eitaa logo
✔ عکس نوشت شهدا | سامانه ملی شهدا
1.4هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
258 ویدیو
2 فایل
©️ عکس نوشت شهدا | استوری شهدا | برای شهدا | جهت عضویت در کانال روی گزینه پیوستن کلیک کنید. پشتیبانی کانال: @birangi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 مادر شهید: مادر حاجی، همیشه می گفت: (وقتی بچه هاتون جایی سرشون گرمه، شما سرتون گرم نشه. نکنه ازشون غافل بشین ها. مدام بهشون سر بزنین.) اهل محل همه با هم فامیل بودند و غریبه‌ی بینشان ما بودیم. از کوچک و بزرگشان، همه را می‌شناختم. آفتاب که می‌زد، کلی بچه‌ی قد و نیم‌قد از در هر خانه می‌آمد بیرون. برای بچه‌های من در همان کوچه‌ی چند متری، هم‌بازی کم نبود. مرضیه و مصطفی صدای جیغ و خنده ی بچه‌ها را که از توی حیاط می‌شنیدند، اجازه‌ای می‌گرفتند و جوابم را شنیده و نشنیده، بِدو راهی کوچه می‌شدند. با سکوت خانه، فرصتی دست می‌داد تا به کارهای خودم برسم و دستی به سر و روی خانه بکشم، ولی تا سرگرم کار می‌شدم، یاد حرف مادرشوهرم می‌افتادم. آب دستم بود زمین می‌گذاشتم، چادرم را از سر طناب برمی‌داشتم و می‌رفتم سمت در حیاط. چند لحظه‌ای از لای در نگاهشان می‌کردم. وقتی مطمئن می‌شدم از خانه دور نشده‌اند و بازی خطرناکی نمی‌کنند یا غریبه‌ای بینشان نیست، با خیال راحت در را می‌بستم و می‌رفتم تو. گاهی هم به بهانه‌ای تا سر کوچه می‌رفتم، چند لحظه‌ای تماشاچی بازی‌هایشان می‌شدم و دوباره برمی‌گشتم خانه. کتابِ 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: من در تربیت بچه‌هایم خیلی سعی و تلاش می‌کردم، یادم هست همیشه با وضو به همه‌ی فرزندانم شیر می‌دادم. خانه‌ی ما و پدربزرگ سید داوود همیشه مجالس روضه برگزار می‌شد و این بچه‌ها در آغوش ما هنگام گریه بر امام حسین (ع) پرورش یافته و تربیت آن‌ها از فرهنگ امام حسین (ع) گرفته شده است. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: بچه‌ها را طوری بار آوردیم که هروقت چیزی خواستند، زود برایشان برآورده نکنیم. محمدحسین می‌دانست برای هرچه که می‌خواست، باید چند بار درخواست کند و صبر کند تا برایش تهیه کنیم. می‌خواستیم قدر چیزهایی را که به دست می‌آورد، بداند. حالا می‌خواهد یک اسباب بازی کوچک باشد یا دوچرخه و ... . به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: پدربزرگم، کربلایی مهدی‌قلی‌خان، از آن آدم‌هایی بود که با پای پیاده به کربلا می‌رفت. او مرد متدین و با ایمانی بود و در طول سال، سه ماه رجب، شعبان و رمضان را روزه می‌گرفت. روزی که از دنیا می‌رود، او را غسل می‌دهند و کفن می‌کنند. وقتی می‌خواهند جسد او را به گورستان روستا منتقل کنند، ناگهان برمی‌خیزد! همه شگفت‌زده می‌شوند! کربلایی مهدی‌قلی‌خان در میان بهت و حیرت همگان، می‌گوید: قسم به خدا، من به دنیایی دیگر رفتم، آن‌جا به من گفتند که سه دیوار منزل آخرت تو ساخته شده اما یک دیوارش هنوز کامل نیست. برگرد و خانه‌ی آخرتت را تکمیل کن! مهدی‌قلی‌خان که عمر دوباره‌ای یافته بود، از آن روز به بعد با تلاشی زیاد در طاعت خدا و خدمت به خلق می‌کوشد تا این‌که یک سال بعد دار فانی را وداع می‌گوید. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 برادر شهید: در خانه‌ی ما، ایام شهادت حضرت فاطمه‌ی زهرا (س) همیشه مراسم مرثیه‌خوانی برقرار بود و بچه‌ها با شنیدن سخنرانی‌های روحانیون و مرثیه‌خوانی برای حضرت فاطمه (س) بزرگ شدند و با فرهنگ عاشورایی عجین شده بودند. پدر خانواده در دسته‌های زنجیرزنی بود و بچه‌ها را با خودش به این هیئت‌ها می‌برد و در اعیاد و مراسمات مذهبی حضور داشتیم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: ماه محرم، خانه‌ی هرکدام از همسایه‌ها یا فامیل که روضه بود، خودم را می‌رساندم و شیرخوردن محمدحسین را طوری تنظیم می‌کردم که توی روضه باشم. دلم می‌خواست مِهر امام حسین (ع) با شیری که می‌خورد به جانش نفوذ کند و گوش‌هایش صدای روضه و گریه برای اهل کربلا را بشنود. هر بار هم که در خانه شیرش می‌دادم، برایش روضه‌هایی را که آقای کافی خوانده بود و من حفظ بودم، زمزمه می‌کردم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 صدای توپ‌بازی و جیغ‌ و داد بچه‌های همسایه که از کوچه می‌آمد، بچه‌ها دلشان می‌خواست بروند توی کوچه. بچه‌های محله را نمی‌شناختم. این‌طور وقت‌ها باید با همسایه‌ی طبقه‌ی پایین مشورت می‌کردم. او اگر تایید می‌کرد، اجازه می‌دادم که جلوی در بازی کنند؛ چون کوچه بن‌بست بود. همسایه‌ی طبقه‌ی پایین خانواده‌ی خوبی بودند. از لحاظ فرهنگی و اعتقادی خیلی به ما شباهت داشتند. مهسا دختر همسایه‌ی پایین از محمدحسین و زهرا کمی بزرگ‌تر بود. برنامه‌ریزی می‌کردم تا بچه‌ها زمان بیشتری را با مهسا بگذرانند. با همدیگر به پارک می‌رفتیم. روزی چند ساعت می‌رفتیم خانه‌ی همدیگر تا بچه‌ها با هم باشند. مادر مهسا چند تا از بچه‌های کوچه را تایید کرد و من هم اجازه دادم محمدحسین با آن‌ها بازی کند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: مصطفی چهار پنج ساله که شد، دیگر پای ثابت برنامه‌های پدر بود. پدرش هرجا که می‌رفت، دست مصطفی را هم می‌گرفت و می‌برد: دعای توسل، مراسم تشییع شهدا، زیارت عاشورا و ... . هنوز خیلی کوچک بود که عمو محسنش شهید شده بود. از او خاطره‌ای توی ذهنش نداشت. خودم برایش چیزهایی را تعریف می‌کردم. به او می‌گفتم باید افتخار کند که عموی شجاعی داشته و برای کشور و مردمش جان داده است. حاجی خیلی اصرار داشت برای مصطفی جا بیندازد که شهدا با مرده‌های معمولی فرق دارند. آن‌ها زنده‌اند و از همان دنیا به کارهای ما نگاه می‌کنند و می‌توانند دستمان را بگیرند. وقتی مصطفی وارد نطنز شده بود، می‌گفت: هر بار که قرار است تصمیم مهمی بگیرد، ناخودآگاه یاد عموی شهیدش می‌افتد و خاطره‌ی تشییع پیکرهایی که با پدرش رفته و نمازهایی که با همه‌ی کودکی برای شهدا خوانده است، از جلوی چشمش رد می‌شود. می‌گفت: مامان، خدا می‌دونه همیشه موقع تصمیم‌گیری، اون صحنه‌هایی رو یادم می‌آد که با بابا می‌رفتم مراسم شهدا. چون قد من کوتاه بود، راحت می‌تونستم از بین پای بزرگ‌ترها خودم رو برسونم جلو و شهدا رو از نزدیک ببینم. باور کنین همه‌شون خیلی زنده جلوی چشمامه و نمی‌ذاره تصمیمی بگیرم که خلاف آرمان‌هاشون باشه. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: هیچ‌وقت دوست نداشتم که بچه‌ها توی کوچه بازی کنند. بچه‌های برادرشوهر و خواهرشوهرم هم‌سن‌و‌سال بچه‌های من بودند. همه‌ی خانواده‌ی حاجی، مذهبی بودند و خیلی روی تربیت بچه‌هایشان حساس. نمی‌گذاشتم پسرها از بچگی با هرکسی دوست شوند. بچه‌های برادرشوهر و خواهرشوهرم را صدا می‌کردم و توی حیاط همگی مشغول بازی می‌شدند. حیاط خاکی بود و این‌ها هم خیلی سروصدا می‌کردند؛ اما جلوی چشمم بودند و خیالم راحت بود. چون از کودکی نمی‌گذاشتم بروند توی کوچه، بزرگ‌تر هم که شدند، بهانه‌ی رفتن به کوچه را نمی‌گرفتند. وقتی قرار بود جایی بروم، باز هم بچه‌ها را در خانه می‌گذاشتم و همراه خودم نمی‌بردم. سعی کرده بودم که بچه‌ها را به خانه‌‌ماندن و با هم بازی‌کردن و رسیدن به تکالیفشان، عادت دهم. آن‌ها هم بهانه نمی‌گرفتند که همراهم بیایند. برای تشویقشان هم همان خوراکی‌ای را که دوست داشتند، می‌خریدم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: شهربانی، خیلی جیب حاجی را پُرپول نمی‌کرد. باید همیشه حواسمان به دخل و خرجمان می‌بود؛ ولی مشتمان را هم طوری نمی‌بستیم که آب ازش نچکد. ماهیانه از فروشگاه اتکا سهمیه‌ی برنج و چای و روغن داشتیم. زنبیلمان را توی فروشگاه پر می‌کردیم و وقتی برمی‌گشتیم، کیسه‌های برنج و حلب‌های روغن و کله‌های قند و ... همه را ردیف می‌کردیم وسط خانه. توی دفترچه چیزهایی می‌نوشتم و رو به حاجی می‌گفتم: خب، از این دو کیسه برنج، یکی‌ش بیشتر لازممون نیست. حلب قبلی روغن رو که تازه باز کردم، حالاحالاها داریم. کله‌قند هم به نظرم یکی کافیه. قرارمان بر این بود که هرچه از حساب‌کتابم اضافه می‌آمد، حاجی با خودش می‌برد و توی محله‌مان به کسانی می‌داد که دستشان تنگ بود. به این امید که شاید کمی از نیازشان برطرف شود. ما سرگرم حساب‌کتاب می‌شدیم و بچه‌ها سرگرم بازی یا درس‌ومشق. در هر حال، از دوروبر غافل نمی‌ماندند. بچه‌ها، صاحب زندگی هم که شدند، در کمک‌کردن به بقیه و خیرخواهی برای دیگران دست من را از پشت بستند. مصطفی خوابگاهی که شده بود، هم اتاقی‌هایش می‌گفتند در طول هفته کنسرو و غذاهایی را که می‌شد نگه داشت، کنار می‌گذاشت و بهشان دست نمی‌زد. آخر هفته، همه را می‌ریخت توی پلاستیک رنگی و از خوابگاه می‌زد بیرون. یکی از رفقایش تعریف می‌کرد که یک روز دم رفتن جلویش را گرفتم و گفتم: کجا آقا مصطفی؟ مشکوک می‌زنی. هر هفته با این همه خوراکی کجا می‌ذاری می‌ری؟ برای کی می‌بری؟ تو که تهران کسی رو نداری. گفت: خیلی دوست داری بدونی آقا جواد؟ اگه وقتت خالیه بیا با هم بریم، خودت ببین. همراه مصطفی رفته بودند سمت خانه که نه، خرابه‌ای دقیقا پشت دانشگاه. رفیقش می‌گفت آن خانه هیچ روزنه‌ای به بیرون نداشت و تنها با نور چراغی کوچک روشن شده بود. از چشم‌های پدر مریض و از کار افتاده‌ی خانه نگرانی می‌بارید برای حال و روز سه چهار بچه‌ای که توی همان دخمه داشتند وول می‌خوردند. مصطفی هر هفته به آن‌ها سر می‌زد، برایشان غذا می‌برد و با بچه‌هایشان درسشان را کار می‌کرد. توی راه برگشت، مصطفی سکوت را شکسته و گفته بود: حالا یاد گرفتی؟ اگه می‌خوای تو هم از این به بعد، می‌تونی بیای کمک من. تا وقتی دانشجو بود و با کار دانشجویی برای خودش آب‌باریکه درست کرده بود، کمک زیادی از دستش برنمی‌آمد. سر کار که رفت، هم دست خودش بازتر شد، هم پای همکارانش را که کسب‌وکار درست‌وحسابی داشتند، به این میدان‌ها باز کرد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: در غذا پختن، خیلی سخت نمی‌گرفتم. هر چیزی که در خانه بود، می‌پختم و الحمدلله حاجی و بچه‌ها هم بد غذا نبودند. همیشه هرچه که بود، جلوی بچه‌ها می‌گذاشتم و می‌گفتم که همین است. اصلا لوسشان نمی‌کردم. اگر یکی‌شان می‌گفت این را دوست ندارم، هیچ‌وقت چیز دیگری درست نمی‌کردم. می‌گفتم: خودت می‌دونی. اگه می‌خوای بخور، اگه نمی‌خوای گرسنه می‌مونی. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: چهار ماهه بودم که پدرم را از دست دادم. پدرم، میرزا حبیب‌الله را چون باسواد بوده، میرزا خطاب می‌کردند. آن زمان افراد باسواد انگشت‌شمار بودند. یکی از آن‌ها پدر من بود که قرآن درس می‌داد. پس از فوت پدر، مادرم کلاس‌های قرآن را ادامه داد و دست کم شصت نفر از زنان منطقه را باسواد کرد. برادرانم نیز باسواد بودند. مادرم به زنان روستا قرآن یاد می‌داد و من هم در کنار او به بچه‌هایی که همراه مادرشان به کلاس می‌آمدند، قرآن یاد می‌دادم. برادرانم همگی نمازخوان بودند. من هم که بچه بودم از آن‌ها می‌خواستم تا به من نماز یاد بدهند. نمازی که آن‌ها به من یاد داده بودند، زود تمام می‌شد اما نماز خودشان طول می‌کشید. اعتراض کردم و برادرانم نماز را کامل به من یاد دادند.‌ حتی وقتی می‌خواستم روزه بگیرم، برادرانم می‌گفتند هنوز برای تو روزه واجب نیست. اما من صبح به باغ می‌رفتم و تا اذان مغرب در باغ بازی می‌کردم تا کسی به روزه‌داری‌ام اعتراضی نکند. 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: همیشه قبل از رسیدن ماه محرم و دهه‌ی فاطمیه شور بزرگی در دلم می‌افتد. خیلی‌وقت‌ها با هم‌فکری بچه‌ها برنامه‌ریزی مراسم عزاداری را انجام می‌دادیم‌. از قبل آمدن محرم و دهه‌ی فاطمیه، مدام حرفش را توی خانه می‌زدم. روضه‌ی خانگی‌مان هر سال به راه است. همیشه دهه‌ی دوم محرم روضه‌ی زنانه داشتیم؛ اما چند سالی هست که روضه را مردانه کرده‌ایم. همسرم خانه را سیاهه می‌زند. همه‌ی در و دیوار خانه با پرچم‌های امام حسین (ع) پوشیده می‌شود. محمدحسین مسئول خرید روضه بود. هر روز دنبال تهیه‌ی وسایل پذیرایی برای روز بعد بود. قبل از شروع روضه، من و زهرا می‌رفتیم توی اتاق تا محمدحسین و دوستش چای درست کنند. محمدحسین و دوستش همه‌ی کارها را خودشان انجام می‌دادند. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: هروقت می‌خواستم انتقادی به کارهایشان بکنم یا غیرمستقیم چیزی را یادشان بدهم، دست‌به‌دامن قصه می‌شدم. مشهورترین قصه‌های جهان را تحریف می‌کردم و نکته‌ای را که می‌خواستم به بچه‌ها بگویم، در قالب آن قصه یادشان می‌دادم. از دختر کبریت‌فروش گرفته تا داستان‌های من‌درآوردی که کاملا اتفاقی دو تا بچه دارند و کاملا اتفاقی اسم بچه‌هایشان محمدحسین و زهراست! محرم یا دهه‌ی فاطمیه هم که می‌رسید، اتفاقات مربوط به کربلا و حضرت فاطمه علیها السلام را به صورت قصه‌های بچه‌گانه برایشان تعریف می‌کردم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: یک روز بچه‌ها در حیاط مشغول خاک‌بازی بودند که حاجی از کارش برگشت. به هرکدامشان یک شکلات داد و گفت: بچه‌ها، اگه یه وقت چیزی پیدا کردین که مال شما نیست، باید چی‌کار کنین؟ خوشحال می‌شدم که حلال و حرام را به بچه‌ها یاد می‌دهد. بچه‌ها هر کدام به زبان خودشان جواب حاجی را می‌دادند. فاطمه گفت: نباید بهش دست بزنیم. حسین هم سریع جواب داد که "باید دنبال صاحبش بگردیم." حاجی دوباره پرسید: اگه یه چیزی باشه که خودمون لازمش داشته باشیم، چی؟ می‌تونیم برش داریم برای خودمون؟ _نه، حرومه. حاجی همیشه می‌گفت: خانوم، از بچگی باید همه‌چیز رو به بچه‌ها یاد بدیم، وقتی بزرگ بشن، دیگه خیالمون راحته که راهشون رو درست می‌رن. همراه و هم‌فکربودن پدر و مادر توی تربیت بچه‌ها خیلی مهم است. من از اینکه حاجی با من هم‌فکر بود واقعا خوشحال بودم. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: بچه‌هایم همگی قانع بودند و درخواست‌های زیادی از پدرشان نمی‌کردند. هیچ‌وقت ندیدم که یکی‌شان از پدرشان یا از من چیزی بخواهد که در توانمان نباشد. خودم هم همین‌طور بودم. حاجی همیشه می‌گفت: خانوم، شما خودت قانعی. برای همین، بچه‌ها هم به شما نگاه کردن و این‌طور قناعت می‌کنن. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: با سه‌چهار تا سنگک داغ از در آشپزخانه آمد تو و نان‌ها را روی سفره پهن کرد. پشت‌سرش حاجی وارد آشپزخانه شد و چشمش به سفره افتاد. رفت سراغ نان‌ها و یکی‌یکی سنگ‌ها را از بینشان جدا کرد. مشتش که پر شد، مصطفی را صدا زد: دستت درد نکنه، چه نون‌های خوبی گرفتی. فقط، بعدازظهر که خواستی بری بیرون، این سنگ‌ها رو هم ببر بده نونوایی. _ اووو، برا چند تا سنگ این‌ همه راه دوباره تا نونوایی برم؟ خب بدین همه‌شون رو همین الآن بریزم گوشه حیاط. حاجی که خنده‌ی مصطفی را دید و فهمید که او بیشتر قضیه را شوخی گرفته است، برای اینکه خوب شیرفهمش کند، با حوصله توضیح داد: نونوا برا دونه‌دونه‌ی این سنگ‌ها پول می‌ده. این‌ها رو گونی‌گونی می‌خره که بریزه کف تنور، نه اینکه ما با خودمون قاتی نون‌ها برداریم بیاریمشون خونه. چشم‌های متعجب مصطفی نیاز به جواب کامل‌تری داشت. حاجی ادامه داد: ما پول نون رو می‌دیم. پول سنگ‌هاش رو که نمی‌دیم. حیف نیست این همه زحمت کشیدی نون خریدی، به خاطر چهار تا تیکه سنگ مدیون نونوا بشی؟ حق‌الناس حتی در حد چند سنگ‌ریزه نباید می‌آمد سر سفره‌مان. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: حاجی همیشه برای تشویق‌کردن بچه‌ها به نماز و روزه، جایزه می‌داد بهشان. برای افطاری‌ها هرچه بچه‌ها دوست داشتند می‌خرید. محمد عاشق شیرینی بود. برای افطار، حاجی برایش زولبیا و بامیه می‌خرید. برای هر روز روزه‌گرفتن به بچه‌های بزرگ‌تر هم که هنوز بهشان واجب نشده بود، پول می‌داد. در ماه‌های رجب و شعبان مسابقه‌ی روزه‌گرفتن بین بچه‌ها می‌گذاشت و برایشان جایزه می‌خرید. همه‌ی این کارها را می‌کرد تا بچه‌ها به واجباتشان علاقه‌مند شوند؛ حتی به فاطمه به خاطر رعایت حجابش همیشه محبت می‌کرد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید: بچه‌ها کوچک که بودند، نیمه‌های شعبان همیشه در خانه جشن می‌گرفتم. سفره می‌انداختم و خانم مداحی را صدا می‌زدم تا از ائمه علیهم‌السلام بخواند. خانم‌های فامیل و همسایه‌ها با بچه‌های کوچکشان می‌آمدند. همیشه، برای اینکه به بچه‌ها خوش بگذرد، اتاقی را برایشان تزیین می‌کردم. سینی بزرگی جلویشان می‌گذاشتم و کلی شمع بهشان می‌دادم تا توی سینی روشن کنند. وقتی هم کنار سفره‌ می‌نشستند، می‌گفتم: هرکس ساکت باشه و بیشتر صلوات بفرسته برای امام زمان، بیشتر بهش شکلات و شیرینی می‌دم. محمد عاشق سفره‌ی من بود. تمام خوراکی‌های نیمه‌ی شعبان را مثل گنج در کمدش نگه می‌داشت. هر سال چیزی به بچه‌ها هدیه می‌دادم، یک سال ماژیک، یک سال بادکنک. هرچیزی که بعد از سفره به محمد می‌دادم، خوش‌حال می‌شد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 مادر شهید بهشتی می‌گفتند: من در طول مدت بارداریِ سید محمد، نُه مرتبه قرآن را ختم کردم. برای شیر دادن به سید محمد، وضو می‌گرفتم، رو به قبله می‌نشستم و هنگام شیر دادن قرآن می‌خواندم؛ اگر تلاوتم قطع می‌شد شیر نمی‌خورد. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 و مادر شهید: هر زمان که می‌خواستم فرزندانم را در آغوش بگیرم و شیر بدهم، وضو می‌گرفتم. در تمام مدت شیر دادن هم ذکر خدا را می‌گفتم. از طرف دیگر، شوهرم توجه خاصی به لقمه‌ی حلال داشت. دوست نداشت بر سر سفره‌ی ساده و محقرمان، لقمه‌ی غیر حلال گذاشته شود. به نقل از کتاب 🆔 @shahidemeli
🌱 صبح بود که زنگ خانه به صدا درآمد. وقتی در را باز کردم، پسر آقای اسماعیلی پشت در بود. به من گفت: به منزل افشردی نمی‌رید؟ تا این را گفت، دلم هری ریخت پایین. با نگرانی پرسیدم: این وقت صبح! مگه چه خبره؟ او خیلی آرام، خبر شهادت غلام‌حسین را به من داد. به روح شهید قسم، متوجه نشدم از خانه‌ی خودمان تا منزل آن‌ها را چه طوری رفتم. نمی‌دانستم چطور باید با مادر بزرگوارش روبه‌رو شوم. وقتی رسیدم، در خانه باز بود. وارد اتاق شدم. خواستم فریاد بزنم، اما دیدم مادرش به من گفت: الحمدلله! الحمدلله! الحمدلله! که بچه‌ام به آرزوش رسید. بچه‌م آرزوی شهادت داشت. نمی‌خواست تو بستر بیماری از دنیا بره. او سزاوار شهادت بود و حیف بود شهید نشه. این‌قدر این مادر محکم و با ابهت بود که حتی وقتی او را برای دیدن فرزندش به پزشکی قانونی بردند، با دیدن پیکر پاک و مطهر غلام‌حسین، شروع کرد با او حرف زدن و اصلا گریه نکرد. دست نوازش به صورت غلام‌حسین می‌کشید و می‌گفت: عزیزم! شهادت گوارای وجودت، برای ما افتخار آفریدی. خدا تو رو لایق دونست که به این فیض عظیم نایل اومدی، مبارکت باشه. پدر شهید نیز، چنین حالاتی را داشت و به هیچ عنوان اظهار عجز نمی‌کرد. به نقل از زهرا رضایی‌مقدم، کتاب 🆔 @shahidemeli