eitaa logo
🥀 شهید سربلند
115 دنبال‌کننده
539 عکس
1.8هزار ویدیو
33 فایل
⚘️محسن حججی جوری شهید💔شد تا حجتی باشه برای همه ماها که دو دستی چسبیدیم به دنیا .
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃🌸🍃..... قصه من و محسن به همین جا ختم نشد . با مؤسسه رفته بودیم مشهد. گفت: ممد ناصحی بیا بریم بازار رضا . همیشه با لهجه غلیظ نجف آبادی خیلی کشدار صدایم میزد ممد ناصحی ! دم یک پارچه فروشی اشاره کرد که بزن تو خط کرواسی . پارچه ای را دست گرفتم و شروع کردم به خارجی حرف زدن. محسن ترجمه کرد که آقا قیمت این پارچه چند است؟ مغازه دار از ما زرنگ تر جلوی مشتری هایش گفت: ایشون چند دفعه دیگه هم اومدن اینجا و مشتری ما هستن. مغازه دار به محسن گفت ازش بپرس از جنسای قبلی راضی بوده؟! محسن توی هچل افتاد ، نمیتوانست خارجی حرف بزند. پشت کرد به مغازه دار و آرام گفت میبینی چه شارلاتانیه! داره ازمون سوء استفاده میکنه . بعد برگشت طرف مغازه دار و گفت نه! ایشون دفعه اولشه میاد ایران. مغازه دار برای اینکه جلوی مشتری‌ها کم نیاورد ، گیر داده بود که من مطمئنم ایشان را قبلاً دیده ام . مشتری ها که رفتند، طرف گفت: فکر نمی‌کنم ایشون خارجی باشه . من سریع رو به محسن حرف زدم. محسن راه افتاد سمت در مغازه و گفت: آقای توریست نگران خانمشه باید بریم. سریع فلنگ را بستیم. دفعه بعد پشت دستمان را داغ کردیم که دیگر از این شوخی ها نکنیم. جمکران بودیم؛ اردوگاه یاوران مهدی . یکی از روحانیان را دست انداختیم . با حالت استرس ، تندتند باهاش حرف میزدم. بنده خدا هاج و واج نگاهم می کرد. محسن وارد شد و گفت: میگه من تازه مسلمونم ، تازه اومدم قم جایی رو بلد نیستم ، زنم گم شده . حاج آقا دستم را گرفت و برد طرف نگهبانی که برایم کاری بکند. خیلی دلواپس شده بود . به دوروبری ها میگفت که خوبیت ندارد ، برای این خارجی مایه بگذارید که احساس غربت نکند. به من دلداری می‌داد غصه نخور! اینجا مملکت امنیه! اصلا حواسش نبود که همه را به فارسی میگوید. من هم حالت غمگین به خودم گرفته بودم. محسن هم همراهم می آمد و ترجمه می‌کرد . آقای خلیلی رسید. وقتی دید این حاج آقا خیلی خودش را به آب و آتش میزند گفت که من از بچه های مؤسسه هستم. حاج آقا باور نمی کرد. به آقای خلیلی می‌گفت که الان وقت شوخی نیست. آقای خلیلی به من گفت: «ناصحی، فارسی حرف بزن ببینم! ادامه دارد..... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃..... در همان اردو با هم رفتیم جمکران و نماز امام زمان خواندیم. تشنه شد. گفت که بیا برویم بیرون نوشیدنی پیدا کنیم . ورودی مسجد، دست فروشی دوغ و نوشابه می فروخت. بهش گفتم بیا بریم از مغازه بخریم. گفت: «نه این بنده خدا هم کاسبه، بذار یه قرون گیرش بیاد . دو تا دوغ خرید . تا آمدم باز کنم گفت که دوغ باید خوب به هم بخورد؛ تکانش بده همان لحظه سروکله فقیری پیدا شد. محسن دست کرد توی جیب هایش ، از حرکت انگشتانش احساس کردم تار عنکبوت ها را لمس میکند. با چشمانش بهم فهماند که تو بهش کمک کن . با لب و لوچه آویزان گفتم: من از تو آس و پاس ترم. وقتی ناامید شد به فقیر گفت: «من فقط همین یه دونه دوغ رو دارم؛ به کارت میاد؟» طرف سری کج کرد و گرفت . محسن خندید که دوغت را تکان بده تا با هم بخوریم. چند قدم جلوتر فقیر دیگری جلوی راهمان سبز شد. بهش گفتم مثل اینکه امروز باید تشنگی بخوری! از آن روز به بعد سر هر ماجرایی به هم میگفتیم: «دوغ رو باید خوب به هم بزنی!» *** در جلسه ای با مسئولان شهر از سرگروه های مؤسسه خواستند گزارشی از کارهایشان ارائه بدهند. من به عنوان سرگروه ادبی باید صحبت میکردم. بحث ترویج کتاب هم یکی از شاخه های گروه من بود. محسن گفت: «ممد ناصحی! میخوام طوری صحبت کنی که بیان همه کتاب ها رو بخرن! حدود نیم ساعت از فواید کتاب و کتاب خوانی حرف زدم. چنان صحبتم گل کرد که وقتی رئیس آموزش و پرورش رفت پشت تریبون، در تأیید حرف های من سخنرانی کرد. محسن هم که همیشه کارتن کتاب ها همراهش بود، سریع بساط کرد. بعد از جلسه همه آمدند سراغش . موقع رفتن ازش پرسیدم: «چند تا کتاب فروختی؟ جواب داد: کاری به فروش ندارم ، خوشحالم که تو چقدر خوب حرف زدی. از آن به بعد من را می‌بردند در مدارس برای تبلیغ کتاب . راه به راه این جمله را در گوشم میخواند: «ممد ناصحی! آدم باید گلش خوب باشه.» زیاد نصیحتم میکرد. بچه های مؤسسه در ماه رمضان جلسه ختم قرآن تشکیل می دادند. ازم خواست شرکت کنم و در جمع قرآن بخوانم. چون نمی توانستم روان بخوانم خجالت میکشیدم . چشم انداخت توی چشمم و گفت: باید وقتی خجالت بکشی که بچه ات بگه براش قرآن بخونی و اون وقت نتونی! با این حرفش چنان بهم اعتماد به نفس داد که تا آخر ماه رمضان قرآن خواندن برایم شد مثل آب خوردن . ادامه دارد..... @shahidesarboland_313
4.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️🍃دل کندن عاشقانه شهید وصیت 💌 محسن : سعی کن جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه ❣ 🌼🍃خوب به این صدا گوش بده این صدای شهیده همون شهیدی که خداوند در قرآن می فرماید : 💕 هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده‌اند، و نزد پروردگارشان روزی داده می‌شوند. @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸... پنجشنبه شب ها در مؤسسه زیارت عاشورا می خواند. من هم دوست داشتم بخوانم. گفتم: «اجازه بده منم بخونم!» گفت: «نه، من نیت دارم.» پرسیدم: چه نیتی؟ سینه اش را داد جلو که میخواهم شهید شوم. دست راستم را بردم بالا و گفتم «اوه تا تو بیای شهید شی من مردم!» خندید: خیالت تخت ... زود شهید میشم! مدتی در یکی از نواحی بسیج نجف آباد فعال بودم. چند دفعه به محسن گفتم: «بیا تو بسیج ناحیه ما! سرسری برخورد می کرد. وقتی دید زیاد پافشاری میکنم، جلویم ایستاد و گفت: «ممد ناصحی، بسیج ما و بسیج اونا نداریم! باید کار و عملت بسیجی باشه . اگه تونستی کتابی رو ترویج کنی که با اون زندگی حتی یه نفر رو متحول کنه یعنی راه بسیج رو خوب فهمیدی» برای همین تأکید کرد کتاب شبیخون به خفاش را بخوانم. قصه کتاب در زمان اول انقلاب روایت میشد که ثمره اش یک کار تشکیلاتی و اطلاعاتی است. سربازی ام افتاد در بخش فرهنگی لشکر نجف اشرف نجف آباد. برای اجرای کنگره ای کار میکردیم. روی یک ماکت ، نقش لشکر را برای بازدیدکنندگان توضیح میدادم. وسط حرف زدن یک دفعه چشمم افتاد به محسن با لباس پاسداری با درجه با موهای یک ور؛ با ریش پرپشت. روایتگری را فراموش کردم. برو بر نگاهش میکردم. اصلاً خبر نداشتم پاسدار شده. بغلش کردم. نمی خواستم همکارانش بشنوند، در گوشی گفتم: «چقدر عوض شدی!» رفتیم گوشه ای با هم چای بخوریم . خندید: «خیلی آدم بدی بودم؟» - نه ! منتها سر و وضعت خیلی عوض شده ! - خب آدم، آدم میشه . - خوب مرد حسابی ما رو هم آدم کن. ما عمری با هم بودیم. - تو گلت خوبه ، خودت آدم میشی ، فقط باید این گیرنده‌هات درست کار کنه که بفهمی از کی خط بگیری . ادامه دارد.... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃... با غرولند شاکی بودم که به خاطر کار کنگره باید بعد از ظهرها هم توی پادگان بمانم. گفت: باید به این فکر کنی که داری برای خدا کار میکنی . شهدا همیشه توی جنگ بودن . کاری نکن که سرهنگ و سرگرد ببینه ، برای رضای خدا کار کن تا خودش جوابت رو بده . موقع خداحافظی دستی زدم روی شانه‌اش: زود این ستاره ها رو زیاد کن که سرهنگ بشی. گفت: ممد ناصحی ، آدم باید ستاره هاش برای خدا زیاد باشه، ستاره سرشونه میاد و میره. هر روز در پادگان می‌دیدمش . می‌خواستم از کارش سر در بیاورم. آدمی که مدت ها با هم شیطنت می‌کرديم یک دفعه از این رو به آن رو شده بود. حرف های خوبی می‌زد. حال خوشی داشت . تا به هم می‌رسیدیم ازش می خواستم نصیحتم کند ، حتی با چند جمله یا یک نکته . سفارش می کرد: هر روز قرآن بخون، حتی شده یه صفحه یا یه آیه . خیلی تو روحت اثر می ذاره؛ اما وقتی با معنی میخونی تو فکرت هم اثر میذاره . سوره قیامت را دوست داشت و زیاد از آن حرف میزد؛ مخصوصاً شش آیه اولش. می گفت: وقتی خدا میگه اثر انگشتت رو درست کرده، حس میکنی خدا همیشه دنبالت هست. باید خدا رو با تمام وجود باور کرد. من بیشتر در ستاد تدوین بودم ، بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر . محسن از در پادگان پیاده می رفت سمت زرهی؛ ولی من با ماشین داخل پادگان تردد میکردم. یک روز صبح زیر باران جلویش ترمز زدم که سوار شود. گفت میخوام ورزش کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم . دفعه بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: ممد ناصحی این ماشین بیت الماله ، تو داری باهاش میری موظفی . اگه میخواستن برای منم ماشین میذاشتن . گفتم این ماشین مال رده است ، ما که نمی خوایم بریم بیرون. گفت آدم تو همین چیزای خُرد مدیون میشه . خوب شدن از همین جاهاست که اگه رعایت نکنی هرچی هم زور بزنی آدم نمیشی . سرش را از پنجره دزدید ، آدم با این کارا صمٌ بکمٌ عمیٌ میشه. گفتم یعنی چی؟! گفت یعنی خدا به دهان و گوشت مهر میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی ، تلاش هم میکنی اما نمیشه . ادامه دارد.... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃.... یک بار بیرون از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک توپ بادی افتاد جلویمان . نتوانستم بکشم کنار . رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار. پیاده شد رفت سمت بچه ای که سر کوچه دمغ شده بود. دست کشید روی سرش و گفت: «ناراحت نشو برو با دوستات یه بازی دیگه بکن تا من برات توپ بخرم. جلوی یک مغازه ترمز کردم . دو تا توپ بادی خرید؛ مثل همان توپی که ترکیده بود . خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از موبایل و بازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را سرگرم کنند . وقتی توپها را داد دست بچه ها، گفتم: «آفرین!» خودش را جدی گرفت و گفت: «آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارها بکن.» گفتم تو این مدت خیلی کار ازت یاد گرفتم.» خندید: پس باید تو ثوابش هم من رو شریک کنی. با هم رفتیم مسجد . بیرون که آمدیم بچه ای با سینی چای آمد استقبالمان. گفتم: من نمی خورم. چشم غره رفت که بردار برداشتم و گفتم: «تازه خوردم!» گفت: «اگه ده تا چای هم آوردن بخور ، شاید همه دارایی این آدم همین چند تا چای باشه ، اگه نخوری شرمنده میشه. @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃.... در مؤسسه شهید کاظمی ایده دادند که گروه ورزشی با رویکرد قهرمانی راه بیافتد. نه سالن داشتیم نه مربی نه به تعداد کافی ورزشکار. من بودم و محسن و سه چهار نفر دیگر. یکی از بچه های قدیمی مؤسسه را پیدا کردیم که در کاراته مقام کشوری داشت. از او خواستیم بیاید به ما آموزش بدهد. زیرزمین مؤسسه را آماده کردیم برای شروع. دورتادور پتو پهن کردیم. رویشان می دویدیم و خودمان را گرم میکردیم. یک روز در حال تمرینات فشرده بودیم برای مسابقات شهرستان که یکی از بچه ها ترقوه اش شکست. صدایش را در نیاوردیم. اگر کسی می‌فهمید تیم را جمع می‌کردند. فقط گفتیم: چند وقت نیا مؤسسه که داستان نشه! اتفاقاً ایام امتحانات بود. گفتیم: اگه کسی سراغت رو گرفت، میگیم امتحان داری. تازه زمانی می‌رفتیم تمرین که کسی نبیندمان . هر کدام با یک تیشرت یا لباس ورزشی رنگ و وارنگ هیچ چیزمان شبیه کاراته کارها نبود. پنج شش ماه به همین روال ادامه دادیم. نزدیک بود همسایه ها صدایشان در بیاید. چند وقتی دنبال مکان مناسب تری بودیم. یکی از بچه ها با مسئول یکی از ورزشگاه های شهر آشنا بود . بعد از کلی دوندگی انباری چهل متری اش را در اختیارمان گذاشت. دوباره آستین ها را بالا زدیم و آنجا را تمیز کردیم. وقتی تیم تقویت شد، آنجا را هم از ما گرفتند . پول نداشتیم سالن کرایه کنیم. قرار گذاشتیم شب ها ساعت ده برویم گلزار شهدا . این اتفاق همزمان بود با اعتکاف علمی مؤسسه. روزها در سالن شهدا درس میخواندیم و شبها کاراته تمرین می کردیم. رفتیم از این طرف و آن طرف لباس یک دست سفید قرض گرفتیم. مردم از ما می ترسیدند. توی تاریکی یک دفعه مثل روح رد می شدیم. با همین وضعیت وارد مسابقات شهرستان شدیم و محسن مقام دوم آورد. ادامه دارد.... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃.... در جلسات مؤسسه مطرح شد که بچه ها در زمینه علمی می لنگند و تأکید مقام معظم رهبری هم بر تولید علم و جنبش نرم افزاری است. تصمیم گرفتیم گروه رباتیک راه بیندازیم . دوباره همان هسته اولیه گروه ورزشی احساس تکلیف کردیم . افتادیم دنبال استاد . محسن رفت یکی از دوستانش را آورد که در زمینه رباتیک تخصص داشت. قرار شد تا مرحله مقدماتی و مکانیک با او پیش برویم . معضل همیشگی مان هم که مکان بود. به هم نگاه کردیم. محسن گفت: «بابام طبقه بالای خونه رو ساخته خالیه، بریم اونجا» . روزهای زوج می رفتیم کاراته ، روزهای فرد رباتیک . هر دو هم ساعت ده شب. صبح ها هم که می رفتیم دانشگاه. برای خرید ابزار ربات نه خودمان پول داشتیم، نه مؤسسه. دانگی پول گذاشتیم وسط مؤسسه هم کمک کرد و قطعات و ابزار اولیه را خریدیم. به استاد گفتیم فعلاً با همين‌ها یک کاری بکن . کم کم به تعداد تیم اضافه شدند. کلاس تخصصی رباتیک هم شکل گرفت. خروجی آن جلسات پنج نفره خانه پدر محسن رسید به جایی که بچه ها کلی دستاورد داشتند: ربات مسیریاب ، پهپاد ، ربات زیردریایی و چند ربات آتش نشان؛ طوری که پای بعضی از بچه ها به مسابقات بین المللی باز شد. حتی از آمریکا برای مؤسسه دعوت نامه آمد برای شرکت در مسابقات رباتیک. یک سال از چاپ کتاب از معراج برگشتگان میگذشت که آقا بر آن تقریظ نوشتند. کتاب قطور و گرانی بود گفت روی این کتاب کار کنیم. باورمان نمیشد کسی بخرد. ماه رمضان بود و نماز جمعه هم شلوغ به ما جا ندادند. قفسه ها را بردیم در خیابان‌های اصلی. آن روز تعداد زیادی از این کتاب فروختیم. این انگیزه ای شد که محسن بیفتد دنبال برگزاری مسابقه کتاب خوانی با محوریت این کتاب . ادامه دارد.... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃... جلوی نماز جمعه روی چند تا میز کتابها را می فروختیم. برای حمل و نقل وانت میگرفتیم . هدفمان ترویج کتاب بود و سودش را صرف هیئت مؤسسه می کردیم. محسن رفت با پدر یکی از بچه ها صحبت کرد که او هر هفته با وانتش بار را جابه جا کند . خیلی حساس بود که این پول بیت المال در دست ما امانت است ، میخواست برای اینکه هر هفته می‌آيد ، هزینه کمتری بگیرد. بنده خدا آمد وقتی دید ما دلی کار میکنیم اصلاً پول نگرفت. گفتیم: «کرایه نمیگیری، حداقل به جایش کتاب بردار . بعد از مدتی رفتیم خانه اش دیدیم یک قفسه دارد پر از کتابهای ما ، خوشحال بود که به این واسطه کتاب خوان شده است. در نماز جمعه گاهی مردم فکر میکردند کتاب‌ها هدیه است و با خود می بردند. آخر سر می دیدیم لیست کتابها با دخل جور در نمی آید. همیشه کم می آوردیم. محسن می‌گفت که این کتابها برای مؤسسه و بیت المال است. ضررش را تقسیم می‌کردیم و از جیب می‌گذاشتیم . ****** رفتیم اردوی راهیان نور . هر اتوبوس یک مسئول فرهنگی داشت که بهش می‌گفتیم دیده‌بان. در یکی از اتوبوسها بچه های دوره راهنمایی نشستند. هیچ کس زیر بار نمی رفت که با آنها سروکله بزند. محسن داوطلب شد. بین راه به واسطه خواندن کتابهای دفاع مقدس روایتگری هم میکرد. یکی از وظایف دیده‌بان ها معرفی و ترویج کتاب و کتاب خوانی بود. محسن دو تا کوله پشتی پر از کتاب با خودش برد داخل اتوبوس. به قدری جذاب از این کتاب‌ها تعریف کرد که توانست همه را بفروشد. به بچه های اتوبوس گفته بود خاطرات اردو را بنویسند و جمع کنند تا برای نشریه مؤسسه استفاده کنیم . خودش تمام خاطرات را در برگه های قطع جیبی تایپ کرد. حتی با عکس دسته جمعی بچه ها جلد هم طراحی کرد. از آن کتاب یک ماکت ساخت. خیلی پیگیر بود آن را چاپ کند تا بچه ها تشویق شوند. ادامه دارد.... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃... بعد از اردو، محسن شد سرگروه بچه ها. جلساتش را می انداخت در گلزار شهدا. یک سری هم که بچه ها را جمع کرد تخت فولاد. میبردشان سر قبر شهدایی که کتاب خاطراتشان چاپ شده بود. تورجی زاده، آخوندی، علیرضا کریمی و حاج احمد کاظمی. با خواندن این کتاب‌ها خودش کشیده شد سمت حاج احمد؛ طوری که دیگر او را به عنوان یک فرمانده می‌دید. رمانی چاپ شد براساس زندگی حاج احمد به نام خط تماس. چند بار این کتاب را خواند. در اردوی جهادی روی این کتاب خیلی بحث کرد. رفت سربازی. زنگ میزد و از کارها خبر می‌گرفت. به کتاب خواندنش گیر داده بودند؛ مخصوصاً که بین سربازها تبلیغ هم میکرده. میگفت: « چند دفعه کمدم رو زیر و رو کردن و همه کتاب‌هام رو بردن. یاد گرفته بود که سریع کتاب هایش را بین سربازها پخش کند . سلام بر ابراهیم و خاک های نرم کوشک را زیاد می برد. از یک زمانی به بعد شش دانگ حواسش رفت سمت کتاب‌های عقیدتی. از مرخصی که برگشت تعدادی کتاب بهش دادم . خاطرات دکتر تیجانی و المراجعات و اصول عقاید. شده بود محل رجوع سربازانی که برایشان شبهه ایجاد می شد. دهه اول محرم همان سال هیئت مؤسسه برگزار نشد. بچه های پای کار یا دانشگاه بودند یا سربازی. محسن از پادگان زنگ زد: «حاج احمد راضیه به این کار؟» گفتم: بابا نمیشه... نمیان . مرخصی گرفت آمد نجف آباد. کلا سه نفر بودیم. تقسیم کار کردیم محسن برای پنج شب آخر صفر پوستر طراحی کرد. در طول یک هفته با گوشی خودمان هر روز به بچه ها پیامک می‌زدیم. از جاهای مختلف خیر جور کردیم برای شام. سخنران هم دعوت کردیم. مداح پیدا نمی کردیم. سرشان شلوغ بود. محسن گفت: خودم پایه ام برای مداحی! اتفاقی مداح هم جور شد. با وجود این قرار شد زیارت عاشورای اول مجلس را خودش بخواند. این طوری مداحی کردنش هم شروع شد. رفتیم طلائیه بعد. از اینکه منبری روضه خواند محسن همه را به خط کرد تا سینه بزنیم . چند تا از مداحی های محمود کریمی را خیلی خوب خواند. از آنجا معروف شد به حاج محسن چیذری. بچه ها می گفتند: «حاج محمود رو میشناسی؟ این محسنشونه. ازش میپرسیدیم: «برنامه بعدی تون کجاست؟» می گفت: «دیگه بیاید چیذر. کار به جایی رسید که دانشجویان آمده بودند که ما مداح نداریم میشه برای کاروان ما هم بخونی؟ ادامه دارد.... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌹🍃.... تکیه کلام های محسن اینها بود : فکر کردی فقط خودت خری؟! منم خرم؛ حواست رو جمع کن ! یا حین کار میگفت: «دوباره تف تو ریا شد!» عرفه سال ۸۸ رفتیم اردوی راهیان نور. در شلمچه حال و هوای معنوی خوبی دست داد. سوار اتوبوس‌ها که شدیم با محسن درد دل کردم. نگران بودم که چه کنم از این فضا بیرون نروم و بیشتر حواسم به خودم باشد. یادم می آید یک باران حسابی هم زد جاده گل شد و ماشین گیر کرد. در همان اوضاع با محسن عهد بستیم که هوای هم را داشته باشیم. قرار شد اگر در جمع یکی داشت خطا می کرد دیگری با یک نشان به او گرا بدهد. محسن نگاهی به انگشت کوچک من انداخت و گفت: همین باشه نشونه! انگشتم در فوتبال شکسته بود و به حالت خم جوش خورده بود. همین شد رمز هر موقع یکی مان داشت می‌زد جاده خاکی سریع انگشت کوچک خم شده را به هم نشان می دادیم و تا ته خط را می رفتیم. گذشت تا اینکه من آمدم قم همسرم در مسجد جمکران در فروشگاه عفاف و حجاب کار میکرد. به سبب شیفت کاری اش در ساعات مختلفی از شبانه روز می رفتم دنبالش. یک دوره خیلی اتفاقی شب‌های جمعه محسن را در جمکران می‌دیدم . گاهی تنها ، گاهی با همسرش و گاهی با پدرخانمش. می گفتم: اینجا چیکار میکنی؟ میگفت: اومدم زیارت. به خودم میگفتم که با چه انگیزه ای هر هفته توی سرما و گرما بلند می‌شود می آید جمکران؟ زیاد هم نمی ایستاد ، شب جمعه می‌آمد دعای کمیلش را می خواند و صبح جمعه بعد از دعای ندبه بر می گشت. ادامه دارد.... @shahidesarboland_313
🌹🍃🌸🍃.... پرسید: چیکار کنم شهید بشم؟ دست زدم روی شانه اش و با خنده گفتم: ان شاء الله ویژه شهید شی . گل از گلش شکفت. خب، حالا چی کار کنم؟ به نظر من، ما خودمون نمی تونیم این راه رو بریم. باید یکی دستمون رو بگیره . و بعد این شعر را برایش خواندم : گر می روی بی حاصلی / گر میبرندت واصلی / رفتن کجا؟ بردن کجا؟ مرتب گوشزد می‌کردم رفیقی از جنس شهدا داشته باشید. این حرف را از زمانی که تازه وارد مؤسسه شهید کاظمی شده بود تکرار میکردم. در مؤسسه طرحی راه اندازی کردیم به اسم *رفیق آسمانی* . خداوند در آیه ۶۹ سوره نساء می فرماید: *حسن اولئک رفیقا* این‌ها رفیق های خوبی هستند. بعد در سوره آل عمران علتش را می‌فرماید زنده اند از آنها کار بر می آید؛ چون عند ربهم یرزقون اند و آرامش بخش اند. به این ۳ دلیل خداوند به شهدایش می بالد. حدود چهل جلسه برای بچه ها با این موضوع صحبت کردم که یک رفیق شهید داشته باشید و چه کسی بهتر از حاج احمد؟ به بچه ها می گفتم: این رفاقت شرط و شروط داره. نمی تونیم بهش نارو بزنیم. باید بریم ببینیم او از ما چی می‌خواد و مدام از سیره شهید کاظمی خاطراتی تعریف می کردم. گذشت تا اینکه خیلی از این بچه ها ازدواج کردند. جلسات ویژه متأهلین با موضوع خانواده آغاز شد. ماهیانه در خانه شان می چرخید. همیشه محسن ابتدای جلسه حدیث کساء میخواند . حدیث کساء خواندن بین این جمع سنت شده بود؛ چون می‌دانستند حاج احمد حضرت زهرایی است. نمی گذاشت کار لنگ بماند. اگر کسی بانی نمی‌شد جلسه را می انداخت خانه خودش. خانه اش طبقه چهارم یک مجتمع بود و آسانسور هم نداشت. دفعه اول که رفتم دیدم تمام پله ها رنگ آمیزی شده. خیلی خوشم آمد. گفت: خودم این پله ها رو رنگ زدم که وقتی خانمم میره بالا کمتر خسته بشه. ادامه دارد.... @shahidesarboland_313