رقیب بودیم. همیشه هم از من جلوتر بود. حتی گاهی فقط چند صدم، اما هر وقت هر چی ازش سوال میکردم، جوابم را میداد. کتاب جدید هم که گیر میآورد، بهم میداد بخوانم. انگلیسیم ضعیف بود، خیلی باهام کار کرد تا راه افتادم.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
اهواز که بودیم، غروب ها مینشستیم توی حیاط دور هم، محمد صحبت میکرد. چیز هایی را که صبح توی دانشگاه شنیده بودیم و اعلامیه هایی را که خوانده بودیم، تحلیل میکرد. میگفت کدام بخش آن درست است، کدام بخش آن غلط. نه فحش میداد به کسی، نه داد و بیداد راه میانداخت؛ صحبت میکرد.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
خیلی درس میخواند. هلاک میکرد خودش را. هر بار که بهش میگفتم بسه دیگه، چرا اینقد خودت رو اذیت میکنی؟ میگفت: نه، اذیتی نیست. اولا که خیلی کیف میده،دوما وظیفمونه. باید اینقدر درس بخونیم که هیچکی نتونه بگه بچه مسلمونها بیسوادند.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
ماه رمضان بود و اول ترم. برنامه ریخته بود عصر از یزد حرکت کند تا نزدیکی صبح برسد اهواز دانشگاه، که روزهاش خراب نشود. آن روز خیلی اذیت شد. اهواز هوا گرم بود. همین طوری طاقت آدم طاق میشد، چه برسد به اینکه یک شب تا صبح هم توی اتوبوس بوده باشد. افطار یک کم هندوانه خورد و خوابید.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
هنوز انقلاب پیروز نشده بود. درس نمیخواندیم. به خیالِ خودمان فکر میکردیم مبارزه کردن واجبتر است. محمد با ما حرف میزد: این چه حرفیه افتاده توی دهن شماها؟ یعنی چی درس خوندن وقتمون رو تلف میکنه؟ باید هم درس بخونید، هم مبارزهتون رو بکنید. آدمِ بیسواد که به درد انقلاب نمیخوره.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
معمولا بچههایی که شهرستان پزشکی میخواندند، دورهی انترنیشان را میرفتند تهران. میخواستند هر جور شده، سریعتر خودشان را برسانند تهران. آنجا هم امکاناتش بیشتر بود، هم بیمارستانهایش تر و تمیزتر، اما محمد ماند اهواز که محرومتر بود. دورهاش را همان جا گذراند.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
هیچ وقت راه نمیرفت توی بیمارستان؛ همیشه میدوید. میدوید که یک موقع دیر نشود و به دلیل معطل کردنش، یک مجروح دیگر از دست نرود.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
مهر شصت بردندمان حج؛ پزشک کاروان بودیم. اگر کسی نمیدانست، فکر میکرد لابد مسئول عقیدتی هستیم. محمد زبان بلد بود، هر جا خارجی گیر میآورد، باهاش صحبت میکرد؛ دربارهی وضع کشورشان و اینکه باید به خودشان بیایند و از این حرفها. انگار بخواهد توی عالم، انقلاب راه بیندازد.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
برایش حکم زده بودند؛ مدیر کل بهداشت و درمان استان یزد. حکم را گرفت و نگاه کرد. بعد گفت: این کارها به درد من نمیخوره. پشت میز نشستن و از اینجور کارها بلد نیستم. توی منطقه کسی نیست یک سرم وصل کنه به بچهها، اونوقت من اینجا بشینم پشت میز که چی؟ فردای آن روز رفت.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
اصلا در فکر رئیس و کارمندی و این حرفها نبود. شب جا گیر نیاوردیم، ده، پانزده نفری ریختیم توی دفترش خوابیدیم.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
جنگ که شروع شد، اهواز بود. از همانجا بیخبر رفت خط. بغل پل اهواز یک هتل بود. کرده بودندش بیمارستان. محمد هم شده بود رئیسش.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
سهمیهی موکت میدادند. دکتر آمد توی صف ایستاد؛ مثل همه. هم سرباز زیردست داشت، هم تا دلت بخواهد کشته و مرده که بیایند برایش بگیرند، ولی خودش آمد.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
یک دفترچهی کوچک داشت، همیشه هم همراهش بود و به هیچکس نشان نمیداد. یکبار یواشکی برداشتمش ببینم چه مینویسد توی آن. فکرش را میکردم. کارهای روزانهاش را نوشته بود؛ سرِ کی داد زده، کی را ناراحت کرده، به کی بدهکار است. همه را نوشته بود؛ ریز و درشت. نوشته بود که یادش باشد توی اولین فرصت صافشان کند.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
به مجروحها طوری نگاه میکرد، انگار بچهاش هستند. خیلی هوایشان را داشت. مدام از بالای سر یکی میدوید بالای سر آن یکی که مبادا با آن امکانات محدود چیزی کم و کسر داشته باشند، حتی اگر آن چیز، محبت و دلداری باشد.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
مجروحهای بمباران بودند. یکییکی توی بیمارستان تمام میکردند. توی آن هیر و ویر آمده بود از من سوال شرعی میپرسید. میگفت: اصغر جان! اینهایی که توی بیمارستان شهید میشن، ما بهشون دست میزنیم، غسل بهمون واجب میشه؟ یا شهیدِ معرکه حساب میشن؟
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
گوشهی خیابان نگه داشت و به خاله گفت: خاله جون! پیاده شو. خاله گفت: خاله جون! من توی تهران غریبم، چهجوری برم؟ محمد گفت: خاله جون! این وانت رو بیمارستان داده به من که باهاش مسیر بیمارستان تا خونه رو بیام و برم؛ نه بیشتر. تا اینجا مسیرم بود. بیشتر از این گناه داره. بیتالماله. پیاده شدند. برای خاله تاکسی دربست گرفت تا خانهی پسرش.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
دو، سه روز مانده به عملیات، قرار شد یک بیمارستان نزدیک منطقهی عملیاتی راه بیندازند. کسی فکر نمیکرد بیمارستان راه بیفتد، خیلی هم بهش نیاز بود. رهنمون و دو، سه نفر دیگر شروع کردند به کار. درست قبل از عملیات بیمارستان را راه انداختند. وقتی که همه گفتند نمیشود، محکم گفت: میشه، خدا بزرگه. حالا شروع کنیم.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
با یک پارچ آب از جلوم رد شد. چشمهاش سرخ سرخ بود. به نظرم دو، سه شبی بود که چشم روی هم نگذاشته بود. گفتم: دکتر! شما چرا؟ کارهای مهمتر هم هست که شما انجام بدین. این وظیفهی کس دیگهایه. لبخندی زد و گفت: چه فرقی میکنه. هر کاری که کمک کنه کار بیمارستان راه بیفته، کار مهمیه دیگه، باید انجامش داد. چرا خودت رو گیر عنوانها میکنی. بچهها تشنهاند، نباید یک چکه آب بدم دستشون؟
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
هوای جوانترها را بیشتر داشت. دلش میخواست زود سر و سامانشان بدهد. اگر مشکلی داشتند، تا آنجا که از دستش برمیآمد، کمکشان میکرد. خودش هم اول پا پیش میگذاشت. برای من خودش رفت خواستگاری.
#شهید #محمد_علی_رهنمون
🆔️ @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
به رهنمون گفتم: اذانه، بریم نماز. گفت: من باید برم تا یک جایی و برگردم. اگه میخوای تو هم بیا. تیز میریم و برمیگردیم. گفتم: حالا کجا میخوای بری؟ برایم تعریف کرد که دیشب با کسی حرفش شده و بد باهاش حرف زده و فکر میکند طرف ازش دلخور شده، الآن هم میخواهد برود از دلش در بیاورد. گفتم: حالا نمیشه بعدا بری؟ نگاهم کرد. نگران بود. گفت: نه، همین حالا باید برم.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
پرسیدم: سنگر دکتر رهنمون کجاست؟ با دست نشانم دادند. رفتم تو. خیلی درب و داغان بود. پلیتها لق میخوردند و گرد و خاک از درزها میآمد تو. اصلا بهش نمیآمد سنگر رئیس بیمارستان باشد. گفتم: دکتر! ناسلامتی رئیس بیمارستانی گفتن. این چه وضعیه. سنگر تو که از همه داغونتره. پس این بچههای مهندسی چه کار میکنن؟ گفت: اون بندهی خداها گفتهاند اول اینجا رو درست کنیم، خودم گفتم اول بقیهی جاها رو درست کنند، بعد اینجا رو.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
بیمارستان غلغله بود. تختها که پر بود هیچ، کلی مجروح هم روی زمین خوابیده بودند. دکتر هی می دوید این ور و آن ور؛ سراغ این مریض، سراغ آن مریض. بعضی ناله می کردند. بعضی داد می زدند، حتی بد و بیراه می گفتند، ولی دکتر اصلا محل نمی گذاشت. به ترتیب اولویت به همه می رسید. نه ناراحت می شد، نه عصبی، نه حتی چیزی می گفت.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
کارد میزدی خونش درنمیآمد. خیلی عصبانی شده بود. گله میکرد که بچهها اونجا لت و پار افتادن، هیچ کی نیست جمع و جورشون کنه، هیچ کی نیست اقلا پانسمانشان بکنه، اون وقت من رو به زور نگه داشتین اینجا، کار دفتری بکنم خیر سرم. من نمیمونم اینجا. حالا هر چی میخواد بشه، بشه. بندهی خدا آمده بود تهران حکمش را بگیرد، نگهش داشته بودند که حیفه شما برید منطقه، خدایی نکرده یک چیزیتون بشه. اینجا کار مدیریت بکنید، هم بهتره هم مفیدتره.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
خسته که میشدی. وقتی که میخواستی قید همه چیز را بزنی و رها کنی و بروی، میرفتی مینشستی پیش رهنمون. نگاهش میکردی. نگاهت میکرد. باهات حرف میزد، میخنداندت. ده دقیقهی بعد که بلند میشدی بروی، انگار نه انگار خبری بوده.
🆔 @shahidemeli
🌷 #شهید #محمد_علی_رهنمون
آمار همه ی دکتر ها را داشت. میدانست چند تا جراح عمومی داریم، چند تا جراح تخصصی و چند تا ارتوپد. چند روز قبل از عملیات زنگ میزد. آن هایی را که لازم بودند، خبر میکرد، سازماندهیشان میکرد و میفرستاد منطقه.
به نقل از کتاب #یادگاران
🆔 @shahidemeli