهلکنی) انور از داخل یخچال آزمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت و گفت: این را می‌بینی، تزریق یک بار از این ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه و حباب دومی را بالا آورد و ادامه داد و اما اگر با این ماده مخلوط بشه، باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه، جنین چند روزه را طی چند ثانیه نابود می‌کند. خدای من این جانی می‌خواست اول حساب بچه، یا بچه‌های من را برسد و بعد ... باید کاری کنم، اما اگر کوچک‌ترین حرکتی کنم، انور را هوشیار می‌کنم و مطمئناً با اسلحه‌ی کمریش کارم را تمام می‌کند، پس نمی‌توانم اسلحه‌ام را از جورابم در بیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم، اگر روی اعصابش راه می‌رفتم، تمرکزش را از بین می‌بردم و این‌جوری فلج‌ش می‌کردم و نمی‌توانست هیچ کاری انجام دهد و حداقل برای خودم وقت می‌خریدم ... شاید صدام را از میکروفن گردنبند می‌شنیدند شاید علی بیاد ... با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد، انور تا گریه‌ام را دید، در حالی که ماده‌ی حباب اولی را داخل سرنگ می‌کشید گفت: چیه مارمولک ترسیدی؟ گریه می‌کنی؟؟ من با جسارتی در صدام گفتم: ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده‌ای مثل تو؟؟ هی چی فکر کردی؟؟ من شیعه‌ی مولا علی(ع) هستم همون که در خیبر، قلعه‌ی یهودی‌ها و صد البته اجداد تو را با دستان نیرومندش از جا کند و تو که هستی؟ تویی که سرو سردار و مرادت شیطان است، شما یک مشت غارتگر و ظالمید که حتی سرزمین‌تان غصبی است، تو و امثال تو برای سلامتی‌تان، احکام دین من را رعایت می‌کنید یعنی حتی از خود دین درست و حسابی ندارید، شما یک قوم برگزیده خدا نیستید، شما یک مشت انگل هستید که در کثافات خودتان میلولید، قوم برگزیده من هستم، شوهرم علی است، قوم برگزیده شیعیان مولاعلی(ع) هستند که به زودی زود حجت زنده‌ی خدا، امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید، می‌آید و ریشه‌ی شما را از جا خواهد کند و می‌شود آنچه که باید بشود و براستی زمین از آن صالحان است ... به خدا قسم به صدق حرف‌ها و درستی کلام من اطمینان دارید اما چاره‌ای جز جنگ ندارید آخر، شما حزب شیطانید و ما حزب الله ... درست حدس زدم، انور با شنیدن رجز خوانی من، خشکش زده بود، حباب دوم دست نخورده بود و سرنگ حاوی مواد حباب اول در دستان لرزان انور بود. ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد ... ... 🆔👉 @shahidehkolahchi
🦋 در دام عنکبوت ... نویسنده خانم ط_حسینی پایانی انور به سمتم حمله‌ور شد، در یک چشم به هم زدن چاقوی ضامن دار را از جیبم در آوردم و همزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو می‌کردم، سوزشی شدید در شانه‌ام حس کردم‌ ... مرتیکه‌ی شیطان صفت سرنگ را به شانه‌ام فرو کرده بود و کل موادش را خالی کرد. انور که از حمله‌ی من غافلگیر شده بود و صد البته پشیمان که چرا بدن مرا حین ورود بازرسی نکرده، در حالی که دستش روی شکمش بود، عقب عقب رفت و کنار میز آزمایشگاه رسید، کلیدی را فشار داد که صدای اژیر بلندی در فضا پیچید، خم شدم اسلحه کمری را از جورابم در آورم که لوله‌ی، اسلحه‌ی انور را رو به من گرفته بود دیدم ... صدای سفیر گلوله یا گلوله‌هایی در فضا با صدای اژیر درهم آمیخت و دیگر چیزی نفهمیدم ... وقتی چشمانم را باز کردم، خودم را زیر سقف چوبی یافتم، با شتاب خواستم بلند شوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی، مرا وادار کرد تا بخوابم ... کم کم، همه چیز داشت یادم می‌اومد ... من... انور... آزمایشگاه... علی... عه علی که اینجاست ... می‌خواستم حرف بزنم، تمام توانم را جمع کردم و با صدای ضعیفی پرسیدم: علی، کجا بودی؟ من کجام؟ اینجا کجاست ... علی: من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته‌های کوچولو را نجات دهم، فرشته‌های کوچولو جاشون امنه و خدا را شکر به موقع به داد تو رسیدم، یه گلوله به بازوت اصابت کرد اما نگران نباش، خوب میشی، انور هم یک گلوله حرومش کردم و الانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم ... در روستایی نزدیک بیروت در لبنان ... سلما نیروهای حاج قاسم ما را نجات دادند ... اصلأ من و تو جز نیروهای حاج قاسم بودیم ... بالاخره باهمین نیروها قدس را فتح می‌کنیم شک نکن ... خدا را شکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم و با تصویر زیبا و نورانی حاج قاسم که در خیالم شکل گرفت در حالی که با خودم می‌گفتم: ((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت، همانا سست‌ترین خانه‌ها، خانه‌ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم اومد و بخواب رفتم ... 🌷پایان_فصل_اول 🆔👉 @shahidehkolahchi